عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ای خوشه چین سنبل زلف تو مشک ناب
شبنم گدای گلشن حسن تو آفتاب
در محفل تو ناله فرامش کند سپند
در آتش تو گریه شادی کند کباب
از وصل گشت گریه من جانگدازتر
از آفتاب، تلخ شود بیشتر گلاب
دیوانه قلمرو صحرای وحشتیم
ما را سواد شهر بود آیه عذاب
بر دیده های پاک، روان است حکم عشق
هر شبنمی که هست، بود خرج آفتاب
پیوسته از هوای خود آزار می کشم
در خانه است دشمن من فرش چون حباب
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از عیب می فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر می برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشتر
سنگین نمود خواب مرا این صدای آب
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می کند از ران خود کباب
زان دم که دید گوشه ابروی یار را
شد ماه عید ناخنه چشم آفتاب
صائب مکن توقع آسایش از جهان
دلهای آب کرده بود موج این سراب
شبنم گدای گلشن حسن تو آفتاب
در محفل تو ناله فرامش کند سپند
در آتش تو گریه شادی کند کباب
از وصل گشت گریه من جانگدازتر
از آفتاب، تلخ شود بیشتر گلاب
دیوانه قلمرو صحرای وحشتیم
ما را سواد شهر بود آیه عذاب
بر دیده های پاک، روان است حکم عشق
هر شبنمی که هست، بود خرج آفتاب
پیوسته از هوای خود آزار می کشم
در خانه است دشمن من فرش چون حباب
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از عیب می فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر می برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشتر
سنگین نمود خواب مرا این صدای آب
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می کند از ران خود کباب
زان دم که دید گوشه ابروی یار را
شد ماه عید ناخنه چشم آفتاب
صائب مکن توقع آسایش از جهان
دلهای آب کرده بود موج این سراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
تا گل ز عکس عارض او چیده است آب
در چشمه از نشاط نگنجیده است آب
بر روی آب آنچه نماید حباب نیست
صد پیرهن ز عکس تو بالیده است آب
تا سرو خوش خرام تو از باغ رفته است
رخسار خود ز موج خراشیده است آب
نعلش در آتش است ز هر موج پیش بحر
آسودگی ز عمر کجا دیده است آب
غلطد چنین که بر دم شمشیر خون من
هرگز به روی سبزه نغلطیده است آب
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
از تیغ اگر چه زخم ندزدیده است آب
زینسان که من به نیک و بد دهر ساختم
با خار و گل ز لطف نجوشیده است آب
ضایع مساز حرف نصیحت به غافلان
بر روی پای خفته که پاشیده است آب؟
پیچد چنان که در تن خاکی روان من
در جویبار تنگ نپیچیده است آب
صائب ز خوشگواری آب است بی خبر
هر کس که از سفال ننوشیده است آب
در چشمه از نشاط نگنجیده است آب
بر روی آب آنچه نماید حباب نیست
صد پیرهن ز عکس تو بالیده است آب
تا سرو خوش خرام تو از باغ رفته است
رخسار خود ز موج خراشیده است آب
نعلش در آتش است ز هر موج پیش بحر
آسودگی ز عمر کجا دیده است آب
غلطد چنین که بر دم شمشیر خون من
هرگز به روی سبزه نغلطیده است آب
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
از تیغ اگر چه زخم ندزدیده است آب
زینسان که من به نیک و بد دهر ساختم
با خار و گل ز لطف نجوشیده است آب
ضایع مساز حرف نصیحت به غافلان
بر روی پای خفته که پاشیده است آب؟
پیچد چنان که در تن خاکی روان من
در جویبار تنگ نپیچیده است آب
صائب ز خوشگواری آب است بی خبر
هر کس که از سفال ننوشیده است آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
روی گرم مهر اگر ذرات عالم را نواخت
داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت
حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت
می تواند داد سامان کار ما آشفتگان
آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت
شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را
کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت
رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر
جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت
خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت
بی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار هم
غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت
می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
عشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواخت
انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید
صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت
داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت
حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت
می تواند داد سامان کار ما آشفتگان
آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت
شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را
کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت
رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر
جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت
خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت
بی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار هم
غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت
می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
عشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواخت
انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید
صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ریخت
خار در پیراهن خورشید عالمتاب ریخت
چون شفق رنگین ز روی خاک می خیزد غبار
غمزه او بس که خون خلق را چون آب ریخت
می توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه
شبنم بی درد اگر در گوش گل سیماب ریخت
تا چه خونها در دل مردم به بیداری کند
چشم مخموری که خون عالمی در خواب ریخت
ننگ هستی از سرم تیغ شهادت برگرفت
پیش دریا گرد راه از خویشتن سیلاب ریخت
دانه تسبیح شد از سردی زهاد خشک
شمع عالمسوز هر اشکی که در محراب ریخت
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
هر که در کام نهنگ از بیم جان اسباب ریخت
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
همچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ریخت
خار در پیراهن خورشید عالمتاب ریخت
چون شفق رنگین ز روی خاک می خیزد غبار
غمزه او بس که خون خلق را چون آب ریخت
می توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه
شبنم بی درد اگر در گوش گل سیماب ریخت
تا چه خونها در دل مردم به بیداری کند
چشم مخموری که خون عالمی در خواب ریخت
ننگ هستی از سرم تیغ شهادت برگرفت
پیش دریا گرد راه از خویشتن سیلاب ریخت
دانه تسبیح شد از سردی زهاد خشک
شمع عالمسوز هر اشکی که در محراب ریخت
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
هر که در کام نهنگ از بیم جان اسباب ریخت
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
همچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
کوته اندیشی که گل در خوابگاه یار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
هر که رنگ آرزو در سینه افگار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین
وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت
عاشقان هم بر بساط ناز جولان می کنند
بس که ناز از جلوه آن سرو خوش رفتار ریخت
مستی و دیوانگی و بیخودی را جمع کرد
جمله را در کاسه من چشم او یکبار ریخت
پیش ازین اطفال بر دیوانه سنگی می زدند
سنگ بر دیوانه من از در و دیوار ریخت
عشق هیهات است غافل گردد از احوال حسن
بلبلان را ریخت دل هر جا گلی از بار ریخت
خودنمایی نیست کار خاکساران، ورنه من
مشت خونی می توانستم به پای دار ریخت
بس که گشتم مضطرب از لطف بی اندازه اش
تا به لب بردن تمام این ساغر سرشار ریخت
لاله ای بی داغ از دل برنیاید سنگ را
کوهکن تا خون خود در دامن کهسار ریخت
تا نگاهش بر عذار لاله رنگ او فتاد
آب شد گل از حیا، زان گوشه دستار ریخت
بیش ازین ای شاخ گل بی پرده در گلشن مگرد
باغ مرغان چمن از رعشه گلزار ریخت
تا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغم
نخل شد ایمن ز سنگ کودکان چون بار ریخت
حاصل پرداز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
هر که رنگ آرزو در سینه افگار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین
وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت
عاشقان هم بر بساط ناز جولان می کنند
بس که ناز از جلوه آن سرو خوش رفتار ریخت
مستی و دیوانگی و بیخودی را جمع کرد
جمله را در کاسه من چشم او یکبار ریخت
پیش ازین اطفال بر دیوانه سنگی می زدند
سنگ بر دیوانه من از در و دیوار ریخت
عشق هیهات است غافل گردد از احوال حسن
بلبلان را ریخت دل هر جا گلی از بار ریخت
خودنمایی نیست کار خاکساران، ورنه من
مشت خونی می توانستم به پای دار ریخت
بس که گشتم مضطرب از لطف بی اندازه اش
تا به لب بردن تمام این ساغر سرشار ریخت
لاله ای بی داغ از دل برنیاید سنگ را
کوهکن تا خون خود در دامن کهسار ریخت
تا نگاهش بر عذار لاله رنگ او فتاد
آب شد گل از حیا، زان گوشه دستار ریخت
بیش ازین ای شاخ گل بی پرده در گلشن مگرد
باغ مرغان چمن از رعشه گلزار ریخت
تا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغم
نخل شد ایمن ز سنگ کودکان چون بار ریخت
حاصل پرداز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
باده تلخی که از بویش دل منصور ریخت
عشق آتشدست در مغز من پرشور ریخت
از لب خاموش من مهر خموشی برنداشت
باده تلخی که نقش از کاسه منصور ریخت
مشت خاک ما چه باشد پیش شوخی های حسن؟
این همان برق است کز یک نوشخندش طور ریخت
گفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیف
این جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریخت
هر سخن گوشی و هر می ساغری دارد جدا
شربت سیمرغ نتوان در گلوی مور ریخت
از دل خم جلوه گر شد در لباس آفتاب
هر فروزان اختری کز طارم انگور ریخت
من که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو موم
دیدن آن سنگدل از پنجه من زور ریخت
خرمنی در دامن صحرای محشر سبز کرد
هر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت
غنچه هشیارست و بلبل مست، گویا از حجاب
جام خود را در گریبان غنچه مستور ریخت
برنیارد هیچ کس صائب سر از نیرنگ حسن
خون نزدیکان ز شوق یک نگاه دور ریخت
عشق آتشدست در مغز من پرشور ریخت
از لب خاموش من مهر خموشی برنداشت
باده تلخی که نقش از کاسه منصور ریخت
مشت خاک ما چه باشد پیش شوخی های حسن؟
این همان برق است کز یک نوشخندش طور ریخت
گفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیف
این جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریخت
هر سخن گوشی و هر می ساغری دارد جدا
شربت سیمرغ نتوان در گلوی مور ریخت
از دل خم جلوه گر شد در لباس آفتاب
هر فروزان اختری کز طارم انگور ریخت
من که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو موم
دیدن آن سنگدل از پنجه من زور ریخت
خرمنی در دامن صحرای محشر سبز کرد
هر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت
غنچه هشیارست و بلبل مست، گویا از حجاب
جام خود را در گریبان غنچه مستور ریخت
برنیارد هیچ کس صائب سر از نیرنگ حسن
خون نزدیکان ز شوق یک نگاه دور ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
در علاج درد ما رنگ از رخ تدبیر ریخت
دید تا ویرانی ما را، دل تعمیر ریخت
این قدر شور جنون در قطره ای می بوده است؟
موجه بی تابیم شیرازه زنجیر ریخت
چون توانم سبز شد پیش سبکروحان عشق؟
بارها از جان سخت من دم شمشیر ریخت
موج رغبت می تراود همچنان از جوهرش
گر چه خون عالمی آن تیغ عالمگیر ریخت
خاک میخواران عمارت را نمی گیرد به خود
از گل پیمانه نتوان سبحه تزویر ریخت
در دل سنگین شیرین چون تواند رخنه کرد؟
تیشه فرهاد زهر خود به جوی شیر ریخت
عاجزان را لطف حق صائب حمایت می کند
خشک شد دستی که بر نخجیر لاغر تیر ریخت
دید تا ویرانی ما را، دل تعمیر ریخت
این قدر شور جنون در قطره ای می بوده است؟
موجه بی تابیم شیرازه زنجیر ریخت
چون توانم سبز شد پیش سبکروحان عشق؟
بارها از جان سخت من دم شمشیر ریخت
موج رغبت می تراود همچنان از جوهرش
گر چه خون عالمی آن تیغ عالمگیر ریخت
خاک میخواران عمارت را نمی گیرد به خود
از گل پیمانه نتوان سبحه تزویر ریخت
در دل سنگین شیرین چون تواند رخنه کرد؟
تیشه فرهاد زهر خود به جوی شیر ریخت
عاجزان را لطف حق صائب حمایت می کند
خشک شد دستی که بر نخجیر لاغر تیر ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
گر چه نی زرد و ضعیف و لاغر و بی دست و پاست
چون عصای موسوی در خوردن غم اژدهاست
چون رگ ابر بهاران فیض می بارد ازو
ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست
ترجمان ناز معشوق و نیاز عاشق است
با دهان بی زبان با هر زبانی آشناست
صور اسرافیل باشد مرده دل را ناله اش
چهره زرین او آهن دلان را کیمیاست
می برد ارواح قدسی را به جولانگاه قدس
بادپایی این چنین در عالم امکان کجاست؟
یوسفی از چاه می آرد برون در هر نفس
خاک یوسف خیز کنعان را چنین چاهی کجاست؟
چتر بر سر دارد از بال پریزاد نفس
چون سلیمان تخت او را پایه بر دوش هواست
در کمند دل شکارش نیست چین کوتهی
با غریبی نغمه های او به هر گوش آشناست
دست زرین کرم را نیست در دلهای تنگ
این ید طولی که او را در گشاد عقده هاست
گر چه سر تا پای او یک مصرع برجسته است
هر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاست
نیست در هر دل که کوه غم، نمی پیچد از او
چون صدا در کوهسارش بیشتر نشو و نماست
گر چه می دارد خطر از آستین دایم چراغ
ز آستین افشانی او شمع دلها را ضیاست
آستین مریم است و چاه یوسف، زین سبب
نغمه های دلفریبش روح بخش و جانفزاست
ناله هایش گریه مستانه را سنگ یده است
رنگ زردش بی قراری های دل را کهرباست
کوه را می آرد از فریاد در رقص الجمل
دعوی تمکین نمودن پیش او یارا کراست؟
کشتی می راست در طوفان غم باد مراد
در بیابان طلب آوارگان را رهنماست
در حریم میکشان مستانه می گوید سخن
چون به اهل حق رسد گویای اسرار خداست
هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه ای
صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست
هر چه هر کس را بود در دل، مصور می کند
این چنین نقاش آتشدست در عالم کجاست؟
بینوایی لازم بی برگی افتاده است و او
با وجود آن که بی برگ است دایم بانواست
بسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمر
بندهای دلگشای او بر این معنی گواست
می کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جا
کوچه گردی می کند پیوسته و دایم بجاست
ناله های پر خم و پیچش ازین وحشت سرا
می برد دل را به سیر لامکان از راه راست
چون نیابد همزبانی، نامه سربسته ای است
همنفس چون یافت، در هر ناله اش طومارهاست
شست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خون
با جود بی پروبالی خدنگش بی خطاست
با تهیدستی نهد انگشت بر چشم قبول
هر دل بی برگ را کز وی تمنای نواست
خامه زرین او در دیده کوتاه بین
می نماید خشک، اما مد احسانش رساست
هست با دریای رحمت جویبارش متصل
همچو آب زندگی، زان نغمه هایش جانفزاست
در شکست لشکر غم، تیر روی ترکش است
در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست
عاشق ناکام از دلدار دورافتاده ای است
آه سرد و چهره زردش بر این معنی گواست
پیکر زرینش از داغ و درفش بی شمار
محضر درد جگرسوز و غم بی انتهاست
غیر نی کز رهگذار چشم می نالد مدام
در میان دردمندان دیده نالان کراست؟
ناله های دلخراشش چون عصای موسوی
از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست
می گذارد بر سر از لبهای مطرب تاج لعل
چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست
این غزل صائب مرا از فیض مولانای روم
از زبان خامه شکرفشان بی خواست خاست
چون عصای موسوی در خوردن غم اژدهاست
چون رگ ابر بهاران فیض می بارد ازو
ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست
ترجمان ناز معشوق و نیاز عاشق است
با دهان بی زبان با هر زبانی آشناست
صور اسرافیل باشد مرده دل را ناله اش
چهره زرین او آهن دلان را کیمیاست
می برد ارواح قدسی را به جولانگاه قدس
بادپایی این چنین در عالم امکان کجاست؟
یوسفی از چاه می آرد برون در هر نفس
خاک یوسف خیز کنعان را چنین چاهی کجاست؟
چتر بر سر دارد از بال پریزاد نفس
چون سلیمان تخت او را پایه بر دوش هواست
در کمند دل شکارش نیست چین کوتهی
با غریبی نغمه های او به هر گوش آشناست
دست زرین کرم را نیست در دلهای تنگ
این ید طولی که او را در گشاد عقده هاست
گر چه سر تا پای او یک مصرع برجسته است
هر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاست
نیست در هر دل که کوه غم، نمی پیچد از او
چون صدا در کوهسارش بیشتر نشو و نماست
گر چه می دارد خطر از آستین دایم چراغ
ز آستین افشانی او شمع دلها را ضیاست
آستین مریم است و چاه یوسف، زین سبب
نغمه های دلفریبش روح بخش و جانفزاست
ناله هایش گریه مستانه را سنگ یده است
رنگ زردش بی قراری های دل را کهرباست
کوه را می آرد از فریاد در رقص الجمل
دعوی تمکین نمودن پیش او یارا کراست؟
کشتی می راست در طوفان غم باد مراد
در بیابان طلب آوارگان را رهنماست
در حریم میکشان مستانه می گوید سخن
چون به اهل حق رسد گویای اسرار خداست
هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه ای
صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست
هر چه هر کس را بود در دل، مصور می کند
این چنین نقاش آتشدست در عالم کجاست؟
بینوایی لازم بی برگی افتاده است و او
با وجود آن که بی برگ است دایم بانواست
بسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمر
بندهای دلگشای او بر این معنی گواست
می کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جا
کوچه گردی می کند پیوسته و دایم بجاست
ناله های پر خم و پیچش ازین وحشت سرا
می برد دل را به سیر لامکان از راه راست
چون نیابد همزبانی، نامه سربسته ای است
همنفس چون یافت، در هر ناله اش طومارهاست
شست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خون
با جود بی پروبالی خدنگش بی خطاست
با تهیدستی نهد انگشت بر چشم قبول
هر دل بی برگ را کز وی تمنای نواست
خامه زرین او در دیده کوتاه بین
می نماید خشک، اما مد احسانش رساست
هست با دریای رحمت جویبارش متصل
همچو آب زندگی، زان نغمه هایش جانفزاست
در شکست لشکر غم، تیر روی ترکش است
در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست
عاشق ناکام از دلدار دورافتاده ای است
آه سرد و چهره زردش بر این معنی گواست
پیکر زرینش از داغ و درفش بی شمار
محضر درد جگرسوز و غم بی انتهاست
غیر نی کز رهگذار چشم می نالد مدام
در میان دردمندان دیده نالان کراست؟
ناله های دلخراشش چون عصای موسوی
از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست
می گذارد بر سر از لبهای مطرب تاج لعل
چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست
این غزل صائب مرا از فیض مولانای روم
از زبان خامه شکرفشان بی خواست خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
روزگارم تیره شد خورشید سیمایی کجاست؟
رفت از دستم عنان مژگان گیرایی کجاست؟
نعل من چون آب از هر موجه ای در آتش است
در ریاض آفرینش سرو بالایی کجاست؟
جبهه وا کرده طوطی را به گفتار آورد
شد فراموشم سخن، آیینه سیمایی کجاست؟
داغ مجنون می شود از مهر خاموشی زیاد
در میان این غزالان چشم گویایی کجاست؟
شیشه نازکدلی دارم مهیای شکست
ای سبکدستان، دل چون سنگ خارایی کجاست؟
نقش شیرین را به تردستی ز کوه بیستون
می توانم محو کردن، کارفرمایی کجاست؟
گردباد اینجا نفس را راست نتوانست کرد
در خور مجنون من دامان صحرایی کجاست؟
چند پرسی صائب از عالم تمنای تو چیست؟
در دل آزاده عاشق تمنایی کجاست؟
رفت از دستم عنان مژگان گیرایی کجاست؟
نعل من چون آب از هر موجه ای در آتش است
در ریاض آفرینش سرو بالایی کجاست؟
جبهه وا کرده طوطی را به گفتار آورد
شد فراموشم سخن، آیینه سیمایی کجاست؟
داغ مجنون می شود از مهر خاموشی زیاد
در میان این غزالان چشم گویایی کجاست؟
شیشه نازکدلی دارم مهیای شکست
ای سبکدستان، دل چون سنگ خارایی کجاست؟
نقش شیرین را به تردستی ز کوه بیستون
می توانم محو کردن، کارفرمایی کجاست؟
گردباد اینجا نفس را راست نتوانست کرد
در خور مجنون من دامان صحرایی کجاست؟
چند پرسی صائب از عالم تمنای تو چیست؟
در دل آزاده عاشق تمنایی کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
از دل سخت بتان از ناله ای فریاد خاست
خوش همایون طایری زین بیضه فولاد خاست
من که در خاموشی از آیینه می بردم سبق
نوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاست
تا دل سنگین شیرین هیچ جا منزل نکرد
هر شراری کز زبان تیشه فرهاد خاست
ماه بر گردن نهاد از هاله طوق بندگی
سرو موزون تو تا از گلشن ایجاد خاست
می کند چون دام، چشم شوخ انجم را به خاک
از خرام او مرا گردی که از بنیاد خاست
در شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟
کان غبار خط مشکین هم پی امداد خاست
وای بر بی طاقتان، کز روی آتشناک او
چون سپند از مهر خاموشی مرا فریاد خاست
ساغرش چون لاله صائب دایم از می سرخ روست
هر که از خاک سیه با داغ مادرزاد خاست
خوش همایون طایری زین بیضه فولاد خاست
من که در خاموشی از آیینه می بردم سبق
نوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاست
تا دل سنگین شیرین هیچ جا منزل نکرد
هر شراری کز زبان تیشه فرهاد خاست
ماه بر گردن نهاد از هاله طوق بندگی
سرو موزون تو تا از گلشن ایجاد خاست
می کند چون دام، چشم شوخ انجم را به خاک
از خرام او مرا گردی که از بنیاد خاست
در شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟
کان غبار خط مشکین هم پی امداد خاست
وای بر بی طاقتان، کز روی آتشناک او
چون سپند از مهر خاموشی مرا فریاد خاست
ساغرش چون لاله صائب دایم از می سرخ روست
هر که از خاک سیه با داغ مادرزاد خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
در پریشان خاطری جمعیت مجنون ماست
موجه کثرت کمند وحدت مجنون ماست
نقش پای ناقه لیلی درین دامان دشت
برگ عیش دیده پر حسرت مجنون ماست
دامن صحرای محشر گر چه دارد وسعتی
کوچه راهی پیش پای وحشت مجنون ماست
خرقه گردون که عالم در ته دامان اوست
جامه تنگی به قد شوکت مجنون ماست
گر به خاک ما چراغی کس نیارد گو میار
دیده شیران چراغ تربت مجنون ماست
نقش پای دشت پیمایان صحرای جنون
ساغر سرشاری از کیفیت مجنون ماست
هر کجا وحشت فزون، آرام ما افزون تر است
گوشه چشم غزالان خلوت مجنون ماست
گر چه در هر کوچه ای خورشید جولان کرده است
از زمین گیران، نظر با شهرت مجنون ماست
دست و رو شستن اگر باشد وضوی عاقلان
از دو عالم دست شستن طاعت مجنون ماست
نیست پروا کوه را از خنده های کبک مست
شوخی لیلی خجل از طاقت مجنون ماست
سایه ما نیست بر خاک از سبکروحی گران
کوه و صحرا زیر بار منت مجنون ماست
با کمند جذبه ما برنیاید سرکشی
دامن لیلی به دست رغبت مجنون ماست
تا ز بار عشق قد ما چو خاتم خم شده است
چون سلیمان دام و دد در خدمت مجنون ماست
وقت عاقل را اگر غوغا پریشان می کند
شور طفلان باعث جمعیت مجنون ماست
این که از حی محمل لیلی نمی آید به دشت
سنگ راهش دور باش غیرت مجنون ماست
عاقلان صائب اگر پهلو ز ما خالی کنند
نیست از بی اعتباری، عزت مجنون ماست
موجه کثرت کمند وحدت مجنون ماست
نقش پای ناقه لیلی درین دامان دشت
برگ عیش دیده پر حسرت مجنون ماست
دامن صحرای محشر گر چه دارد وسعتی
کوچه راهی پیش پای وحشت مجنون ماست
خرقه گردون که عالم در ته دامان اوست
جامه تنگی به قد شوکت مجنون ماست
گر به خاک ما چراغی کس نیارد گو میار
دیده شیران چراغ تربت مجنون ماست
نقش پای دشت پیمایان صحرای جنون
ساغر سرشاری از کیفیت مجنون ماست
هر کجا وحشت فزون، آرام ما افزون تر است
گوشه چشم غزالان خلوت مجنون ماست
گر چه در هر کوچه ای خورشید جولان کرده است
از زمین گیران، نظر با شهرت مجنون ماست
دست و رو شستن اگر باشد وضوی عاقلان
از دو عالم دست شستن طاعت مجنون ماست
نیست پروا کوه را از خنده های کبک مست
شوخی لیلی خجل از طاقت مجنون ماست
سایه ما نیست بر خاک از سبکروحی گران
کوه و صحرا زیر بار منت مجنون ماست
با کمند جذبه ما برنیاید سرکشی
دامن لیلی به دست رغبت مجنون ماست
تا ز بار عشق قد ما چو خاتم خم شده است
چون سلیمان دام و دد در خدمت مجنون ماست
وقت عاقل را اگر غوغا پریشان می کند
شور طفلان باعث جمعیت مجنون ماست
این که از حی محمل لیلی نمی آید به دشت
سنگ راهش دور باش غیرت مجنون ماست
عاقلان صائب اگر پهلو ز ما خالی کنند
نیست از بی اعتباری، عزت مجنون ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
از نسیم آن زلف مشک افشان سبک جولانترست
از صدف آن غنچه سیراب خوش دندانترست
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
پیش ما نازک خیالان آن کمر پیچانترست
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
جامه گلرنگ بر اندام او چسبانترست
لطف معنی را لباس لفظ رسوا می کند
در ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترست
پرده داری می کند شرم از عرق آن چهره را
ورنه صد پیراهن از گل روی او خندانترست
گر چه از آیینه آتش زیر پا دارد گهر
بر جبین او عرق بسیار خوش جولانترست
نیست زیر حلقه های زلف غیر از خال یار
مرکز شوخی که از پرگار سرگردانترست
مرد میدان نیست طوطی، ورنه از صد رهگذر
صفحه آن روی از آیینه خوش میدانترست
قوت گیرایی شهباز در سرپنجه است
زود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترست
پرده شرم و نقاب عصمتی در کار نیست
چشم ما صد پرده از قربانیان حیرانترست
چون ز آتش می شود پشت کمان سخت نرم
در سر مستی چرا آن شوخ نافرمانترست؟
ناله صاحبدلان را بیشتر باشد اثر
رخنه در خارا کند تیری که خوش پیکانترست
در طلب ما بی زبانان امت پروانه ایم
سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
از تهیدستی شود امید صاحب دستگاه
حرص نان بیش است پیری را که بی دندانترست
تا زبان حال را فهمیده ایم از فیض عشق
غنچه از منقار بلبل پیش ما نالانترست
از سر منصور شور عشق کی بیرون رود؟
از سر دار فنا بسیار بی سامانترست
ما رگ ابر بهاران را مکرر دیده ایم
خامه صائب به صد معنی گهر افشانترست
از صدف آن غنچه سیراب خوش دندانترست
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
پیش ما نازک خیالان آن کمر پیچانترست
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
جامه گلرنگ بر اندام او چسبانترست
لطف معنی را لباس لفظ رسوا می کند
در ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترست
پرده داری می کند شرم از عرق آن چهره را
ورنه صد پیراهن از گل روی او خندانترست
گر چه از آیینه آتش زیر پا دارد گهر
بر جبین او عرق بسیار خوش جولانترست
نیست زیر حلقه های زلف غیر از خال یار
مرکز شوخی که از پرگار سرگردانترست
مرد میدان نیست طوطی، ورنه از صد رهگذر
صفحه آن روی از آیینه خوش میدانترست
قوت گیرایی شهباز در سرپنجه است
زود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترست
پرده شرم و نقاب عصمتی در کار نیست
چشم ما صد پرده از قربانیان حیرانترست
چون ز آتش می شود پشت کمان سخت نرم
در سر مستی چرا آن شوخ نافرمانترست؟
ناله صاحبدلان را بیشتر باشد اثر
رخنه در خارا کند تیری که خوش پیکانترست
در طلب ما بی زبانان امت پروانه ایم
سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
از تهیدستی شود امید صاحب دستگاه
حرص نان بیش است پیری را که بی دندانترست
تا زبان حال را فهمیده ایم از فیض عشق
غنچه از منقار بلبل پیش ما نالانترست
از سر منصور شور عشق کی بیرون رود؟
از سر دار فنا بسیار بی سامانترست
ما رگ ابر بهاران را مکرر دیده ایم
خامه صائب به صد معنی گهر افشانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
حسن را با بی قراران گیر و دار دیگرست
مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست
مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست
به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن
دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست
پیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیز
دین به غارت دادگان را اعتبار دیگرست
سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست
بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست
لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست
ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست
گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست
با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست
هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان
در کف اطفال، نبض بی قرار دیگرست
از لب سیراب او امیدوار بوسه را
هر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرست
تنگ چشمان دام در راه هما می گسترند
دام ما را چشم بر راه شکار دیگرست
پیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام
هر دم سردی نسیم نوبهار دیگرست
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست
نیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگی
ورنه هر موج سرابی جویبار دیگرست
گر چه صائب نازک افتاده است آن موی میان
فکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست
مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست
مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست
به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن
دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست
پیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیز
دین به غارت دادگان را اعتبار دیگرست
سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست
بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست
لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست
ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست
گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست
با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست
هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان
در کف اطفال، نبض بی قرار دیگرست
از لب سیراب او امیدوار بوسه را
هر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرست
تنگ چشمان دام در راه هما می گسترند
دام ما را چشم بر راه شکار دیگرست
پیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام
هر دم سردی نسیم نوبهار دیگرست
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست
نیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگی
ورنه هر موج سرابی جویبار دیگرست
گر چه صائب نازک افتاده است آن موی میان
فکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
هر نفس دولت طلبکار مقام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست
افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر
خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست
حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک
گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست
حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست
هاله ما در خم ماه تمام دیگرست
گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی
آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست
در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست
مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست
باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود
بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست
گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک
از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست
نیست سامان تماشا دل به غارت داده را
ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست
با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست
کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست
هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد
جان دورافتاده ما را پیام دیگرست
گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است
کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست
افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر
خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست
حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک
گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست
حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست
هاله ما در خم ماه تمام دیگرست
گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی
آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست
در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست
مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست
باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود
بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست
گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک
از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست
نیست سامان تماشا دل به غارت داده را
ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست
با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست
کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست
هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد
جان دورافتاده ما را پیام دیگرست
گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است
کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۵
ای نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس است
چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است
از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق
پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است
عمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بود
گوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس است
بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس است
من که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته ام
زینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است
حسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضی
سرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس است
دست کوته دار صائب از خیال کاکلش
عمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است
چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است
از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق
پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است
عمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بود
گوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس است
بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس است
من که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته ام
زینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است
حسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضی
سرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس است
دست کوته دار صائب از خیال کاکلش
عمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
مهر لب غماز را دامان پاک من بس است
پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است
خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است
چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال
جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است
کرده ام طی رشته طول امل را چون گره
آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است
گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال
نامه خشکی برای آب روی من بس است
حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند
نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است
گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان
سخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس است
از قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا
خارخار دل، گل جیب و کنار من بس است
من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان
باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است
کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست
چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است
پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است
خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است
چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال
جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است
کرده ام طی رشته طول امل را چون گره
آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است
گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال
نامه خشکی برای آب روی من بس است
حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند
نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است
گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان
سخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس است
از قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا
خارخار دل، گل جیب و کنار من بس است
من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان
باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است
کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست
چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
گردش پرگار ما را حلقه مویی بس است
مرکز سرگشتگی ها خال دلجویی بس است
نیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیان
باعث گفتار ما چشم سخنگویی بس است
بند آهن بر سبکروحان گرانی می کند
گردن باریک ما را حلقه مویی بس است
سر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله ای
یک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس است
مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است
همچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است
مرکز سرگشتگی ها خال دلجویی بس است
نیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیان
باعث گفتار ما چشم سخنگویی بس است
بند آهن بر سبکروحان گرانی می کند
گردن باریک ما را حلقه مویی بس است
سر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله ای
یک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس است
مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است
همچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
عاجزی از عاشق، از معشوق طنازی خوش است
از سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش است
کوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه را
ناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش است
خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است
باده شیراز در مینای شیرازی خوش است
خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید
صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است
سر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماست
زیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش است
خانه سازی، در به روی دل برآوردن بود
از عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش است
تا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل است
چون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش است
گفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاه
شمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است
از سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش است
کوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه را
ناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش است
خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است
باده شیراز در مینای شیرازی خوش است
خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید
صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است
سر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماست
زیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش است
خانه سازی، در به روی دل برآوردن بود
از عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش است
تا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل است
چون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش است
گفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاه
شمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است