عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
به عزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش
نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او
به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او
که در جنبش به غیر از سایهٔ او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا
چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه
که میل طبع بیتکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جان را که پنداری
دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها
چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش
نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او
به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او
که در جنبش به غیر از سایهٔ او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا
چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه
که میل طبع بیتکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جان را که پنداری
دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها
چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
بیچاره باشد همواره عاشق
عشق این چنین است بیچاره عاشق
گردون نگردد روزی که گردد
از کوی معشوق آواره عاشق
صد پاره شد دل اما همان هست
بر روی خوبان هر پاره عاشق
گر سر کشیدی یکباره معشوق
از پا فتادی صد باره عاشق
گر شرم بودی هرگز نکردی
در روی معشوق نظاره عاشق
نبود گر آدم ای ترک خونخوار
خواهی تراشید از خارهٔ عاشق
حسنت فزون باد تا محتشم را
بینند یاران همواره عاشق
عشق این چنین است بیچاره عاشق
گردون نگردد روزی که گردد
از کوی معشوق آواره عاشق
صد پاره شد دل اما همان هست
بر روی خوبان هر پاره عاشق
گر سر کشیدی یکباره معشوق
از پا فتادی صد باره عاشق
گر شرم بودی هرگز نکردی
در روی معشوق نظاره عاشق
نبود گر آدم ای ترک خونخوار
خواهی تراشید از خارهٔ عاشق
حسنت فزون باد تا محتشم را
بینند یاران همواره عاشق
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم
نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری
در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی
رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود
بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان
که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به
که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در
که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم
چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری
در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی
رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود
بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان
که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به
که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در
که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم
چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی
به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغوز بلا ایمن
ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر میگشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهی که میرفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی
که هرجا دیدم او را جلوهگر چون بید لرزیدم
چنان ترسیدهام از غمزهٔ مردم شکار او
که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی
زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی
به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغوز بلا ایمن
ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر میگشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهی که میرفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی
که هرجا دیدم او را جلوهگر چون بید لرزیدم
چنان ترسیدهام از غمزهٔ مردم شکار او
که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی
زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
به دشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم
اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
ازین بیوقت مجلس بر شکستن در هلاک خود
نهانی اتفاق یار با اغیار میفهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو
که آثار غضب در چهرهاش دشوار میفهمم
به میخوردن مگر هر دم ز مجلس میرود بیرون
که پی پرکاری امشب در آن رفتار میفهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من
سرش گرمست از پیچیدن دستار میفهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان
من این صورت ز رنگ آن گل رخسار میفهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده
چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار میفهمم
اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
ازین بیوقت مجلس بر شکستن در هلاک خود
نهانی اتفاق یار با اغیار میفهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو
که آثار غضب در چهرهاش دشوار میفهمم
به میخوردن مگر هر دم ز مجلس میرود بیرون
که پی پرکاری امشب در آن رفتار میفهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من
سرش گرمست از پیچیدن دستار میفهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان
من این صورت ز رنگ آن گل رخسار میفهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده
چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار میفهمم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
بس که همیشه در غمت فکر محال میکنم
هجر تو را ز بیخودی وصل خیال میکنم
شب که ملول میشوم بر دل ریش تا سحر
صورت یار میکشم دفع ملال میکنم
او ز کمال دلبری زیب جمال میدهد
من ز جمال آن پری کسب کمال میکنم
زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من
چون دگران نه عاشقی با خط و خال میکنم
من که به مه نمیکنم نسبت نعل توسنت
نسبت طاق ابرویت کی به هلال میکنم
شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان
من ز میانه فکر آن تازه نهال میکنم
مجلس یار محتشم هست شریف و من در آن
جای خود از پی شرف صف نعال میکنم
هجر تو را ز بیخودی وصل خیال میکنم
شب که ملول میشوم بر دل ریش تا سحر
صورت یار میکشم دفع ملال میکنم
او ز کمال دلبری زیب جمال میدهد
من ز جمال آن پری کسب کمال میکنم
زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من
چون دگران نه عاشقی با خط و خال میکنم
من که به مه نمیکنم نسبت نعل توسنت
نسبت طاق ابرویت کی به هلال میکنم
شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان
من ز میانه فکر آن تازه نهال میکنم
مجلس یار محتشم هست شریف و من در آن
جای خود از پی شرف صف نعال میکنم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
مدعی در مجلسم جا میدهد پهلوی تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش
تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک میگوید به من
صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا
تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب
تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن
بیزبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش
تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک میگوید به من
صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا
تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب
تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن
بیزبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۲
دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخنگو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخنگو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۴
رفتی و نام تو ز زبانم نمیرود
و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
یک اشارت ز تو بر قتل جهان بسیار است
در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است
من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است
بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است
کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچهٔ باده فروش
تا ز مینای می و دیر مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قیمت خاطر مجموع فروغی داند
که از آن زلف پراکنده پریشان کار است
در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است
من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است
بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است
کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچهٔ باده فروش
تا ز مینای می و دیر مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قیمت خاطر مجموع فروغی داند
که از آن زلف پراکنده پریشان کار است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
بار محبت از همه باری گرانتر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوانتر است
دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوانتر است
چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست
بیچارهای که از همه کس بیزبانتر است
هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دلنشین
فردای محشر از همه صاحب نشانتر است
هر دم به تلخکامی ما خنده میزند
شکر لبی که از همه شیرین دهانتر است
مانند موی کرده تنم را به لاغری
فربه تنی که از همه لاغر میانتر است
دانی که من به مجمع آن شمع کیستم
پروانهای که از همه آتش به جانتر است
کی میدهد ز مهر به دست من آسمان
دست مهی که از همه نامهربانتر است
هر بوستان که میرود اشک روان من
سرو روانش از همه سروی روانتر است
مستغنیام ز لعل درافشان مهوشان
تا دست شاه از همه گوهر فشانتر است
دارای تخت ناصردین شه که وقت کار
بخت جوانش از همه بختی جوانتر است
قصر جلالش از همه قصری رفیعتر
نور جمالش از همه نوری عیانتر است
هر سو کمین گشاده فروغی به صید من
تیرافکنی که از همه ابرو کمانتر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوانتر است
دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوانتر است
چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست
بیچارهای که از همه کس بیزبانتر است
هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دلنشین
فردای محشر از همه صاحب نشانتر است
هر دم به تلخکامی ما خنده میزند
شکر لبی که از همه شیرین دهانتر است
مانند موی کرده تنم را به لاغری
فربه تنی که از همه لاغر میانتر است
دانی که من به مجمع آن شمع کیستم
پروانهای که از همه آتش به جانتر است
کی میدهد ز مهر به دست من آسمان
دست مهی که از همه نامهربانتر است
هر بوستان که میرود اشک روان من
سرو روانش از همه سروی روانتر است
مستغنیام ز لعل درافشان مهوشان
تا دست شاه از همه گوهر فشانتر است
دارای تخت ناصردین شه که وقت کار
بخت جوانش از همه بختی جوانتر است
قصر جلالش از همه قصری رفیعتر
نور جمالش از همه نوری عیانتر است
هر سو کمین گشاده فروغی به صید من
تیرافکنی که از همه ابرو کمانتر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
ای خوش آن دم که به بستان تو مینالیدم
سرو بالای تو میدیدم و میبالیدم
باغ رخسار تو میدیدم و دل میدادم
گرد گلزار تو میگشتم و گل میچیدم
جان به سودای تو میدادم و میرنجیدی
خون ز بیداد تو میخوردم و میخندیدم
نکتهٔ عشق تو رفتم که نگویم، گفتم
محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم
هر سر موی مرا از تو امید دگر است
وه که با این همه امید بسی نومیدم
مهرهٔ مهر تو از کام دلم بیرون جست
بس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدم
فکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنت
هرچه میگفتم و هر نکته که میسنجیدم
من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم
برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم
حاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوس
آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم
تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق
من کسی غیر تو در هر دو جهان نگزیدم
همسر بوالهوسان نیز فروغی نشدم
من که یک عمر به جان عشق بتان ورزیدم
سرو بالای تو میدیدم و میبالیدم
باغ رخسار تو میدیدم و دل میدادم
گرد گلزار تو میگشتم و گل میچیدم
جان به سودای تو میدادم و میرنجیدی
خون ز بیداد تو میخوردم و میخندیدم
نکتهٔ عشق تو رفتم که نگویم، گفتم
محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم
هر سر موی مرا از تو امید دگر است
وه که با این همه امید بسی نومیدم
مهرهٔ مهر تو از کام دلم بیرون جست
بس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدم
فکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنت
هرچه میگفتم و هر نکته که میسنجیدم
من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم
برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم
حاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوس
آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم
تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق
من کسی غیر تو در هر دو جهان نگزیدم
همسر بوالهوسان نیز فروغی نشدم
من که یک عمر به جان عشق بتان ورزیدم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد
موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده
در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد
با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد
با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد
گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز
سودای پادشاهی حد گدا نباشد
ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را
عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد
مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد
موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده
در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد
با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد
با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد
گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز
سودای پادشاهی حد گدا نباشد
ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را
عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه رکنالدین عمیدالملک
باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۹ - غزل همام
بدیدم چشم مستت رفتم از دست
گوام دایر دلی گویائی هست ؟
دلم خود رفت و میترسم که روزی
به مهرت هم نسی خوش کامم اج دست ؟
بب زندگی این خوش عبارت
لوانت لاوه نج من ذبل و کان بست ؟
دمی بر عاشق خود مهربان شو
کجای مهروانی کسب اومی کست ؟
اگر روزی ببینم روی خوبت
به جم شهر اندر واسر زبان دست؟
ز عشقت گر همام از جان برآید
مواجش کان یوان بمرد و وارست ؟
به گوش خاوا کنی پشتش بوینی
به بویت خسته بی جهنامه سرمست
گوام دایر دلی گویائی هست ؟
دلم خود رفت و میترسم که روزی
به مهرت هم نسی خوش کامم اج دست ؟
بب زندگی این خوش عبارت
لوانت لاوه نج من ذبل و کان بست ؟
دمی بر عاشق خود مهربان شو
کجای مهروانی کسب اومی کست ؟
اگر روزی ببینم روی خوبت
به جم شهر اندر واسر زبان دست؟
ز عشقت گر همام از جان برآید
مواجش کان یوان بمرد و وارست ؟
به گوش خاوا کنی پشتش بوینی
به بویت خسته بی جهنامه سرمست
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۱۴ - رسیدن جواب عاشق بمعشوق