عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
شاخ گل را از سراپا چهره تنها نازک است
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است
آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را
گر بگویم چهره او تا کجاها نازک است
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می، چندان که مینا نازک است
می توان صد رنگ گل در هر نگاهی دسته بست
بس که رنگ چهره آن ماه سیما نازک است
جلوه پا در رکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک است
می توانستم به خون خود لبش در خون کشید
وقت تنگ است و حیا مهر لب و جا نازک است
سخت می لرزم بر این زنجیر ازین دیوانه ها
رشته زلف تو نازک، خوی دلها نازک است
در دل سنگین شیرین رخنه کردن مشکل است
ورنه پیش تیشه فرهاد، خارا نازک است
چون به دست خود نریزد خون خود را کوهکن؟
کار دشوار است و طبع کارفرما نازک است
در گذر ای عقل از همراهی دیوانگان
خار این صحرا است الماس و تو را پا نازک است
دامن پر سنگ می داند حباب باده را
بس که از روشن روانی شیشه ما نازک است
رو به صحرا کرد اگر مجنون ز حی عذرش بجاست
سایه لیلی گران و طبع سودا نازک است
موشکافان را سراسر موی آتش دیده کرد
گوشه ابروی او را بس که ایما نازک است
بر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشق
چون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک است
نیست صائب موشکافی در بساط روزگار
ورنه چون موی کمر اندیشه ما نازک است
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است
آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را
گر بگویم چهره او تا کجاها نازک است
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می، چندان که مینا نازک است
می توان صد رنگ گل در هر نگاهی دسته بست
بس که رنگ چهره آن ماه سیما نازک است
جلوه پا در رکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک است
می توانستم به خون خود لبش در خون کشید
وقت تنگ است و حیا مهر لب و جا نازک است
سخت می لرزم بر این زنجیر ازین دیوانه ها
رشته زلف تو نازک، خوی دلها نازک است
در دل سنگین شیرین رخنه کردن مشکل است
ورنه پیش تیشه فرهاد، خارا نازک است
چون به دست خود نریزد خون خود را کوهکن؟
کار دشوار است و طبع کارفرما نازک است
در گذر ای عقل از همراهی دیوانگان
خار این صحرا است الماس و تو را پا نازک است
دامن پر سنگ می داند حباب باده را
بس که از روشن روانی شیشه ما نازک است
رو به صحرا کرد اگر مجنون ز حی عذرش بجاست
سایه لیلی گران و طبع سودا نازک است
موشکافان را سراسر موی آتش دیده کرد
گوشه ابروی او را بس که ایما نازک است
بر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشق
چون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک است
نیست صائب موشکافی در بساط روزگار
ورنه چون موی کمر اندیشه ما نازک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
این ز همت خالی و آن از طبع پر می شود
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
صفحه رخسار تا ساده است فرد باطل است
خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بی قراران بیشتر از وصل لذت می برند
شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است
زهر جای باده می ریزد به جام دوستان
دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب
دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است
شعله جواله های هر شاخ گل را در قباست
آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است
کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست
موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق
یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است
ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین
از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است
خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بی قراران بیشتر از وصل لذت می برند
شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است
زهر جای باده می ریزد به جام دوستان
دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب
دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است
شعله جواله های هر شاخ گل را در قباست
آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است
کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست
موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق
یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است
ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین
از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن کردن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پرده بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
نیست از جوش شهیدان تیغ را میدان زخم
در سر کویش به کام دل تپیدن مشکل است
لامکان بر وحشیان عشق تنگی می کند
در فضای آسمان از خود رمیدن مشکل است
بی چراغان تجلی طور سنگ تفرقه است
کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون
بی نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
هر که در قید خودآرایی گره گردید، ماند
آب را از پنجه گوهر چکیدن مشکل است
عقل و دین و دل درین سودا کم از بیعانه است
با چنین سرمایه یوسف را خریدن مشکل است
بی قراران هر نفس در عالمی جولان کنند
همچو بوی گل به یک جا آرمیدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
در گلستانی که بوی گل گرانی می کند
با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است
چشم خودبینی به هر ناکرده کاری داده اند
کار عالم کردن و خود را ندیدن مشکل است
بازوی همت ضعیف و تیغ جرأت شیشه دل
با سلاحی این چنین از خود بریدن مشکل است
تا گمان نیش خاری هست در دشت وجود
همچو خون مرده یک جا آرمیدن مشکل است
سایه بال هما در قبضه تسخیر نیست
دامن دولت به سوی خود کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
با قیامت پاک کن اینجا حساب خویش را
بر زمین از شرم عصیان خط کشیدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
آسمانها را به گرد ما رسیدن مشکل است
چون سلیمان را نباشد رشک بر احوال مور؟
بار عالم را به دوش خود کشیدن مشکل است
می توان راز دهان یار را تفسیر کرد
در نزاکت های فکر ما رسیدن مشکل است
تا نگردد جذبه توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پرده بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
نیست از جوش شهیدان تیغ را میدان زخم
در سر کویش به کام دل تپیدن مشکل است
لامکان بر وحشیان عشق تنگی می کند
در فضای آسمان از خود رمیدن مشکل است
بی چراغان تجلی طور سنگ تفرقه است
کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون
بی نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
هر که در قید خودآرایی گره گردید، ماند
آب را از پنجه گوهر چکیدن مشکل است
عقل و دین و دل درین سودا کم از بیعانه است
با چنین سرمایه یوسف را خریدن مشکل است
بی قراران هر نفس در عالمی جولان کنند
همچو بوی گل به یک جا آرمیدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
در گلستانی که بوی گل گرانی می کند
با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است
چشم خودبینی به هر ناکرده کاری داده اند
کار عالم کردن و خود را ندیدن مشکل است
بازوی همت ضعیف و تیغ جرأت شیشه دل
با سلاحی این چنین از خود بریدن مشکل است
تا گمان نیش خاری هست در دشت وجود
همچو خون مرده یک جا آرمیدن مشکل است
سایه بال هما در قبضه تسخیر نیست
دامن دولت به سوی خود کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
با قیامت پاک کن اینجا حساب خویش را
بر زمین از شرم عصیان خط کشیدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
آسمانها را به گرد ما رسیدن مشکل است
چون سلیمان را نباشد رشک بر احوال مور؟
بار عالم را به دوش خود کشیدن مشکل است
می توان راز دهان یار را تفسیر کرد
در نزاکت های فکر ما رسیدن مشکل است
تا نگردد جذبه توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
مجلس امشب از فروغ لاله رویان روشن است
بی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است
تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند
سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است
تا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟
ای صبای بی مروت برق تازی واگذار
روح بیمار زلیخا همره پیراهن است
صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟
خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است
بی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است
تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند
سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است
تا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟
ای صبای بی مروت برق تازی واگذار
روح بیمار زلیخا همره پیراهن است
صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟
خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
از عزیزان دیده پوشیده من روشن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
دیده شبنم گر از روی گلستان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است
می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست
محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است
گریه از آیینه دل می زداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی
راحت قربانیان از چشم حیران روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی
چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است
کار گویا می کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است
می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است
می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست
محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است
گریه از آیینه دل می زداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی
راحت قربانیان از چشم حیران روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی
چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است
کار گویا می کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است
می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
آبروی حسن از مژگان نمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
کعبه عشقم، بلا ریگ بیابان من است
زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است
جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای
شور مجنون گردبادی از بیابان من است
می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق
صبح محشر خنده چاک گریبان من است
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است
شور عشق من فلک ها را به چرخ آورده است
کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است
نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف
چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است
بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست
گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است
نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا
خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است
در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
سیرچشمی خاتم دست سلیمان من است
می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ
خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است
در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
آب حیوان گریه شمع شبستان من است
کشت امید مرا برق است باران کرم
دست خشک این بخیلان ابر احسان من است
یوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ است
سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است
با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول
عنبر دریای رحمت خال عصیان من است
آفتاب بی زوالی می توانم ساختن
گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است
فکر رنگین است صائب نعمت الوان من
در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است
جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای
شور مجنون گردبادی از بیابان من است
می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق
صبح محشر خنده چاک گریبان من است
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است
شور عشق من فلک ها را به چرخ آورده است
کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است
نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف
چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است
بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست
گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است
نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا
خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است
در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
سیرچشمی خاتم دست سلیمان من است
می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ
خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است
در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
آب حیوان گریه شمع شبستان من است
کشت امید مرا برق است باران کرم
دست خشک این بخیلان ابر احسان من است
یوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ است
سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است
با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول
عنبر دریای رحمت خال عصیان من است
آفتاب بی زوالی می توانم ساختن
گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است
فکر رنگین است صائب نعمت الوان من
در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
آن که چاک سینه ام از غمزه بیباک اوست
خنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوست
باده عشق از سبکروحی به ما آمیخته است
ورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوست
برق می بوسد زمین خاکساران را ز دور
وقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوست
دام راه ما نگردد حلقه زلف مجاز
ما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوست
مرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمین
هر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوست
آن که صائب نعل ما از شوق او در آتش است
خرده انجم سپند روی آتشناک اوست
خنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوست
باده عشق از سبکروحی به ما آمیخته است
ورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوست
برق می بوسد زمین خاکساران را ز دور
وقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوست
دام راه ما نگردد حلقه زلف مجاز
ما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوست
مرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمین
هر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوست
آن که صائب نعل ما از شوق او در آتش است
خرده انجم سپند روی آتشناک اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
آن که داغ لاله زار از روی آتشناک اوست
سینه ما چاک چاک از غمزه بیباک اوست
آن که چون مجنون مرا سر در بیابان داده است
حلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوست
می کند روشندلان را تربیت دهقان عشق
دانه های پاک یکسر در زمین پاک اوست
پخته می گردد دل خامان ز درد و داغ عشق
آفتاب این ثمرها روی آتشناک اوست
چون هدف هر کس که شد در خاکساریها علم
هر کجا تیر جگردوزی بود در خاک اوست
گر به ظاهر خاطر صائب غمین افتاده است
عشرت روی زمین در خاطر غمناک اوست
سینه ما چاک چاک از غمزه بیباک اوست
آن که چون مجنون مرا سر در بیابان داده است
حلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوست
می کند روشندلان را تربیت دهقان عشق
دانه های پاک یکسر در زمین پاک اوست
پخته می گردد دل خامان ز درد و داغ عشق
آفتاب این ثمرها روی آتشناک اوست
چون هدف هر کس که شد در خاکساریها علم
هر کجا تیر جگردوزی بود در خاک اوست
گر به ظاهر خاطر صائب غمین افتاده است
عشرت روی زمین در خاطر غمناک اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
دیده هر کس که حیران است در دنبال اوست
هر که از خود می دود بیرون به استقبال اوست
سرو سیمینی کز او مجنون بیابانی شده است
حلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوست
از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
وای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوست
قهرمان عشق دلها را مسخر کرده است
هر کجا آهی که بینی رایت اقبال اوست
نیست ممکن دل به جا ماندن درین وحشت سرا
بیخودی تمهید پرواز و تپیدن بال اوست
تشنه تیغ شهادت را مذاق دیگرست
ورنه آب زندگی در پرده تبخال اوست
باشد از سرگشتگی دور نشاطش برقرار
چون فلک ها مرکز پرگار هر کس خال اوست
سرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرد
دل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوست
نیست صائب غیر شهباز سبک پرواز دل
لامکان سیری که این نه بیضه زیر بال اوست
هر که از خود می دود بیرون به استقبال اوست
سرو سیمینی کز او مجنون بیابانی شده است
حلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوست
از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
وای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوست
قهرمان عشق دلها را مسخر کرده است
هر کجا آهی که بینی رایت اقبال اوست
نیست ممکن دل به جا ماندن درین وحشت سرا
بیخودی تمهید پرواز و تپیدن بال اوست
تشنه تیغ شهادت را مذاق دیگرست
ورنه آب زندگی در پرده تبخال اوست
باشد از سرگشتگی دور نشاطش برقرار
چون فلک ها مرکز پرگار هر کس خال اوست
سرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرد
دل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوست
نیست صائب غیر شهباز سبک پرواز دل
لامکان سیری که این نه بیضه زیر بال اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
افسر سر گرمی مهر از فروغ جام اوست
خرده انجم سپند روی آتش فام اوست
ذکر او دل زنده دارد چرخ مینا رنگ را
جان این فیروزه در دست خواص نام اوست
صبح محشر انتظار جلوه او می کشد
چشم خورشید قیامت بر کنار بام اوست
گل عبث در دامن باد صبا آویخته است
گوش هر بی درد، کی شایسته پیغام اوست؟
روی در بیت الحرام عشق دارد آفتاب
پرنیان صبح صادق جامه احرام اوست
مردم باریک بین در وصل هجران می کشند
مرغ زیرک گر به شاخ گل نشیند دام اوست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام اوست
از سر سرگشته گرداب و رقص گردباد
می توان دانست بر و بحر بی آرام اوست
چون نترسد چشم من صائب ز زهر چشم او؟
شور دریای محیط از تلخی بادام اوست
خرده انجم سپند روی آتش فام اوست
ذکر او دل زنده دارد چرخ مینا رنگ را
جان این فیروزه در دست خواص نام اوست
صبح محشر انتظار جلوه او می کشد
چشم خورشید قیامت بر کنار بام اوست
گل عبث در دامن باد صبا آویخته است
گوش هر بی درد، کی شایسته پیغام اوست؟
روی در بیت الحرام عشق دارد آفتاب
پرنیان صبح صادق جامه احرام اوست
مردم باریک بین در وصل هجران می کشند
مرغ زیرک گر به شاخ گل نشیند دام اوست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام اوست
از سر سرگشته گرداب و رقص گردباد
می توان دانست بر و بحر بی آرام اوست
چون نترسد چشم من صائب ز زهر چشم او؟
شور دریای محیط از تلخی بادام اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
نقطه خالش که نه پرگار سرگردان اوست
کیست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوست
آفتابی را که شد چشم تر من پرده دار
صبح محشر سینه چاک خنجر مژگان اوست
برق جولانی که دارد در خم چوگان مرا
آسمان بی سر و پا، گویی از میدان اوست
نیست در مغز زمین موج طراوت از محیط
این سفال خشک، سیراب از خط ریحان اوست
آسمان چشمی که من بیمار او گردیده ام
چهره خورشید، زرد از درد بی درمان اوست
هاله غبغب که پهلو می زند با ماه عید
موج دور افتاده ای از چشمه حیوان اوست
نیست کار آسمان دل را مصفا ساختن
از دل هر کس غباری خیزد، از جولان اوست
از خرام او به عمر جاودان قانع مشو
کاین چنین صد مصرع برجسته در دیوان اوست
قلزم عشقی که من خاشاک او گردیده ام
چهره گردون کبود از سیلی طوفان است
آتشین رویی که نعل من ازو در آتش است
آسمان چون دیده قربانیان حیران اوست
نیست آسان در حریم وصل او ره یافتن
چرخ نیلی، یک گره از جبهه دربان اوست
عشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصر
از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست
گر چه دارد نعمت الوان فراوان خوان عشق
می خورد هر کس جگر بی گفتگو مهمان اوست
نیست صائب شکوه ای از گردش دوران مرا
درد روز افزون من از حسن بی پایان اوست
کیست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوست
آفتابی را که شد چشم تر من پرده دار
صبح محشر سینه چاک خنجر مژگان اوست
برق جولانی که دارد در خم چوگان مرا
آسمان بی سر و پا، گویی از میدان اوست
نیست در مغز زمین موج طراوت از محیط
این سفال خشک، سیراب از خط ریحان اوست
آسمان چشمی که من بیمار او گردیده ام
چهره خورشید، زرد از درد بی درمان اوست
هاله غبغب که پهلو می زند با ماه عید
موج دور افتاده ای از چشمه حیوان اوست
نیست کار آسمان دل را مصفا ساختن
از دل هر کس غباری خیزد، از جولان اوست
از خرام او به عمر جاودان قانع مشو
کاین چنین صد مصرع برجسته در دیوان اوست
قلزم عشقی که من خاشاک او گردیده ام
چهره گردون کبود از سیلی طوفان است
آتشین رویی که نعل من ازو در آتش است
آسمان چون دیده قربانیان حیران اوست
نیست آسان در حریم وصل او ره یافتن
چرخ نیلی، یک گره از جبهه دربان اوست
عشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصر
از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست
گر چه دارد نعمت الوان فراوان خوان عشق
می خورد هر کس جگر بی گفتگو مهمان اوست
نیست صائب شکوه ای از گردش دوران مرا
درد روز افزون من از حسن بی پایان اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
آفتاب آتشین رخسار، داغ حسن اوست
شمع یک پروانه پای چراغ حسن اوست
داروی بیهوشی ارباب بینش گشته است
گر چه خط عنبرین درد ایاغ حسن اوست
گر چه از خط آفتابش روی در زردی گذاشت
همچنان ناز بهاران در دماغ حسن اوست
هیچ پروایی ندارد از نسیم آه سرد
روغن خورشید گویا در چراغ حسن اوست
آن که مژگانش ترازو می شد از دل خلق را
این زمان خار سر دیوار باغ حسن اوست
همچو صائب بلبلی کز نغمه اش خون می چکد
روزگاری شد که در بیرون باغ حسن اوست
شمع یک پروانه پای چراغ حسن اوست
داروی بیهوشی ارباب بینش گشته است
گر چه خط عنبرین درد ایاغ حسن اوست
گر چه از خط آفتابش روی در زردی گذاشت
همچنان ناز بهاران در دماغ حسن اوست
هیچ پروایی ندارد از نسیم آه سرد
روغن خورشید گویا در چراغ حسن اوست
آن که مژگانش ترازو می شد از دل خلق را
این زمان خار سر دیوار باغ حسن اوست
همچو صائب بلبلی کز نغمه اش خون می چکد
روزگاری شد که در بیرون باغ حسن اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی اوست
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی اوست
می شمارد آسمان را سبزه خوابیده ای
دیده هر کس که محو قامت دلجوی اوست
آن که می سوزد فروغش خواب را در چشم من
آسمان یک شعله نیلوفری از روی اوست
بوی پیراهن گریبان چاک می آید به مصر
می توان دانست کز دیوانگان بوی اوست
یک سر ناخن ندارد عقل اینجا اختیار
عقده دل را گشاد از جنبش ابروی اوست
خانه دل را خیال یار می روبد ز غیر
آه دردآلود من آثار رفت و روی اوست
شیوه های حسن او صائب نیاید در شمار
دلبری یک چشمه کار از نرگس جادوی اوست
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی اوست
می شمارد آسمان را سبزه خوابیده ای
دیده هر کس که محو قامت دلجوی اوست
آن که می سوزد فروغش خواب را در چشم من
آسمان یک شعله نیلوفری از روی اوست
بوی پیراهن گریبان چاک می آید به مصر
می توان دانست کز دیوانگان بوی اوست
یک سر ناخن ندارد عقل اینجا اختیار
عقده دل را گشاد از جنبش ابروی اوست
خانه دل را خیال یار می روبد ز غیر
آه دردآلود من آثار رفت و روی اوست
شیوه های حسن او صائب نیاید در شمار
دلبری یک چشمه کار از نرگس جادوی اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
آتش افروز شکر شیرینی پیغام توست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام توست
سبزه ای کز آتش یاقوت فرسای کلیم
می زند جوش طراوت، خط عنبر فام توست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام توست
ای تغافل پیشه بر پرواز ما دل بد مکن
خاک ما افتادگان در شهر بند دام توست
کار خود صائب به تأثیر محبت واگذار
این ندیدنها گناه شوخی ابرام توست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام توست
سبزه ای کز آتش یاقوت فرسای کلیم
می زند جوش طراوت، خط عنبر فام توست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام توست
ای تغافل پیشه بر پرواز ما دل بد مکن
خاک ما افتادگان در شهر بند دام توست
کار خود صائب به تأثیر محبت واگذار
این ندیدنها گناه شوخی ابرام توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گریه مستانه من از خمار چشم توست
آه من از سرمه دنباله دار چشم توست
نه همین سرگشته دارد گردش چشمت مرا
چون صف مژگان دو عالم بی قرار چشم توست
شوخ چشمان از تو می گیرند تعلیم نگاه
گردن آهو بلند از انتظار چشم توست
گر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حیا
هر کجا باشد نظربازی، شکار چشم توست
از سیاهی لشکر شاهان نمی دارد گزیر
ورنه چشم آهوان کی در شمار چشم توست؟
گر چه محتاج معلم نیست آن بیدادگر
فتنه با چندین زبان آموزگار چشم توست
در سیه دل در نمی گیرد فسون دوستی
دشمن خویش است هر کس دوستدار چشم توست
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه مژگان عیار و شعار چشم توست
ناز با آن بی دماغی از پرستاران او
فتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توست
از سیاهی از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
گر نه آب زندگی در چشمه سار چشم توست
گر چه از شوخی نگیرد یک نفس یک جا قرار
ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست
هر که را باشد دلی، می چیند از چشم تو درد
هر کجا نازی بود، بیماردار چشم توست
فتنه بیدار باشد سبزه خوابیده اش
سینه هر کس که صحرای شکار چشم توست
شادم از سرگشتگی کز کاکلت دارد نشان
خوشدل از بیماریم کان یادگار چشم توست
چون بود در لغزش مستانه ما را اختیار؟
سیر ما از گردش بی اختیار چشم توست
من نیم غماز، اما روز تاریک مرا
هر که بیند بی سخن داند که کار چشم توست
گر چه هست از دور گردان صائب بی اعتبار
مستی دنباله دارش از خمار چشم توست
آه من از سرمه دنباله دار چشم توست
نه همین سرگشته دارد گردش چشمت مرا
چون صف مژگان دو عالم بی قرار چشم توست
شوخ چشمان از تو می گیرند تعلیم نگاه
گردن آهو بلند از انتظار چشم توست
گر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حیا
هر کجا باشد نظربازی، شکار چشم توست
از سیاهی لشکر شاهان نمی دارد گزیر
ورنه چشم آهوان کی در شمار چشم توست؟
گر چه محتاج معلم نیست آن بیدادگر
فتنه با چندین زبان آموزگار چشم توست
در سیه دل در نمی گیرد فسون دوستی
دشمن خویش است هر کس دوستدار چشم توست
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه مژگان عیار و شعار چشم توست
ناز با آن بی دماغی از پرستاران او
فتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توست
از سیاهی از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
گر نه آب زندگی در چشمه سار چشم توست
گر چه از شوخی نگیرد یک نفس یک جا قرار
ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست
هر که را باشد دلی، می چیند از چشم تو درد
هر کجا نازی بود، بیماردار چشم توست
فتنه بیدار باشد سبزه خوابیده اش
سینه هر کس که صحرای شکار چشم توست
شادم از سرگشتگی کز کاکلت دارد نشان
خوشدل از بیماریم کان یادگار چشم توست
چون بود در لغزش مستانه ما را اختیار؟
سیر ما از گردش بی اختیار چشم توست
من نیم غماز، اما روز تاریک مرا
هر که بیند بی سخن داند که کار چشم توست
گر چه هست از دور گردان صائب بی اعتبار
مستی دنباله دارش از خمار چشم توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
تا ز رخ زلف آن بهشتی روی دور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است
پنجه مومین حریف پنجه خورشید نیست
عقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته است
می برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است
ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غیرت بر اندام بلور انداخته است
در حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهد
زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است
راه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسی
دوربینی ها مرا از کعبه دور انداخته است
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خویش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
تیره بختی های ما از پستی اقبال نیست
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
نه همین در شهر اصفاهان قیامت می کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است
پنجه مومین حریف پنجه خورشید نیست
عقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته است
می برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است
ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غیرت بر اندام بلور انداخته است
در حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهد
زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است
راه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسی
دوربینی ها مرا از کعبه دور انداخته است
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خویش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
تیره بختی های ما از پستی اقبال نیست
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
نه همین در شهر اصفاهان قیامت می کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
ناز تا اسباب دل بردن مهیا ساخته است
چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است
حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم
ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است
نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق
از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است
جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی
کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است
ما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایم
ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است
می کشیم از آستین افشانی یاران ملال
ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است
می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق
بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است
می کند چشم زلیخا خا بر سر از غبار
بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟
می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی
سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است
رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر
کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است
چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است
حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم
ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است
نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق
از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است
جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی
کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است
ما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایم
ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است
می کشیم از آستین افشانی یاران ملال
ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است
می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق
بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است
می کند چشم زلیخا خا بر سر از غبار
بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟
می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی
سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است
رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر
کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است