عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
مردمان بینند کز چشمم همی خون می رود
کس نداند از کجا می آید وچون می رود
پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و عقیق
چون حدیثی بر لبم ز آن لعل میگون می رود
روی مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نیلگون
دود آهم روز وشب از بس به گردون می رود
عاقبت جانم ز تن ناچار خواهد شد برون
وز دلم مهر تونتوان گفت بیرون رود
هرچه را بینی به عالم هست قانونی ولی
جور تو با ما است کو بیرون ز قانون میرود
سوختم از آتش غم وین عجب کز آب چشم
از کنار هر کنارم رود جیحون می رود
چون بلنداقبال حیران گشته عقل از کار خویش
رگ چولیلی می گشاید خون ز مجنون می رود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نخواهد آمد آن دلبر دگر در بر اگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
غم هجران به جان من زد آتش
به مغز استخوان من زدآتش
سراپا سوختم از دوری یار
چرا بر نیستان من زد آتش
حدیثی گفتم از هجران که ناگه
بیانش بر زبان من زدآتش
دهد بر باد تا خاکسترم را
به جان ناتوان من زدآتش
چه خصمی داشت با من دوست کز هجر
چنین برخانمان من زدآتش
به شاخی آشیان کردم چومرغی
فلک بر آشیان من زد آتش
بلند اقبال را دیدم که میگفت
غم هجران به جان من زدآتش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
کس نگردد مبتلای درد وآزار فراق
کس مبادا در جهان یا رب فراق
نوح از طوفان ویعقوب از غم یوسف ندید
آنچه من می بینم اندر دهر ز آزار فراق
دیده ای آتش چوافتد در نیستان چون کند
همچنان در جسم و جانم می کند نار فراق
در علاج من طبیبا رنج بی حاصل مبر
زآنکه مرگ آید دوای درد بیمار فراق
دارم از ابروی یار خود قدی خم گشته تر
بسکه بنهاده است بر دوشم همی بار فراق
پیش از آن کز ما فراق آثار نگذارد به دهر
ازخدا خواهم به جا نگذارد آثار فراق
گفت از دوزخ بلند اقبال کم کن گفتگو
در بر هر کس که گفتم شرحی از کار فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق
خدا به داد دل من دهد سزای فراق
روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش
که غیر مرگ نباشد دگر دوای فراق
فراق را نمک ما دودیده کور کند
که تا یکی کشد از هر طرف عصای فراق
اگر فراق بمیرد ز دیده خون باریم
من از برای دل خود دل از برای فراق
بقای هیچ کسی نیست در فنای کسی
ولی بقای دل ما است در فنای فراق
نوای نی عجب امشب به گوش جانسوز است
مگر که نائی ما می زند نوای فراق
فراق یار چو آید ز پیش یار سزد
که درز اشک نمایم نثار پای فراق
قلم بسوخت چوانگشت اندر انگشتم
چوخواستم بنویسم زماجرای فراق
مدام ذکر دلش این بود بلنداقبال
که دور ساز خدایا زما قضای فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
گفتم ازهجر توخونین جگرم گفت چه باک
گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک
گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی
روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک
گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی
ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک
گفتم ای مه تو ز بس جابری ومن صابر
در برتیر ملامت سپرم گفت چه باک
گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق
تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک
گفتم افتاده ز بیدادتو درکنج قفس
همچو آن طایر بشکسته پرم گفت چه باک
گفتمش در شب هجران تو از آتش غم
سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک
گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم
بی دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
پای بند خم آن زلف گره گیر شدم
از جنون عاقبت الامر به زنجیر شدم
این همه چین نه ز پیری است که دارم به جبین
در جوانی ز غم یار چنین پیر شدم
نه ز بسیاری عمر است که پشتم شده خم
قدخمیده چو کمان ز آن قد چون تیر شدم
شد زتاراج غمش ملک وجودم ویران
شکر لله که کنون قابل تعمیر شدم
جان به در بردم از آن خنجر مژگان اول
آخر از ابروی او کشته به شمشیر شدم
دست تدبیر من ازچاره گری کوته شد
تا گرفتار به سرپنجه تقدیر شدم
چون بلنداقبال از بس که خورم خون جگر
بر سر خوان حیات از دل وجان سیر شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
یک آه اگر از دل صد چاک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچین شده دامان من از بس
خوناب دل ازدیده نمناک برآرم
روزی به سر تربتم از پای گذارم
درم کفن خویش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزاید
گر تیر تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسی از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهی کنی از زلف بگفتا
ماری به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا یار
کام دل از آن دلبر بی باک برآرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
دل من هست چو عمان دهان شد صدفم
صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی
باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم
یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من
همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد
خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم
طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم
هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم
چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
خیمه زدسلطان عشق اندر دلم
کار بس گردیده مشکل بر دلم
گشت خون وز دیده ام آمد برون
از غم شوخی پری پیکر دلم
آرمش با ریشه از پیکر به در
جز توخواهد گر کس دیگ ردلم
بندی ازگیسو بنه بر پای او
تاجنون را در کند از سر دلم
بر ندارد دست از ابروی دوست
گر به خون غلطد از آن خنجر دلم
زاهدا کفر چه وایمان چه
من اسیر آن بت کافر دلم
در برم دل چون بلنداقبال نیست
زآنکه باشد دربر دلبر دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
ز حال من خبرت نیست کز فراق تو چونم
همی ز بسکه کنم گریه غرق لجه خونم
که تا به زلف چو زنجیر توکنند به قیدم
همیشه با دل پرخون به درس ومشق جنونم
علاج درد دل از غم سکون وصبر شد اما
کنم چه چاره که از دست رفته صبر وسکونم
ز قید مهر توهرگز برون نمی رودم دل
ز قیدعالم امکان اگر کنند برونم
مرا زعشق تواقبال شدبلند ولیکن
بسی ز درد فراقت شکسته بال وزبونم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ما کجا کی عاشق دلخسته ایم
عشق را برخود به تهمت بسته ایم
از غم بی آلتی افسرده ایم
حاش لله کی کجا وارسته ایم
اینکه پروازی نمی بینی زما
همچو مرغ بال وپر بشکسته ایم
اینکه جولائی نمی آریم ما
زیر بار محنت وغم خسته ایم
چون بلنداقبال بی دل روز وشب
بر سر راه طلب بنشسته ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
آگه نیی که بیتو شب و روز چون کنیم
دل را کنیم خون وز چشمان برون کنیم
جور وجفا هر آنچه توافزون کنی به ما
ما با توطور مهر ووفا را فزون کنیم
دیوانه راست جای به زنجیر زلف تو
زنجیر گشته به که خیال جنون کنیم
گفتی کنیم صبر وسکون در فراق تو
طاقت دگر نمانده که صبر و سکون کنیم
عشاق چهره از غم دل زرد کرده اند
ما رخ ز خون دیده همی لاله گون کنیم
ای دل به حیرتم که شکایت به هجر دوست
از جورچرخ یاکه ز بخت زبون کنیم
اقبال ما چوگشته بلنداز وصال دوست
هر عشرتی که هست بیا تاکنون کنیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دل به من گوید ز غم کز شهر در هامون رویم
من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم
هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن
راه دور و پای لنگ وتوشه ای نه چون رویم
نیست چون پائی به زانو ره رویم وخون دل
قوت جان سازیم وزاینجا با دل پرخون رویم
بوی لیلی برمشام ما نیامد ز این دیار
تا به هر جائی که لیلی هست چون مجنون رویم
اهل میخانه همه گویند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونین با رخ گلگون رویم
بر دردولت سرای یار اگر ندهند بار
صد دلیل آریم ودر پیشش به صدافسون رویم
چون بلند اقبال داردعزم کوی آن صنم
خیز ای دل تاکه ما هم همرهش اکنون رویم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
آتشی عشق زد به خرمن من
که دل وجان بسوخت درتن من
خون دل بسکه ریختم از چشم
لاله زاری شده است دامن من
غم عالم گرفته جا گوئی
دردل همچو چشم سوزن من
نیست اندیشه ام ز تیر قضا
شود از زلف یار جوشن من
بگذرم از بهشت وحور وقصور
گر به کویش دهند مسکن من
بار یار است ویار اغیار است
دوست با دشمن است ودشمن من
خط به گرد رخش امید آوخ
که خزان برد ره به گلشن من
زلف را حلقه حلقه چون زنجیر
کرده گویا برای گردن من
برد دل از کف بلند اقبال
آن ستم پیشه ترک رهزن من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
در دلم عشق آتشی افروخته
کارزوهای دلم را سوخته
گوئی استاد ازل جز جور و کین
یار را درس دگر ناموخته
چشم من آخر تلف کرد از غمش
در دلم خون هر چه بود اندوخته
کم ملامت کن که پیر می فروش
می خرد جان ها می ار بفروخته
گربلند اقبال بر کس ننگرد
چشم دل از ما سوی الله دوخته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خیز ای بت من باده گلگون کهن ده
گر باده به من می دهی امروز به من ده
امروز بسی تنگدلم از غم ایام
ده باده و بوسی مزه از تنگ دهن ده
از بهر تفرج گذری کن به گلستان
خجلت ز رخ و قد به گل وسروو چمن ده
از بهر تماشا قدمی نه به کلیسا
حسنی به جمال بت و عشقی به شمن ده
در نافه زلفت ز دل خون شده تعلیم
در پرورش مشک به آهوی ختن ده
رنجور فراقیم یک امروز ز وصلت
آسودگیم از غم و اندوه ومحن ده
از هجر دلم را مشکن داری اگر میل
بر دل شکنی بر به سر زلف شکن ده
خواهی اگر اقبال بلندی چون من ای دل
بر هر چه مقدر شده راضی شو و تن ده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
چه اول مهربان بودی چه آخر کینه جو گشتی
بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی
ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد
مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی
چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه
تو کاندر حلقه های زلف دلبر موبه مو گشتی
دلا در هرزه گردی گشتی آخر شهره در عالم
ز بس کاندر سراغ ماهرویان کو به کو گشتی
شدی گه معتکف درچین گیسوی پریرویان
به پیش زلف چون چوگانشان گاهی چو گوگشتی
نگفتم با پریشان زلف جانان همنشین کو شو
کنون دیدی که همچون من پریشان تر از او گشتی
بلنداقبال از آن گشتی بلند اقبال درعالم
که از قید علایق رستی و بی آرزو گشتی