عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
هزار حیف که گل کرد بینوایی ما
به چشم آبله آمد برهنه پایی ما
ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند
خمیر مایه غم گشت مومیایی ما
چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد
به آفتاب رسیده است روشنایی ما
ز دامن نظر اهل عشق پاکترست
زمین میکده از فیض پارسایی ما
به جامه گل رعنا به بوستان آید
گل عذار تو و چهره حنایی ما
نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه
که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما
تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته پایی ما
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
اگر بلند شود آه بینوایی ما
کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟
که جوش کرد شراب سخنسرایی ما
به چشم آبله آمد برهنه پایی ما
ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند
خمیر مایه غم گشت مومیایی ما
چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد
به آفتاب رسیده است روشنایی ما
ز دامن نظر اهل عشق پاکترست
زمین میکده از فیض پارسایی ما
به جامه گل رعنا به بوستان آید
گل عذار تو و چهره حنایی ما
نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه
که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما
تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته پایی ما
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
اگر بلند شود آه بینوایی ما
کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟
که جوش کرد شراب سخنسرایی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
به دور کاکل و زلف تو سنبلستان ها
شده است خواب پریشان به چشم بستان ها
چنان به فکر تو صاحبدلان فرو رفتند
که غنچه ای نشود باز در گلستان ها
ز شرم روی تو شمع و چراغ ها یکسر
نفس گداخته رفتند از شبستان ها
تبسم تو که تلخ است کام عاشق ازو
نهفته در دل هر مور، شکرستان ها
ستم مکن به ضعیفان که شد تبسم برق
بدل به ناله جانسوز در نیستان ها
چنان ز گرگ هوس خاطرم گزیده شده است
که چشم بسته کنم سیر یوسفستان ها
در آن حریم که روی تو بی نقاب شود
به داغ شمع سیاهی شود شبستان ها
شده است خواب پریشان به چشم بستان ها
چنان به فکر تو صاحبدلان فرو رفتند
که غنچه ای نشود باز در گلستان ها
ز شرم روی تو شمع و چراغ ها یکسر
نفس گداخته رفتند از شبستان ها
تبسم تو که تلخ است کام عاشق ازو
نهفته در دل هر مور، شکرستان ها
ستم مکن به ضعیفان که شد تبسم برق
بدل به ناله جانسوز در نیستان ها
چنان ز گرگ هوس خاطرم گزیده شده است
که چشم بسته کنم سیر یوسفستان ها
در آن حریم که روی تو بی نقاب شود
به داغ شمع سیاهی شود شبستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا
خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا
شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا
چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش
چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا
پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم
ما را ز یکدگر نکند آستین جدا
هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا
چون پرده های دیده یعقوب شد سفید
تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا
گریند خون به روز من و روزگار من
جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا
دامان سایلان، سپر برق آفت است
از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!
چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم
از روی نرم، نقش کند از نگین جدا
صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا
خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا
شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا
چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش
چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا
پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم
ما را ز یکدگر نکند آستین جدا
هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا
چون پرده های دیده یعقوب شد سفید
تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا
گریند خون به روز من و روزگار من
جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا
دامان سایلان، سپر برق آفت است
از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!
چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم
از روی نرم، نقش کند از نگین جدا
صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
هر کس نکرده در گرو می کتاب را
نگرفته است از گل کاغذ گلاب را
دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن
هشدار خامسوز نسازی کباب را
شرمی بدار از جگر آتشین ما
تا چند چون گهر به گره بندی آب را؟
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
نور از زوال کم نشود آفتاب را
عمر دوباره مسئلت آنها که می کنند
گویا ندیده اند جهان خراب را
دست از هوا بشوی که ترک هوای پوچ
در یک نفس رساند به دریا حباب را
روی سیه به اشک ندامت شود سفید
باران برآورد ز سیاهی سحاب را
از خط ملاحت لب میگون او فزود
شور از نمک زیاده شود این شراب را
هر صبح و شام، غیرت آن حسن بی زوال
خون از شفق کند به جگر آفتاب را
بس نیست چشم نرم ترا پرده های خواب؟
کز مخمل دو خوابه کنی رخت خواب را
آرد برون چو تیر خدنگ از کمان سخت
امید خاکبوس نهال تو آب را
صائب کجا به ذره ما رحم می کند؟
گردون که خاکمال دهد آفتاب را
نگرفته است از گل کاغذ گلاب را
دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن
هشدار خامسوز نسازی کباب را
شرمی بدار از جگر آتشین ما
تا چند چون گهر به گره بندی آب را؟
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
نور از زوال کم نشود آفتاب را
عمر دوباره مسئلت آنها که می کنند
گویا ندیده اند جهان خراب را
دست از هوا بشوی که ترک هوای پوچ
در یک نفس رساند به دریا حباب را
روی سیه به اشک ندامت شود سفید
باران برآورد ز سیاهی سحاب را
از خط ملاحت لب میگون او فزود
شور از نمک زیاده شود این شراب را
هر صبح و شام، غیرت آن حسن بی زوال
خون از شفق کند به جگر آفتاب را
بس نیست چشم نرم ترا پرده های خواب؟
کز مخمل دو خوابه کنی رخت خواب را
آرد برون چو تیر خدنگ از کمان سخت
امید خاکبوس نهال تو آب را
صائب کجا به ذره ما رحم می کند؟
گردون که خاکمال دهد آفتاب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
وادید کرده است به من تلخ، دید را
در رجعت است عادت اعداد، عید را
بر گوش و لب ستم نتوان کرد بیش ازین
مسدود می کنم ره گفت و شنید را
صبح وصال می شمرد قدردان عشق
در راه انتظار تو، چشم سفید را
گلگونه شفق رخ خورشید را بس است
حاجت به شمع نیست مزار شهید را
دست تهی بود سپر سنگ حادثات
دارد بپای، بی ثمری سرو و بید را
در کار سخت جوهر مردان عیان شود
بی قفل، فتح باب نباشد کلید را
خواهی که نشأه تو دوبالا شود ز می
صائب به روی جام ببین ماه عید را
در رجعت است عادت اعداد، عید را
بر گوش و لب ستم نتوان کرد بیش ازین
مسدود می کنم ره گفت و شنید را
صبح وصال می شمرد قدردان عشق
در راه انتظار تو، چشم سفید را
گلگونه شفق رخ خورشید را بس است
حاجت به شمع نیست مزار شهید را
دست تهی بود سپر سنگ حادثات
دارد بپای، بی ثمری سرو و بید را
در کار سخت جوهر مردان عیان شود
بی قفل، فتح باب نباشد کلید را
خواهی که نشأه تو دوبالا شود ز می
صائب به روی جام ببین ماه عید را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن درآ
تا چند در لباس توان کرد عرض حال؟
یک ره به خلوتم به ته پیرهن درآ
مانند شمع، جامه فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
خونین دلان ز شوق لقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین سخن درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن درآ
تا چند در لباس توان کرد عرض حال؟
یک ره به خلوتم به ته پیرهن درآ
مانند شمع، جامه فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
خونین دلان ز شوق لقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین سخن درآ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
روی تو سوخته است دل لاله زار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
دیوانه کرد سبزه خطت بهار را
در خاک و خون کشید رخت لاله زار را
هر موی دلفریب تو شیرازه دلی است
متراش زینهار خط مشکبار را
مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل
دست دگر بود کمر بهله دار را
دست حنایی تو ز نیرنگ دلبری
یکدست کرد حسن خزان و بهار را
سنگ یده است مهره گهواره یتیم
جز گریه کار نیست دل داغدار را
چون شوق پای در جگر سنگ بفشرد
با کبک هم خرام کند کوهسار را
صائب حریف سیلی باد خزان نه ای
پیش از خزان ز خود بفشان برگ و بار را
در خاک و خون کشید رخت لاله زار را
هر موی دلفریب تو شیرازه دلی است
متراش زینهار خط مشکبار را
مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل
دست دگر بود کمر بهله دار را
دست حنایی تو ز نیرنگ دلبری
یکدست کرد حسن خزان و بهار را
سنگ یده است مهره گهواره یتیم
جز گریه کار نیست دل داغدار را
چون شوق پای در جگر سنگ بفشرد
با کبک هم خرام کند کوهسار را
صائب حریف سیلی باد خزان نه ای
پیش از خزان ز خود بفشان برگ و بار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
از شرم، حرص دلبری افزود ناز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم امید آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپیدنم آن شاهباز را
فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار
بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را
از های های گریه من، چون صدای آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان
پروای نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشیده کن ز دیده مردم نماز را
خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهی حیات، زبان دراز را
فرمان پذیر باش که از راه بندگی
محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را
در محفلی که نیست می ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
صائب نهفته دار گهرهای راز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم امید آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپیدنم آن شاهباز را
فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار
بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را
از های های گریه من، چون صدای آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان
پروای نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشیده کن ز دیده مردم نماز را
خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهی حیات، زبان دراز را
فرمان پذیر باش که از راه بندگی
محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را
در محفلی که نیست می ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
صائب نهفته دار گهرهای راز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
مستی ز خط زیاده شد آن دلنواز را
خط صبح نوبهار بود خواب ناز را
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
در جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز را
با قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟
از کبک مست نیست حذر شاهباز را
عشاق را ز فقر مترسان که سادگی است
نقش مراد، آینه پاکباز را
برهند اگر چه دولت محمود دست یافت
گردن نهاد حلقه زلف ایاز را
از کار می روند به یکبار عاشقان
موسم یکی است قافله های حجاز را
در آتشند سوختگان، تا بریده اند
بر قد شمع جامه سوز و گداز را
ترسم که شیوه های هوس آفرین تو
سازد نیازمند دل بی نیاز را
سر کن حدیث زلف که مقراض کوتهی است
این خوش فسانه ها ره دور و دراز را
لب می خورد ز پاس زبان خون خود مدام
ز اصلاح شمع، دل به دو نیم است گاز را
ماری است مار شید که در کیسه خوشترست
در خانه واگذار نماز دراز را
شرم و حیاست لازم آغاز دلبری
کم کم کنند باز، نظر شاهباز را
صائب گرفت رنگ حقیقت مجاز من
تا یافتم حقیقت عشق مجاز را
خط صبح نوبهار بود خواب ناز را
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
در جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز را
با قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟
از کبک مست نیست حذر شاهباز را
عشاق را ز فقر مترسان که سادگی است
نقش مراد، آینه پاکباز را
برهند اگر چه دولت محمود دست یافت
گردن نهاد حلقه زلف ایاز را
از کار می روند به یکبار عاشقان
موسم یکی است قافله های حجاز را
در آتشند سوختگان، تا بریده اند
بر قد شمع جامه سوز و گداز را
ترسم که شیوه های هوس آفرین تو
سازد نیازمند دل بی نیاز را
سر کن حدیث زلف که مقراض کوتهی است
این خوش فسانه ها ره دور و دراز را
لب می خورد ز پاس زبان خون خود مدام
ز اصلاح شمع، دل به دو نیم است گاز را
ماری است مار شید که در کیسه خوشترست
در خانه واگذار نماز دراز را
شرم و حیاست لازم آغاز دلبری
کم کم کنند باز، نظر شاهباز را
صائب گرفت رنگ حقیقت مجاز من
تا یافتم حقیقت عشق مجاز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
افسرده دل اگر چه ز واسوختن مرا
بتوان به روی گرم برافروختن مرا
چون ماهی برشته، به آب حیات وصل
رغبت شود دو آتشه از سوختن مرا
از بخیه ستاره شود بیش زخم صبح
بی حاصل است چاک جگر دوختن مرا
زان خلوت وصال چه حاصل، که از حجاب
باید به پشت پای نظردوختن مرا
بردم ز سعی راه به آن کعبه امید
شد شمع پیش پای، نفس سوختن مرا
افغان که روی زرد خود از بیم چشم زخم
می باید از تپانچه برافروختن مرا
تا دانه ای ز خرمن هستی بود به جا
حاشا که دل خنک شود از سوختن مرا
در مهد چون مسیح زبانم گشاده بود
نتوان چو طوطیان سخن آموختن مرا
چون ابر، مشت آبی اگر جمع می کنم
ریزش بود مراد ز اندوختن مرا
حرصی که داشتم به شکار پری رخان
چون باز بیش شد ز نظردوختن مرا
صائب ز بس فسرده ز وضع جهان شدم
نتوان به هیچ وجه برافروختن مرا
بتوان به روی گرم برافروختن مرا
چون ماهی برشته، به آب حیات وصل
رغبت شود دو آتشه از سوختن مرا
از بخیه ستاره شود بیش زخم صبح
بی حاصل است چاک جگر دوختن مرا
زان خلوت وصال چه حاصل، که از حجاب
باید به پشت پای نظردوختن مرا
بردم ز سعی راه به آن کعبه امید
شد شمع پیش پای، نفس سوختن مرا
افغان که روی زرد خود از بیم چشم زخم
می باید از تپانچه برافروختن مرا
تا دانه ای ز خرمن هستی بود به جا
حاشا که دل خنک شود از سوختن مرا
در مهد چون مسیح زبانم گشاده بود
نتوان چو طوطیان سخن آموختن مرا
چون ابر، مشت آبی اگر جمع می کنم
ریزش بود مراد ز اندوختن مرا
حرصی که داشتم به شکار پری رخان
چون باز بیش شد ز نظردوختن مرا
صائب ز بس فسرده ز وضع جهان شدم
نتوان به هیچ وجه برافروختن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی کنی، آباد کن مرا
ز افتادگی مباد شوم بار خاطرت
تا هست پای رفتنی آزاد کن مرا
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
زان پیشتر که یاد کنی یاد کن مرا
گر داد من نمی دهی ای پادشاه حسن
یکباره پایمال ز بیداد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعده دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسله خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافله بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
پر کن ز باده تا خط بغداد جام من
فرمانروای خطه بغداد کن مرا
درمانده ام به دست دل همچو سنگ خود
سرپنجه تصرف فرهاد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانه قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید از ثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش، عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
ویران اگر نمی کنی، آباد کن مرا
ز افتادگی مباد شوم بار خاطرت
تا هست پای رفتنی آزاد کن مرا
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
زان پیشتر که یاد کنی یاد کن مرا
گر داد من نمی دهی ای پادشاه حسن
یکباره پایمال ز بیداد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعده دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسله خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافله بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
پر کن ز باده تا خط بغداد جام من
فرمانروای خطه بغداد کن مرا
درمانده ام به دست دل همچو سنگ خود
سرپنجه تصرف فرهاد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانه قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید از ثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش، عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
از کار رفته دست چو دست سبو مرا
ریزند می چو شیشه مگر در گلو مرا
کی می رسید چاک گریبان به دامنم؟
گر می رسید دست به دامان او مرا
رنگین تر از سرشک بود گفتگوی من
از بس شده است گریه گره در گلو مرا
از خویش رفته را نتوان یافت نقش پا
سرگشته آن کسی که کند جستجو مرا
دلسرد از نظاره باغ بهشت کرد
صحرای ساده دل بی آرزو مرا
دارد هوای چشمه خورشید شبنمم
مقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرا
از چاره، درد عشق یکی می شود هزار
بیچاره آن کسی که شود چاره جو مرا
از شوق جلوه تو سراپای دیده ام
هر چند آب رفته نیاید به جو مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
در حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاست
جان تازه داشت در همه عمر این وضو مرا
از گوهرم غبار یتیمی نمی رود
صائب اگر محیط دهد شستشو مرا
ریزند می چو شیشه مگر در گلو مرا
کی می رسید چاک گریبان به دامنم؟
گر می رسید دست به دامان او مرا
رنگین تر از سرشک بود گفتگوی من
از بس شده است گریه گره در گلو مرا
از خویش رفته را نتوان یافت نقش پا
سرگشته آن کسی که کند جستجو مرا
دلسرد از نظاره باغ بهشت کرد
صحرای ساده دل بی آرزو مرا
دارد هوای چشمه خورشید شبنمم
مقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرا
از چاره، درد عشق یکی می شود هزار
بیچاره آن کسی که شود چاره جو مرا
از شوق جلوه تو سراپای دیده ام
هر چند آب رفته نیاید به جو مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
در حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاست
جان تازه داشت در همه عمر این وضو مرا
از گوهرم غبار یتیمی نمی رود
صائب اگر محیط دهد شستشو مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
سرگشته ساخت خال دلارای او مرا
پرگار کرد نقطه سودای او مرا
هر پاره داشت از دل من عالم دگر
شیرازه کرد زلف دلارای او مرا
گشتم تمام چشم و همان چشم بسته ام
حیرت فزود بس که تماشای او مرا
می بود کاش درد گرفتاریم یکی
پیوند دیگرست به هر جای او مرا
چون آب سر دهد به خیابان باغ خلد
در هر نظاره قامت رعنای او مرا
خون هزار بوسه به دل جوش می زند
از دیدن حنای کف پای او مرا
چون کوه طور مغز مرا سرمه می کند
برقی که در دل است ز سیمای او مرا
از عشق جای شکوه نمانده است در دلم
لطف بجاست رنجش بیجای او مرا
اقبال عشق ساخت به وصلم امیدوار
ورنه زیاد بود تمنای او مرا
می داشت کاش حوصله یک نگاه دور
شوقی که می برد به تماشای او مرا
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
ای عقل واگذار به سودای او مرا
در کار نیست شیشه و پیمانه دگر
صائب بس است نرگس شهلای او مرا
پرگار کرد نقطه سودای او مرا
هر پاره داشت از دل من عالم دگر
شیرازه کرد زلف دلارای او مرا
گشتم تمام چشم و همان چشم بسته ام
حیرت فزود بس که تماشای او مرا
می بود کاش درد گرفتاریم یکی
پیوند دیگرست به هر جای او مرا
چون آب سر دهد به خیابان باغ خلد
در هر نظاره قامت رعنای او مرا
خون هزار بوسه به دل جوش می زند
از دیدن حنای کف پای او مرا
چون کوه طور مغز مرا سرمه می کند
برقی که در دل است ز سیمای او مرا
از عشق جای شکوه نمانده است در دلم
لطف بجاست رنجش بیجای او مرا
اقبال عشق ساخت به وصلم امیدوار
ورنه زیاد بود تمنای او مرا
می داشت کاش حوصله یک نگاه دور
شوقی که می برد به تماشای او مرا
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
ای عقل واگذار به سودای او مرا
در کار نیست شیشه و پیمانه دگر
صائب بس است نرگس شهلای او مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
از باده چون کند عرق آلود ماه را
در چشم آفتاب بسوزد نگاه را
کارم به یوسفی است که از جلوه های شوخ
در رقص گردباد فکنده است چاه را
بر صفحه عذار تو، از نقطه های خال
کرده است کلک صنع نشان بوسه گاه را
طومار ناامیدی ما ناگشودنی است
پیچیده ایم در گره اشک، آه را
عشق است غمگسار دل ناتوان ما
برق است شمع بر سر بالین گیاه را
امید رحمت است عنان تاب، ورنه هست
آه ندامتی که بسوزد گناه را
چون سبزه از گرانی ما ماند زیر سنگ
شوقی که ساخت شهپر دیوار، کاه را
با دیده ندیده عاشق چها کند
رویی کز آفتاب دو دل کرده ماه را
چون خاک می کنند به سر آهوان چین
در روزگار زلف تو مشک سیاه را
هر غنچه ای که هست درین باغ و بوستان
دارد ازو شکستن طرف کلاه را
صائب همان ز دوری ره شکوه می کنیم
خوابیده کرد غفلت ما گر چه راه را
در چشم آفتاب بسوزد نگاه را
کارم به یوسفی است که از جلوه های شوخ
در رقص گردباد فکنده است چاه را
بر صفحه عذار تو، از نقطه های خال
کرده است کلک صنع نشان بوسه گاه را
طومار ناامیدی ما ناگشودنی است
پیچیده ایم در گره اشک، آه را
عشق است غمگسار دل ناتوان ما
برق است شمع بر سر بالین گیاه را
امید رحمت است عنان تاب، ورنه هست
آه ندامتی که بسوزد گناه را
چون سبزه از گرانی ما ماند زیر سنگ
شوقی که ساخت شهپر دیوار، کاه را
با دیده ندیده عاشق چها کند
رویی کز آفتاب دو دل کرده ماه را
چون خاک می کنند به سر آهوان چین
در روزگار زلف تو مشک سیاه را
هر غنچه ای که هست درین باغ و بوستان
دارد ازو شکستن طرف کلاه را
صائب همان ز دوری ره شکوه می کنیم
خوابیده کرد غفلت ما گر چه راه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
رفتم ز راه دل خس و خار گناه را
کردم به آه همچو کف دست راه را
موج کرم به قیمت اکسیر می خرد
در بحر رحمت تو غبار گناه را
روز ازل به قامت عاشق بریده اند
مانند کعبه، جامه بخت سیاه را
پیش رخ تو زخم دندان حیرت است
دستی که چاک کرد گریبان ماه را
یک گوهر نسفته درین بحر خون نماند
در چشم خود ز بس که شکستم نگاه را
از خوی آتشین تو، چون موی زنگیان
دارند عاشقان تو در سینه آه را
صائب به بخت تیره و روز سیه بساز
از دل ببر هوای زمین سیاه را
کردم به آه همچو کف دست راه را
موج کرم به قیمت اکسیر می خرد
در بحر رحمت تو غبار گناه را
روز ازل به قامت عاشق بریده اند
مانند کعبه، جامه بخت سیاه را
پیش رخ تو زخم دندان حیرت است
دستی که چاک کرد گریبان ماه را
یک گوهر نسفته درین بحر خون نماند
در چشم خود ز بس که شکستم نگاه را
از خوی آتشین تو، چون موی زنگیان
دارند عاشقان تو در سینه آه را
صائب به بخت تیره و روز سیه بساز
از دل ببر هوای زمین سیاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
خال لب تو راهنمایی است بوسه را
این عقده، طرفه عقده گشایی است بوسه را
در جلوه گاه سرو قیامت خرام تو
هر نقش پا، بهشت جدایی است بوسه را
امید بوسه ام به لب از خط زیاده شد
آن خط سبز، مهر گیایی است بوسه را
سیماب را ز آینه لغزش بود نصیب
رخسار صیقلی چه بلایی است بوسه را!
پرهیز مشکل است ز رخسار نیمرنگ
رنگ شکسته کاهربایی است بوسه را
تا چون بود لبت، که سخن های سخت تو
رطل گران هوش ربایی است بوسه را
هر چند از دهان تو حرفی است در میان
نقل و شراب روح فزایی است بوسه را
در عهد پاکدامنی او، دل خودست
گر زان دهان تنگ، غذایی است بوسه را
من بسته ام لب طمع، اما عذار دوست
آیینه ضمیرنمایی است بوسه را
هر گوشه ای که هست در اقلیم حسن تو
کنج دهان بوسه ربایی است بوسه را
صائب نهفته زیر لب تازه خط او
آب حیات روح فزایی است بوسه را
این عقده، طرفه عقده گشایی است بوسه را
در جلوه گاه سرو قیامت خرام تو
هر نقش پا، بهشت جدایی است بوسه را
امید بوسه ام به لب از خط زیاده شد
آن خط سبز، مهر گیایی است بوسه را
سیماب را ز آینه لغزش بود نصیب
رخسار صیقلی چه بلایی است بوسه را!
پرهیز مشکل است ز رخسار نیمرنگ
رنگ شکسته کاهربایی است بوسه را
تا چون بود لبت، که سخن های سخت تو
رطل گران هوش ربایی است بوسه را
هر چند از دهان تو حرفی است در میان
نقل و شراب روح فزایی است بوسه را
در عهد پاکدامنی او، دل خودست
گر زان دهان تنگ، غذایی است بوسه را
من بسته ام لب طمع، اما عذار دوست
آیینه ضمیرنمایی است بوسه را
هر گوشه ای که هست در اقلیم حسن تو
کنج دهان بوسه ربایی است بوسه را
صائب نهفته زیر لب تازه خط او
آب حیات روح فزایی است بوسه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
گیرم چگونه زان بت طناز بوسه را؟
کز خود کند مضایقه از ناز بوسه را
بیجاده ای است بوسه ربا آن عقیق لب
کز جذبه می دهد پر پرواز بوسه را
جمعیت حواس بود رزق گوشه گیر
باشد ازان به کنج لب، انداز بوسه را
من چون کنم، که می کند آن لعل آبدار
چون ماهیان تشنه، دهن باز بوسه را
ترسم که گیرد آن لب یاقوت فام را
خونی که می کنی به دل از ناز بوسه را
سازد لب و دهان تو ای کبک خوش خرام
گیرنده تر ز چنگل شهباز بوسه را
زان لب که آب از نگه گرم می شود
پوشیده دار چون گهر راز بوسه را
دندان به دل چگونه فشارم، که می شود
لب بازکردنت پر پرواز بوسه را
بر لب چگونه مهر گذارم، که می کند
خاموشی دهان تو آواز بوسه را
دندان به دل فشار کزان لعل آتشین
روزی بریده می شود از گاز بوسه را
از کف عنان صبر چو سیماب برده اند
خوبان ز روی آینه پرداز بوسه را
دست نگاربسته سیمین بران کند
در عیدگاه وصل، سبکتاز بوسه را
امید پای بوس ندارم، مگر کنم
از آستانه تو سرافراز بوسه را
هر چند در گرفتن بوسم گرسنه چشم
آسان توان گرفت ز من باز بوسه را؟
چون کنج لب کجاست کز از بوسه زیب نیست؟
صائب من از کجا کنم آغاز بوسه را؟
کز خود کند مضایقه از ناز بوسه را
بیجاده ای است بوسه ربا آن عقیق لب
کز جذبه می دهد پر پرواز بوسه را
جمعیت حواس بود رزق گوشه گیر
باشد ازان به کنج لب، انداز بوسه را
من چون کنم، که می کند آن لعل آبدار
چون ماهیان تشنه، دهن باز بوسه را
ترسم که گیرد آن لب یاقوت فام را
خونی که می کنی به دل از ناز بوسه را
سازد لب و دهان تو ای کبک خوش خرام
گیرنده تر ز چنگل شهباز بوسه را
زان لب که آب از نگه گرم می شود
پوشیده دار چون گهر راز بوسه را
دندان به دل چگونه فشارم، که می شود
لب بازکردنت پر پرواز بوسه را
بر لب چگونه مهر گذارم، که می کند
خاموشی دهان تو آواز بوسه را
دندان به دل فشار کزان لعل آتشین
روزی بریده می شود از گاز بوسه را
از کف عنان صبر چو سیماب برده اند
خوبان ز روی آینه پرداز بوسه را
دست نگاربسته سیمین بران کند
در عیدگاه وصل، سبکتاز بوسه را
امید پای بوس ندارم، مگر کنم
از آستانه تو سرافراز بوسه را
هر چند در گرفتن بوسم گرسنه چشم
آسان توان گرفت ز من باز بوسه را؟
چون کنج لب کجاست کز از بوسه زیب نیست؟
صائب من از کجا کنم آغاز بوسه را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
دل خود به خود شکسته شود عشق پیشه را
سنگ است در بغل می پر زور شیشه را
چشم بد ستاره به عاشق چه می کند؟
از کرم شب فروز چه غم شیر بیشه را؟
در ساز با خزان حوادث که همچو سرو
بار دل است میوه بهار همیشه را
پیران شکار طول امل زود می شوند
در خاک نرم، حکم روان است ریشه را
آورده است صورت شیرین برون ز سنگ
فرهاد چون به سر ندهد جای تیشه را؟
شمع و شراب و شاهد من خون دل بس است
برق از فروغ باده بود ابر شیشه را
رنگی به روی کار نیاری چو کوهکن
از خون خویش تا ندهی آب تیشه را
صائب لباس برق نگردد حجاب ابر
تا چند زیر خرقه توان داشت شیشه را؟
سنگ است در بغل می پر زور شیشه را
چشم بد ستاره به عاشق چه می کند؟
از کرم شب فروز چه غم شیر بیشه را؟
در ساز با خزان حوادث که همچو سرو
بار دل است میوه بهار همیشه را
پیران شکار طول امل زود می شوند
در خاک نرم، حکم روان است ریشه را
آورده است صورت شیرین برون ز سنگ
فرهاد چون به سر ندهد جای تیشه را؟
شمع و شراب و شاهد من خون دل بس است
برق از فروغ باده بود ابر شیشه را
رنگی به روی کار نیاری چو کوهکن
از خون خویش تا ندهی آب تیشه را
صائب لباس برق نگردد حجاب ابر
تا چند زیر خرقه توان داشت شیشه را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
آماده است از دل پر خون شراب ما
در آتش است از جگر خود کباب ما
هر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایم
چون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ما
ما از خیال یار پریخانه گشته ایم
یوسف خجل شود چو درآید به خواب ما
شرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایم
مشکل که بی نقاب درآید به خواب ما
در پرده چشم شوخ همان جلوه می کند
موج خطر چه کار کند با حباب ما؟
شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟
زنهار رو متاب ز چشم پر آب ما
رقص سپند از دل آتش برد غبار
غافل مباش از دل پر اضطراب ما
خامی شفیع اگر نشود کار مشکل است
خونها که کرد در دل آتش کباب ما
از روی تازه، عذر لب خشک خواستیم
نومید برنگشت کسی از سراب ما
ما را نظر به حسن گلوسوز گردن است
هست این بیاض از دو جهان انتخاب ما
از خشت خم هزار در فیض می گشود
روزی که بود در گرو می کتاب ما
ما را نگاه گرم بر آتش نشانده است
دل می برد چو موی میان پیچ و تاب ما
از آبگینه پشت به دیوار داده است
سیماب از مشاهده اضطراب ما
از شوق آتش تو سرانجام داده است
چندین کمند از رگ خامی کباب ما
دارد ز خوابهای پریشان ما خبر
از سرکشی اگر چه نیاید به خواب ما
صائب هزار حیف که چون در شاهوار
لب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما
در آتش است از جگر خود کباب ما
هر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایم
چون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ما
ما از خیال یار پریخانه گشته ایم
یوسف خجل شود چو درآید به خواب ما
شرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایم
مشکل که بی نقاب درآید به خواب ما
در پرده چشم شوخ همان جلوه می کند
موج خطر چه کار کند با حباب ما؟
شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟
زنهار رو متاب ز چشم پر آب ما
رقص سپند از دل آتش برد غبار
غافل مباش از دل پر اضطراب ما
خامی شفیع اگر نشود کار مشکل است
خونها که کرد در دل آتش کباب ما
از روی تازه، عذر لب خشک خواستیم
نومید برنگشت کسی از سراب ما
ما را نظر به حسن گلوسوز گردن است
هست این بیاض از دو جهان انتخاب ما
از خشت خم هزار در فیض می گشود
روزی که بود در گرو می کتاب ما
ما را نگاه گرم بر آتش نشانده است
دل می برد چو موی میان پیچ و تاب ما
از آبگینه پشت به دیوار داده است
سیماب از مشاهده اضطراب ما
از شوق آتش تو سرانجام داده است
چندین کمند از رگ خامی کباب ما
دارد ز خوابهای پریشان ما خبر
از سرکشی اگر چه نیاید به خواب ما
صائب هزار حیف که چون در شاهوار
لب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما