عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۱ - غزل
مخورانده که همه کار به کام تو شود
شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام
شکرین پسته او نقل مدام تو شود
بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند
عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست
آید از روی هوا بسته دام تو شود
چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد
خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود
شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام
شکرین پسته او نقل مدام تو شود
بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند
عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست
آید از روی هوا بسته دام تو شود
چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد
خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در صفت عشق و محبت
گر حیات ابد همی خواهی
خیز و با عشق جوی همراهی
رو، دم از عشق زنکهکار این است
رهروان را بهین شعار این است
به زبان سر عشق نتوان گفت
آنچنان در به گفت نتوان سفت
هر چه گویی گر آنچنان باشد
صفت عشق غیر از آن باشد
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سریست در سه حرف نهان
سخن سر عشق کار دلست
عشق پیرایه و شعار دلست
عاشقی قصه و حکایت نیست
عشقبازی در این ولایت نیست
عالم عشق عالم دگر است
پایهٔ عشق از این بلندتر است
کی به هر مسکنی کند منزل
تابود میل او به عالم گل
عشق در هر وطن فرو ناید
حجرهٔ خاص عشق، دل باید
مرکب عشق سختتیزرواست
هر زمانیش منزلی زنو است
هر که با عشق همعنان باشد
منزلش زآن سوی جهان باشد
دل که از بوی عشق بی رنگ است
نه دلست آن که پارهٔ سنگ است
به زبان قال و قیل عشق مگوی
خیز و دل را به آب صدق بشوی
دل زخبث هوا نمازی کن
چون شدی پاک عشق بازی کن
عشقبازی (است) وعشقبازینیست
هوسی به زعشقبازی نیست
خیز و با عشق جوی همراهی
رو، دم از عشق زنکهکار این است
رهروان را بهین شعار این است
به زبان سر عشق نتوان گفت
آنچنان در به گفت نتوان سفت
هر چه گویی گر آنچنان باشد
صفت عشق غیر از آن باشد
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سریست در سه حرف نهان
سخن سر عشق کار دلست
عشق پیرایه و شعار دلست
عاشقی قصه و حکایت نیست
عشقبازی در این ولایت نیست
عالم عشق عالم دگر است
پایهٔ عشق از این بلندتر است
کی به هر مسکنی کند منزل
تابود میل او به عالم گل
عشق در هر وطن فرو ناید
حجرهٔ خاص عشق، دل باید
مرکب عشق سختتیزرواست
هر زمانیش منزلی زنو است
هر که با عشق همعنان باشد
منزلش زآن سوی جهان باشد
دل که از بوی عشق بی رنگ است
نه دلست آن که پارهٔ سنگ است
به زبان قال و قیل عشق مگوی
خیز و دل را به آب صدق بشوی
دل زخبث هوا نمازی کن
چون شدی پاک عشق بازی کن
عشقبازی (است) وعشقبازینیست
هوسی به زعشقبازی نیست
رهی معیری : غزلها - جلد اول
حدیث جوانی
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیدهام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
چون خاک در هوای تو از پا فتادهام
چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
از جام عافیت می نابی نخوردهام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیدهام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریدهام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریدهام
گر میگریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیدهام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
چون خاک در هوای تو از پا فتادهام
چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
از جام عافیت می نابی نخوردهام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیدهام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریدهام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریدهام
گر میگریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام
رهی معیری : غزلها - جلد اول
سوزد مرا سازد مرا
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری : غزلها - جلد اول
زندان خاک
با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
جای در بستان سرای عشق میباید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام
خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق هم نوایان از نوا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
جای در بستان سرای عشق میباید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام
خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق هم نوایان از نوا افتاده ام
رهی معیری : غزلها - جلد اول
غرق تمنای تو ام
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه ی آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه ی آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
رهی معیری : غزلها - جلد اول
ماجرای اشک
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشن دلی کجاست که داند بهای اشک؟
ماییم و سینهای که بود آشیان آه
ماییم و دیدهای که بود آشنای اشک
گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست
چون جویبار ساخته ام با نوای اشک
از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است
از دیده خون گرم فشانم به جای اشک
چون طفل هرزه پوی بهر سوی می دویم
اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک
دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت
آتش افتاد بی تو به ماتم سرای اشک
خواب آور است زمزمه ی جویبارها
در خواب رفته بخت من از های های اشک
بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم
از بس که دردناک بود ماجرای اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشن دلی کجاست که داند بهای اشک؟
ماییم و سینهای که بود آشیان آه
ماییم و دیدهای که بود آشنای اشک
گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست
چون جویبار ساخته ام با نوای اشک
از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است
از دیده خون گرم فشانم به جای اشک
چون طفل هرزه پوی بهر سوی می دویم
اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک
دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت
آتش افتاد بی تو به ماتم سرای اشک
خواب آور است زمزمه ی جویبارها
در خواب رفته بخت من از های های اشک
بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم
از بس که دردناک بود ماجرای اشک
رهی معیری : غزلها - جلد اول
ساغر هستی
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوش تر بود در پرده ی وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه ی مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لاله ی سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوه ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوش تر بود در پرده ی وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه ی مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لاله ی سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوه ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست
رهی معیری : غزلها - جلد اول
نای خروشان
چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم
بناله گرم بود محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب
بروی آب بود منزلی که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم
بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش
درون سینه بود قاتلی که مندارم
ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟
که با تو شرح دهد مشکلی که مندارم
رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلی که من دارم
بناله گرم بود محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب
بروی آب بود منزلی که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم
بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش
درون سینه بود قاتلی که مندارم
ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟
که با تو شرح دهد مشکلی که مندارم
رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلی که من دارم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
نازک اندام
ز جام آینه گون پرتو شراب دمید
خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید
درون اشک من افتاد نقش اندامش
به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید
ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او
ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید
کشید دانه ی امید ما سری از خاک
که برق خنده زنان از دل سحاب دمید
به باد رفت امیدی که داشتم از خلق
فریب بود فروغی که از سراب دمید
غبار تربت ما بوی گل دهد گویی
که جای لاله ازین خاک مشک ناب دمید
رهی چو برق شتابنده خنده ای زد و رفت
دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید
خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید
درون اشک من افتاد نقش اندامش
به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید
ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او
ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید
کشید دانه ی امید ما سری از خاک
که برق خنده زنان از دل سحاب دمید
به باد رفت امیدی که داشتم از خلق
فریب بود فروغی که از سراب دمید
غبار تربت ما بوی گل دهد گویی
که جای لاله ازین خاک مشک ناب دمید
رهی چو برق شتابنده خنده ای زد و رفت
دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
ستاره خندان
بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
خاک شیراز
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
نغمهٔ حسرت
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
غنچه پژمرده
عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغ است
شور عشق تازهای دارد مگر دل؟ کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است
هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغ است
شور عشق تازهای دارد مگر دل؟ کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
صفای شبنم
او را برنگ و بوی نگویم نظیر نیست
گلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیست
ما را نسیم کوی تو از خاک بر گرفت
خاشاک را به غیر صبا دستگیر نیست
گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولی
آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست
غافل مشو ز عمر که ساکن نمی شود
سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست
روی نکو به طینت ساقی نمی رسد
گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست
با عمر ساختیم ز دل مردگی رهی
ماتم رسیده را ز تحمل گزیر نیست
گلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیست
ما را نسیم کوی تو از خاک بر گرفت
خاشاک را به غیر صبا دستگیر نیست
گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولی
آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست
غافل مشو ز عمر که ساکن نمی شود
سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست
روی نکو به طینت ساقی نمی رسد
گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست
با عمر ساختیم ز دل مردگی رهی
ماتم رسیده را ز تحمل گزیر نیست
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
بار گران
زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست
می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست
می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
سوسن وحشی
دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید
نیمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش حریق مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید
چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق
نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید
عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد
تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید
آتش انگیز بود باده نوشین گویی
نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید
نیمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش حریق مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید
چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق
نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید
عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد
تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید
آتش انگیز بود باده نوشین گویی
نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
سرا پا آتشم
تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همهگرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همهگرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
آشیانهٔ تهی
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا
بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا
بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
داغ محرومی
ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا