عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
لقد فاح الربیع و دار ساقی
وهب نسیم روضات العراق
صبا بوی عراق آورد گویی
که خوش گشت از نسیم او عراقی
الا یا حبذا! نفحات ارض
جوی المشتاق یشفی باشتیاق
دریغا! روزگار نوش بگذشت
ندیمم بخت بود و یار ساقی
بلیت ان صبحی بالبلایا
الاق مرور ایام التلاقی
ز جور روزگار ناموافق
جدا گشتم ز یاران وفاقی
ادر، یا ایها الساقی، ارحنی
زمانا من خمار الافتراق
دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت
جدایی بر من از غم هیچ باقی
و عل لعل لطیفی نار قلبی
و قلبی من تراکم فی احتراق
بده جامی، که اندر وی ببینم
جمال دوستان هم وثاقی
جرعت من التفرق کل یوم
و اجریت الدموع من الماقی
بنال، ایدل، ز درد و غم که پیوست
گرفتار غم و درد فراقی
الا یا اهل العراق، تحذ قلبی
الیکم و اشتمل من اشتیاقی
عراقی، خوش بموی و زار بگری
که در هندوستان از جفت طاقی
وهب نسیم روضات العراق
صبا بوی عراق آورد گویی
که خوش گشت از نسیم او عراقی
الا یا حبذا! نفحات ارض
جوی المشتاق یشفی باشتیاق
دریغا! روزگار نوش بگذشت
ندیمم بخت بود و یار ساقی
بلیت ان صبحی بالبلایا
الاق مرور ایام التلاقی
ز جور روزگار ناموافق
جدا گشتم ز یاران وفاقی
ادر، یا ایها الساقی، ارحنی
زمانا من خمار الافتراق
دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت
جدایی بر من از غم هیچ باقی
و عل لعل لطیفی نار قلبی
و قلبی من تراکم فی احتراق
بده جامی، که اندر وی ببینم
جمال دوستان هم وثاقی
جرعت من التفرق کل یوم
و اجریت الدموع من الماقی
بنال، ایدل، ز درد و غم که پیوست
گرفتار غم و درد فراقی
الا یا اهل العراق، تحذ قلبی
الیکم و اشتمل من اشتیاقی
عراقی، خوش بموی و زار بگری
که در هندوستان از جفت طاقی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
ای ربوده دلم به رعنایی
این چه لطف است و آن چه زیبایی؟
بیم آن است کز غم عشقت
سر بر آرد دلم به شیدایی
از خجالت خجل شود خورشید
گر تو برقع ز روی بگشایی
زیر برقع چو آفتاب منیر
اندر ابر لطیف پیدایی
در جمالت لطافتی است که آن
در نیابد کمال بینایی
منقطع میشود زبان مرا
پیش وصف رخ تو گویایی
آن ملاحت که حسن روی توراست
کس نبیند، مگر که بنمایی
نیست بیروی تو عراقی را
بیش ازین طاقت شکیبایی
این چه لطف است و آن چه زیبایی؟
بیم آن است کز غم عشقت
سر بر آرد دلم به شیدایی
از خجالت خجل شود خورشید
گر تو برقع ز روی بگشایی
زیر برقع چو آفتاب منیر
اندر ابر لطیف پیدایی
در جمالت لطافتی است که آن
در نیابد کمال بینایی
منقطع میشود زبان مرا
پیش وصف رخ تو گویایی
آن ملاحت که حسن روی توراست
کس نبیند، مگر که بنمایی
نیست بیروی تو عراقی را
بیش ازین طاقت شکیبایی
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - ایضاله
حبذا صفهٔ سرای کمال
خوشتر از روی دلبران به جمال
طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال
هفتمین طارم آستانهٔ او
هشتمین بوستان صف نعال
هر یک از جام قبهٔ نورش
جام گیتینما به استقلال
سایهٔ این سرای جانافزا
سر بسر نور آفتاب مثال
خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جلال
بر در فیض این سراپرده
آفرینش طفیل و خلق عیال
وز سر خوان این خزانهٔ نور
دو جهان را همیشه برگ و نوال
نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال
نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
صورت سایهٔ درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال
جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
تا سرایی چنین بدید ملک
میزند در هوای او پر و بال
تا صریر درش شنود فلک
بر درش چرخ میزند همه سال
در نیابند نقش این خانه
نقش بندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام این خانه مینیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالامال
چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بیخبر ز وصال
خوشتر از روی دلبران به جمال
طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال
هفتمین طارم آستانهٔ او
هشتمین بوستان صف نعال
هر یک از جام قبهٔ نورش
جام گیتینما به استقلال
سایهٔ این سرای جانافزا
سر بسر نور آفتاب مثال
خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جلال
بر در فیض این سراپرده
آفرینش طفیل و خلق عیال
وز سر خوان این خزانهٔ نور
دو جهان را همیشه برگ و نوال
نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال
نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
صورت سایهٔ درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال
جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
تا سرایی چنین بدید ملک
میزند در هوای او پر و بال
تا صریر درش شنود فلک
بر درش چرخ میزند همه سال
در نیابند نقش این خانه
نقش بندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام این خانه مینیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالامال
چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بیخبر ز وصال
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۹
به تایید دارای گردون سپهر
که لطفش بود آب این سبز کشت
شد از حاجی آقا محمد جهان
خصوص اصفهان رشک باغ بهشت
در آنجا ز سعیش که مشکور باد
شد آباد هم مسجد و هم کنشت
برافراخت بنیان افعال نیک
برانداخت بنیان اعمال زشت
در آن شهر دلکش یکی باغ ساخت
که مشک و عبیرش بود خاک و خشت
گل عشرتآمیز آن روضه را
تو گوئی که از آب حیوان سرشت
ز گیسوی عنبرفشان حورعین
پی استوای زمین رشته رشت
خزانش فرحبخش چون نوبهار
دیش جانفزا همچو اردیبهشت
از آن دلگشا نام کردش خرد
که در دل تماشای آن غم نهشت
چو آن باغ فردوس مانند را
نهادند بنیاد هاتف نوشت
به شوق از پی سال تاریخ آن
که دایم بود دلگشا چون بهشت
که لطفش بود آب این سبز کشت
شد از حاجی آقا محمد جهان
خصوص اصفهان رشک باغ بهشت
در آنجا ز سعیش که مشکور باد
شد آباد هم مسجد و هم کنشت
برافراخت بنیان افعال نیک
برانداخت بنیان اعمال زشت
در آن شهر دلکش یکی باغ ساخت
که مشک و عبیرش بود خاک و خشت
گل عشرتآمیز آن روضه را
تو گوئی که از آب حیوان سرشت
ز گیسوی عنبرفشان حورعین
پی استوای زمین رشته رشت
خزانش فرحبخش چون نوبهار
دیش جانفزا همچو اردیبهشت
از آن دلگشا نام کردش خرد
که در دل تماشای آن غم نهشت
چو آن باغ فردوس مانند را
نهادند بنیاد هاتف نوشت
به شوق از پی سال تاریخ آن
که دایم بود دلگشا چون بهشت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۸
در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو
در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی
قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین
روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها
بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما
خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو
غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت
من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم
درویش محترم من سلطان محتشم او
در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی
قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین
روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها
بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما
خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو
غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت
من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم
درویش محترم من سلطان محتشم او
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست
صد هزاران سرو هست اما بدین اندام نیست
حله جفت نباشد لایق اندام تو
زان که در پیراهن حور این چنین اندام نیست
گر قبا ترکانه پوشیدن چنین است ای پسر
در قبا پوشیدن ترکان چنین اندام نیست
گرچه هست از نازک اندامان زمین رشک فلک
به ز اندام تو در روی زمین اندام نیست
در گلستانی که آن سرو میان باریک هست
سرو را در دیده باریک بین اندام نیست
قد اگر این است و اندام این ور عنائی توراست
راستی در قد سرو راستین اندام نیست
محتشم نخلی کز و گلزار جانم تازه است
غیر ازین شیرین عذار یاسمین اندام نیست
صد هزاران سرو هست اما بدین اندام نیست
حله جفت نباشد لایق اندام تو
زان که در پیراهن حور این چنین اندام نیست
گر قبا ترکانه پوشیدن چنین است ای پسر
در قبا پوشیدن ترکان چنین اندام نیست
گرچه هست از نازک اندامان زمین رشک فلک
به ز اندام تو در روی زمین اندام نیست
در گلستانی که آن سرو میان باریک هست
سرو را در دیده باریک بین اندام نیست
قد اگر این است و اندام این ور عنائی توراست
راستی در قد سرو راستین اندام نیست
محتشم نخلی کز و گلزار جانم تازه است
غیر ازین شیرین عذار یاسمین اندام نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار
در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که میشکنم عهد چون توئی
ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار
در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که میشکنم عهد چون توئی
ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
پری وشی دل دیوانه میکشد سویش
که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که میدمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین میرسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمیتواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمهاش گویا
ز نکته پروری گوشههای ابرویش
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش
که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که میدمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین میرسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمیتواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمهاش گویا
ز نکته پروری گوشههای ابرویش
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین
دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوهٔ این
یکی ز غایت عرفان گلیست پردهگشا
یکی ز عین حیا غنچه است پردهنشین
یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب
یکی به عارض تابنده همچو در ثمین
یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک
یکی به قامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا
یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان
یکی چو چشم خود از گوشهها گشوده کمین
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف
گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین
دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوهٔ این
یکی ز غایت عرفان گلیست پردهگشا
یکی ز عین حیا غنچه است پردهنشین
یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب
یکی به عارض تابنده همچو در ثمین
یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک
یکی به قامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا
یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان
یکی چو چشم خود از گوشهها گشوده کمین
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف
گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
زهی کرشمهٔ تو را سرمهسای چشم سیاه
دو عالمت نگرستن بهای چشم سیاه
دو حاجب تو کمین گاه لشگر فتنه
سپردهاند به آن گوشههای چشم سیاه
هزار چشم چو نرگس نهادهاند بتان
که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه
ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش
چو شد به غمزه و شوندت فدای چشم سیاه
جلای چهره روز سفید گردد اگر
برآفتاب گمارد بلای چشم سیاه
ستاده چشم برایمانم آن که داده مدام
ز خوان نامه سفیدان غذای چشم سیاه
هزارخانه سیه ساز در کمین دارد
برای محتشم آن مه ورای چشم سیاه
دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفید
ز بهر چهرهٔ گلگون برای چشم سیاه
دو عالمت نگرستن بهای چشم سیاه
دو حاجب تو کمین گاه لشگر فتنه
سپردهاند به آن گوشههای چشم سیاه
هزار چشم چو نرگس نهادهاند بتان
که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه
ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش
چو شد به غمزه و شوندت فدای چشم سیاه
جلای چهره روز سفید گردد اگر
برآفتاب گمارد بلای چشم سیاه
ستاده چشم برایمانم آن که داده مدام
ز خوان نامه سفیدان غذای چشم سیاه
هزارخانه سیه ساز در کمین دارد
برای محتشم آن مه ورای چشم سیاه
دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفید
ز بهر چهرهٔ گلگون برای چشم سیاه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی
بی قید شهریاری بیسکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بیاعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بیاعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بیتهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر
خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش
نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
بی قید شهریاری بیسکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بیاعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بیاعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بیتهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر
خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش
نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۲
دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخنگو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخنگو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
گر باغبان نظر به گلستان کند تو را
بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را
گر صبحدم به دامن گلشن گذر کنی
دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را
مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن
گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را
ای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهر
تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را
دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد
تا چشم بند مردم دوران کند تو را
چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب
هرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو را
در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست
قربان حالتی که پریشان کند تو را
با هیچکس به کشتن من مشورت مکن
ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را
الحق سزد که تربیت خسرو عجم
میر نظام لشکر ایران کند تو را
جم احتشام ناصرالدین شه که عون او
همداستان رستم دستان کند تو را
داند هلاک جان فروغی به دست کیست
هر کس که سیر نرگس فتان کند تو را
بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را
گر صبحدم به دامن گلشن گذر کنی
دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را
مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن
گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را
ای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهر
تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را
دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد
تا چشم بند مردم دوران کند تو را
چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب
هرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو را
در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست
قربان حالتی که پریشان کند تو را
با هیچکس به کشتن من مشورت مکن
ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را
الحق سزد که تربیت خسرو عجم
میر نظام لشکر ایران کند تو را
جم احتشام ناصرالدین شه که عون او
همداستان رستم دستان کند تو را
داند هلاک جان فروغی به دست کیست
هر کس که سیر نرگس فتان کند تو را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
یک اشارت ز تو بر قتل جهان بسیار است
در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است
من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است
بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است
کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچهٔ باده فروش
تا ز مینای می و دیر مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قیمت خاطر مجموع فروغی داند
که از آن زلف پراکنده پریشان کار است
در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است
من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است
بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است
کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچهٔ باده فروش
تا ز مینای می و دیر مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قیمت خاطر مجموع فروغی داند
که از آن زلف پراکنده پریشان کار است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دلم فارغ ز قید کفر و دین است
که مقصودم برون از آن و این است
جدا تا ماندهام از آستانش
تو گویی گریهام در آستین است
دو عالم را به یک نظاره دادیم
که سودای نظربازان چنین است
بلای جانن من بالا بلندی است
که بر بالش جای آفرین است
غزالی در کمند آورده بختم
که چین زلف او آشوب چین است
نگاری جستهام زیبا و زیرک
زهی صورت که با معنی قرین است
به لعل او فروشم خاتمی را
که اسم اعظمش نقش نگین است
تماشا کن رخش را تا بدانی
که خورشید از چه خاکسترنشین است
کس کان لعل و عارض دید گفتا
زهی کوثر که در خلدبرین است
کمان ابرو بتی دارم فروغی
که از هر سو بتان را در کمین است
که مقصودم برون از آن و این است
جدا تا ماندهام از آستانش
تو گویی گریهام در آستین است
دو عالم را به یک نظاره دادیم
که سودای نظربازان چنین است
بلای جانن من بالا بلندی است
که بر بالش جای آفرین است
غزالی در کمند آورده بختم
که چین زلف او آشوب چین است
نگاری جستهام زیبا و زیرک
زهی صورت که با معنی قرین است
به لعل او فروشم خاتمی را
که اسم اعظمش نقش نگین است
تماشا کن رخش را تا بدانی
که خورشید از چه خاکسترنشین است
کس کان لعل و عارض دید گفتا
زهی کوثر که در خلدبرین است
کمان ابرو بتی دارم فروغی
که از هر سو بتان را در کمین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
میترسم از این شعله که بر جان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
میترسم از این شعله که بر جان تو افتد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
سنبل گل پوش را بر سمن آوردهای
وین همه آشوب را بهر من آوردهای
سرو چمان را به ناز سوی چمن بردهای
قامت شمشاد را در شکن آوردهای
نرگس مخمور را جام به کف دادهای
غنچهٔ خاموش را در سخن آوردهای
حقهٔ یاقوت را قوت روان کردهای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آوردهای
در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آوردهای
قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آوردهای
عیسی دلها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آوردهای
یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آوردهای
جیب فروغی درید تا تو به گلزار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آوردهای
وین همه آشوب را بهر من آوردهای
سرو چمان را به ناز سوی چمن بردهای
قامت شمشاد را در شکن آوردهای
نرگس مخمور را جام به کف دادهای
غنچهٔ خاموش را در سخن آوردهای
حقهٔ یاقوت را قوت روان کردهای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آوردهای
در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آوردهای
قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آوردهای
عیسی دلها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آوردهای
یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آوردهای
جیب فروغی درید تا تو به گلزار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آوردهای
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داری
هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری
فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی
آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری
هم بادهگساران را بشکسته قدح خواهی
هم شاهسواران را بگسسته عنان داری
در حلقهٔ مشکینت سر رشتهٔ آزادی
در حلقهٔ مرجانت سرمایهٔ جان داری
از جعد پریشانت جمعی به پریشانی
وز چشم سیه مستت شهری به امان داری
ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها
زنهار سبک میرو کاین بار گران داری
کس طاقت دیدارت زین دیده نمیآرد
آن به که جمالت را در پرده نهان داری
هیچ از دهن تنگت مفهوم نمیگردد
یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری
هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی
بر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داری
زان رو لب میگون را آلوده به می کردی
تا خون فروغی را از دیده روان داری
هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری
فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی
آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری
هم بادهگساران را بشکسته قدح خواهی
هم شاهسواران را بگسسته عنان داری
در حلقهٔ مشکینت سر رشتهٔ آزادی
در حلقهٔ مرجانت سرمایهٔ جان داری
از جعد پریشانت جمعی به پریشانی
وز چشم سیه مستت شهری به امان داری
ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها
زنهار سبک میرو کاین بار گران داری
کس طاقت دیدارت زین دیده نمیآرد
آن به که جمالت را در پرده نهان داری
هیچ از دهن تنگت مفهوم نمیگردد
یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری
هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی
بر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داری
زان رو لب میگون را آلوده به می کردی
تا خون فروغی را از دیده روان داری