عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
صید دل
دلبرم گر به تبسّم لب خود باز کند
کی مسیحا به جهان دعوی اعجاز کند؟
دین و دل، هر دو به یکبار به تاراج برد
در صف سیمبران گر سخن آغاز کند!
رونق مهر و قمر افکند از اوج فلک
زلف شبگون، رخ مه رو، اگر ابراز کند
ببرد صبر و شکیبم اگر آن لُعبت ناز
بهر صید دل من، حمله چنان باز کند!
خلّج و تبّت و چین است مگر منظر او
کاین چنین دلبری و عشوهٔ طنّاز کند؟
به یکی جو نخرم سلطنت ملک جهان
بت غارتگر من، گر هوس ناز کند
وصل دلدار صبوحی نتوان شد حاصل
هر زمان هجر تو را شعبده‌ای ساز کند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
بازار سنبل
ترک من، چون حلقهٔ مشکین کاکل بشکند
لاله را دلخون کند، بازار سنبل بشکند
ور خرامان سرو گلنارش کند میل چمن
سرو را از پا در اندازد، دل گل بشکند
تا هلال ابروی جانان ز چشمم دور شد
اندر این ره، سیل‌ها باشد که صد پل بشکند
چون نسیم صبحگاهی پردهٔ گل بردرد
خار غم اندر دل مجروح بلبل، بشکند
ای صبوحی سرّ و حدت را، ز دست خود مده
تا خیال زهد و تقوا را توکّل بشکند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
چشم هندو
یاد از آن روزی که کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کس دیگر نبود
آشنا با لعل جانبخش تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
زلف جادویش چنین جادوگری بر سر نداشت
چشم هندویش چنین طرّار و وحشیگر نبود
جز زبان شانه و دوست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
دوش در مستی بعزم کشتنم برخاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
قصّه ها از بی‌وفائیها صبوحی تا ابد
بر زبان‌ها رانده شد لیکن مرا باور نبود
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
ماجرای دل
گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود
گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال
چون بیاید به سر کوی تو، بی‌دل برود
کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست
مگر آنکس که به شب آید و غافل برود
ساربان! تند مران، ورنه، چنان می‌گریم
که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود
سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
باکم از کشته شدن نیست، از آن می‌ترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد
این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تلخ و شیرین
گر ز درم آن مه دو هفته درآید
بخت جوان، وقت پیریم به سر آید
گر بر غلمان برند صفحهٔ رویش
حور بهشتی چو دیو در نظر آید
پای اگر می‌نهی، به دیدهٔ من نه
سرو خوش است از کنار جوی برآید
تلخ مگو، رخ ترش مکن که از آن لب
هر چه بگویی تو تلخ، چون شکر آید
در سفر عشق نیست غیر خطر هیچ
خوش بودم هر چه زین سفر بسر آید
میکشی‌ام گه به سوی کعبه و گه دیر
چند صبوحی پَسِ تو دربدر آید؟
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
مژدۀ دیدار
به گوشم مژده‌ای آمد که امشب یار می‌آید
به بالین سرم آن سرو خوشرفتار می‌آید
کبوتر وار، دل پر می‌زند در مجمر حسنش
چنان تسکین دلم کان آتشین رخسار می‌آید
همی در انتظارم، کی شود یارم ز در، داخل
به مهمانی برم با حشمت بسیار می‌آید
فضای این جهان از عطر گل پر گشته و گویا
نگار من همی با زلف عنبر بار می‌آید
مشو غمگین صبوحی گر دلت رفته است از دستت
چرا؟ گر می‌رود دل از کفت دلدار می‌آید
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش تو
آن‌که رخسار تو با زلف گره گیر کشید
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدّتی چند بپیچید بخود آخر کار
ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید
خامه می‌خواست که مژگان ترا بردارد
راست بر سینهٔ عشاق تو صد تیر کشید
چون بیاراست بدان حُسن دلاویز تُرا
قلم اندر کف نقّاش تو تکبیر کشید
گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود
کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید
دیده از تاب و بسیار چه شبها که گشود؟
کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آتش سینه
پرده تا باد صبا از رخ جانانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید
ماجرایی که کشید از سر زلفش دل من
می‌توان گفت که در سلسله، دیوانه کشید
میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند
هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید
دل جمعی است پریشان و، ندانم امشب
که سر زلف دلآرام تو را شانه کشید؟
شعلهٔ شمع، شرر بر پر پروانه بزد
آتش عشق، شرر بر من دیوانه کشید
رشک آتشکده شد سینهٔ بی کینهٔ من
آتش عشق تو، بس شعله در این خانه کشید
مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان
که صبوحی ز حرم، رخت به میخانه کشید
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خواب آلودگان
کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار، خوار
در ده عشق تو اندر کوچه و بازار، زار
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست، دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیّار، یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ، تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افگار، کار
هر چه می‌خواهی بکن با من تو ای طنّاز، ناز
گر دهی یک بوسه‌ام زان لعل شکربار، یار
ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز، ریز
تا به مستی بر زنم در رشتهٔ زنار، نار
مطربا! بزم سماع است و بزن بر چنگ، چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار، دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش، هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار، عار
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
صید غرقه در خون
شوم من گرچه صید غرقه در خون گشتهٔ ترکش
ندانم ترک او، هر کس که بتواند کند ترکش
کشیدی ناز چشمش ای دل آخر ریخت خونت را
بگفتم بارها من با تو، ناز مست کمتر کش
به جایی پا نهاده ست او که خورشید جهان آرا
اگر خواهد تماشایش، بیفتد تاج از ترکش
مصوّر! از چه رو وامانده ای از قد و رخسارش؟
رخش از ماه نیکوتر، قدش از سرو برتر، کش
ز یک تیر نگه از پا در آرد صد چو رستم را
در آرد آن کمان ابرو، اگر یک تیر، از ترکش
نداده تا ز غم، گردون دون، بر باد خاکت را
ز آب و خاک تا دانی صبوحی آتش ترکش
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نگران روی او
چنان سدّی ز چین بسته است آن زلفین گیسویش
که یأجوج نگه را نیست ره در کشور رویش
نگردد تا سپاه خط تمامی جمع، ممکن نیست
خلاص اسکندر دل از عقابین دو ابرویش
رُخش گوئی بهشت است و دهان کوثر قدش طوبی
دو صد حور و دو صد غلمان همیشه مات در کویش
و یا رویش بهار است و جبین چون لالهٔ حمرا
قدش سرو و دو چشمش نرگس و سنبل بود مویش
اگر گویم که شیرین است یا لیلی، روا باشد
که صد فرهاد و مجنون، چشم و دل دارند بر سویش
اگر طعنه زند بر ماه و خور، نبود عحب، زانرو
که باشد هر دو تصویر دو چشم مست جادویش
صبوحی خاک بر سر کن ز چشمان آب خون جاری
که عشق آتش بود دلبر به یادت می‌جهد خویَش
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
زلف و خال
ای خواجه چشم من همه سوی خط است و خال
تو در خیال مال و در اندیشهٔ منال
من معترف که باده حرامست میخورم
ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟
جُستی نشان او که مبادا نشان او
هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانه‌ای
غافل ز بازی فلک و مکر بد سگال
هر درد را دوائی و هر خار را گلی است
ایدل خموش باش دمی آنقدر منال
شبهاست باز دیده‌ام از آرزوی تو
تا از شمایل تو حکایت کند مثال
گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین
بر روی دوست زلف و برخسار یار خال
ای باد حال زار صبوحی بگو به یار
امّا نه آنقدر که ازو گیردش ملال
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
اشتیاق جمال
شبی بخواب زدم بوسه بر لبش بخیال
هنوز بر لب آن شوخ می‌زند تبخال
ز چاک پیرهن اندام نازکش ماند
چو عکس برگ گل اندر میان آب، زلال
بنوش باده که اندر طریقت عشق است
چو شیر مادر، خون حرامزاده حلال
صبا ز روی تو گیرم نقاب بردارد
که راست تاب تماشایت ای بدیع جمال
دو ابروان کمانش بدیدم و گفتم
یقین که اوّل ماه و عیان شدست هلال
نمود تا که بمن رخ ز خویشتن رفتم
نبود صبر چنینم باشتیاق جمال
اگر ببزم صبوحی شبی رسد قدمش
نثار مقدم او جان دهیم مالامال
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شیفتۀ شیدایی
ز عشق روی تو، چون بلبل از گل
شکفته گردم، هر دم گل از گُل
ز روی و موت دانستم، ندارد
گل از سنبل جدائی، سنبل از گُل
دهانست و لب این، یا خضر بسته
به روی چشمهٔ حیوان، پل از گُل
گلی بر سر زده آن سرو قامت
و یا ماهیست دارد کاکل از گُل
ز بلبل نیست این غلغل به گلشن
بود این شورش و این غلغل از گُل
مرا گوئی که چشم از او بپوشان
چگونه چشم پوشد بلبل از گُل
صبوحی تا گلندامت به پهلوست
بده دل بر گل و، بستان مل از گُل
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
حلقۀ زلف
تا در آن حلقهٔ زلف تو گرفتار شدم
سوختم تا که من از عشق خبردار شدم
من چه کردم که چنین از نظرت افتادم
چاره‌ای کن که به لُطف تو گنهکار شدم
خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود
بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم
تا در آن سلسلهٔ زلف تو افتادم من
بی‌سبب چیست که پیش نظرت خوار شدم
برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو
که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم
جان بلب آمد و راز تو نگفتم به کسی
نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پریدن از آشیانه
ترنج غبغب آن یوسف عزیز چو دیدم
چنان شدم که به جای ترنج، دست بریدم
ز قهر تیغ کشیدی، به سوی من بدویدی
ز من تو سر ببریدی، من از تو دل نبریدم
نشست یار به محمل، گذشت قافله غافل
که هر چه من بدویدم، به گرد او نرسیدم
مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری
ز من بپرس که با سر، به کوی دوست دویدم
مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی
بهشت روی تو دیدم، از آشیانه پریدم
توئی که سوختی‌م از فراق و رحم نکردی
منم که سوختم و ساختم، نفس نکشیدم
رموز غیب که یزدان بجبرئیل نگفتی
من از گدای در کوی می فروش شنیدم
هر آنچه تخم طرب کاشتم به مزرعهٔ دل
ز بخت بد چو صبوحی گیاه غم درویدم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
سرخوشم
خوش می‌کشد بسوی تو این عشق سرکشم
گر از جفا رقیب نسازد مشوّشم
گه خال دانه می‌کشدم گه کمند زلف
چون صید ناتوان ز جفا در کشاکشم
از آب چشم و آتش دل بی تو هر زمان
گاهی در آب غوطه ور و گه در آتشم
گر صد رهم رقیب کشد از جفا هنوز
من با امید وصل تو با باده سرخوشم
از سیل اشک و نالهٔ غم آه دردناک
سوزد درون و چهرهٔ از خون منقّشم
نبود متاع دیگرم اندر دیار عشق
ای وای اگر مدد نکند بخت سرکشم
جانا به وری و موی عزیزت که در جهان
یکدم خیال روی تو نبود فرامشم
گفتم که ناخوشم ز غم هجر و انتظار
گفتا خموش باش صبوحی که من خوشم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شاطر عشق
من اگر رندم و قلّاشم، اگر درویشم
هر چه ام، عاشق رخسار تو کافر کیشم
دست کوتاه از آن زلف درازت نکشم
گر زند عقرب جرّاره، هزاران نیشم
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم
دشت، آراسته از لاله رخان، دوش به دوش
من بیچاره گرفتار خیال خویشم
دل ز عشق رخت ای دوست، کجا برگیرم
برود عمر عزیز ار به سر تشویشم
من، همان شاطر عشقم که به تو شرط کنم
گر کشم دست ز دامان تو، نادرویشم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پرده های راز
دو چشم مست تو، خوش می‌کشند ناز از هم
نمی‌کنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمی‌گوید
چه نکته‌ایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که می‌ترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه می‌ماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بی‌نیاز از هم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گلگون قبا، خونین کفن
از حسرت شمع رخت، افتاده در طرف چمن
یکجا صبا، یکجا خزان، یکجا گل و یکجا سمن
برقع ز عارض برفکن تا عالمی شیدا شود
فوجی ز رو، بعضی ز مو، خلقی ز لب، من از دهن
چون در تکلّم می‌شوی از حسرتت گم می‌کند
سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن
اندر خرامشهای تو از طرف بستان می‌فتد
سرو از قد و آب از روش، رنگ از گل و حالت ز من
ببرید خیاط ازل دو جامه بر اندام ما
بهر تو گلگون قبا، وز بهر من خونین کفن
هر گه که بنشینی ز پا، برگرد سر می‌گرددت
شمع از زمین، ماه از زمان، عقل از سر و روح از بدن
از وصف آن خورشید رو، پرسد صبوحی گفتمش:
رخساره مه، زلفان سیه، چشمان غزال، ابرو ختن