عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
دل پریخانه آن روی چو ماه است مرا
یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا
آه من چون علم صبح قیامت نشود؟
الف قامت او سرخط آه است مرا
همچو کبکی که فتد سایه شاهین به سرش
دل سراسیمه ازان پر کلاه است مرا
با کلاه نمد از هر دو جهان آزادم
سایه بال هما بخت سیاه است مرا
چون قلم، گام نخستین، نفسم سوخته است
در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟
می چکد خون چو کباب از نفس دعوی من
با چنین سوز چه حاجت به گواه است مرا؟
جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیست
ورنه با عشق چه پروای گناه است مرا؟
از تماشای تو ای مایه امید جهان
غیر افسوس چه در دست نگاه است مرا؟
منزل عشق چو خورشید بود پا به رکاب
ورنه صائب چه غم از دوری راه است مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گل داغ است اگر تاج زری هست مرا
اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا
برگ من زخم زبان است درین سبز چمن
سنگ اطفال بود گر ثمری هست مرا
عکس من سایه فکنده است بر این آینه ها
گر درین هفت صدف، هم گهری هست مرا
نیست در روی زمین سوخته جانی، ورنه
در دل سنگ گمان شرری هست مرا
خرده گیران نتوانند شدن پیشم تیغ
که ز گردآوری خود سپری هست مرا
جلوه مه بود از آب روان روشن تر
گر به رخسار نکویان نظری هست مرا
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
هست از دیده خود گر خطری هست مرا
برو ای قاصد و زحمت ببر ای باد صبا
که هم از نامه خود، نامه بری هست مرا
نیست جز سایه بالای تو ای سرو روان
در همه روی زمین گر دگری هست مرا
سری از بیضه گردون نتوان بیرون برد
ورنه در پرده دل، بال و پری هست مرا
دیده شور چو شبنم ز هوا می بارد
تا درین باغ چو گل مشت زری هست مرا
صد هنر پرده یک عیب چو نتواند شد
زین چه حاصل که به هر مو هنری هست مرا؟
از شکست دل چون شیشه چرا اندیشم؟
که درین شیشه نهان شیشه گری هست مرا
رنگ بست است شب بخت سیاهم، ورنه
در دل سوخته آه سحری هست مرا
به دو صد زخم مرا از تو جدا نتوان کرد
که به هر موی تو پیوسته سری هست مرا
نیست صائب به جز از آبله پای طلب
در ره عشق اگر همسفری هست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
آنچنان عشق تو بدخوی برآورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا
منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
در سراپرده دل، عشق جوانمرد مرا
تلخی مرگ به کامم می لب شیرین است
بس که کرده است جهان حادثه پرورد مرا
نیست اندیشه ام از خواب عدم، می ترسم
که فراموش شود چاشنی درد مرا
عرق غیرت پیشانی خورشیدم من
نفس صبح قیامت نکند سرد مرا
در بیابان توکل منم آن خار یتیم
که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
گر چو خورشید به خود تیغ زنم معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گل نچیدم به امید ثمر از یار و فلک
بازیی کرد که از هر دو برآورد مرا
بود هر ذره من در کف بادی صائب
سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا
حلقه کعبه ازو نعل در آتش دارد
آن که سرگشته تر از ریگ روان کرد مرا
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو چون کوه گران کرد مرا
بسته بودم نظر از هر چه درین عالم هست
چشم عاشق نگه او نگران کرد مرا
گل روی سبد فصل بهاران بودم
آه بی برگ تر از نخل خزان کرد مرا
دو زبانی چو الف در دل من راه نداشت
غمزه موی شکافت دو زبان کرد مرا
من نه آنم که گران بر دل موری باشم
ناز در چشم تو چون خواب، گران کرد مرا
دل صد پاره و لخت جگر و دانه اشک
فارغ از نعمت الوان جهان کرد مرا
صائب افسردگی توبه درین فصل بهار
سرد هنگامه تر از فصل خزان کرد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
نیم آن شعله که خاموش توان کرد مرا
یا ز فانوس، قباپوش توان کرد مرا
بیش ازان است فروغ دل نورانی من
کز فلک در ته سرپوش توان کرد مرا
خون من در جگر تیغ زند جوش نشاط
نیستم باده که بی جوش توان کرد مرا
صاف گردیده ام از درد علایق چندان
که به صد رغبت می، نوش توان کرد مرا
گوش تا گوش پرست از سخنم روی زمین
چه خیال است که خس پوش توان کرد مرا؟
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش توان کرد مرا
هست چون بحر زهر موج مرا آغوشی
کی تهیدست ز آغوش توان کرد مرا؟
غیر آن خط بناگوش، درین دعویگاه
حلقه ای نیست که در گوش توان کرد مرا
نگزیده است مرا تلخی ایام چنان
که به تکلیف، قدح نوش توان کرد مرا
هر کمندی نکند صید مرا چون منصور
صید چون دار به آغوش توان کرد مرا
بس که صائب زده ام جوش ز رنگینی فکر
در قدح چون می سر جوش توان کرد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
تا دل از روی تو شد مطلع انوار مرا
چشم خورشید شود خیره ز رخسار مرا
بی نصیب است ز من دیده ظاهربینان
می توان یافت به نور دل بیدار مرا
هست بر خاطر من دیدن غمخوار گران
ورنه کوه غم او نیست به دل بار مرا
در سیه رویی ازان گشته ام انگشت نما
که سر آمد چو قلم عمر به گفتار مرا
چون کنم پیش طبیبان دگر دست دراز؟
ناز عیسی است گران بر دل بیمار مرا
از کف دست اگر موی برون می آید
می رسد دست به موی کمر یار مرا
سرو آزاد ترا دیده بدبین مرساد
که به هر جلوه کند تازه گرفتار مرا
حلقه ای می زنم از دور بر آن در صائب
باغبان گر ندهد راه به گلزار مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
برسانید به خاک قدم یار مرا
که رسانید به جان این دل بیمار مرا
وقت نازک تر ازان موی میان گردیده است
می کنی رحمی اگر بر دل افگار مرا
زخمی غیرت خارم، ز چمن بیزارم
می گزد خنده گل بیشتر از خارمرا
عقده در کار من از غنچه دهان دگرست
ناخن گل نگشاید گره از کار مرا
شکوه از کوتهی بخت، گل بی دردی است
می رسد نیش ز خار سر دیوار مرا
گوهر قدر خود و قیمت من می شکنی
مبر ای چرخ فرومایه به بازار مرا
به سلم خاک مرا پیر مغان خشت زده است
که برون می برد از خانه خمار مرا؟
آنقدر صائب از اوضاع جهان دلگیرم
که غم از دل نبرد خنده دلدار مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا
با چنان هوش ربایی چه کند هوش مرا؟
گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توام
خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا
شور عشق و نمک حسن گلوسوزم من
نیست ممکن که توان کرد فراموش مرا
نه چنان گرم شد از آتش گل سینه من
که دم سرد خزان افکند از جوش مرا
دست بسته است کلید در گنجینه من
می گشاید گره از دل لب خاموش مرا
شب زلف سیه افسانه خوابم شده بود
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
منم آن فاخته صائب که ز خود دارد دور
در ته پیرهن آن سرو قباپوش مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
می پرد چشم به خال لب جانانه مرا
حرص چون دام فزون می شود از دانه مرا
ابر را تشنه دریا، گهرافشانی کرد
حرص می بیش شد از گریه مستانه مرا
می شود وحشت مجنون ز غزالان افزون
کرد بیگانه ز خود معنی بیگانه مرا
تشنه گوهر سیراب، صدف را چه کند؟
دل تسلی نشد از کعبه و بتخانه مرا
نیست از گرد علایق اثری در دل من
می رود صاف برون سیل ز ویرانه مرا
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
نتوان سیر ز می کرد به پیمانه مرا
با جنون فارغ از آمد شد مردم شده ام
چون کمان، زور بود قفل در خانه مرا
می زنم یک تنه بر قلب فلک ها چون آه
کوتهی گر نکند همت مردانه مرا
در خرابات مغان دیده من باز شده است
خط پیمانه بود ابجد طفلانه مرا
از گره هیچ گره باز نگردد صائب
چه گشادی شود از سبحه صد دانه مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
میزبانی که ز جان سیر کند مهمان را
چه ضرورست که آراسته سازد خوان را؟
کاش یک بار به سر منزل ما می آمد
آن که بر تربت ما ریخت گل و ریحان را
پیشدستی کن و دیوان خود امروز بپرس
چه ضرورست به فردا فکنی دیوان را؟
چه کند پرده ناموس به بی تابی عشق؟
بادبان بال و پر سیر بود طوفان را
شادیی کز ته دل نیست، کدورت به ازوست
خون کند خنده سوفار دل پیکان را
پیر را حرص دوبالا شود از رفتن عمر
بیشتر گرم کند جستن گو، چوگان را
هر که بی حد شود، از حد نکند پروایی
چه غم از محتسب شهر بود مستان را؟
بس که در لقمه من سنگ نهفته است فلک
بی تأمل نگذارم به جگر دندان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
بست بر خاک ز بی بال و پری صائب نقش
مگر از دور زمین بوس کند جانان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
شد ز زنجیر فزون شور جنون مجنون را
موج بال و پر رفتار شود جیحون را
گل ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟
نکند دیده سبکبار دل پر خون را
گوشه عافیتی صافدلان را کافی است
خم خالی است بس از میکده افلاطون را
سرو را باری اگر هست، همین بار دل است
برگ عیش از کف افسوس بود موزون را
تشنه را موج ز کوثر نکند رو گردان
عاشق از خط نکند ترک، لب میگون را
ناگواری ز بخیلان نبرد بیرون مرگ
تا قیامت نکند هضم، زمین قارون را
باده من بود از خون دل خود صائب
سنگ اطفال بود نقل، من مجنون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
گل به صد دیده شبنم نگران است او را
لاله از جمله خونین جگران است او را
نیست حاجت به نقاب آن رخ چون آینه را
پرده شرم و حیا آینه دان است او را
چه غم فاخته آن سرو خرامان دارد؟
رفتن دل به نظر آب روان است او را
تیغش از کشتن عشاق کجا کند شود؟
آن که از سختی دل سنگ فسان است او را
می کند خون به دل گوشه نشینان جهان
خال مشکین که در آن کنج دهان است او را
می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر زبان است او را
بدن نازک او بس که لطیف افتاده است
خار در پیرهن از رشته جان است او را
دل عاشق مگر از بنده نوازی گیرد
ورنه یوسف به زر قلب گران است او را
نیست ممکن دلش از کشتن ما داغ شود
که شهادتگه ما لاله ستان است او را
می شود رنگ به رنگ آن گل رخسار از شرم
تا که از دور به جرأت نگران است او را؟
کیست با او طرف جنگ تواند گشتن؟
فلک سنگدل از شیشه دلان است او را
می کند خون به دل جوهر تیغ از غیرت
پیچ و تابی که در آن موی میان است او را
از شفق چهره خورشید به خون می شوید
چه غم از دیده خونابه فشان است او را؟
چشمه آب حیات است لب سیرابش
چه خبر از جگر تشنه لبان است او را؟
چشم پوشیده ز ارباب هوس می گذرد
چون شرر چشم به دلسوختگان است او را
از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جمله خونابه کشان است او را
چون ز صاحب نظران دل نرباید صائب؟
که قدی حلقه رباتر ز سنان است او را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
صلح در پرده بود یار به جنگ آمده را
مده از دست، گریبان به چنگ آمده را
آشنایی ز نگاهش چه توقع دارید؟
نور اسلام نباشد ز فرنگ آمده را
ماجرای دل و آن غمزه بدمست مپرس
می چکد خون ز سخن، شیشه به سنگ آمده را
نیست جز بی خودی و بی خبری درمانی
از شب و روز و مه و سال به تنگ آمده را
کوشش افکنده ترا دور ز منزل، ورنه
راه نزدیک بود پای به سنگ آمده را
در سفر ریگ روان راحت منزل دارد
ماندگی کم بود از راه درنگ آمده را
می کند کلفت یک خانه به شهری تأثیر
شهر زندان بود از خانه به تنگ آمده را
با قد همچو کمان، تنگ به بر چون گیرم؟
صائب آن قامت چون تیر خدنگ آمده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
نشد از روی تو سیراب نظر آینه را
شرم رخسار تو خون کرد جگر آینه را
نیست چون کشتی طوفان زده یک جا آرام
در پریخانه حسن تو نظر آینه را
دست مشاطه تقدیر ز جوهر بسته است
به تماشای تو صد جای کمر آینه را
این شکوهی که به رخسار تو داده است خدا
بیم آن است کند شق چو قمر آینه را
زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است
بس که ترسیده ازان غمزه نظر آینه را
دام فولاد سرانجام دهد از جوهر
نیست از شوخی عکس تو خبر آینه را
هر نفس می گسلد سلسله جوهر را
کرد دیوانه جمال تو مگر آینه را؟
گر چه ظاهر به تماشای جهان مشغول است
هست با جوهر خود دام دگر آینه را
خاک در کاسه سر کن نظر خودبین را
که ز دریاست فزون موج خطر آینه را
گر چه آیینه ندارد خطر از آب گهر
بیش ازین رومده ای پاک گهر آینه را
رخ متاب از سخن سخت نکویان صائب
پیش این سنگ توان کرد سپر آینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
لب میگون تو خمار کند تقوی را
چشم بیمار تو آرد به زمین عیسی را
سرو بسیار به رعنایی خود می نازد
جلوه ای سر کن و کوتاه کن ای دعوی را
می کند حسن ز خط صورت دیگر پیدا
قلم موی نماید هنر مانی را
شعله شوق ز شمشیر نگرداند روی
لن ترانی نشود بند زبان موسی را
در شکست دل ما سعی فلک بیجا نیست
می کند آینه صاف خجل زنگی را
هر که از زنگ دویی آینه را سازد پاک
بیند از چشم غزالان، نگه لیلی را
جلوه صبح نخستین به زمانی نکشید
نفسی تیره کند آینه دعوی را
گر چه بی بال کند معنی نازک پرواز
لفظ پاکیزه پر و بال بود معنی را
عجبی نیست دل صائب اگر رام تو شد
دانه خال تو در دام کشد وحشی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
خوش کن از لاله رخان زلف پریشانی را
از دل گرم برافروز شبستانی را
گریه با سینه سوزان چه تواند کردن؟
نکند آبله سیراب، بیابانی را
باده خوب است به اندازه ساغر باشد
چه کند بلبل بی ظرف، گلستانی را؟
تا نرفته است سر رشته فرصت از دست
به که شیرازه شوی جمع پریشانی را
گر همه خانه کعبه است، که تعمیر مکن
تا توان کرد عمارت دل ویرانی را
عالم از تشنه لبان یک جگر سوخته است
به که بخشد لب او قطره بارانی را؟
اختیار لب خود را به خط سبز مده
نتوان داد به طوطی شکرستانی را
هر که از دست زلیخای هوس سالم جست
به دو عالم ندهد گوشه زندانی را
از شکرخنده بی پرده گلها پیداست
که ندیده است گلستان لب خندانی را
حلقه گوش کند حرف پریشان سخنان
هر که دیده است سر زلف پریشانی را
پیش آن کان ملاحت، دهن خوبان چیست؟
در نمکزار چه قدرست نمکدانی را؟
عالم خاک، برومند ز بالای تو شد
بهر یک سرو دهند آب، خیابانی را
خبرش نیست که آیینه ز طوطی چه کشید
به سخن هر که نیاورد سخندانی را
در عنانداری چشم تر من حیران است
در تنور آن که گره ساخته طوفانی را
به صف آرایی خود محشر ازان می نازد
که ندیده است صف آرایی مژگانی را
وقت بسیار عزیزست، گرامی دارش
به زر قلب مده یوسف کنعانی را
دل به آن چشم به افسانه و افسون مدهید
که به کافر نتوان داد مسلمانی را
در هزاران نظر شوخ نباشد صائب
آنچه در پرده بود دیده حیرانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
روشن است از دل بی کینه ما سینه ما
گوهر ماست چراغ دل گنجینه ما
گر چه در نافه ما جز جگر سوخته نیست
جگر نافه بود داغ ز پشمینه ما
(صبح شنبه به نظر جلوه کند مستان را
از فروغ می گلگون شب آدینه ما)
گر شود موجه دریای حوادث صیقل
نیست ممکن که شود صیقلی آیینه ما
دل ما را بشکن گوهر اگر می خواهی
که شکست است کلید در گنجینه ما
جای شکرست که امسال شد از گردش چرخ
چون می کهنه گوارا غم دیرینه ما
چشم زخمی ز گرانان جهان گر نرسد
خطر از سنگ ندارد دل آیینه ما
هر کماندار که از دست قضا قبضه گرفت
می کند دست روان بر ورق سینه ما
کار فانوس کند در دل شبها صائب
خانه ما ز صفای دل بی کینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
به مجلسی که کشی از نقاب بند آنجا
ستاره سوخته ای نیست جز سپند آنجا
اسیر بوالعجبی های وادی عشقم
که صید دام نهد در ره کمند آنجا
به کشوری که شکر خنده ات گشاید بار
دگر سفید نگردد ز شرم قند آنجا
(به خنده لب مگشا پیش قهرمان فلک
که خون خورد ز شفق صبح هرزه خند آنجا)
هلاک چاشنی کنج آن لبم صائب
که مانده همچو مگس شهد پای بند آنجا)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
به محفل تو که خاموش بود سپند آنجا
کراست زهره که سازد صدا بلند آنجا؟
ز مکر سبحه شماران خدا نگه دارد!
که صد سرست به یک حلقه کمند آنجا
بهشت را چه کنی، مگذر از مقام رضا
که زهر چشم گواراست همچو قند آنجا
در آن حریم خموشم که نغمه منصور
شنیده اند مکرر ز هر سپند آنجا
کشیده دار عنان چون سخن به عشق رسد
که پی ز تیزی ره می شود سمند آنجا
ز دار و گیر فلک فارغند آگاهان
شکار غافلی افتد مگر به بند آنجا
تو مست خواب و قدح های فیض در دل شب
تمام چشم که دستی شود بلند آنجا
ز زلف او خبر دل که آورد صائب؟
چنین که پای نسیم صباست بند آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
چه می کنند حریفان عشق صهبا را؟
که آتش از دل خویش است جوش دریا را
ز چرخ شیشه و از آفتاب ساغر کن
به طاق نسیان بگذار جام و مینا را
فساد روی زمین از شراب می زاید
کدام دیو که در شیشه نیست صهبا را؟
به لامکان فتد ای آه گرم اگر راهت
ز ما دعا برسان آن بلند بالا را
ز آتش دل من دست را نگه دارید
که داغ می کند این لاله سنگ خارا را
ز حلقه گر چه سراپای چشم گردیده است
هنوز زلف ندیده است آن سراپا را
حلاوت سخن تلخ را ز عاشق پرس
ز ماهیان بطلب طعم آب دریا را
ز جای گرم به تلخی ز خواب می خیزند
مساز گرم درین تیره خاکدان جا را
سیاهی نظر از یکدگر نمی گسلد
چه حاجت است به رهبر جمال سلمی را؟
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
مبند بر رخ خود این خجسته درها را
شکسته بالی ما را چه نسبت است به او؟
که هست بال و پر سیر، نام عنقا را
به زور عقل توان خشم را فرو خوردن
ز سحر نیست محابا عصای موسی را
به شور حشر نظر نیست عشق را صائب
نمک ز خویش بود دیگجوش دریا را