عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ترا به کام رقیبان شنوده آمدهام
سر هزار شکایت گشوده آمدهام
دگر ز کف ندهم دامن وصال ترا
که خویش را به فراق آزموده آمدهام
ازان ستیزهگریها که دیدم و رفتم
کنون ز شوق تغافل نموده آمدهام
ز هجر و وصل فزاید زمان زمان غم دل
به جان ز دست دل غم فزوده آمدهام
به جرم هجر ضروری، کم التفات مباش
که عذرخواه گناه نبوده آمدهام
منم که در سر میدان عشق چون میلی
ز خصم، گوی محبت ربوده آمدهام
سر هزار شکایت گشوده آمدهام
دگر ز کف ندهم دامن وصال ترا
که خویش را به فراق آزموده آمدهام
ازان ستیزهگریها که دیدم و رفتم
کنون ز شوق تغافل نموده آمدهام
ز هجر و وصل فزاید زمان زمان غم دل
به جان ز دست دل غم فزوده آمدهام
به جرم هجر ضروری، کم التفات مباش
که عذرخواه گناه نبوده آمدهام
منم که در سر میدان عشق چون میلی
ز خصم، گوی محبت ربوده آمدهام
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
بر خویش نهد تهمت غمخوارگی من
تا غیر شود در پی آوارگی من
مشغول به نظاره اویم من رسوا
چندان، که جهانی شده نظّارگی من
خجلتزده گشتیم من و چارهگر از هم
از بس که فرومانده به بیچارگی من
دل جمع ز باز آمدنم کرده مرانم
اندیشه کن از رفتن یکبارگی من
میلی دهد از رشک فریبم به می و جام
تا یافته کیفیت خونخوارگی من
تا غیر شود در پی آوارگی من
مشغول به نظاره اویم من رسوا
چندان، که جهانی شده نظّارگی من
خجلتزده گشتیم من و چارهگر از هم
از بس که فرومانده به بیچارگی من
دل جمع ز باز آمدنم کرده مرانم
اندیشه کن از رفتن یکبارگی من
میلی دهد از رشک فریبم به می و جام
تا یافته کیفیت خونخوارگی من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
به راه آرزو خاکم، طریق خاکساری بین
مرا سرگشته دارد صرصر غم بیقراری بین
دم نظاره بر چشم آستین هرچند میمالم
همان دم دیده پر خون میشود، بیاختیاری بین
جفایت گرچه دارد هر زمانم ناامید از جان
به امید وفایت خوشدلم، امیدواری بین
به امید نگاهی مانده جان، ور باورت ناید
گذر کن بر سر بیمار عشق و جانسپاری بین
به صد خواری چو دامنگیر آن گل میشود میلی
به خواری بر سرش پا مینهد، خواریّ و زاری بین
مرا سرگشته دارد صرصر غم بیقراری بین
دم نظاره بر چشم آستین هرچند میمالم
همان دم دیده پر خون میشود، بیاختیاری بین
جفایت گرچه دارد هر زمانم ناامید از جان
به امید وفایت خوشدلم، امیدواری بین
به امید نگاهی مانده جان، ور باورت ناید
گذر کن بر سر بیمار عشق و جانسپاری بین
به صد خواری چو دامنگیر آن گل میشود میلی
به خواری بر سرش پا مینهد، خواریّ و زاری بین
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون هجوم آرد محبت، شاد نتوان زیستن
در کمند آرزو آزاد نتوان زیستن
عهد یاری با رقیبان بستی و زین اضطراب
گرچه عهد توست بیبنیاد، نتوان زیستن
نیم بسمل سازدم چون ذوق شکرّخند او
زهر چشمش گر نباشد یاد، نتوان زیستن
دوستان گویند اهل عشق را غم دشمن است
ایخوش آن دشمن که بیاو شاد نتوان زیستن
زخمکاری، بخت نافرمان، شکاری نیم جان
با وجود رحمت صیاد نتوان زیستن
یار، میلی میشود بیدادآموز رقیب
فکر مردن کن کزین بیداد نتوان زیستن
در کمند آرزو آزاد نتوان زیستن
عهد یاری با رقیبان بستی و زین اضطراب
گرچه عهد توست بیبنیاد، نتوان زیستن
نیم بسمل سازدم چون ذوق شکرّخند او
زهر چشمش گر نباشد یاد، نتوان زیستن
دوستان گویند اهل عشق را غم دشمن است
ایخوش آن دشمن که بیاو شاد نتوان زیستن
زخمکاری، بخت نافرمان، شکاری نیم جان
با وجود رحمت صیاد نتوان زیستن
یار، میلی میشود بیدادآموز رقیب
فکر مردن کن کزین بیداد نتوان زیستن
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کو بخت کز برآمدن کام دل ازو
گردم ز ناامیدی خود منفعل ازو
قاصد ز انفعال پیامم نمیبرد
بیند ز بس که در گلهام متصل ازو
با او چو همرهی کنم، از طعنه رقیب
او منفعل ز من شود و من خجل ازو
دل دعوی محبت او بس که میکند
شرم آیدم که شکوه کنم پیش دل ازو
باشد به رنگ میلی خونین کفن مرا
دستی به سر چو لاله و پایی به گل ازو
گردم ز ناامیدی خود منفعل ازو
قاصد ز انفعال پیامم نمیبرد
بیند ز بس که در گلهام متصل ازو
با او چو همرهی کنم، از طعنه رقیب
او منفعل ز من شود و من خجل ازو
دل دعوی محبت او بس که میکند
شرم آیدم که شکوه کنم پیش دل ازو
باشد به رنگ میلی خونین کفن مرا
دستی به سر چو لاله و پایی به گل ازو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دلم خوش است به نومیدی عنایت تو
که باور آیدم از دیگران شکایت تو
ز ناامیدیام ای ناله شرم باد ترا
کزین زیاده گمان داشتم سرایت تو
ز گفتوگوی خود و مدعی پشیمانم
که ناامیدیام افزود از حمایت تو
به گفتوگوست دلم با خیالش ای ناصح
برو برو که ندارم سر حکایت تو
چو میلیام به نهایت رسید عمر و هنوز
نمیرهم ز جفاهای بینهایت تو
که باور آیدم از دیگران شکایت تو
ز ناامیدیام ای ناله شرم باد ترا
کزین زیاده گمان داشتم سرایت تو
ز گفتوگوی خود و مدعی پشیمانم
که ناامیدیام افزود از حمایت تو
به گفتوگوست دلم با خیالش ای ناصح
برو برو که ندارم سر حکایت تو
چو میلیام به نهایت رسید عمر و هنوز
نمیرهم ز جفاهای بینهایت تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
گریزم از تو دم خشمگین رسیدن تو
که ناامیدیام افزون شود ز دیدن تو
عنان کشیده چو از دور بینمت، میرم
که بهر قتل که باشد عنان کشیدن تو
چو بیخبر ز سگان تو آمدم پیشت
مرا بسوخت خجل گشتن و رمیدن تو
دلا به حالت مرگم، ترا بشارت باد
که بعد ازین، بود ایام آرمیدن تو
کفایت است چو یک زخم او ترا میلی
چراست از پی تیغ دگر تپیدن تو
که ناامیدیام افزون شود ز دیدن تو
عنان کشیده چو از دور بینمت، میرم
که بهر قتل که باشد عنان کشیدن تو
چو بیخبر ز سگان تو آمدم پیشت
مرا بسوخت خجل گشتن و رمیدن تو
دلا به حالت مرگم، ترا بشارت باد
که بعد ازین، بود ایام آرمیدن تو
کفایت است چو یک زخم او ترا میلی
چراست از پی تیغ دگر تپیدن تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
مینمایم خویش را وارسته از سودای او
تا فریب عشق من، کم سازد استغنای او
همچو صیدی کان به خاک افتاده صیدافکنیست
عقل را دارد زبون عشق، استیلای او
خجلت یار و غم رسوایی از یادم نبرد
شادی نظّاره بیطاقتی فرمای او
صد شکایت در دل و ندهد مجال یک سخن
بیقراریهای وصل اضطرابافزای او
سوی من میلی ندارد یار و ترسم بگسلد
عاقبت زنجیر شوق از زور استغنای او
میلی محروم، کردی صحبت او آرزو
تو کجا و اختلاط آرزوفرسای او
تا فریب عشق من، کم سازد استغنای او
همچو صیدی کان به خاک افتاده صیدافکنیست
عقل را دارد زبون عشق، استیلای او
خجلت یار و غم رسوایی از یادم نبرد
شادی نظّاره بیطاقتی فرمای او
صد شکایت در دل و ندهد مجال یک سخن
بیقراریهای وصل اضطرابافزای او
سوی من میلی ندارد یار و ترسم بگسلد
عاقبت زنجیر شوق از زور استغنای او
میلی محروم، کردی صحبت او آرزو
تو کجا و اختلاط آرزوفرسای او
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
دلم ز بس که جفا دیده و وفا کرده
ترا به هیچکسی چون من آشنا کرده
شدی چنان به من بیگناه، گرم عتاب
که شرمسار شدم از گناه ناکرده
زمانه بس که به وصل تو دید خرسندم
به صد هزار فریب از توام جدا کرده
تنم گداخته، جان خسته، دل شکسته، ببین
که این دو روزه جدایی به من چها کرده
اگر شکایت میلی به غیر کرده، چه غم
همین بس است که آن شوخ یاد ما کرده
ترا به هیچکسی چون من آشنا کرده
شدی چنان به من بیگناه، گرم عتاب
که شرمسار شدم از گناه ناکرده
زمانه بس که به وصل تو دید خرسندم
به صد هزار فریب از توام جدا کرده
تنم گداخته، جان خسته، دل شکسته، ببین
که این دو روزه جدایی به من چها کرده
اگر شکایت میلی به غیر کرده، چه غم
همین بس است که آن شوخ یاد ما کرده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ای غیر، خواهش دل آسوده میکنی
عشق نبوده را غرضآلوده میکنی
دانستهام که لطف تو با غیر تا کجاست
در پیش من تغافل بیهوده میکنی
در حیرتم که زخم نهان دل مرا
از خندهای چگونه نمکسوده میکنی
ای غیر، بیملاحظهای در هلاک من
معلوم میشود که به فرموده میکنی
از شوق، بس که پرسش بیهوده میکنم
آسودهام ازین که تو نشنوده میکنی
ای تیغ یار، بر سر میلی میا دگر
تا چند قطع این ره پیموده میکنی
عشق نبوده را غرضآلوده میکنی
دانستهام که لطف تو با غیر تا کجاست
در پیش من تغافل بیهوده میکنی
در حیرتم که زخم نهان دل مرا
از خندهای چگونه نمکسوده میکنی
ای غیر، بیملاحظهای در هلاک من
معلوم میشود که به فرموده میکنی
از شوق، بس که پرسش بیهوده میکنم
آسودهام ازین که تو نشنوده میکنی
ای تیغ یار، بر سر میلی میا دگر
تا چند قطع این ره پیموده میکنی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
زود از بزم تو برخیزم چو یار من شوی
ترسم آید غیر و ناگه شرمسار من شوی
گرچه میدانم نمیآیی برون، از اضطراب
میکنم کاری که آگه ز انتظار من شوی
تا نبینی سوی من، خود را نمایی شرمسار
با هوسناکان به راهی چون دچار من شوی
بیجواب نامه آیی سویم ای قاصد، که باز
حسرتافزای دل امیدوار من شوی
ترسم از بسیاری ناسازگاریهای تو
شرم نگذارد که دیگر سازگار من شوی
بس که داری تهمتآلودم به عشق دیگران
ترسم آخر زین سخنها شرمسار من شوی
همچو میلی در غم آنم که گاه آشتی
در عتاب از شکوه بیاختیار من شوی
ترسم آید غیر و ناگه شرمسار من شوی
گرچه میدانم نمیآیی برون، از اضطراب
میکنم کاری که آگه ز انتظار من شوی
تا نبینی سوی من، خود را نمایی شرمسار
با هوسناکان به راهی چون دچار من شوی
بیجواب نامه آیی سویم ای قاصد، که باز
حسرتافزای دل امیدوار من شوی
ترسم از بسیاری ناسازگاریهای تو
شرم نگذارد که دیگر سازگار من شوی
بس که داری تهمتآلودم به عشق دیگران
ترسم آخر زین سخنها شرمسار من شوی
همچو میلی در غم آنم که گاه آشتی
در عتاب از شکوه بیاختیار من شوی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
شب مژده وصال شنیدم، نیامدی
بسیار انتظار کشیدم، نیامدی
تا غیر شاد گردد و من منفعل، ترا
هرچند سوی خود طلبیدم، نیامدی
در وصل، خویش را نرساندی اجل به من
زهر فراق تا نچشیدم، نیامدی
دی میگذشتی از در محنتسرای من
هرچند از پی تو دویدم، نیامدی
تا آمدی، رسید به جان میلی از غمت
تا از غمت به جان نرسیدم، نیامدی
بسیار انتظار کشیدم، نیامدی
تا غیر شاد گردد و من منفعل، ترا
هرچند سوی خود طلبیدم، نیامدی
در وصل، خویش را نرساندی اجل به من
زهر فراق تا نچشیدم، نیامدی
دی میگذشتی از در محنتسرای من
هرچند از پی تو دویدم، نیامدی
تا آمدی، رسید به جان میلی از غمت
تا از غمت به جان نرسیدم، نیامدی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
همانا در میان با غیر، حرف قتل من داری
که سویم گوشه چشمی دراثنای سخن داری
چه بد کردم که واگردانمش، من کیستم باری
که از کین هر زمان اندیشهای با جان من داری
به یکبار از درون آزردگان خار در بستر
مباش آسوده دل، هر چند گل در پیرهن داری
هنوز ای دل نهای نومید از پرسیدنش، گویا
که در اثنای جان دادن، امید زیستن داری
ازان زلف سیهپوش تو شد چون حلقه ماتم
که از دلها مصیبتخانهها در هر شکن داری
به وقت گفتوگویم روی برتابیّ و من خود را
دهم تسکین که شاید گوش برآواز من داری
ز تنها ماندگیها این فراغت یافتی میلی
که اکنون با غمش همخوابگیها در کفن داری
که سویم گوشه چشمی دراثنای سخن داری
چه بد کردم که واگردانمش، من کیستم باری
که از کین هر زمان اندیشهای با جان من داری
به یکبار از درون آزردگان خار در بستر
مباش آسوده دل، هر چند گل در پیرهن داری
هنوز ای دل نهای نومید از پرسیدنش، گویا
که در اثنای جان دادن، امید زیستن داری
ازان زلف سیهپوش تو شد چون حلقه ماتم
که از دلها مصیبتخانهها در هر شکن داری
به وقت گفتوگویم روی برتابیّ و من خود را
دهم تسکین که شاید گوش برآواز من داری
ز تنها ماندگیها این فراغت یافتی میلی
که اکنون با غمش همخوابگیها در کفن داری
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ممدوح شناخته نیست
غمکدهٔ چشم را، دیدهٔ گریان شکست
سستبناخانهام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزردهام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزردهام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژالهفشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بیسر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
سستبناخانهام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزردهام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزردهام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژالهفشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بیسر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
میرزا قلی میلی مشهدی : ترکیبات
در رثای سلطان حسن، پسر خان احمد گیلانی
باز این خرابه را سپه غم گرفته است
افلاک، رنگ حلقه ماتم گرفته است
زان خرمن زمانه نسوزد ز برق آه
کز گریه آسمان و زمین نم گرفته است
عالم سیاه گشته، همانا که صبح را
آیینه زنگ ز آه دمادم گرفته است
بر بیدلان، سراچه عالم درین بلا
تنگ است چون دلی که ز عالم گرفته است
چندان نگین ملک ازین غصّه کنده روی
کش با دو دست حلقه ماتم گرفته است
هرگز ملال ماه صفر این قَدَر نبود
گویا که قسمتی ز محرّم گرفته است
زیر و زبر زمانه اگر ازین عزاست
در زیر خاک، خسرو روی زمین چراست؟
دردا که شمع خانه دولت تباه شد
عالم سیاه از اثر دود آه شد
شد مهر چاشتگاه چو شمع سحر تباه
روز هزار سوخته کوکب سیاه شد
این است خلق را سبب زندگی (که) مرگ
رفت از میان زبس که خجل زین گناه شد
ظلّ همای کز سر شهزاده پا کشید
هرجا افتاد، بار دل و خاک راه شد
وقت جهانگشایی او بود، از غرور
مانند آفتاب جدا از سپاه شد
او از هزار تفرقه آسود و سود کرد
امّا درین معامله، نقصان شاه شد
زین پس به داد کس که رسد، چون به روزگار
بیداد دیده، دادرس و دادخواه شد
آتش به عالمی زد و آسود جان او
بس دور بود این ز دل مهربان او
خلقی جنازه با دل غمناک میبرند
آب حیات را به سوی خاک میبرند
یا آنکه تنگ بود جهان از شکوه او
او را مسیحوار بر افلاک میبرند
نینی پی علاج به مأوای دیگرش
از بیم این هوای خطرناک میبرند
آلودگی نیافته از گرد معصیت
آوردهاند پاک (و) همان پاک میبرند
آن تازیان برق عنان را کشان کشان
چون آهوان بسته به فتراک میبرند
جانها ز بیخودی سر پا بر بدن زنند
سر بر سر جنازه سلطان حسن زنند
فکری برای درد دل زار او کنید
زانجا قیاس مردن دشوار او کنید
بر گوشه جنازه او افکنید چشم
نظّاره گلِ سرِ دستار او کنید
در پای آن جنازه که مستانه میرود
یاد شمایل (و) قد و رفتار او کنید
در خاک یافت با دل پر آرزو قرار
اندیشه تحمّل بسیار او کنید
از دل هنوز بر نتواند گرفت دست
آیید و چاره دل افگار او کنید
او را به جان خرید و ازو بهرهای ندید
اندیشه زیان خریدار او کنید
آه از دم وداع که در اضطراب بود
با شاه کامیاب، دلش در خطاب بود
کای عمر برگذشته، وفا را گذاشتی
آخر ز ما گذشتی و ما را گذاشتی
رفتی که جرعهخوار می عافیت شوی
پیمانهنوش زهر بلا را گذاشتی
با من که در فراق تو بودم چراغ صبح
طغیان تندباد فنا را گذاشتی
رفتیّ و جذبهٔ اجلم سوی خود کشید
با برگ کاه، کاهربا را گذاشتی
با من خدا عذاب فراقت روا نداشت
تو داشتّی و راه خدا را گذاشتی
امروز دست من ز عنان تو کوته است
چون ماجرای روز جزا را گذاشتی؟
ای آنکه چون تو دادرسی در جهان نبود
بیداد اینچنین ز تو کس را گمان نبود
معذور دار اگر نیّم اندر رکاب تو
کان قوّتم نماند که آیم به خواب تو
جان میدهم به سختی ازین غم که مردنم
ترسم شود وسیلهٔ چشم پرآب تو
ترسم ز حسرت دل خود گر خبر دهم
چون بشنوی، شود سبب اضطراب تو
بیرون نخواهم آمدن ای آّب زندگی
از خاک تا به روز حساب از حجاب تو
کاین جان که در عنان اجل میرود، چرا
بر باد همچو گرد نشد در رکاب تو؟
افغان ز بخت خانه برانداز من که هست
آباد عالمی ز تو و من خراب تو
بود این حکایتش به زبان تا خموش شد
خاموشیی که عالم ازو پر خروش شد
امّا ز گوهری که به دُرج عدم شود
از بحر، غیر قطرهٔ آبی چه کم شود
بسیار باشد اینکه فزاید هوای باغ
نخلی اگر بریده به تیغ ستم شود
در باغ، سرفراز ز آزادگیست سرو
از بار میوه باشد اگر نخل خم شود
ایّام مهربان و شهنشاه نوجوان
این ماجرا عجب که سببساز غم شود
یارب که سهل بگذرد این ماجرای صعب
چندانکه خصم را سبب صد الم شود
صبری دهد خدای درین غصّه شاه را
کز خوشدلی به کین ستم متّهم شود
افزون شود ز مردن فرزند، دولتش
چندانکه مرگ شهره به یُمن قدم شود
یارب فتور عافیت سرمدی مباد
یعنی زوال دولت خاناحمدی مباد
افلاک، رنگ حلقه ماتم گرفته است
زان خرمن زمانه نسوزد ز برق آه
کز گریه آسمان و زمین نم گرفته است
عالم سیاه گشته، همانا که صبح را
آیینه زنگ ز آه دمادم گرفته است
بر بیدلان، سراچه عالم درین بلا
تنگ است چون دلی که ز عالم گرفته است
چندان نگین ملک ازین غصّه کنده روی
کش با دو دست حلقه ماتم گرفته است
هرگز ملال ماه صفر این قَدَر نبود
گویا که قسمتی ز محرّم گرفته است
زیر و زبر زمانه اگر ازین عزاست
در زیر خاک، خسرو روی زمین چراست؟
دردا که شمع خانه دولت تباه شد
عالم سیاه از اثر دود آه شد
شد مهر چاشتگاه چو شمع سحر تباه
روز هزار سوخته کوکب سیاه شد
این است خلق را سبب زندگی (که) مرگ
رفت از میان زبس که خجل زین گناه شد
ظلّ همای کز سر شهزاده پا کشید
هرجا افتاد، بار دل و خاک راه شد
وقت جهانگشایی او بود، از غرور
مانند آفتاب جدا از سپاه شد
او از هزار تفرقه آسود و سود کرد
امّا درین معامله، نقصان شاه شد
زین پس به داد کس که رسد، چون به روزگار
بیداد دیده، دادرس و دادخواه شد
آتش به عالمی زد و آسود جان او
بس دور بود این ز دل مهربان او
خلقی جنازه با دل غمناک میبرند
آب حیات را به سوی خاک میبرند
یا آنکه تنگ بود جهان از شکوه او
او را مسیحوار بر افلاک میبرند
نینی پی علاج به مأوای دیگرش
از بیم این هوای خطرناک میبرند
آلودگی نیافته از گرد معصیت
آوردهاند پاک (و) همان پاک میبرند
آن تازیان برق عنان را کشان کشان
چون آهوان بسته به فتراک میبرند
جانها ز بیخودی سر پا بر بدن زنند
سر بر سر جنازه سلطان حسن زنند
فکری برای درد دل زار او کنید
زانجا قیاس مردن دشوار او کنید
بر گوشه جنازه او افکنید چشم
نظّاره گلِ سرِ دستار او کنید
در پای آن جنازه که مستانه میرود
یاد شمایل (و) قد و رفتار او کنید
در خاک یافت با دل پر آرزو قرار
اندیشه تحمّل بسیار او کنید
از دل هنوز بر نتواند گرفت دست
آیید و چاره دل افگار او کنید
او را به جان خرید و ازو بهرهای ندید
اندیشه زیان خریدار او کنید
آه از دم وداع که در اضطراب بود
با شاه کامیاب، دلش در خطاب بود
کای عمر برگذشته، وفا را گذاشتی
آخر ز ما گذشتی و ما را گذاشتی
رفتی که جرعهخوار می عافیت شوی
پیمانهنوش زهر بلا را گذاشتی
با من که در فراق تو بودم چراغ صبح
طغیان تندباد فنا را گذاشتی
رفتیّ و جذبهٔ اجلم سوی خود کشید
با برگ کاه، کاهربا را گذاشتی
با من خدا عذاب فراقت روا نداشت
تو داشتّی و راه خدا را گذاشتی
امروز دست من ز عنان تو کوته است
چون ماجرای روز جزا را گذاشتی؟
ای آنکه چون تو دادرسی در جهان نبود
بیداد اینچنین ز تو کس را گمان نبود
معذور دار اگر نیّم اندر رکاب تو
کان قوّتم نماند که آیم به خواب تو
جان میدهم به سختی ازین غم که مردنم
ترسم شود وسیلهٔ چشم پرآب تو
ترسم ز حسرت دل خود گر خبر دهم
چون بشنوی، شود سبب اضطراب تو
بیرون نخواهم آمدن ای آّب زندگی
از خاک تا به روز حساب از حجاب تو
کاین جان که در عنان اجل میرود، چرا
بر باد همچو گرد نشد در رکاب تو؟
افغان ز بخت خانه برانداز من که هست
آباد عالمی ز تو و من خراب تو
بود این حکایتش به زبان تا خموش شد
خاموشیی که عالم ازو پر خروش شد
امّا ز گوهری که به دُرج عدم شود
از بحر، غیر قطرهٔ آبی چه کم شود
بسیار باشد اینکه فزاید هوای باغ
نخلی اگر بریده به تیغ ستم شود
در باغ، سرفراز ز آزادگیست سرو
از بار میوه باشد اگر نخل خم شود
ایّام مهربان و شهنشاه نوجوان
این ماجرا عجب که سببساز غم شود
یارب که سهل بگذرد این ماجرای صعب
چندانکه خصم را سبب صد الم شود
صبری دهد خدای درین غصّه شاه را
کز خوشدلی به کین ستم متّهم شود
افزون شود ز مردن فرزند، دولتش
چندانکه مرگ شهره به یُمن قدم شود
یارب فتور عافیت سرمدی مباد
یعنی زوال دولت خاناحمدی مباد
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵