عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
جمله به کمالش بین کاینها ز کمال اوست
در صورت و در معنی چندان که نظر کردیم
حسنی که به ما بنمود نقشی ز خیال اوست
بزمیست ملوکانه در خلوت میخانه
مخمور کجا گنجد اینجا چه مجال اوست
حکمی به نشان آل ، از حضرت او داریم
هر حرف که می خوانیم توقیع مثال اوست
زاهد هوس ار دارد با جنت و با حوران
ما را ز همه عالم مقصود وصال اوست
در مجلس ما بنشین تا ذوق خوشی یابی
زیرا می جام ما از آب زلال اوست
این گفتهٔ مستانه از سید ما بشنو
قولی و چه خوش قولی این سحر حلال اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چشم ما روشن به نور روی اوست
جان ما دایم به جست و جوی اوست
بلبل سرمست در گلزار عشق
هرچه می گوید بگفت و گوی اوست
جنت جاوید اگر خواهی بیا
پیش ما بنشین که جنت کوی اوست
یک سر مویش به جانی کی دهم
هر دو عالم قیمت یک موی اوست
آفتاب است او و خوبان همچو ماه
روشنی روی ماه از روی اوست
گفتهٔ مستانهٔ ما گوش کن
نیک بشنو گفتهٔ نیکوی اوست
خال هندویش دل ما صید کرد
سید ما بندهٔ هندوی اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
جانم خیال شد به خیال خیال دوست
دل بیقرار گشت به عشق وصال دوست
هر کس به آرزوی جمالست در جهان
مائیم و آرزوی خیال جمال دوست
مهر منیر چیست شعاعی ز روی یار
یا کیست ماه نو چو غلامی هلال دوست
تا زنگ غیر ز آئینهٔ دل زدوده ام
در آینه ندیده ام الوصال دوست
مردم ندیده اند و گر سرو راستین
بر جویبار دیدهٔ ما چون هلال دوست
ما را کمال نیست به خود ای عزیز ما
داریم ما کمال ولی از کمال دوست
سید تو بار جان منه اندر وثاق دل
کاین خانه جای رخت بود یا محال دوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
عاشق و معشوق با هم روبروست
هر خیالی را که دیده نقش بست
دوست می دارم که می بینم به دوست
عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم درگفتگو است
این عجب بنگر که آن مطلوب ما
طالبست و روز و شب در جستجوست
غیر اگر دیگر نمی آید به چشم
هرچه می بینیم میگوئیم اوست
سید و بنده به نزد ما یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
چشم من روشن به نور روی اوست
این چنین چشمی خوشی بینا نکوست
غیر او دیگر ندیده دیده ام
هرچه آید در نظر چشمم بر اوست
دیدهٔ بینا به من بخشید او
لاجرم من دوست می بینم به دوست
من چنین سرمست و با ساقی حریف
زاهد مخمور اگر در گفتگوست
صورتی بیند نبیند معنیش
عاقل بیچاره در ماند به پوست
غرق دریا آب می جوید مدام
بی خبر از عین ماء در جستجوست
نعمت الله خرقه می شوید به می
پاکبازی دائما در شست و شوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
اگر تو عاشق یاری به عشق دوست نکوست
به هر چه دیده گشائی چه حسن اوست نکوست
اگر به کعبه رَوی بی هوای یار بد است
وگر به میکده باشی به یاد دوست نکوست
جهان و صورت و معنی چو مغز باشد و پوست
تو مغز نغز بگیر و مگو که پوست نکوست
اگرچه کشتن عشاق بد بود بر ما
ولی چه عادت آن یار نیکخوست نکوست
تو را نظر به خود است ای عزیز بد باشد
مرا که در همه حالی نظر به دوست نکوست
بیا و جامهٔ جان چاک زن به دست مراد
چو لطف او به کرم در پی رفوست نکوست
ز زلف یار به عمر درازت ای سید
چو شانه حاصلت از نیم تار موست نکوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
دل ما با زبان یکی است یکیست
این چنین آن چنان یکی است یکیست
از دوئی بگذر و یکی می گو
حاصل دو جهان یکی است یکیست
آن یکی در کنار گیر خوشی
با همه در میان یکی است یکیست
عشق و معشوق و عاشق ای درویش
در دل عاشقان یکی است یکیست
جان و دل را به این و آن دادیم
غرض از این و آن یکیست یکیست
دلبران در جهان فراوانند
سید دلبران یکیست یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
هر شاهدی که بینم با او مرا هوائیست
آئینه ایست روشن جام جهان نمائیست
خلوتسرای دیده از نور اوست روشن
بر چشم ما قدم نه بنشین که خوش سرائیست
در گوشهٔ خرابات رندی اگر ببینی
بیگانه اش ندانی او یار آشنائیست
درویش کنج عزلت او را به دار عزت
صورت گدا نماید معنیش پادشائیست
ما دردمند عشقیم دُردی درد نوشیم
خوشتر ز صاف درمان عشاق را دوائیست
نقش خیال غیری بر دیده گر نگاری
نقاش خطهٔ چین گوید که این خطائیست
ساقی عنایتی کرد خمخانه ای به ما داد
ز انعام نعمت الله ما را چنین عطائیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
با آفتاب حسنش مه نزد او هلالی است
هر ذره ای که بینی او را از او هلالی است
هر مختصر که بینی او معتبر بزرگیست
نقصی اگر بیابی آن نقص هم کمالی است
جائی که جز یکی نیست مثلش چگونه باشد
دو آینه از آن رو تمثال بی مثالی است
گیتی نمای ساقیست هر ساغری که نوشیم
عینی که دیده بیند سرچشمه زلالی است
او آفتاب تابان عالم همه چو سایه
غیرش مخوان که غیرش نزدیک ما خیالی است
عشق است جان عالم جانم فدای جانان
جانی که عشق دارد آن جان بی زوالی است
امروز یار ما شو بگذار دی و فردا
با حال نعمت الله اینها همه مجالیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
در هر دلی که مهر جمال حبیب نیست
گر جان عالم است که با ما قریب نیست
گوئی رقیب بر سر کویش مجاور است
لطف حبیب هست غمی از رقیب نیست
دُردی درد نوشم و با درد دل خوشم
دردم دواست حاجت خواجه طبیب نیست
بلبل خطیب مجلس گلزار ما بُود
ما را هوای واعظ و بانگ خطیب نیست
هر قطره ای که در نظر ما گذر کند
چون نیک بنگریم زما بی نصیب نیست
زُنار زلف اوست که بستیم بر میان
در دل خیال خرقه و میل صلیب نیست
بحریست طبع سید پر دُر شاهوار
گر در سخن گهر بفشاند غریب نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
لطف آن سلطان ما را انتهائی هست نیست
در دو عالم غیر این یک پادشاهی هست نیست
چیست عالم سایه بان آفتاب حسن او
این چنین شاه لطیفی هیچ جائی هست نیست
بینوایان یافتند از جود آن سلطان نوا
در همه لشگر گه او بینوائی هست نیست
دردمندانیم و می نوشیم دُرد درد دل
غیر این شربت دگر ما را دوائی هست نیست
بر در میخانه با رندان مجاور گشته ایم
درجهان خوشتر از این دولت سرائی هست نیست
کشتهٔ او را حیات جاودانی نیست هست
عاشقان را غیر ازین دیگر بقائی هست نیست
نعمت الله می نماید نور چشم ما به ما
مثل او آئینهٔ گیتی نمائی هست نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
همچو این محجوب ما صاحب جمالی هست نیست
خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست
در لب او چشمهٔ آب حیاتی نیست هست
این چینن سرچشمهٔ آب زلالی هست نیست
مجلس عشقست و ما سرمست و ساقی در حضور
عاقل مخمور را اینجا مجالی هست نیست
روح اعظم صورت و معنی او ام الکتاب
آفتاب دولت او را زوالی هست نیست
هستی ما را وجود از جود آن یک نیست هست
در دو عالم غیر این ما را مآلی هست نیست
سید رندانم و سرمست در کوی مغان
زاهدان را این چنین ذوقی و حالی هست نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
صحبت جانان من مجلس روحانی است
مفرش خاک درش مسند سلطانی است
لایق هر عاشقی نیست غم عشق او
شادی جان کسی کو به غم ارزانی است
مایهٔ دکان جان درد دل است ای عزیز
حاصل سودای عشق بی سر و سامانی است
شهر وجودم تمام بندهٔ فرمان اوست
جملهٔ اقلیم دل مملکت جانی است
کفر سر زلف او رونق ایمان من
رونق ایمان ز کفر این چه مسلمانی است
لیلی صاحب نظر واله و مجنون او
عاقلی و عشق او غایت نادانی است
دوش درآمد ز در دلبر سرمست و گفت
عاشق یکتای من سید بی ثانی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
شادمانم زانکه غمخوارم وی است
دلخوشم زیرا که دلدارم وی است
عالمی اغیار اگر باشد چه غم
دوست دارم چون وی و یارم وی است
در خرابات مغان مستم مدام
می خورم می چون که خمّارم وی است
گلشن عشقست جانم جاودان
بلبل سرمست گلزارم وی است
نقش می بیندم خیالش در نظر
نور چشم و عین دیدارم وی است
جان فروشم بر سر بازار عشق
می کنم سودا خریدارم وی است
سیدم بر سروران روزگار
نعمت الله شاه و سردارم وی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
مطرب عشاق ساز ما نواخت
ساقی سرمست ما ما را نواخت
صاف درمان است دُرد درد دل
دُرد دردش جان بو دردا نواخت
از بلایش کار ما بالا گرفت
این بلا ما را از آن بالا نواخت
گنج اسما بر سر عالم فشاند
از کرم او جملهٔ اشیا نواخت
عالمی از ذوق ما آسوده اند
خاطر یاران ما را تا نواخت
کرده میخانه سبیل عاشقان
بینوایان را چنین خوش وانواخت
نعمت الله را به لطف خویشتن
حضرت یکتای بی همتا نواخت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
آتشی ظاهر شد و پیدا و پنهانم بسوخت
شمع عشقش در گرفت و رشتهٔ جانم بسوخت
از دم گرمم به عالم آتشی خوش در فتاد
هرچه بود ازخشک و تر هم این و هم آنم بسوخت
عشق جانان آتش است و جان من پروانه ای
منتش بر جان من کز عشق او جانم بسوخت
عود دل را سوختم در مجمر سینه خوشی
از تف آن دامن و کوی گریبانم بسوخت
بود گنج معرفت در کنج ویران دلم
آتشی افتاد و گنج و کنج ویرانم بسوخت
ز آه دل سوزم که آتش می نهد در این و آن
جسم و جان بر باد رفت و کفر و ایمانم بسوخت
گفته های نعمت الله می نوشتم در کتاب
در ورق آتش فتاد و دست و دیوانم بسوخت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
آتش عشق تو دل در بر بسوخت
باز زرین بال عقلم پر بسوخت
شمع عشقت آتشی در ما فکند
عود جانم در دل مجمر بسوخت
آتشی از سوز سینه بر زدم
عقل چون پروانه پا تا سر بسوخت
سوخته بودم آتش عشقت دگر
خوش برافروخت و مرا خوشتر بسوخت
غیرت عشق تو بر زد آتشی
هرچه بود از غیر خشک و تر بسوخت
غرقهٔ بحر زلالیم ای عجب
جان ما از تشنگی در بر بسوخت
تاب نور آفتاب مهر تو
شد پدید و مؤمن و کافر بسوخت
عکس رویت بر رخ ساغر فتاد
آب آتش رنگ در ساغر بسوخت
گرچه عالم سوخت از عشقت ولی
همچو سید دیگری کمتر بسوخت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از شراب نتوان یافت
در خیالش به خواب رفتی باز
وصل او را به خواب نتوان یافت
رند هرگز به حلقه نرود
در چنان جا شراب نتوان یافت
همه عالم چو ذره او خورشید
ذره بی آفتاب نتوان یافت
این چنین دلبری که ما داریم
در جهان بی حجاب نتوان یافت
در خرابات همچو سید ما
رند و مست و خراب نتوان یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
جان به خلوت سرای جانان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
یار ما زاری ما نشنید و رفت
آمد و در حال وا گردید و رفت
زلف او در تاب رفت از دست ما
دل ربود و سر ز ما پیچید و رفت
جان ما را یک زمان دلشاد کرد
حال ما را یک زمان وا دید و رفت
عمر ما بود و روان از ما گذشت
گفتمش بنشین دمی نشنید و رفت
گر چه او با جان منش پیوندهاست
بی وفا پیوند خود ببرید و رفت
عقل آمد تا مرا راهی زند
رند مستی دید از او ترسید و رفت
نعمت الله بود یار غار ما
گوشه ای از بوستان بگزید و رفت