عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای تهمت من کشیده از خلق بسی
نابوده مرا به وصل تو دسترسی
چون در سرم افتاد ز عشقت هوسی
تا سر ننهم تو را نمانم به کسی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در هجا
کلاخ پاره غاره نمی ماند
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - ای کودکان
. . . ر من ای کودکان ز کار فرو ماند
زار بگریم بر او که زار فرو ماند
. . . ر نگویم ز کار ماند، چگویم
رستم دستان ز کار زار فرو ماند
. . . ر نبد، شیر بد که از فزع او
شیر شکاری بمرغزار فرو ماند
سال برآمد مرا به پنجه و او را
پنجه فرو ریخت، وز شکار فرو ماند
بود مرا خر زه ای چنانکه نیارست
خر بمری پیش او ز هار فرو ماند
ماده خری تنگ بسته را بنهادم
چنبر بگسست و در نوار فرو ماند
باز بر آنگونه سست گشت که گوئی
ماده خری زیر تنگ بار فرو ماند
کره سوی ماده خر برد ببیابان
مژده که آن کنگ خر فشار فرو ماند
آنکه سر از نیفه برفروخت چو برخاست
خفت و سر از پاچه ازار فرو ماند
آنکه ز بیگانگان نفیر برآورد
اکنون از خفت و خیز یار فرو ماند
رنج میان پای کف و . . . ن و . . . س از وی
خاست که از کار هر چهار فرو ماند
دل نکنم تنگ از آن سبب که در اینکار
بهتر ازین کس دو صد هزار فرو ماند
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲ - به کلاه تو سوگند
ای خداوند مرا از غم بی دستاری
به کلاه تو که دوشینه تب گرم گرفت
به کلاه تو چرا خوردم سوگند گران
بسر من که مرا از سر من شرم گرفت
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - حنائی
دید حنائی به . . . یلر میل زن خویش
وانچه کلان . . . ایر شهر خیل زن خویش
برد زنش را به . . . ایر خوردن مهمان
رفت بهر خانه ای طفیل زن خویش
داد به . . . ادن بزن سبیل و ز کنجی
گرم فرو . . . ید بر سبیل زن خویش
غله امسال اگر گروگان گردد
جمله بپیماید او بکیل زن خویش
مفت زن و زن بمزد گشت و فرو جست
از نفقات نهار و لیل زن خویش
ویل نیاید اگر بقلب حنائی
بر شده بیند بچرخ ویل زن خویش
کرد زن خویش را سهیل خر انبار
گشت حنائی همان سهیل زن خویش
بر سر او سیل غم براند زن و رفت
تا کندی ناودان بسیل زن خویش
. . . ایر به . . . ون کسی بود که نگوید
دید حنائی به . . . ایر میل زن خویش
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳
آنگه که بدی نبود رخ مه را خویش
جستن ز تو من نیافتم بهره خویش
اکنون آئی که گشت . . . ونت درویش
چون گردن پیر گاو گردنکش ریش
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ایشاه دل خصم تو دارد سوزن
خیاط غمست و میگذارد سوزن
از خون سرشته رشته کردست و تعب
از سینه بدیده می برآرد سوزن
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای صدر جوانبخت ز بس غم خوردن
بی برگ شدم بار گران بر گردن
نه توشه زیستن نه برگ مردن
بی برگم و بی مرگ چه دانم کردن
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
گردون چو طپانچه کاه رخسار منست
سیاره سرشک چشم خونبار منست
از روی سرشک تا غمت یار منست
گردون و ستاره ساختن کار منست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
از خنده مغاله چون فتد در رخ یار
از گریه کنم سرشک چون کور قطار
از خنده یار و گریه من ناچار
لوری بمغاله افتد آخر یکبار
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
روحی بجز مرثیه گوی من شد
بگریست بر آنکه جان من از تن شد
...
... ن شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای تشنه تیغ ابروی نازت به خون ما
خطِّ خوش تو سرخط مشق جنون ما
هرگز نبود کوکب ما این چنین سیاه
زلفت فکند ساه به بخت زبون ما
گلگون ز باده نیست ترا چشم فتنه‌ساز
آلوده است دامن نازش به خون ما
یکروی و یکدلیم به هر کس چو آینه
بیرون نماید آنچه بود در درون ما
فیّاض شکرِ بخت سیه را چه‌سان کنم
شد عاقبت به زلف بتان رهنمون ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
کارگر نیست به غم تیشة اندیشة ما
خورد ای کاش همان بر سر ما تیشة ما
نخل ما بار ترقی ندهد پنداری
که به فولاد فرو رفته رگ و ریشة ما
چه عجب گر چو کتان ماه فرو ریخت ز هم
دم ز مهتاب زند برق دمِ تیشة ما
دل ما جمع نخواهد که شود با دل تو
ترسم ای دوست که بر سنگ خورد شیشة ما
نیستی مرد سبک حملگی ما فیّاض
پنجه در سنگ زند شیر تو در بیشة ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیدة بیدار ما
کشت ما را تغافل یار بی‌پروای ما
با وجود این دیت می‌خواهد از ماوای ما
ما بشیر خامشی طفل زبان پرورده‌ایم
تند بر گوش تغافل می‌خورد غوغای ما
وصل شد باعث جدایی ما
خصم ما گشت آشنایی ما
گرد ما هم به دامنی نرسید
چه رسا بود نارسایی ما
در چمن بال بسته‌تر گشتیم
دام خندید بر رهایی ما
دل نهادِ شکستگی شده‌ایم
چه گران است مومیایی ما
زین که ما را به هیچ کس نخرید
چه عیان شدگرانبهایی ما
دوست را کرده‌ایم دشمن خویش
سخت واباخت کیمیایی ما
سخت کاریست سد دل گشتن
مفت ما بود ناروایی ما
ما که امّید گم شدن داریم
کی کند خضر رهنمایی ما!
غم به ما خوش نیاز پاشی کرد
تازگی داشت دلربایی ما
هر چه هم داشتیم باخته‌ایم
مایه برداشت بینوایی ما
وصل ما خوش نکرد دل فیّاض
دل مگر خوش کند جدایی ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا تو افکندی به دولت سایه بر گلزارها
بلبلان را در ترنّم سوده شد منقارها
من چو بلبل نغمه‌سنج گلشن کویی که هست
آفتاب آنجا گلِ خار سر دیوارها
نقد جان بر کف چه می‌کردند دلالان مصر
یوسفم را کس نمی‌آرد درین بازارها
دشت بی‌آبست و شب کوتاه و ره دور و دراز
زود بربندید ای جمّازه‌داران بارها
در گلستانِ سر میدان عشق آی و ببین
همچو گل خندان سر منصوریان بر دارها
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
با دوای کس نمی‌سازند این بیمارها
عشق را گویند مردم کار بی‌کاری بود
عشق چون کاری بود بی‌کاریست این کارها
زاهدان را امشب از ترخنده‌های انفعال
سبز شد مسواک‌ها در گوشة دستارها
عشق را فیّاض در ادبارها اقبال‌هاست
آه ازین اقبال‌ها و داد ازین ادبارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
اندکی آشفته‌تر خواهم دماغ خویش را
پرتو بخت سیه را بر سرم تا سایه کرد
کم ندانیم از هما اقبال زاغ خویش را
داغ دل را با کسی فیّاض ننمودم چو صبح
زیر دامن سوختم چون شب چراغ خویش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
منم که کرده‌‌ام الماس نشئه مرهم را
به مرگ عیش سیه‌پوش داغ ماتم را
کسی که سرمه از آن درگرفت چون خورشید
به یک نگاه ببیند تمام عالم را
به گلشنی که در آن شعله آبیار بود
به آفتاب برابر نهند شبنم را
به روز وصل سیاهی ز داغ برگیرم
لباس عید نسازم پلاس ماتم را
به دهر خون نخورد آدمی چه چاره کند!
به آب غصّه سرشتند خاک آدم را
ز دود دل رقمی چند در سفینة چرخ
به یادگار نوشتیم شکوة غم را
نیاورم به زبان راز دل ولی فیّاض
بگو چه چاره کنم گریة دمادم را!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه می‌دانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنه‌ای در کار می‌خواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینه‌افگاران شود پیدا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
جنون تکلیف کوه و دشت و صحرا می‌کند ما را
اگر تن دردهیم آخر که پیدا می‌کند ما را؟
محبّت شمع فانوس است کی پوشیده می‌ماند
غم او عاقبت در پرده رسوا می‌کند ما را
قمار عشق نقد صرفه را در باختن دارد
تمنّای زیان سرگرم سودا می‌کند ما را
پس از کشتن نگاه گوشة چشمش به جان دادن
برای کشتن دیگر مهیّا می‌کند ما را
ز سیل اشک ما تر می‌شود ابرو نمی‌داند
که رفته رفته غم همچشم دریا می‌کند ما را
ز حرمان میل دل افزون شود زان در وصال او
خلاف وعده سرگرم تمنّا می‌کند ما را
بیایید ای هواداران یک امشب شاد بنشینیم
که فردا می‌رود فیّاض و تنها می‌کند ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مستی مدام جام هوس می‌دهد مرا
گر دم زنم به دست عسس می‌دهد مرا
صیّاد را چو نالة زارم اثر کند
از قید دام سر به قفس می‌دهد مرا
شان و شکوه عهد سلیمانیم گذشت
موری کنون به باد نفس می‌دهد مرا
ناز زمانه بهر غمی تا به کی کشم
این جام آرزو همه کس می‌دهد مرا
سیمرغ پر شکستة اوج قناعتم
گردون فریب بال مگس می‌دهد مرا
من آن نیم که گرد پی کاروان خورم
گاهی فریب ناله جرس می‌دهد مرا
فیّاض اگر عنان نکشم طبع شوخ من
چون شعله سر به خار و به خس می‌دهد مرا