عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
شانه زند چو کلک من طره مشکفام را
سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را
فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟
سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام را
مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت می دهم حلقه چشم دام را
در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد
ساقی سبز خوش بود باده لعل فام را
تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله من نمی کشد دشنه انتقام را
رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن
دور کن از عذار خود طره مشکفام را
سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را
فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟
سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام را
مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت می دهم حلقه چشم دام را
در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد
ساقی سبز خوش بود باده لعل فام را
تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله من نمی کشد دشنه انتقام را
رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن
دور کن از عذار خود طره مشکفام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را
رشته آه در گره فکر گرهگشای را
سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس
تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را
تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت
مالش از استخوان دهد مغز سر همای را
داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل
نیست ز روزن دگر روشنی این سرای را
باده عقل سوز را داروی بیهشی مزن
نیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای را
محمل لیلیی کز او ناله من بلند شد
راه به خود نمی دهد زمزمه درای را
آن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنم
غوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای را
صبح قیامتش بود پرده خواب در نظر
هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را
سوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتم
چند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟
خانه سست جسم را کوه غم است پشتبان
راه به خویشتن مده باده غم زدای را
روح شکسته بال را تا پر و بال می شود
رخنه ملک دل مکن خنده دلگشای را
صائب آتشین زبان چون سر حرف وا کند
نغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را
رشته آه در گره فکر گرهگشای را
سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس
تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را
تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت
مالش از استخوان دهد مغز سر همای را
داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل
نیست ز روزن دگر روشنی این سرای را
باده عقل سوز را داروی بیهشی مزن
نیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای را
محمل لیلیی کز او ناله من بلند شد
راه به خود نمی دهد زمزمه درای را
آن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنم
غوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای را
صبح قیامتش بود پرده خواب در نظر
هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را
سوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتم
چند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟
خانه سست جسم را کوه غم است پشتبان
راه به خویشتن مده باده غم زدای را
روح شکسته بال را تا پر و بال می شود
رخنه ملک دل مکن خنده دلگشای را
صائب آتشین زبان چون سر حرف وا کند
نغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
ای فکر تو نقشبند جانها
یک حلقه ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها
صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروان ها
از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها
از لب به هوای پای بوست
دامن به میان شکسته جانها
چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها
از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها
سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستان ها
شرم تو ز پاکدامنی ها
شد پرده خواب پاسبان ها
چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانی اند جانها
شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادی بی نشانی تو
شد جاده، فلاخن نشان ها
از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها
چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمان ها
از روی گشاده تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستان ها
در خاک، چو نبض، بی قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها
در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها
از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمان ها
زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبان ها
در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها
چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکسته زبان ها
بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمان ها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نان ها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها
یک حلقه ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها
صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروان ها
از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها
از لب به هوای پای بوست
دامن به میان شکسته جانها
چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها
از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها
سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستان ها
شرم تو ز پاکدامنی ها
شد پرده خواب پاسبان ها
چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانی اند جانها
شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادی بی نشانی تو
شد جاده، فلاخن نشان ها
از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها
چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمان ها
از روی گشاده تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستان ها
در خاک، چو نبض، بی قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها
در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها
از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمان ها
زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبان ها
در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها
چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکسته زبان ها
بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمان ها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نان ها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
ای حسن تو برق خانمانها
عشق تو دلیل آسمانها
عشق تو نگارخانه دل
سودای تو سرنوشت جانها
در وصف رخ تو بلبلان را
خون می چکد از سر زبانها
شد دسته گل ز تازه رویی
بر سرو بلندت آشیانها
از خجلت روی لاله رنگت
شبنم زده گشت بوستانها
پیچد چو زبان غنچه بر هم
پیش تو زبان خوش بیان ها
ده در عوض دری گشایند
دست است زبان بی زبان ها
زان قامت چون خدنگ پیچید
چون مار به خویشتن سنان ها
بر شیر شده است چون قفس تنگ
زان خوی پلنگ، نیستان ها
چون رشته سبحه پر گره شد
زنار ز شرم این میانها
از سر نرود به مرگ سودا
از دور نیفتد آسمان ها
عشق تو دلیل آسمانها
عشق تو نگارخانه دل
سودای تو سرنوشت جانها
در وصف رخ تو بلبلان را
خون می چکد از سر زبانها
شد دسته گل ز تازه رویی
بر سرو بلندت آشیانها
از خجلت روی لاله رنگت
شبنم زده گشت بوستانها
پیچد چو زبان غنچه بر هم
پیش تو زبان خوش بیان ها
ده در عوض دری گشایند
دست است زبان بی زبان ها
زان قامت چون خدنگ پیچید
چون مار به خویشتن سنان ها
بر شیر شده است چون قفس تنگ
زان خوی پلنگ، نیستان ها
چون رشته سبحه پر گره شد
زنار ز شرم این میانها
از سر نرود به مرگ سودا
از دور نیفتد آسمان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
دید ز خون دلم لاله ستان خاک را
آبله دل شکست شیشه افلاک را
لاله و گل خون کنند بر سر هر شبنمی
گر به گلستان بری روی عرقناک را
تا لب ساغر رسید بر لب و دندان او
سر به ثریا رسید سلسله تاک را
بر دل آیینه ابر سایه دشمن بود
غوطه به خون می دهد باده دل پاک را
این سر خونین کیست، کز نفس آتشین
چشمه خورشید کرد حلقه فتراک را
حسن خداداد را مرتبه دیگرست
باده چه مستی دهد جان طربناک را؟
روزن هر خانه ای در خور وسعت بود
دیده دل روزن است خانه افلاک را
من کیم و کیستم تا سر سوداییم
داغ گذارد به دل لاله فتراک را
گوهر شهوار را مهره گل نشمرد
هر که ز صائب شنید این غزل پاک را
آبله دل شکست شیشه افلاک را
لاله و گل خون کنند بر سر هر شبنمی
گر به گلستان بری روی عرقناک را
تا لب ساغر رسید بر لب و دندان او
سر به ثریا رسید سلسله تاک را
بر دل آیینه ابر سایه دشمن بود
غوطه به خون می دهد باده دل پاک را
این سر خونین کیست، کز نفس آتشین
چشمه خورشید کرد حلقه فتراک را
حسن خداداد را مرتبه دیگرست
باده چه مستی دهد جان طربناک را؟
روزن هر خانه ای در خور وسعت بود
دیده دل روزن است خانه افلاک را
من کیم و کیستم تا سر سوداییم
داغ گذارد به دل لاله فتراک را
گوهر شهوار را مهره گل نشمرد
هر که ز صائب شنید این غزل پاک را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
از لطافت بس که دارد چهره او آب و تاب
آفتابی می شود رنگش ز سیر ماهتاب
چون گلوی شیشه موج باده گلرنگ را
می توان دید از بیاض گردن او بی حجاب
عاقلان از حسن او داد تماشا می دهند
چشم روزن را نسازد خیره نور آفتاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر میفکن زینهار از چهره نازک نقاب
حلقه ها در گوش خورشید قیامت می کشد
نیست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب
گر چه از مژگان کج، بالین او دایم کج است
نیست سیری چشم بیمار ترا هرگز ز خواب
فتنه دنیا نگردد هر که دنیا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب
دل نیازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نیست در رد جواب
نیست جز دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید به جز اشک کباب؟
قطره ایم اما ندارد هیچ دریا ظرف ما
شبنم ما سر نمی پیچد ز تیغ آفتاب
حرف بیجا غافلان را غوطه در خون می دهد
مرغ بی هنگام را تیغ اجل گوید جواب
باده سرگرمی هر کس ز جام دیگرست
پرتو مهتاب را پروانه می داند سراب
از گریبان گهر چون رشته سر بیرون کند
هر که صائب سر نپیچد از کمند پیچ و تاب
آفتابی می شود رنگش ز سیر ماهتاب
چون گلوی شیشه موج باده گلرنگ را
می توان دید از بیاض گردن او بی حجاب
عاقلان از حسن او داد تماشا می دهند
چشم روزن را نسازد خیره نور آفتاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر میفکن زینهار از چهره نازک نقاب
حلقه ها در گوش خورشید قیامت می کشد
نیست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب
گر چه از مژگان کج، بالین او دایم کج است
نیست سیری چشم بیمار ترا هرگز ز خواب
فتنه دنیا نگردد هر که دنیا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب
دل نیازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نیست در رد جواب
نیست جز دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید به جز اشک کباب؟
قطره ایم اما ندارد هیچ دریا ظرف ما
شبنم ما سر نمی پیچد ز تیغ آفتاب
حرف بیجا غافلان را غوطه در خون می دهد
مرغ بی هنگام را تیغ اجل گوید جواب
باده سرگرمی هر کس ز جام دیگرست
پرتو مهتاب را پروانه می داند سراب
از گریبان گهر چون رشته سر بیرون کند
هر که صائب سر نپیچد از کمند پیچ و تاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
حسن آن لبهای میگون بیش گردد در عتاب
می دواند ریشه در دل از رگ تلخی شراب
می نماید حسن شوخ از پرده شرم و حیا
برق را از تیغ بازی کی شود مانع سحاب
نشأه آن لعل میگون ز آبداری شد زیاد
گر چه می سازد می پر زور را کم زور، آب
حسن عالمسوز را پروای اشک گرم نیست
شعله ور می گردد اخگر بیش از اشک کباب
زلف را وا کرد از سر، حسن روزافزون او
سایه را کوتاه سازد در بلندی آفتاب
دیدن خورشید تابان گر چه (آب) آرد به چشم
دیده خورشید را روی تو می سازد پر آب
زان سراپا چشم گردیده است آن زلف رسا
تا ازان موی کمر تعلیم گیرد پیچ و تاب
می به چشم مست او شد سرمه شرم و حیا
خون اگر در ناف آهوی ختن شد مشک ناب
ناگوار از صحبت نیکان گوارا می شود
عیب تلخی را ز خلق خوش هنر سازد گلاب
از چه رو صائب ز روی آتشین او نسوخت؟
نیست گر بال سمندر تار و پود آن نقاب
می دواند ریشه در دل از رگ تلخی شراب
می نماید حسن شوخ از پرده شرم و حیا
برق را از تیغ بازی کی شود مانع سحاب
نشأه آن لعل میگون ز آبداری شد زیاد
گر چه می سازد می پر زور را کم زور، آب
حسن عالمسوز را پروای اشک گرم نیست
شعله ور می گردد اخگر بیش از اشک کباب
زلف را وا کرد از سر، حسن روزافزون او
سایه را کوتاه سازد در بلندی آفتاب
دیدن خورشید تابان گر چه (آب) آرد به چشم
دیده خورشید را روی تو می سازد پر آب
زان سراپا چشم گردیده است آن زلف رسا
تا ازان موی کمر تعلیم گیرد پیچ و تاب
می به چشم مست او شد سرمه شرم و حیا
خون اگر در ناف آهوی ختن شد مشک ناب
ناگوار از صحبت نیکان گوارا می شود
عیب تلخی را ز خلق خوش هنر سازد گلاب
از چه رو صائب ز روی آتشین او نسوخت؟
نیست گر بال سمندر تار و پود آن نقاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
می نماید چشم شوخ از پرده شرم و حجاب
برق عالمسوز را مانع نمی گردد سحاب
اختر صبح آیدش خورشید تابان در نظر
هر که رخسار ترا دیده است پیش از آفتاب
می کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدل
آب اگر گردد به چشم آتش از اشک کباب
حسن در دوران خط از شرم می آید برون
در قیامت می شود طالع ز مغرب آفتاب
بهره صورت پرست از حسن معنی حسرت است
تشنه دیدار گل را تشنه تر سازد گلاب
سنگ کم در پله میزان خجالت می کشد
خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
می شود غماز هر خونی که گردد مشک ناب
تشنه دیدار را کوثر نسازد دل خنک
بلبلان را برنیارد از خمار گل گلاب
گر چه می گردد ز پیچ و تاب کوته، رشته ها
رشته آه مرا سازد رساتر پیچ و تاب
کسب جمعیت به امید پریشانی کنم
می فشانم، هر چه می گیرم ز دریا چون سحاب
از هوسناکی منه بر آب، بنیاد حیات
کز هواجویی شود در یک نفس فانی، حباب
نیست بر سنگین دلان محرومی سایل گران
کوه با آن لنگر تمکین بود حاضر جواب
در سواد فقر از طول امل آثار نیست
در دل شب پا به دامن می کشد موج سراب
می کند پند و نصیحت در گرانجان هم اثر
پای خواب آلود از فریاد اگر خیزد ز خواب
فیض روشندل به نیک و بد برابر می رسد
پرتو مه می فتد یکسان به آباد و خراب
در مزاج تندخویان گریه را تأثیر نیست
آتش سوزان نمی اندیشد از اشک کباب
حسن روز افزون او صائب یکی صد شد ز خط
گر چه حسن از حلقه خط می شود پا در رکاب
برق عالمسوز را مانع نمی گردد سحاب
اختر صبح آیدش خورشید تابان در نظر
هر که رخسار ترا دیده است پیش از آفتاب
می کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدل
آب اگر گردد به چشم آتش از اشک کباب
حسن در دوران خط از شرم می آید برون
در قیامت می شود طالع ز مغرب آفتاب
بهره صورت پرست از حسن معنی حسرت است
تشنه دیدار گل را تشنه تر سازد گلاب
سنگ کم در پله میزان خجالت می کشد
خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
می شود غماز هر خونی که گردد مشک ناب
تشنه دیدار را کوثر نسازد دل خنک
بلبلان را برنیارد از خمار گل گلاب
گر چه می گردد ز پیچ و تاب کوته، رشته ها
رشته آه مرا سازد رساتر پیچ و تاب
کسب جمعیت به امید پریشانی کنم
می فشانم، هر چه می گیرم ز دریا چون سحاب
از هوسناکی منه بر آب، بنیاد حیات
کز هواجویی شود در یک نفس فانی، حباب
نیست بر سنگین دلان محرومی سایل گران
کوه با آن لنگر تمکین بود حاضر جواب
در سواد فقر از طول امل آثار نیست
در دل شب پا به دامن می کشد موج سراب
می کند پند و نصیحت در گرانجان هم اثر
پای خواب آلود از فریاد اگر خیزد ز خواب
فیض روشندل به نیک و بد برابر می رسد
پرتو مه می فتد یکسان به آباد و خراب
در مزاج تندخویان گریه را تأثیر نیست
آتش سوزان نمی اندیشد از اشک کباب
حسن روز افزون او صائب یکی صد شد ز خط
گر چه حسن از حلقه خط می شود پا در رکاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
دست و پا گم می کند موج سبک لنگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب
عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب
رعشه من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب
می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب
سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب
در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب
کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب
دیده تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه دیگر در آب
تا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب
از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب
یکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب
می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب
عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب
رعشه من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب
می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب
سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب
در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب
کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب
دیده تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه دیگر در آب
تا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب
از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب
یکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب
می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
گر چه ذراتند یکسر میهمان آفتاب
کم نگردد ذره ای نعمت ز خوان آفتاب
در خرابات محبت شیشه بی ظرف نیست
ذره ای بر سر کشد رطل گران آفتاب
دخل و خرج خویش را چون مه برابر هر که کرد
کم نگردد روزیش هرگز ز خوان آفتاب
پرده دلها حریف حسن عالمسوز نیست
ابر یک ساعت بود آیینه دان آفتاب
روزی روشندلان را چشم زخمی لازم است
نیست بی خون شفق یک روز نان آفتاب
نور رخسار جهانگیر تو گر پهلو دهد
می تواند ماه نو شد میزبان آفتاب
دل منور کن گرت تسخیر عالم آرزوست
کز دل روشن بود حکم روان آفتاب
پرده داری حسن عالمسوز را در کار نیست
کز فروغ خویش باشد دیده بان آفتاب
خاک شد یک دانه یاقوت از لب رنگین تو
این چنین لعلی ندارد دودمان آفتاب
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
صائب از صبح است حسن جاودان آفتاب
کم نگردد ذره ای نعمت ز خوان آفتاب
در خرابات محبت شیشه بی ظرف نیست
ذره ای بر سر کشد رطل گران آفتاب
دخل و خرج خویش را چون مه برابر هر که کرد
کم نگردد روزیش هرگز ز خوان آفتاب
پرده دلها حریف حسن عالمسوز نیست
ابر یک ساعت بود آیینه دان آفتاب
روزی روشندلان را چشم زخمی لازم است
نیست بی خون شفق یک روز نان آفتاب
نور رخسار جهانگیر تو گر پهلو دهد
می تواند ماه نو شد میزبان آفتاب
دل منور کن گرت تسخیر عالم آرزوست
کز دل روشن بود حکم روان آفتاب
پرده داری حسن عالمسوز را در کار نیست
کز فروغ خویش باشد دیده بان آفتاب
خاک شد یک دانه یاقوت از لب رنگین تو
این چنین لعلی ندارد دودمان آفتاب
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
صائب از صبح است حسن جاودان آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
در شب وصل تو می لرزد دل چون آفتاب
تا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتاب
هر سری را در خور همت کلاهی داده اند
افسر دیوانگان باشد به هامون آفتاب
هیچ جا در عالم وحدت تهی از یار نیست
نامه هر ذره ای اینجاست مضمون آفتاب
ناخنی خورده است بر دل از هلال ابروی من
زان نشیند از شفق هر شام در خون آفتاب
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب
صائب آن بهتر که گردون ترک بی رویی کند
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
تا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتاب
هر سری را در خور همت کلاهی داده اند
افسر دیوانگان باشد به هامون آفتاب
هیچ جا در عالم وحدت تهی از یار نیست
نامه هر ذره ای اینجاست مضمون آفتاب
ناخنی خورده است بر دل از هلال ابروی من
زان نشیند از شفق هر شام در خون آفتاب
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب
صائب آن بهتر که گردون ترک بی رویی کند
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
مگر از خانه بیرون آمد آن گل بی حجاب امشب؟
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟
کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب
می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب
ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب
درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب
ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب
مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب
دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟
کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب
می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب
ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب
درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب
ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب
مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب
دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب
سر پیوند دارد با گسستن رشته جانم
جهان بر دیده من همچو چشم سوزن است امشب
همان چشمی که با خورشید می زد لاف همچشمی
تهی از نور بینش همچو چشم روزن است امشب
شب دوشین، تبسم های پنهانی که می کردی
نمک پاش جراحت های پنهان من است امشب
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
چه سازم در سلامت خانه تجرید نگریزم؟
مرا یک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب
همان دستی که صائب دوش با او داشت در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب
سر پیوند دارد با گسستن رشته جانم
جهان بر دیده من همچو چشم سوزن است امشب
همان چشمی که با خورشید می زد لاف همچشمی
تهی از نور بینش همچو چشم روزن است امشب
شب دوشین، تبسم های پنهانی که می کردی
نمک پاش جراحت های پنهان من است امشب
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
چه سازم در سلامت خانه تجرید نگریزم؟
مرا یک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب
همان دستی که صائب دوش با او داشت در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
تو که بی پرده رخ خود ننمایی در خواب
چه خیال است به آغوش من آیی در خواب؟
شمع بالین خود از دیده بیدار کنی
گر بدانی چه قدرها به صفایی در خواب
تا به بیداری و مخموری و مستی چه کنی
تو که چون چشم، دل از خلق ربایی در خواب
عالم از بی خبران، دیده خواب آلودی است
به امیدی که رخ خود بنمایی در خواب
چون تواند کسی از یاد تو غافل گردید
که ز بی تابی دل، قبله نمایی در خواب
تن خاکی هدف ناوک دلدوز قضاست
خبر از خویش نداری که کجایی در خواب
از خیال سفر هند، سیاه است دلت
گر چه در پرده شبها چو حنایی در خواب
با تو یک صبح قیامت چه تواند کردن؟
که ز هر مو، سر مژگان جدایی در خواب
سایه کوه در اینجا به جناح سفرست
تو چه در ظل سبکسیر همایی در خواب؟
پرده خواب بود عینک بیداردلان
تو چنین با نظرباز، چرایی در خواب؟
راه خوابیده ز فریاد جرس شد بیدار
تو چو افسانه به آواز درایی در خواب
این میانی که به قصد تو فلک ها بسته است
جای دارد که میان را نگشایی در خواب
رفت از دست حواس و تو همان پا بر جای
همرهان تو کجا و تو کجایی در خواب!
این تعلق که ترا هست به آب و گل جسم
باورم نیست که از خویش برآیی در خواب
ذره پیوست به خورشید و تو از همت پست
در ته دامن افلاک، چو پایی در خواب
فلک از ثابت و سیار ترا می پاید
چون به صد دشمن بیدار برآیی در خواب؟
نیست ممکن، نشود خون تو صائب پامال
که ته پای حوادث چو حنایی در خواب
چه خیال است به آغوش من آیی در خواب؟
شمع بالین خود از دیده بیدار کنی
گر بدانی چه قدرها به صفایی در خواب
تا به بیداری و مخموری و مستی چه کنی
تو که چون چشم، دل از خلق ربایی در خواب
عالم از بی خبران، دیده خواب آلودی است
به امیدی که رخ خود بنمایی در خواب
چون تواند کسی از یاد تو غافل گردید
که ز بی تابی دل، قبله نمایی در خواب
تن خاکی هدف ناوک دلدوز قضاست
خبر از خویش نداری که کجایی در خواب
از خیال سفر هند، سیاه است دلت
گر چه در پرده شبها چو حنایی در خواب
با تو یک صبح قیامت چه تواند کردن؟
که ز هر مو، سر مژگان جدایی در خواب
سایه کوه در اینجا به جناح سفرست
تو چه در ظل سبکسیر همایی در خواب؟
پرده خواب بود عینک بیداردلان
تو چنین با نظرباز، چرایی در خواب؟
راه خوابیده ز فریاد جرس شد بیدار
تو چو افسانه به آواز درایی در خواب
این میانی که به قصد تو فلک ها بسته است
جای دارد که میان را نگشایی در خواب
رفت از دست حواس و تو همان پا بر جای
همرهان تو کجا و تو کجایی در خواب!
این تعلق که ترا هست به آب و گل جسم
باورم نیست که از خویش برآیی در خواب
ذره پیوست به خورشید و تو از همت پست
در ته دامن افلاک، چو پایی در خواب
فلک از ثابت و سیار ترا می پاید
چون به صد دشمن بیدار برآیی در خواب؟
نیست ممکن، نشود خون تو صائب پامال
که ته پای حوادث چو حنایی در خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
به نگاهی دل خون گشته ما را دریاب
به چراغی سر خاک شهدا را دریاب
می رسد زود به سر عمر نفس سوختگان
لاله دامن صحرای وفا را دریاب
از هوادار، شرر شعله سرکش گردد
به نسیمی دل دیوانه ما را دریاب
نوبت خوشدلی از برق سبکسیرترست
تا گل صبح شکفته است، هوا را دریاب
گر طواف حرم کعبه میسر نشود
سعی کن سعی، دل اهل صفا را دریاب
چشم ظاهر چه قدر جای تواند دریافت؟
از جهان چشم بپوشان همه جا را دریاب
حاسدان وطن از چاه تهی چشم ترند
تا به کنعان نرسیده است صبا را دریاب
نیست یک چشم زدن آن خم ابرو بیکار
قبله شوخ تر از قبله نما را دریاب
صدق آیینه رخسار صفاکیشان است
نفسی راست کن آن صبح لقا را دریاب
غافل از اختر شوخ عرق شرم مشو
این جگر گوشه گلزار حیا را دریاب
این رگ ابر به یک چشم زدن می گذرد
قدراندازی مژگان رسا را دریاب
دیدن آینه سد ره اسکندر شد
سنگ بر آیینه زن، آب بقا را دریاب
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
صائب آن چهره اندیشه نما را دریاب
به چراغی سر خاک شهدا را دریاب
می رسد زود به سر عمر نفس سوختگان
لاله دامن صحرای وفا را دریاب
از هوادار، شرر شعله سرکش گردد
به نسیمی دل دیوانه ما را دریاب
نوبت خوشدلی از برق سبکسیرترست
تا گل صبح شکفته است، هوا را دریاب
گر طواف حرم کعبه میسر نشود
سعی کن سعی، دل اهل صفا را دریاب
چشم ظاهر چه قدر جای تواند دریافت؟
از جهان چشم بپوشان همه جا را دریاب
حاسدان وطن از چاه تهی چشم ترند
تا به کنعان نرسیده است صبا را دریاب
نیست یک چشم زدن آن خم ابرو بیکار
قبله شوخ تر از قبله نما را دریاب
صدق آیینه رخسار صفاکیشان است
نفسی راست کن آن صبح لقا را دریاب
غافل از اختر شوخ عرق شرم مشو
این جگر گوشه گلزار حیا را دریاب
این رگ ابر به یک چشم زدن می گذرد
قدراندازی مژگان رسا را دریاب
دیدن آینه سد ره اسکندر شد
سنگ بر آیینه زن، آب بقا را دریاب
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
صائب آن چهره اندیشه نما را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
دست کوته مکن از دامن احسان طلب
تا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلب
سالک آن به که شکایت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بیابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
می شود تازه ز رخسار تو ایمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشی است
شکوه دوری راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بیهده ای می سوزند
به دویدن نشود قطع، بیابان طلب
چشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟
چه کند جلوه مطلوب به حیران طلب؟
جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرست
که ازین بیش ندارم سر و سامان طلب
خار صحرای جنون از دل من سیراب است
زهره شیر بود آب نیستان طلب
من چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغ
بال و پر ریخته در سیر بیابان طلب
جلوه شاهد مقصود بود پرده نشین
تا مصفا نشود آینه جان طلب
پای از حلقه زنجیر گذارد بر تخت
هر که یک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیب
ای بسا گل که بچیند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب
تا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلب
سالک آن به که شکایت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بیابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
می شود تازه ز رخسار تو ایمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشی است
شکوه دوری راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بیهده ای می سوزند
به دویدن نشود قطع، بیابان طلب
چشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟
چه کند جلوه مطلوب به حیران طلب؟
جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرست
که ازین بیش ندارم سر و سامان طلب
خار صحرای جنون از دل من سیراب است
زهره شیر بود آب نیستان طلب
من چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغ
بال و پر ریخته در سیر بیابان طلب
جلوه شاهد مقصود بود پرده نشین
تا مصفا نشود آینه جان طلب
پای از حلقه زنجیر گذارد بر تخت
هر که یک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیب
ای بسا گل که بچیند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
ز خط رحیم نشد حسن یار با احباب
به چشم آینه از توتیا نیامد آب
ز خط عذار تو سر حلقه نکویان شد
شود ز حلقه خط گر چه حسن پا به رکاب
چه آفتی تو که شمشیر آبدار بود
نظر به جلوه مستانه تو موج سراب
به آبداری لعل تو چشم بد مرساد!
که از نظاره او تشنه می شود سیراب
دل از نظاره روی تو جمع چون گردد؟
کتان رفو نپذیرد ز پرتو مهتاب
حجاب جلوه خورشید نیست پرده صبح
فروغ روی ترا چون کند نهفته نقاب؟
شود ز چین جبین بیش دلربایی حسن
چنان که از رگ تلخی است خوشگوار شراب
ز شعله بال سمندر ورق نگرداند
چگونه روی ترا می برآورد ز حجاب؟
به آه از جگر داغدار قانع شو
که دلپذیرترست از کباب، بوی کباب
خوش باش که از راه پوچ گویی ها
به نیم چشم زدن سر به باد داد حباب
مدان ز غصه مسلم گشاده رویان را
که هست صد گره از سبحه در دل محراب
عمارت تن خاکی به گرد خواهد رفت
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
ملایمت سپر تندی حریفان است
کدو شکسته نگردد به زور باده ناب
شد از نماز فزون غفلت دل زاهد
چنان که جنبش گهواره است باعث خواب
ز هفت پرده نگردد نگاه زندانی
حجاب دیده وران نیست عالم اسباب
شتاب عمر ز قد دو تا زیاده شود
که هست طاق کهن تازیانه سیلاب
شود ز باده مرا سیر چشم و دل صائب
اگر به شبنم گل ریگ می شود سیراب
به چشم آینه از توتیا نیامد آب
ز خط عذار تو سر حلقه نکویان شد
شود ز حلقه خط گر چه حسن پا به رکاب
چه آفتی تو که شمشیر آبدار بود
نظر به جلوه مستانه تو موج سراب
به آبداری لعل تو چشم بد مرساد!
که از نظاره او تشنه می شود سیراب
دل از نظاره روی تو جمع چون گردد؟
کتان رفو نپذیرد ز پرتو مهتاب
حجاب جلوه خورشید نیست پرده صبح
فروغ روی ترا چون کند نهفته نقاب؟
شود ز چین جبین بیش دلربایی حسن
چنان که از رگ تلخی است خوشگوار شراب
ز شعله بال سمندر ورق نگرداند
چگونه روی ترا می برآورد ز حجاب؟
به آه از جگر داغدار قانع شو
که دلپذیرترست از کباب، بوی کباب
خوش باش که از راه پوچ گویی ها
به نیم چشم زدن سر به باد داد حباب
مدان ز غصه مسلم گشاده رویان را
که هست صد گره از سبحه در دل محراب
عمارت تن خاکی به گرد خواهد رفت
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
ملایمت سپر تندی حریفان است
کدو شکسته نگردد به زور باده ناب
شد از نماز فزون غفلت دل زاهد
چنان که جنبش گهواره است باعث خواب
ز هفت پرده نگردد نگاه زندانی
حجاب دیده وران نیست عالم اسباب
شتاب عمر ز قد دو تا زیاده شود
که هست طاق کهن تازیانه سیلاب
شود ز باده مرا سیر چشم و دل صائب
اگر به شبنم گل ریگ می شود سیراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
ندیده چشم چنین آهوی ختا در خواب
که سر زند ز لبش حرف آشنا در خواب
غزال قدس به آن چشم نیمخواب که هست
به گرد چشم سیاهش رسد کجا در خواب
شبی گذشت ترا خوش که از پریشانی
نرفت یک مژه تا صبح چشم ما در خواب
ز بیم بوسه شکاران بوالهوس پیشه (است)
که حرف می زند آن چشم سرمه سا در خواب
سحر شکفته تر از گل ز خواب برخیزد
به دست طفل گذارند چون حنا در خواب
ز بخت سبز امیدم همین بود صائب
که لعل یار ببوسم به مدعا در خواب
که سر زند ز لبش حرف آشنا در خواب
غزال قدس به آن چشم نیمخواب که هست
به گرد چشم سیاهش رسد کجا در خواب
شبی گذشت ترا خوش که از پریشانی
نرفت یک مژه تا صبح چشم ما در خواب
ز بیم بوسه شکاران بوالهوس پیشه (است)
که حرف می زند آن چشم سرمه سا در خواب
سحر شکفته تر از گل ز خواب برخیزد
به دست طفل گذارند چون حنا در خواب
ز بخت سبز امیدم همین بود صائب
که لعل یار ببوسم به مدعا در خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
عرق فشانی آن گلعذار را دریاب
ستاره ریزی صبح بهار را دریاب
غبار خط به زبان شکسته می گوید
که فیض صبح بناگوش یار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده ای جگر داغدار را دریاب
سواد جوهر تیغ قضا به دست آور
دگر اشاره ابروی یار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن بهار را دریاب
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
ز خط بپوش نظر، خال یار را دریاب
شرارهاست ازان روی آتشین، انجم
اگر ز سوختگانی شرار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به یک دو جرعه من بی قرار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر، حضور کنار را دریاب
همیشه روی به دیوار جسم نتوان داشت
صفای طلعت جان فگار را دریاب
غبار قافله عمر چون نمایان نیست
دو اسبه رفتن لیل و نهار را دریاب
به خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شو
تراوش نفس مشکبار را دریاب
(مشو به برگ تسلی ز نخل هستی خویش
بکوش، میوه این شاخسار را دریاب)
درین ریاض چو صائب ز غنچه خسبان شو
گرهگشایی باد بهار را دریاب
ستاره ریزی صبح بهار را دریاب
غبار خط به زبان شکسته می گوید
که فیض صبح بناگوش یار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده ای جگر داغدار را دریاب
سواد جوهر تیغ قضا به دست آور
دگر اشاره ابروی یار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن بهار را دریاب
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
ز خط بپوش نظر، خال یار را دریاب
شرارهاست ازان روی آتشین، انجم
اگر ز سوختگانی شرار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به یک دو جرعه من بی قرار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر، حضور کنار را دریاب
همیشه روی به دیوار جسم نتوان داشت
صفای طلعت جان فگار را دریاب
غبار قافله عمر چون نمایان نیست
دو اسبه رفتن لیل و نهار را دریاب
به خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شو
تراوش نفس مشکبار را دریاب
(مشو به برگ تسلی ز نخل هستی خویش
بکوش، میوه این شاخسار را دریاب)
درین ریاض چو صائب ز غنچه خسبان شو
گرهگشایی باد بهار را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
آمد سحر به خانه من یار، بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب؟
دیروز بوسه بر لب خمیازه می زدم
امروز می کنم ز لبش بوسه انتخاب
هر چند سرکش است، شود رام و خوش عنان
حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب
نتوان مرا به صبح صباحت فریب داد
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
آن را که دخل و خرج برابر بود چو ماه
رزقش همیشه می رسد از خوان آفتاب
باطل شود چو آبله در زیر دست و پا
هر شبنمی که محو نگردد در آفتاب
آسودگی به خواب نبینند ذره ها
جایی که چشم خود نکند گرم، آفتاب
مظلوم حیف خود نگذارد به ظالمان
از گریه داغ بر دل آتش نهد کباب
از جبهه کریم گره زود وا شود
یک لحظه بار خاطر دریا بود حباب
صائب، ز لطف، موجه دریا به هم شکافت
چندان که ساخت پرده بیگانگی حباب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب؟
دیروز بوسه بر لب خمیازه می زدم
امروز می کنم ز لبش بوسه انتخاب
هر چند سرکش است، شود رام و خوش عنان
حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب
نتوان مرا به صبح صباحت فریب داد
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
آن را که دخل و خرج برابر بود چو ماه
رزقش همیشه می رسد از خوان آفتاب
باطل شود چو آبله در زیر دست و پا
هر شبنمی که محو نگردد در آفتاب
آسودگی به خواب نبینند ذره ها
جایی که چشم خود نکند گرم، آفتاب
مظلوم حیف خود نگذارد به ظالمان
از گریه داغ بر دل آتش نهد کباب
از جبهه کریم گره زود وا شود
یک لحظه بار خاطر دریا بود حباب
صائب، ز لطف، موجه دریا به هم شکافت
چندان که ساخت پرده بیگانگی حباب