عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
گر پذیری تو ز من جان چه شود
کار بر من کنی آسان چه شود
دل ز من بردی و جان شد مشتاق
گر فدای تو شود جان چه شود
برقع از روی چو مه بر گیری
تا شوم واله و حیران چه شود
از گلستان رخ و زلف تو من
گر بچینم گل و ریحان چه شود
گر دهانرا بسخن بگشائی
تا برم قند فراوان چه شود
ساقی چشم تو گر باده دهد
تا خرد مست شود زان چه شود
فکنی ز آن لب شیرین شوری
در نهاد شکرستان چه شود
بر لبم لب بنهی تا آبی
کشم از چشمهٔ حیوان چه شود
گره از زلف اگر بگشائی
تا شود خلق پریشان چه شود
سر فیض ار بودت تا از تو
شودش کار بسامان چه شود
بنوازی تو اگر موری را
تا شود رشک سلیمان چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
ز نکتهای بیانت خرد فزوده شود
ز لطف‌های نهانت نبوده بوده شود
چو نکتهٔ شنوم زان دهان پنهانی
دری ز غیب بروی دلم گشوده شود
به گوهر سخنی زان لب عقیق مرا
هزار عقده مشکل ز دل گشوده شود
جمال شاهد غیبی بچشم حق بینان
عیان در آئینهٔ طلعتت نموده شود
نموده چهره در آئینهٔ جمالت حق
که صدق بندگیم در تو آزموده شود
اگر نهی ز سر لطف بر سرم دستی
ز رفعت این سر پستم بچرخ سوده شود
بیا و این ید بیضا بسینهٔ من نه
بود ز زنگ کدورت دلم زدوده شود
جمال تو ز سر اهل دل رباید هوش
بمن نمای که هوشم ز سر ربوده شود
خوشا دمی که بیک جلوه‌ام کنی بی‌خود
نبوده بوده مرا بوده‌ام نبوده شود
سرم چو خاک شود بر سر رهی افتم
بود گذر کنی آنجا بپات سوده شود
ز زلفهای بلندت خرد ز دست رود
ز حلقهای کمندت جنون فزوده شود
گهی هلال و گهی بدر در سر زلفت
نماید ار بنسیمی زهم گشوده شود
بچشم پاک چو بیند بروی خوب تو فیض
جمال شاهد لاریبیش نموده شود
زبان به بندم از این پس ز گفتگو شاید
ز پستهٔ شکرینت سخن شنوده شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
جور ز حد ببر مگو جور زیاد میشود
از نظری بروی تو جور تو داد میشود
جور و جفا ز تو رواست هرچه تو میکنی بجاست
گر تو همه وفا شوی حسن کساد میشود
جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نکوست
هست جفا صلاح حسن گرنه فساد میشود
لطف نهان بجلوه آر تا برود دلم ز کار
حسن چو جلوه میکند عشق زیاد میشود
نیست مرا به جز تو کس مونس من توئی و بس
غم بدلم چو میرسد دل بتو شاد میشود
برک و نوای من توئی باد صبای من توئی
عقده غنچه دلم از تو گشاد میشود
چون تو بیاد آئیم خود بروم زیاد خود
فیض در آن زمان همه معنی یاد میشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشود
از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد
ظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشود
مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمی‌برد
مستی باده هوس شور شود نمیشود
آنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کند
دیده که دید روی دوست کور شود نمیشود
زاهد خشک را شراب مست کند نمیکند
دیو بصحبت ملک حور شود نمیشود
زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود
هر حجری ز آتشی طور شود نمیشود
خوی بدی چه جا گرفت می نرود بپند کس
مار چگونه از فسون مور شود نمیشود
دوش دلم ز بار خلق کاش رهد نمی‌رهد
پای گران ز سر مرا دور شود نمیشود
یار بوعدهٔ گهی خاطر فیض خوش کند
ماتم من بدین فسون سور شود نمیشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
ای دل مخواه کام که حاصل نمیشود
حق از برای کام تو باطل نمیشود
لذت شناس نیست که از دوست غافلست
لذت کسی شناخت که غافل نمیشود
تا جا گرفته عشق تو در سینه یک نفس
از دل خیال روی تو زایل نمی شود
زنده است انکه در ره تو می شود شهید
مرده است آنکه بهر تو بسمل نمیشود
رو دل بدست آر بسعی از گداز تن
تن در گذار تا ندهی دل نمی شود
تن گردهی بآنچه نوشته است در ازل
رنجی که میرسد به تو باطل نمیشود
عاقل اگر به عشق دهد دل میسر است
عاشق ولی بموعظه عاقل نمی شود
جاهل اگر رود زپی علم می شود
عالم محقق است که جاهل نمی شود
ای فیض راه میکده عشق بیش گیر
دل بی طواف میکده کامل نمیشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
عشق بدل گاه درد گاه دوا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد
گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را طبع دوا میدهد
این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر و کان داد سخا میدهد
هست درو بحرها موج زنان وین عجب
بحر بود در صدف عشق چها میدهد
دم بدم اندوه و غم بر سر هم می‌نهم
باز دل تنگ را وسعت جا میدهد
حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهد
هر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
هر که روی تو ندید از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو هیچ کلامی نشنید
هر سری کو ز می عشق تو مدهوش نشد
چو شنید از ره گوش و ز ره چشم چو دید
از ازل تا به ابد در دو جهان گرسنه ماند
هر که از مائده عشق طعامی نچشید
تا بشام ابد از رنج خمار ایمن شد
هر که در صبح ازل ساغری از عشق چشید
آب حیوان که حضر در ظلماتش میجست
بجز از عشق نبود این خبر از غیب رسید
غیر عشق و غم عشق از دو جهان هیچ متاع
مردم چشم و دل اهل بصیرت نگزید
هر که در بحر غم عشق فروشد چون فیض
نه بکس نی ز کسی زهد فرو شد نه خرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
زاهدم گفت زهد می‌باید
از من این کارها نمی‌آید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده می‌باید
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش می‌لاید
آنچه باید نمی‌توانم کرد
کنم از دستم آنچه می‌آید
داده‌ام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف می‌زیبد
ور کشندم بقهر می‌شاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
زهد و تقوی ز من نمی‌آید
میکنم آنچه عشق فرماید
کرده‌ام خویش را بدو تسلیم
میکند با من آنچه می‌باید
بکف عشق داده‌ام خود را
کشدم خواه و خواه بخشاید
دم بدم صور عشق در دل من
عقدهٔ را به نفخه بگشاید
هر نفس از جهان جان دل را
شاهدی تازه روی بنماید
هر صباحی بتازگی شوری
شب آبست عاشقان زاید
جان فزون میشود ز شورش عشق
تن اگر چه ز غصه فرساید
عشق تن گیرد و روان بخشد
عشق کل کاهد و دل افزاید
فیض هر دو ز غیب معنی بکر
آورد نظم تازه ار آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
عاشقی را جگری می‌باید
احتمال خطری می‌باید
نتوان رفت در این ره با پای
عشق را بال و پری می‌باید
گریهٔ نیم شبی در کار است
دود آه سحری می‌باید
دیده را آب ده از آتش دل
عشق را چشم تری می‌باید
نبری پی سوی بی‌نام و نشان
خبری یا اثری می‌باید
از تو تا اوست رهی بس خونخوار
راه رو را جگری می‌باید
تو نهٔ مرد چنین دریائی
رند شوریده سری می‌باید
بر تنت بار ریاضت کم نه
روح را لاشه خری می‌باید
دست در دامن آگاهی زن
سوی او راهبری می‌باید
نتوانی تو بخود پی بردن
مرد صاحب نظری می‌باید
چشم و گوش تو بشرک آلوده است
چشم و گوش دگری می‌باید
هست هر قافله را سالاری
هر کجا باست سری می‌باید
ناز پرورد کجا عشق کجا
عشق را شور و شری می‌باید
چون مگس چند زند بر سر دست
فیض را لب شکری می‌باید
عاقبت نخل امید ما را
از وصال تو بری می‌باید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
زهر فراق نوشم تا کام من برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بی‌وفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کرده‌ام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر ره‌زنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
یاران ز چشم دل برخ یار بنگرید
بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید
تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید
عاشق شوید و صانع آثار بنگرید
خود را چو ما بعشق سپارید در رهش
بیخود شوید و لذت دیدار بنگرید
از پای تا بسر همگی دیدها شوید
حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید
زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر
وز چشم سر بمنبع انوار بنگرید
دکان جان و دل بگشائید در عمش
اقبال کار و رونق بازار بنگرید
از سو ز جان متاع فراوان کنید غرض
ز الله اشتراش خریدار بنگرید
تاریک و تیره درهم و آشفته و دراز
در زلف یار حال شب تار بنگرید
چشمی بسوی کلبهٔ احزان ما کنید
افغان و نالهای دل زار بنگرید
گفتار نیک فیض شنیدند برملا
در خلوتش بزشتی کردار بنگرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
شکر افشان دهانش نگرید
لبن آلوده لبانش نگرید
بنگاهی بجهان جان بخشد
حکم بر جان و جهانش نگرید
خلقی از مستی چشمش مستند
می بی کام و دهانش نگرید
زهر میگیرد از ابرو مژگان
سهمگین تیر و کمانش نگرید
خاطرش با من و رو باد گران
سوی من لطف نهانش نگرید
از لب من سخن او میگوید
در بیانم به بیانش نگرید
زیر هر پرده نهانش بینید
پرده هم اوست عیانش نگرید
فیض دل با حق و رو در خلقست
شرح حالش ز بیانش نگرید
گر ندانید کز اهل درد است
درد او در سخنانش نگرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید
شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید
در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید
گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق
از جام بود خم و سبو بحر کم کشید
ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
از بلای چشم مستت العیاذ
العیاذ از هر چه هستت العیاذ
تن ز گل نازکتر و دل همچو سنگ
چون توان رستن ز دستت العیاذ
یک نظر کردم برویت شدنشان
از نگاهی روی حسنت العیاذ
شب همه شب نالم از دست غمت
هیچ پروای منستت العیاذ
نالهٔ من ز آسمانها در گذشت
هیچ میگوئی چه استت العیاذ
تا بشادی در برویم بستهٔ
از گشادت همچو بستت العیاذ
فیض صد توبه گر از عشقت رهد
باز می‌افتد بشستت العیاذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
زاهد گر ترا ریاست لذیذ
من دلداده را هواست لذیذ
گر ترا عافیت بود مطلوب
من دیوانه را بلاست لذیذ
گر ترا جوی شیر خوش آید
نزد من اشک بی‌بهاست لذیذ
گر تو با جوی خمر خوش داری
مر مرا خون دیدهاست لذیذ
گر ترا انگبین دهد لذت
حرف شیرین او مراست لذیذ
گر تو حور و قصور میخواهی
عاشقانرا ازو لقاست لذیذ
فیض با زاهدان جدال مکن
عشق نزد خسان کجاست لذیذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
اهل الدیار اهل الدیار هل جامع العشق القرار
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
ناصح برو شرمی بدار با پند عاشق را چه کار
پایند بهر او بیار یا با جنونش واگذار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتی مرا که چیست ز خوبان عجیب‌تر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیب‌تر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیب‌تر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیب‌تر
ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان
ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیب‌تر
ناز و کرشمه خد و قد بس عجب بود
گشتن اسیر صورت چسبان عجیب‌تر
از جان عجیب تر چه بود در سرای تن
عشقست در سرای تن از جان عجیب‌تر
گوشم شنید قصه مجنون عامری
چشمم بدید قصهٔ خود زان عجیب‌تر
خون خوردن کسیست برای کسی عجب
آنکه برای بی‌غم ناران عجیب‌تر
ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر
از دلبری تغافل ایشان عجیب‌تر
رندی و شاعری عجبست از طریق فیض
آنگاه شعرهای پریشان عجیب‌تر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
دامن از دوستان کشیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
بکین غم فلک بر خواست امروز
بیا ساقی که روز ماست امروز
بگردان جام می دوران شادی است
هوای ساغر و میناست امروز
بگردش آر چشمان تو میناست
لبانت ساغر صهباست امروز
بخواب آمد مرا خورشید امشب
فروغت بزم ما آراست امروز
گران از بزم رفت و یار بنشست
غم از جان و دلم برخواست امروز
صفای سینها و بادهٔ صاف
جدال محتسب بیجاست امروز
قیامت قامتی از جای برخواست
از آن قامت مرا فرداست امروز
مشو غافل که در مژگانش ای فیض
بقتل ما اشارتهاست امروز
ز تو خنجر ز من بنهادن سر
مرا عید و ترا اضحاست امروز