عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴۵
شور آوردم که گاو گردون نکشد
دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد
هم من بکشم که شور تو جان منست
جان خود را بگو کسی چون نکشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴۷
شیرین سخنی در دل ما میخندد
بر خسرو شیرین سخنی می‌بندد
گه تند کند مرا و او رام شود
گه رام کند مرا و او می‌تندد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶۸
عقل و دل من چه عیشها میداند
گر یار دمی پیش خودم بنشاند
صد جای نشیب آسیا میدانم
کز بی‌آبی کار فرو میماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷۰
عید آمده کز تو عید عیدانه برد
از خرمن ماه تو به دل دانه برد
اینش برسد که روی بر ماه کند
وینش نرسد که ماه نو خانه برد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹۰
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد
از خار بترسد آنکه اشتر باشد
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود
پاکیزه شود چو عشق گازر باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱۰
ما می‌خواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کرا بود کرا راه دهند
ما زان غم او به بازی و خنداخند
عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴۴
هر شب که دل سپهر گلشن گردد
عالم همه ساکن چو دل من گردد
صد آه برآورم ز آیینهٔ دل
آیینهٔ دل ز آه روشن گردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴۵
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند
آن شب همه جان شوند هرجا که تنند
در چادر شب چه دختران دارد عشق
گر غم آید سبلت و ریشش بکنند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵۱
هر لحظه همی خوانمش از راه بعید
کو سورهٔ یوسف است و قرآن مجید
گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید
گفت آنکه ترا دید کس را ندوید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵۳
هر موی زلف او یکی جان دارد
ما را چو سر زلف پریشان دارد
دانی که مرا غم فراوان از چیست
زانست که او ناز فراوان دارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲۹
آن تاب که من دانم و تو ای دل سوز
ای دوست شب و روز ز دل می‌افروز
نی نی که غلط گفتم ای عشق آموز
عشق تو و سودای تو آنگه شب و روز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵۱
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
در عشق تو مست و بیقرارم همه روز
مر مستان را خمار یک روزه بود
من آن مستم که در خمارم همه روز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹۷
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰۳
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
چون روز همی درم می‌دوزم خوش
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
می‌سوزم و می‌سوزم و مسوزم خوش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱۴
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش
اندر طلب چو من نگاری همه خوش
در فصل بهار و نوبهاری همه خوش
چون قند و نبات در کناری همه خوش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲۳
بر جان و دل و دیده سواری همه خوش
واندر دل و جان هرچه بکاری همه خوش
خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش
فریاد رس جان‌فکاری همه خوش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴۰
سودای توام در جنون میزد دوش
دریای دو چشم موج خون میزد دوش
تا نیم شبی خیل خیالت برسید
ورنی جانم خیمه برون میزد دوش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴۲
شب چیست برای ما زمان نالش
وان را که نه عاشق است او را مالش
وان عاشق ناقصی که نوکار بود
گوشش نشود گرم به شب بی‌بالش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶۸
تمکین و قرار من که دارد در عشق
مستی و خمار من که دارد در عشق
من در طلب آب و نگارم چون باد
کار من و بار من که دارد در عشق
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶۹
لو کان اقل هذه الاشواق
للشمس لا ذهلت عن الاشراق
لو قسم ذوالهوی علی‌العشاق
العشر لهم ولی جمیع‌الباقی