عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دلم از عشق تو رسوای جهانست امروز
غم پنهان دلم بر تو عیانست امروز
روزگار من اگر گشت سیه نیست عجب
آفتاب رخت از دیده نهانست امروز
مدتی خون دلم داشت اقامت در چشم
پی آن سرو سفر کرده روانست امروز
دیده بودم خم گیسوی تو امشب در خواب
این که دارم دل آشفته ازانست امروز
دوش دل گوشه چشمی ز تو در یافته بود
بهمان گوشه چشمی نگرانست امروز
ز می و مغبچه یارب چه طرب یافته است
که دلم معتکف دیر مغانست امروز
دوش کردند سکان منع فضولی ز درت
سبب اینست که با آه و فغانست امروز
غم پنهان دلم بر تو عیانست امروز
روزگار من اگر گشت سیه نیست عجب
آفتاب رخت از دیده نهانست امروز
مدتی خون دلم داشت اقامت در چشم
پی آن سرو سفر کرده روانست امروز
دیده بودم خم گیسوی تو امشب در خواب
این که دارم دل آشفته ازانست امروز
دوش دل گوشه چشمی ز تو در یافته بود
بهمان گوشه چشمی نگرانست امروز
ز می و مغبچه یارب چه طرب یافته است
که دلم معتکف دیر مغانست امروز
دوش کردند سکان منع فضولی ز درت
سبب اینست که با آه و فغانست امروز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
غمت روز تنهاییم یار بس
شبم هم نفس ناله زار بس
مرا مایه خرمی روز غم
دل خسته و جان افکار بس
چه کار آیدم قیدهای دگر
دلم بسته زلف دلدار بس
سریر سلامت چه جای منست
مقامم سر کوی خمار بس
ندارم بکار جهان هیچ کار
مرا ترک کار جهان کار بس
چه حاجت بتیغ از پی کشتنم
نگاهی ازان چشم خونخوار بس
فضولی ز لذات عالم مرا
همان نشأه ذوق دیدار بس
شبم هم نفس ناله زار بس
مرا مایه خرمی روز غم
دل خسته و جان افکار بس
چه کار آیدم قیدهای دگر
دلم بسته زلف دلدار بس
سریر سلامت چه جای منست
مقامم سر کوی خمار بس
ندارم بکار جهان هیچ کار
مرا ترک کار جهان کار بس
چه حاجت بتیغ از پی کشتنم
نگاهی ازان چشم خونخوار بس
فضولی ز لذات عالم مرا
همان نشأه ذوق دیدار بس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ز عشقت ناله زاری که من دارم ندارد کس
همین بس کار من کاری که من دارم ندارد کس
چه باشد گر نباشد دردی و داغی چو من کس را
نگار لاله رخساری که من دارم ندارد کس
ترحم می کند بر حال من هر کس که می بیند
چنین بی رحم دلداری که من دارم ندارد کس
بحال خود ندیدم هیچکس را در پریشانی
چه حالست این مگر یاری که من دارم ندارد کس
دل شادی کزان گل غیر من دارد ندارم من
بدل از جور او خاری که من دارم ندارد کس
ره و رسم اسیران بلا بسیار پرسیدم
غم و اندوه بسیاری که من دارم ندارد کس
فضولی هست وصف حسن او مضمون گفتارم
ازانرو حسن گفتاری که من دارم ندارد کس
همین بس کار من کاری که من دارم ندارد کس
چه باشد گر نباشد دردی و داغی چو من کس را
نگار لاله رخساری که من دارم ندارد کس
ترحم می کند بر حال من هر کس که می بیند
چنین بی رحم دلداری که من دارم ندارد کس
بحال خود ندیدم هیچکس را در پریشانی
چه حالست این مگر یاری که من دارم ندارد کس
دل شادی کزان گل غیر من دارد ندارم من
بدل از جور او خاری که من دارم ندارد کس
ره و رسم اسیران بلا بسیار پرسیدم
غم و اندوه بسیاری که من دارم ندارد کس
فضولی هست وصف حسن او مضمون گفتارم
ازانرو حسن گفتاری که من دارم ندارد کس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
مرا دل ترک داد و کرد میل آن مه دلکش
که دارد میل بالا شعله چون می خیزد از آتش
پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه چاکم
که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش
بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم
ز عکس تیره ات گردد مکدر باده بیغش
جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند
دل پرخون بجای جام پر می ساقی مهوش
غم و درد و بلا و محنت و اندوه و رسوایی
همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش
مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر
ز ذوق زهر محنت هم مشو غافل گهی می چش
فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم
بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش
که دارد میل بالا شعله چون می خیزد از آتش
پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه چاکم
که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش
بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم
ز عکس تیره ات گردد مکدر باده بیغش
جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند
دل پرخون بجای جام پر می ساقی مهوش
غم و درد و بلا و محنت و اندوه و رسوایی
همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش
مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر
ز ذوق زهر محنت هم مشو غافل گهی می چش
فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم
بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
بکویش می روم بهر تماشای مه رویش
تماشاییست از رسواییم امروز در کویش
ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو
مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش
چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را
رقیب او بس است از هر که باشد تندی خویش
گلی دارم درون دل ز غیرت کس نمی خواهم
نشنید پهلوم ترسم که ناگه بشنود بویش
ازان رسوا شدم کز غایت ضعف تنم در دل
نگنجید و برون افتاد شوق رشته مویش
قدم خم باشد ز بار غم برون شو از تنم ای جان
که نتوان بود اینجا با خیال قد دلجویش
فضولی چون نیابم در دل اهل محبت ره
خیالی کرد ضعفم در خیال جعد گیسویش
تماشاییست از رسواییم امروز در کویش
ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو
مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش
چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را
رقیب او بس است از هر که باشد تندی خویش
گلی دارم درون دل ز غیرت کس نمی خواهم
نشنید پهلوم ترسم که ناگه بشنود بویش
ازان رسوا شدم کز غایت ضعف تنم در دل
نگنجید و برون افتاد شوق رشته مویش
قدم خم باشد ز بار غم برون شو از تنم ای جان
که نتوان بود اینجا با خیال قد دلجویش
فضولی چون نیابم در دل اهل محبت ره
خیالی کرد ضعفم در خیال جعد گیسویش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گرد گلت کشید ز عنبر حصار خط
شد شاهد جمال ترا پرده دار خط
بنشست گرد رشک بر آیینه ماه را
تا ماه من نمود بگرد عذار خط
روزم بسان شمع سیه شد ز دود آه
تا سر زد از خواشی رخسار یار خط
خطی نیافتیم بمضمون خط یار
خواندیم از صحیفه دوران هزار خط
از دل که سوخت اشک نشان ماند بر رخم
چون مرده که ماند ازو یادگار خط
مرده دلیم چون نخراشیم سینه را
رسم مقررست بلوح مزار خط
بی خط او چه سود فضولی ز زندگی
درکش بحرف هستی خود زینهار خط
شد شاهد جمال ترا پرده دار خط
بنشست گرد رشک بر آیینه ماه را
تا ماه من نمود بگرد عذار خط
روزم بسان شمع سیه شد ز دود آه
تا سر زد از خواشی رخسار یار خط
خطی نیافتیم بمضمون خط یار
خواندیم از صحیفه دوران هزار خط
از دل که سوخت اشک نشان ماند بر رخم
چون مرده که ماند ازو یادگار خط
مرده دلیم چون نخراشیم سینه را
رسم مقررست بلوح مزار خط
بی خط او چه سود فضولی ز زندگی
درکش بحرف هستی خود زینهار خط
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
نچندانست مرا در غم هجران تو حال
که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال
الم و درد و غم و محنت عشقت دارم
همه وقت و همه روز و همه ماه و همه سال
دور بر عکس مرادست ازان می طلبم
ز وصال تو فراق و ز فراق تو وصال
ز تو هرگز بسؤالی نشنیدیم جواب
چه جوابست ترا گر شود این از تو سؤال
تلخی زهر غمت کرد ملولم ز حیات
چه شود شربت اهل تو کند دفع ملال
شدم از وصل تو محروم چه دین دارد عشق
که بمن کرد حرام آنچه بغیرست حلال
نیست ممکن که بران زلف ببندم خود را
گر چه از ضعف فضولی شده ام موی مثال
که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال
الم و درد و غم و محنت عشقت دارم
همه وقت و همه روز و همه ماه و همه سال
دور بر عکس مرادست ازان می طلبم
ز وصال تو فراق و ز فراق تو وصال
ز تو هرگز بسؤالی نشنیدیم جواب
چه جوابست ترا گر شود این از تو سؤال
تلخی زهر غمت کرد ملولم ز حیات
چه شود شربت اهل تو کند دفع ملال
شدم از وصل تو محروم چه دین دارد عشق
که بمن کرد حرام آنچه بغیرست حلال
نیست ممکن که بران زلف ببندم خود را
گر چه از ضعف فضولی شده ام موی مثال
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
مه من از تو غم بی حساب دارد دل
هزار محنت و صد اضطراب دارد دل
بیاد نرگس مست تو خسته است مدام
چه گویمت که چه حال خراب دارد دل
دلیل رفعتش این بس میانه عشاق
که چون تو دلبر عالی جناب دارد دل
بکفر زلف بتان داد نقد ایمان را
وزین معامله قصد ثواب دارد دل
دمی ز ناخوشی غم نجات می طلبد
نه از خوشیست که میل شراب دارد دل
فغان که تا شده است از بهشت وصل تو دور
مرا بآه و فغان در عذاب دارد دل
بسوز سینه فضولی نمی دهد تسکین
شکایت از نم چشم پرآب دارد دل
هزار محنت و صد اضطراب دارد دل
بیاد نرگس مست تو خسته است مدام
چه گویمت که چه حال خراب دارد دل
دلیل رفعتش این بس میانه عشاق
که چون تو دلبر عالی جناب دارد دل
بکفر زلف بتان داد نقد ایمان را
وزین معامله قصد ثواب دارد دل
دمی ز ناخوشی غم نجات می طلبد
نه از خوشیست که میل شراب دارد دل
فغان که تا شده است از بهشت وصل تو دور
مرا بآه و فغان در عذاب دارد دل
بسوز سینه فضولی نمی دهد تسکین
شکایت از نم چشم پرآب دارد دل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ناوکت پیراهنی پوشاند از خون بر تنم
چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم
پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر
در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم
گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب
هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم
کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا
چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم
بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی
کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم
آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی
وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم
روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست
تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم
چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم
پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر
در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم
گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب
هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم
کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا
چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم
بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی
کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم
آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی
وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم
روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست
تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
من که بی لاله رخی ساکن گلخن شده ام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام
بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام
می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا
جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام
گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین
من عریان که بداغ تو مزین شده ام
می جهد آتشم از دل همه شب در کویت
ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام
هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست
نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من
آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام
بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام
می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا
جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام
گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین
من عریان که بداغ تو مزین شده ام
می جهد آتشم از دل همه شب در کویت
ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام
هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست
نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من
آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
نه مژگانست کز خونابه دل لاله گون کردم
ازان گل خار خاری داشتم از دل برون کردم
ز ذکر حلقه گیسوی خوبان لب فرو بستم
هوا را ترک دادم قطع زنجیر جنون کردم
ز چاک سینه آب دیده را ره بر جگر دادم
نشاندم آتش دل چاره سوز درون کردم
بیاد لعل خوبان بود پر خون کاسه چشمم
نهادم روی در راه ورع وانرو نگون کردم
دل صد پاره ام را بود طغیانی بحمدالله
ز بس کش ریختم خون پاره آنرا زبون کردم
بآب دیده نقش درد دل از لوح جان شستم
بنای محنت و غم را خراب از سیل خون کردم
بترک عشق میلی داشتم در دل ولی اندک
ز بسیاری طعن آن میل اندک را فزون کردم
سپردن دل بچین گیسوی خوبان خوش صورت
خطایی بوده است ادراک این معنی کنون کردم
فضولی بس که بی هوشم ز جام شوق آزادی
نمی دانم که تدبیری بلای عشق چون کردم
ازان گل خار خاری داشتم از دل برون کردم
ز ذکر حلقه گیسوی خوبان لب فرو بستم
هوا را ترک دادم قطع زنجیر جنون کردم
ز چاک سینه آب دیده را ره بر جگر دادم
نشاندم آتش دل چاره سوز درون کردم
بیاد لعل خوبان بود پر خون کاسه چشمم
نهادم روی در راه ورع وانرو نگون کردم
دل صد پاره ام را بود طغیانی بحمدالله
ز بس کش ریختم خون پاره آنرا زبون کردم
بآب دیده نقش درد دل از لوح جان شستم
بنای محنت و غم را خراب از سیل خون کردم
بترک عشق میلی داشتم در دل ولی اندک
ز بسیاری طعن آن میل اندک را فزون کردم
سپردن دل بچین گیسوی خوبان خوش صورت
خطایی بوده است ادراک این معنی کنون کردم
فضولی بس که بی هوشم ز جام شوق آزادی
نمی دانم که تدبیری بلای عشق چون کردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رحم بر زاری من یار ندارد چه کنم
یار پروای من زار ندارد چه کنم
دلم از طعنه اغیار بجان آمد و یار
خبر از طعنه اغیار ندارد چه کنم
دیده عمریست که خونبار شدست از غم او
او غم دیده خونبار ندارد چه کنم
در غم عشق به از صبر ندیدم کاری
دل شیدا سر این کار ندارد چه کنم
چون نماند ز تو پنهان غم ناگفته من
با تو کس قدرت گفتار ندارد چه کنم
نیست بی محنت اغیار وصال رخ یار
باغ عالم گل بی خار ندارد چه کنم
درد دل چند کنم شرح فضولی بر یار
یار فکر من افگار ندارد چه کنم
یار پروای من زار ندارد چه کنم
دلم از طعنه اغیار بجان آمد و یار
خبر از طعنه اغیار ندارد چه کنم
دیده عمریست که خونبار شدست از غم او
او غم دیده خونبار ندارد چه کنم
در غم عشق به از صبر ندیدم کاری
دل شیدا سر این کار ندارد چه کنم
چون نماند ز تو پنهان غم ناگفته من
با تو کس قدرت گفتار ندارد چه کنم
نیست بی محنت اغیار وصال رخ یار
باغ عالم گل بی خار ندارد چه کنم
درد دل چند کنم شرح فضولی بر یار
یار فکر من افگار ندارد چه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
درون خانه چشم آن صنم را تا در آوردم
در این خانه را از پاره های دل بر آوردم
سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف
ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم
گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت
بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم
نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم
ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم
مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت
بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم
نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین
بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم
فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه
که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم
در این خانه را از پاره های دل بر آوردم
سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف
ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم
گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت
بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم
نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم
ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم
مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت
بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم
نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین
بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم
فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه
که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تو خطان را دوست می دارد دل دیوانه ام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانه ام
خضر می گویند بر سر چشمه بر دست راه
قطره گویا چکیده جایی از پیمانه ام
عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بی تکلف با عجب دیوانه همخانه ام
درد دل با سایه می گویم نمی یابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانه ام
متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
می رسد هر دم جفا از خویش و از بیگانه ام
تا کشیده بر گلت از سنبل مشگین نقاب
می خلد صد خار هر دم بر جگر از شانه ام
به که بر دارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانه ام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانه ام
خضر می گویند بر سر چشمه بر دست راه
قطره گویا چکیده جایی از پیمانه ام
عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بی تکلف با عجب دیوانه همخانه ام
درد دل با سایه می گویم نمی یابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانه ام
متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
می رسد هر دم جفا از خویش و از بیگانه ام
تا کشیده بر گلت از سنبل مشگین نقاب
می خلد صد خار هر دم بر جگر از شانه ام
به که بر دارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانه ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
هرگز غم خرابی عالم نمی خوریم
عالم اگر خراب شود غم نمی خوریم
بیش و کم زمانه بر ما برابرست
ما غصه زیاد و غم کم نمی خوریم
منت نمی بریم پی روزی از شهان
جامی بمنت ار بدهد جم نمی خوریم
دم نیست کز غم لب لعل تو جام جام
خونابها ز دیده پر نم نمی خوریم
گشتیم گر چه خاک ز ما سر چه می کشی
از ما چه می گریزی آدم نمی خوریم
هر دم ز دهر روی بما می نهد غمی
بی وجه ما شراب دمادم نمی خوریم
در خوردن غم تو فضولی شریک ماست
هر غم که می رسد ز تو بی هم نمی خوریم
عالم اگر خراب شود غم نمی خوریم
بیش و کم زمانه بر ما برابرست
ما غصه زیاد و غم کم نمی خوریم
منت نمی بریم پی روزی از شهان
جامی بمنت ار بدهد جم نمی خوریم
دم نیست کز غم لب لعل تو جام جام
خونابها ز دیده پر نم نمی خوریم
گشتیم گر چه خاک ز ما سر چه می کشی
از ما چه می گریزی آدم نمی خوریم
هر دم ز دهر روی بما می نهد غمی
بی وجه ما شراب دمادم نمی خوریم
در خوردن غم تو فضولی شریک ماست
هر غم که می رسد ز تو بی هم نمی خوریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم
درین دیار چه مانم چو هیچ کار ندارم
مرا نمی شمرد آن مه از سکان در خود
برون روم چو درین شهر اعتبار ندارم
مصیبت است بغربت غم هجوم رقیبان
خوش است این که درین ملک هیچ یار ندارم
کمند شوق مرا می کشد بمأمن اصلی
درین نشیمن حیرت ازان قرار ندارم
ندیم روضه انسم چو بلبلان هوایی
هوای دیدن این باغ و این بهار ندارم
ربوده است ز دست من اختیار نگاری
چه گونه یار دگر گیرم اختیار ندارم
ز فیض فقر فضولی همین سعادت من بس
که اختلاط با بنای روزگار ندارم
درین دیار چه مانم چو هیچ کار ندارم
مرا نمی شمرد آن مه از سکان در خود
برون روم چو درین شهر اعتبار ندارم
مصیبت است بغربت غم هجوم رقیبان
خوش است این که درین ملک هیچ یار ندارم
کمند شوق مرا می کشد بمأمن اصلی
درین نشیمن حیرت ازان قرار ندارم
ندیم روضه انسم چو بلبلان هوایی
هوای دیدن این باغ و این بهار ندارم
ربوده است ز دست من اختیار نگاری
چه گونه یار دگر گیرم اختیار ندارم
ز فیض فقر فضولی همین سعادت من بس
که اختلاط با بنای روزگار ندارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا بوده ایم بی غم یازی نبوده ایم
بی درد و داغ لاله عذاری نبوده ایم
بی اعتبار عاشقی و لذت جنون
در هیچ کشوری و دیاری نبوده ایم
بودست کار ما همه عمر عاشقی
شکر خدا که بیهده کاری نبوده ایم
هرگز ز عمر ما نگذشته دمی که ما
خونین جگر ز دست نگاری نبوده ایم
هر جا که بوده ایم ز آزار گلرخان
بی گریه و ناله زاری نبوده ایم
جز کنج غم نبوده همیشه مقام ما
هرگز بفکر باغ و بهاری نبوده ایم
پیوسته غرقه ایم فضولی بکام دل
زین بحر هیچ گه بکناری نبوده ایم
بی درد و داغ لاله عذاری نبوده ایم
بی اعتبار عاشقی و لذت جنون
در هیچ کشوری و دیاری نبوده ایم
بودست کار ما همه عمر عاشقی
شکر خدا که بیهده کاری نبوده ایم
هرگز ز عمر ما نگذشته دمی که ما
خونین جگر ز دست نگاری نبوده ایم
هر جا که بوده ایم ز آزار گلرخان
بی گریه و ناله زاری نبوده ایم
جز کنج غم نبوده همیشه مقام ما
هرگز بفکر باغ و بهاری نبوده ایم
پیوسته غرقه ایم فضولی بکام دل
زین بحر هیچ گه بکناری نبوده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم
چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم
گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن
ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم
در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس
ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم
مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت
مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم
شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم
من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم
از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا
من حریف این جفاهای دمادم نیستم
چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل
خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم
چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم
گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن
ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم
در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس
ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم
مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت
مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم
شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم
من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم
از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا
من حریف این جفاهای دمادم نیستم
چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل
خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
سرو نازم نشد آگه ز نیازم چه کنم
بکه گویم غم دل آه چه سازم چه کنم
می کنم ناله چو بر زلف گره می بندی
می کند کوتهی عمر درازم چه کنم
بودم از قید جنون رسته نمودی سر زلف
بست تقدیر بدان سلسله بازم چه کنم
من که شمع شب هجرم همه شب تا بسحر
نکنم گریه نسوزم نگدازم چه کنم
من بی کس بکه گویم غم خورشید و شان
نیست جز سایه کسی محرم رازم چه کنم
من بخود مایل خوبان جفا پیشه نیم
می ربایند بصد عشوه و نازم چه کنم
می کنی منع فضولی که دگر عشق مباز
عشقبازی نکنم عشق نبازم چه کنم
بکه گویم غم دل آه چه سازم چه کنم
می کنم ناله چو بر زلف گره می بندی
می کند کوتهی عمر درازم چه کنم
بودم از قید جنون رسته نمودی سر زلف
بست تقدیر بدان سلسله بازم چه کنم
من که شمع شب هجرم همه شب تا بسحر
نکنم گریه نسوزم نگدازم چه کنم
من بی کس بکه گویم غم خورشید و شان
نیست جز سایه کسی محرم رازم چه کنم
من بخود مایل خوبان جفا پیشه نیم
می ربایند بصد عشوه و نازم چه کنم
می کنی منع فضولی که دگر عشق مباز
عشقبازی نکنم عشق نبازم چه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ما فراغ از غم بیش و کم عالم داریم
غم نداریم اگر بیش و گر کم داریم
نیست یک دم که غمت همدمی ما نکند
همه دم خاطر شاد و دل خرم داریم
غم عشق است که دل را فرحی می بخشد
فرحی در دل ما هست که این غم داریم
شب غم را نتوان یافت به از ما شمعی
که دل سوخته و دیده پر نم داریم
گرد خاک رهت از دیده ما می شوید
ناله دم بدم از اشک دمادم داریم
باد پاینده غم زلف سیاهت که ازوست
اختلاطی که من و عشق تو با هم داریم
شاد ازانست درین دور فضولی دل ما
که غمی در دل ازان گیسوی پرخم داریم
غم نداریم اگر بیش و گر کم داریم
نیست یک دم که غمت همدمی ما نکند
همه دم خاطر شاد و دل خرم داریم
غم عشق است که دل را فرحی می بخشد
فرحی در دل ما هست که این غم داریم
شب غم را نتوان یافت به از ما شمعی
که دل سوخته و دیده پر نم داریم
گرد خاک رهت از دیده ما می شوید
ناله دم بدم از اشک دمادم داریم
باد پاینده غم زلف سیاهت که ازوست
اختلاطی که من و عشق تو با هم داریم
شاد ازانست درین دور فضولی دل ما
که غمی در دل ازان گیسوی پرخم داریم