عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۰ - به آقا محمد ابراهیم ارباب اصفهانی که مجاور کربلا بوده نگاشته
روزی که خاطر به خیالی پراکنده بود و دل از سینه ناکام به خون آکنده، دستخط شریف عز وصول بخشود. شکرانه این دولت دیریاب را روی دل از هر خطره و خیالی تافته، فرح و گشایشی در زیارت آن یافتم. تلاوت کوثر حلاوتش مایه پرداز مره ملالت شد، و قرائت آرام ارادتش ذمت جان را از دام دشوار ادای اندوه برائت انگیخت. بهمان آستان که قبله راستان است از در صورت و معنی آن مایه زیبا و شیوا نگارش و گزارش رفته، که مکنت فصحای عرب و عجم و مقدور ادبای ترک و دیلم نیست، با همه نفرت و تبرای من از مقامات ریاست و مقاسات سیاست به ذوق آنکه توام راقم اخبار و منشی اسرار آئی، در این پایان پیری دیگ امارت می پزم و سودای ایالت. اگر ندمای صورت بین و ظرفای مضمون باز، حمل تیتال و تملق نمی کردند، سرمشق اولاد خویش را چون تعلیقات استادان تسمه حاشیه می کردم و موکب جلالش را از مترسلات میرزا حسن و منشات معتمد جنیبت و غاشیه می پرداختم. با آن گوهر مستعد و التزام حضور خداوندی شعری و استسعاد آن همایون درگاه آسمان فرگاه، و آن انگیز تحصیل و تتبع که پاک یزدان در سمت پاک حضرت سرشته، این مایه آرایش و فزایش همان قصه قطره قنطار است و داستان مشت و خروار. باری احوالی که املای طرحش طرب زاید، و انشای شرحش کرب کاهد نیست، ازمان درد زانو و ابرام دیگر رنج ها زاید الوصفم افسرده دارد و زیاده بر حد بیان دلمرده، سجود آن درد استیفای شهود مسعود شعری و حضرت قوی است ولی این ضعیف تمنا را جز اقوای دعای بی ریب مخدوم بار به منزل و سفینه به ساحل نرساند، مصرع: عروج بر فلک سروری به دشواری است.
پیش از این شطری اوضاع درویش راستین و مختار راستان آقا باقر در طی دو سطری معروض افتاد، سال گذشته از جور انبوهی اجامره داوری به دربار اعلی کشید. مورد التفاتی ملوکانه شد. حکم تنبیه الواط و اخذ دیت و تخفیف منافع ده پنج حاجی تقی که به حیله شرعی و پیله عرفی تراشیده، و منع علمای قشریه از انتزاع و تصرف باغ و دیگر چیزها که موجب اصلاح است صادر، و پانزده تومان مستمری نیز که با منال شرب باغات مساوات داشت، از صدر اعلا فرمان گذشت، با عزی فره و سپاسی فراوان باز فرمود. ولی با آن قرض منافع زای و فقدان دخل معین و اخراجات مقرر و عیال فراوان و بخت وارون تخت و آن استغنای عقیم و فقد درم و فرط کرم، پیداست بی فضل خاصه بار خدائی و بذل بی ضنت قضا، بقول مردم، پل آن طرف آب است، و دعای من و آمین تو غیر مستجاب. سامان من سپاس و ستایش بار خدا را از مداخل املاک و ریع قلیل معامله به تقصیر و اقتصاد روبراه است، و به فر مناعت و قناعت فارغ از توجه درویش و تفقد شاه. اگر به دعا این زندگانی را بقا، بلکه فزایش خواهند، البته بخشش و بخشایش خواهد رست، و این چهل تن عیال را به فزود جامه و جیره فزایش و آسایش نو خواهد زاد. پاس حشمت و حفظ خدمت نواب سیف الدوله را به دستی پایدار و به پائی سرنه که شرمنده شود و هر هنگام عهد اندیش ایالت اصفهان آید از پریشانی تو و پشیمانی خود پراکنده، خدمات را در طی مفاوضات فرمایش که در انجامش بی اجرای منت وامید تلافی و تمنای ثواب بذل آسایش خواهم کرد.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۱ - به میرزا رضای نواب اصفهانی از ری نگاشته است
همه در خورد وصال تو و ما از همه کم
همه حیران جمال تو و ما از همه بیش
شب هشتم در خدمت سرکار امید گاهی میرزا عبدالحسین از شین جنس دو پا آسوده بودیم، و از حرمان حضورت بیش از گنجائی املا و انشا فرسوده. دو طغرا نامه که به سرکار میرزا و گرامی سرور نیاز افتاده بود فراز آمد و ساحت انجمن از نافه مداد و نکهت سوداش شرم صحرای تبت و رشک شهربند طراز آمد. در نامه آقا از من نیز نامی رانده اند، و با بی خوانده. سپاس سلامت و امان تقدیم رفت. تا کی بند امتناع گسسته و آن رم زده صید که زندان ها شکسته و کمندها دریده ازین قید جسته و ما را نیز به دولت پیوندش دل از دام هزار گرفتاری رسته گردد. بار خدا را گواه می آرم که پس از غیبت سرکار دم آبی بی دریا دریا خون جگر نگماشتم، و دستم بر خوان دوست ودشمن لب نانی بی آنکه کوه کوه استخوان کاهد و دشت دشت تن و جان فرساید نشکستم.
روانی که پرورش اندوز دیدار است از شام و چاشت چه فزایش گیرد؟ مذاقی که گمارش از لعل کوثر گوار دوست همی برد کی و کجا از کیفیت کدام می آسایش اندوز، و خالی از مغازلات زنانه و معاملات زمانه دور از تو مرغی پر ریخته ام و اسیری به حلق آویخته. با آن بسط معاشرت و نشر آمیزش که دیده و دانی به دستی پای از همه کشیدم و پیوند از همه بریدم که با آن حسن عقیدت و پیمان دیرین سرکار میرزا محمد علی را سالی فزون رفت تا ملاقات نخاسته دیدار دیگران را از این مراودت کاستگی ها پیداست، اگر بار خدا مقدر کرده باشد و مرا میسر گردد، در این پایان پیری و آغاز نیری تاکنون صدباره پیوند از همه حتی زن و فرزند باز گسسته بودم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۵ - به محمد قلی بیک لواسانی نایب جندق نگاشته
می گویند اظهار خصوصیت پیش از آشنائی ستوده عقل و مقبول عقلا نیست، ولی چون در این جزو زمان خصومت قبل از دشمنی معارف است، اگر در خدمت با فقدان آشنائی و شناخت دعوی اختصاص کنم، ایرادی تعلق نخواهد گرفت. این اوقات که مژده ورود شما به درگاه چرخ فرگاه اشرف والا مسموع افتاد، اظهار تهنیت و ذکر شوق و صفائی لازم شد. اگر هنگام تشریف جندق راه نامه نگاری مسدود داشتم، از آن بود که مردم را درست بشناسند، راست و دروغ و مهر و کین و احوال و اوضاع هر کس را خوب برخورید و به صداقت طبع و میل خاطر و صلاح دولت خداوند نعمت رفتار فرمائید. بعد از شناسائی همه آن وقت مخلص به میدان دوستی و عرصه گاه صداقت آیم. چنان پندارم خیلی مجهولات شما معلوم شده باشد، حال نوبت اظهار یک رنگی و اخلاص ماست، ما خود را با شما هم قطار و نوکر درب یک خانه می دانیم، می خواهم در جمیع موارد، خاصه خدمات نواب اشرف دستیار هم باشیم و شما سال ها در آن ولایت کارگزار باشید و دفع افساد و مفسد به استظهار انصاف نواب والا و کفایت شما شده باشد.
مخلص زاده اسمعیل در سمنان است، نوکر نواب اشرف و برادر بلکه مخلص شما است. هر چه او گوید من گفته ام و آنچه او کند من کرده، با هم بگوئید و بشنوید و خوش برآئید و سعی کنید خدمات شما در نظر حضرت والا جلوه کند و درست و طیار و مبارک و میمون ثابت قایم بوده به نیابت مراجعه فرمائید. من و کسان من خاصه اسمعیل از زشت و زیبا و عزت و ذلت و سود و زیان با شما همراهی خواهیم کرد، فرد:
به چشم دیگران در صید من منگر نظر بگشا
پرم بر بند و بند از بال مرغان دگر بگشا
منتها خواهش من از سرکار شما همین خواهد بود که زشت و زیبا و مصلح و مفسد را از هم امتیاز دهید. و مظلوم را مهما امکن مغلوب ظالم نخواهید، دیگر تمنا و خواهشی نیست. در همه کاری رعایت انصاف و درایت شرط است. آن پسرها و کسان مرا دیدی. این را می بینی مرا هم دیده انگار. همین نوشته ترجمان سرایرضمیر من است، ما با شما خیلی درست راه خواهیم رفت، آن خواهش های پر و پوچ که از مردم دیدی و شنیدی درما نیست. بنده دوستانیم خاصه مثل شما دوست. حرف همین بود که معروض افتاد. هر طور با اسمعیل برآئید من در بیعت آن خواهم زیست. طوری باشدکه برآن مردم بیچاره که دیدی، در اختیار شما بد نگذرد. خدا و خداوند را هر دو باید داشت. خدمات را زود مرقوم فرمائید.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۲
فلان مذکور ساخت که سرکار خداوند به علت تقاعد از ابقای رسم عریضه نگاری و انشای سلب عقیدت شعاری از این بنده تنگدل و گله مند است. سبحان الله مگر در حق منش خدای نخواسته تبدل حالی است و گمان ظهور کدورت و ملالی، احوالی که قابل نگارش مقالی آمد و استحضاری که پیشگاه شهود حضرت را از اخبار آن تدارک شماری شاید ندارم. اسباب مخارج از داخل وخارج موجود است و ابواب مداخل از خارج و داخل مسدود. آبای سبعه چون زن پدر نامهربانند، و امهات اربعه چون شوهر مادر سرگران. از این حال پریشان گفتن جز تلخی اوقات چه سود از شنفتن این سر بی سامان جز سد ابواب شادمانی چه خواهد گشود؟
مصرع: یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم.
دست املم نیز از دامان یوسف عمل کوتاه است و یوسف عملم از قطع ریسمان امل در چاه. لاجرم از مراتب امور بلده و بلوک و مدارج مهام مالک و مملوکم اطلاعی نیست که به نشر وقایع و عرض غوایل خاطر عزیزان یوسف مصر عزت را ملول یا خرسند دارم یا آزاده با در بند گذارم، در بواره تعلل سر تبه کاری به گریبان سیه روزگاری کشیده، از تحریر مدعیات به تقریر دعوات ذات سعادت سمات قناعت کرده، چون عریضه جات فلان دوست که به خط مخلص مسطور آمده و می آید صحت وجود را مختصری است روشن و مسجل، حجت ارادت را خود آن نکته دلیلی مبرهن، اعتراض ذکر آنرا مکرر بلکه مایه انگیز دردسر دانسته زحمت افزای خاطر شریف نمی گردد. گاه گاهم به رجوع خدمتی سرافراز داشته، که در این عزل دوام و عزلت مستدام رغم آسمان را صاحب عمل و از دولت بندگی سرکار بین الجمهور به خداوندی ضرب المثل آیم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۳
خداوندگار بنده درگاه یغمای از نظر افتاده عرضه می دارد، فرد:
سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان
که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم
منت خدای را که ما کمر ارادت سرکار را بر میان بسته و جناغ عقیدت گستری شکسته ام. سرموئی مصدر خلاف نشده ام اما با اینکه مکافات خدمت را بایست دقیقه به دقیقه عارج معارج ترقیات باشم، به علت بی التفاتی جز به اسفل درکات تنزل نرسیده ام. نه رخصت همراهی دادند و نه پایه امور زندگانیم را بر جائی نهادند، که خودی به این خوش کنم که منع همراهی متضمن حکمت بود، والا خداوند تو نه آنست که ملزومات رحمت از تو دریغ دارند. بالجمله هر چه کنند مختارند. اما قانون بنده نوازی طریق دیگر است، هرگز گمان نمی کردم که با من چنین رفتار خواهند فرمود. قلیل تنخواهی که از باب نمک طعام و فقرا را تدارک یک شام بود، زمان حرکت حواله آقا صادق گردید نداد، من بیچاره غریب درین شب نوروز معطل از یک طرف بی اندامی طلب کار از طرفی شرمساری عیال، باری اگر می دانید این قسم سلوک موافق مروت و مردانگی است هیچ عیب ندارد، جان من و عیال من تصدق سر سرکار باد، فرد:
ناکامی ما هست چو کام دل تو
کام دل ما همیشه ناکامی باد
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۴ - گزارش و بای کاشان
در خصوص و بای کاشان و حقیقت احوال جمع و پریشان، گویا این بلا در شان فقرا بود و دودمان ضعفا، از اعیان احدی را نکشت، و از فقرا تنی را نهشت. بلی از اشخاص معروف بهین گلبن حدیقه جوانی و نو باوه سرو ریاض زندگانی محمد کریم خان چون آب حیات در ظلمات خاک تیره فروشد و تلخ کامان مزه عزای او را زهر ملالت در گلو، جایش مقیم روضه دارالسرور باد.
حاجی محمد حسین و حاجی محمدرضا تبریزی را نیز از صنف تجار ساغر زندگانی لبریز آمد، از طبقه ملازم باب داراب برادر تراب در چنگ سکندر اجل مقهور گشت. احمد بیک نوش آبادی نیش جان گزاری هلاک مرارت بخش کام حیات گردید. از سلسله فضلا کسی نمرد، و از حلقه سادات رفیع الدرجات یوسفی را گرگ اجل نخورد و عمال خجسته اعمال همگی به سلامت رستند، نسوان و اطفال همگان به سلامت هستند.
دختری داشت فلان دو ماهه اما مثل ماه در چاه غروب کرد، دختر بزرگش زنده باد که پدر آفتاب است، رعیت بیچاره آنقدر مردند که مقابر اطراف کاشان مرده بر سر مرده و گور بر سر گور است. آنچه به قلم معنی مردی و مردمی فلان رسید، ده هزار نفر از شهری و رستا شهید عارضه و با و مجاور عالم بقا گردیدند. تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مرحوم مطلب خان برادر سرکار ذوالفقار خان رخت و سلاح از گریوه فانی و فلاح کشید، قبرش مهبط نور و جایش دارالسرور باد. کعب الاخبار دور و نزدیک آقا ابوالقاسم می گفت: میرزا ابوالقاسم و ذوالفقارخان از رخش حیات پیاده شده آندو جلوس و ساده دارالامان بقارا آماده، انشاء الله دروغ باشد از ملتزمین رکاب اقدس شاهی تخمین بیست نفر از معارف و ارکان ذخیره جان را فدای راه مقدس شاهنشاهی کرده اند. زی ذبح عظیم، امسال اغلب مردم که اطفال صبیح دارند رفع غایله و با را نذر کرده، و همیشه شهر محرم طفلان را سیاه پوش و چنگ بدوش سقای ارباب عزا کنند. تخمین دویست بچه مقبول درین ده روزه هربزم تعزیتی را ساقی شده چیزها می خواندند، و زلال یخ پالود به حلق تشنه عاقل و دیوانه می فشاندند. میرزا محمود را خوش افتاد گریبان والده را گرفت که تو هم مرا سقاکن، آخر من از که کمترم؟ جواب گفت که هرکرا صورت زیباست سقائی نشاید همچون توئی سقا نیاید. از آن اصرار و از والده انکار، عاقبت میرزای مشارالیه گفته بود، راستش مردم کاشان بسیار تنگ نظر و شور چشمند من هم از بیم چشم بد از سقائی گذشتم.قطعه بی صاحبی گفته ام نوشتم ظاهر آن است که اگر میرزا امین بشنود یک کلچه خز به عنوان جایزه جهت مخلص ارسال دارد، اطلاق مطلق منصرف به فرد کامل است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸ - از قول اندرون به میرزا عبدالوهاب نگاشته
آقاجان از دست جفایت دلم تنگ است و خاطرم از سبب قانون صفایت با زمین و آسمان درجنگ، جهانی به شیمه وفایت می ستایند.زهی خلاف که ما هرگز از ساغر وصالت جز باده جفا نکشیده ایم و دوستانت همه به مهربانی باز می نمایند.خهی گزاف که هرگز از شاخسار نخل سرکش نهالت، الا میوه نامرادی نچیده، اگر روزی با من نشستی از تزلزل... شبت آرام نداشتم و اگر شبی به ما پیوستی از کتاب وقایع کاشان خاصه ذکر دروازه اصفهان خواندنت نیم چشم زدن سیر بر بالین راحت نگذاشتم. همواره چشمت بر در بود که از دیر کردن و نیامدن یغما حیرانم و پیوسته گوشت برخبر که خدایا فلان فلان حلقه بر در زنند، حکیم فرموده تر از همه کدام سفر پیش آمد که تا ما خبر شدیم چهل منزل ساخته بودی و مرا به ورطه حرمان نینداخته.
الحق از جانب سرکار نسبت به من کمال مهربانی است و مرا از این مهربانی های تازه اختراع نهایت شادمانی، مصرع: گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی. از این طورها آنقدر مضایقه ندارم که طرزهای پرچم و خم نوشتنت و از مهر گسلی های دل بیگانه پیوندت چندان دمق نیستم که آن پیوستگی های دروغ دروغ در نامه سرشته است، خیلکی زرنگی و پر دستان و نیرنگ، اما سهو است اینجا آنجا نیست، مرا به این حرف ها فریب نتوان داد و دوستی دوستی ام سزای خصومت در آستین نتوان نهاد. اگر تو در فنون سر هم بندی سامری صد بنی اسرائیلی، بنده هم گوساله نیست، هو بابا ده بار مرا بیشتر به این رنگ ها ریشخند کرده ای و روزگاری با من به این گول کاری ها به سرآورده دیگر به چاچول بازی فریب نخورم و روز تنهائی جز به مذاکره این فرد به سر نبرم، فرد:
میل من سوی وصال و قصد تو سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
امید که سنمار مساعدت طرحی از نو بنیاد و کاخ جلال دولت و کریاس عزت و استقلال آن سلطان ملک گریزپائی را از آبادی نعمت بی زوال نمونه سبع شداد کناد، برب العباد.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۰ - از طهران به مرحوم میرزا عبدالوهاب نگاشته
ده روز است وارد طهران و دوبار خدمت سرکار خداوندگار ذوالفقار خان رسیده مورد نوازشات زبانی نشده ام، مراد اینکه کوچ را مرخص و املاک یغمائیه را گرفته به تصرف اخوی داده خود با منسوبان در قم ساکن گردم، ظاهر حال این است بعون الله فیصل پذیر آید، هر چه شد بعد از این عرض خواهم کرد، بلی سرکار صدر هم که صحبت دلپذیرش ممدحیات است و خدمت ناگزیرش مفرح ذات، فردا روانه کاشان است و خاطرم از تخیل مفارقتش به اقصی الغایه درهم و پریشان.نمی دانم پس از فرقت او با که خواهم نشست و خار ملالت را بعد از آنکه شیشه بزم از ناب روان بخش وصالش تهی ماند به ته جرعه الفت که خواهم شکست؟ ول راهی میروم و به امید نگاهی میکنم، تا سرانجام کار چیست، با وجود این کدورات اگر از حقایق احوال شریفت آگاه باشم چه غم است و از نشاطم چه کم، بکلی مرا از دولت زیارت تعلیقه جات محروم گذاشته، از شهر ذی حجه به این طرف رقیمه سرکار را زیارت نکرده ام، انشاء الله موانع به خیر باشد. قبل از این عریضه مصحوب علی محمدبیک نام جوانی خوشگل رفیق مخدومی ملک الکتاب ارسال خدمت داشتم، قسم خورد که می رسانم اما چون هنوز بچه است بر عهدش اعتماد نکردم و به این دو کلمه مختصر اکتفا رفت، خدمات را منتظر رجوعم.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، حاجی اسمعیل بیک تهرانی اشعار مرا جمع کرده، تخمین دو سه هزار بیت مزخرف و لاغ و سردو خام، چیزهای غریب مال مردم به نام من بیچاره در آن دفتر نگاشته. بارها عرض کردم پنجاه تومان به رسم نیاز می دهم که منحولات لاطایل را بیرون کنی. پنداشت که این درخواه از روی فروتنی است، در نپذیرفت و این بیچاره رسوا و زشت نام خواهد شد. ترا به خدائی که پرستشگاه تست به کاغذ و پیام و عجز و لابه و التماس و در خواست او را راضی کن و ملحقات را که بر اصل می چربد باز پرداز. جز سرداریه و چند طغرا نگارش پارسی و غزلی چند که سبک بیان گواهی دهد تتمه معیوب و مخلوط است. این پیر ناتوان را در حیات و ممات از چنگ فضیحت باز خر، و اگر انکار کند مزخرفات و ملحقات را در جزو دفتر احمد ثبت نمای. زیرا که در اشعار احمدا جز قافیه و سجع هیچ ملاحظه براعت و شیوائی و بلاغت و زیبائی نیست.
اگر فرزندی اسمعیل در انجام این کار نظری می گماشت من به کلی از قید هزار رسوائی می رستم. اینها کار مرد سخن شناس است. او و تو وابراهیم مهما امکن جهد کنید که مسکین پدر شما به شاخچه بندی این تخمه مزخرفات آلوده نماند.در آفرینش های پارسی پیکر برخی شعرها آورده طبع خاکسار منظوم و مکتوب است. به قدر دو هزار بیت در بیاض خسرو بیک یاور است، تخمین چهار هزار بیت پیش ابراهیم دستان است. نزد آقا سید حسن نقیب و میرزا احمد طبیب و آقا محمد علی پسر آقا زین العابدین خراسانی نیز به قدر دو هزار بیت کما بیش است. اشعار مرا زشت یا زیبا هر چه هست بیرون بنویسید و نسخه ای به حاجی اسمعیل بدهید. وقتی نوآموزان را به کارنامه نگاری خواهد خورد، داد از بدنامی، فریاد از رسوائی.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۰ - به میرزا ابراهیم دستان و محمدعلی خطر نوشته
ابراهیم، محمدعلی: اگر از من توقع پدری و تربیت دارید این تکلیفات را حتما متحمل شوید و تخلف مکنید و بهوای نفس خود راه مروید. با سید و عامه طایفه مطاع مکرم سلطان به صفا و راستی راه بروید. از کوچکی و پند و دستوری اسمعیل سر موئی تجاوز مکنید. زبان از یاوه دربندید. محمدعلی حتما درس بخواند تا پیش خان دام اقباله نوکر شود و به عقل حرکت کند. هر دو یابوهای خود را بعد از علف یا پیش از علف حتما حکما بفروشید. بی صلاح و رضای اسمعیل قدمی برمدارید. تا من احضار نکنم حتما در سمنان بمانید.
در پاس ادب و حرمت و مکاتیه سرکار نایب زید مجده ساعی باشید. در خدمت سرکار نایب الحکومه در همه حال جاهد باشید. بد از احدی مگوئید. حتما اسب ها را بفروشید. به صوابدید میرزا اسمعیل در خرج مراقب باشید. چنانچه جز این باشد میان من و شما جاودانه تفریق خواهد شد.
و در حاشیه نامه:
هر دو را وصیت می کنم که اگر از جانب سید در سمنان یا طهران یا ولایت یا هر جا حرف خلاف و حرکت دشمنی نسبت به شما احیانا سر بزند باید حتما متحمل شوید و در صدد تلافی نباشید، رجوع کنید به میرزا اسمعیل آنچه او صلاح بیند اطاعت کنید مختار اوست . حرره یغما.
در پشت همان نامه آمده است:
فرزندهای من؛ من داخل امواتم صلاح شما با میرزا اسمعیل بطور صداقت و بندگی راه رفتن را با طایفه سرکار سلطان صلح و سازش و یگانگی است. غیر از این خلاف عقل است. من این سفر ظلم و بی حقیقتی و معادات و رشک و هرزگی مردم را به تحقیق فهمیدم. قسم می خورم بد بد بد ایشان از خوب خوب خوب اهالی این ولایت الا معدودی بهتر است.
ما که غرض و مرض و بی حسابی و بد اندیشی نسبت به احدی نداریم، چرا باید با ایشان که خویش اند و به عقل و کفایت و ثبات و کاردانی از همه بیش، خلاف بکنیم. اتفاق ما با هم عین فرزانگی است و اختلاف محض دیوانگی. هر کس می تواند بسازد و اگر اغوای مردم و فریب نفس او را قوه سازش ندهد برود، شق ثالث ندارد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۱
امیدگاها؛ این سال ها که اسمعیل در سمنان بود نامه به هر کس نگاشتم. کفالت بدو گذاشتم تا زودتر برساند و پاسخ نغزتر بستاند. این هنگام که به ری فرمود معلوم شد ده دوازده نامه که به سرکار آقا نگارش رفته در پای برد و عمدا ارسال نداشت، ایراد کردم تا سر مخالفت دانسته گردد. از قرار تقریرات سرد و خامش هویدا گردید که از شمار رنجشی دارد، و این حرکت بدان بوده تا من نیز برنجم و بدگمان گردم، و با وی در مخالفت همداستان شوم. زبانی آزارش نمودم که پیمان من هزار خصومت با ایشان شکسته نگردد. از کج پلاسی باز آی و تجدید صفا کن و سرگرانی های ماسلف را معذرت جوی. ولی نشنید و خشونت کرد، روی از او برتافتم.
احمد و میرزا جعفر و حاجی میرشاهمدد و اسد بیک نیز با من موافقت کردند، از همه دلتنگ شد و احمد را به صراحت دشنام زن و مادر داد و بر سر میدان کاه فروشان جار کشید که بومی و گذری بدانند که من با دوستان یغما و لوطی های پایتخت او دشمنم، و با دشمن های (دوست). احمد او را ملامت کرد. سقط و دشنام از سرگرفت و خواست او را بکوبد. حاجی شاهمدد و اسد بیک به رسم شفاعت برخاستند، ایشان را نیز بی محابا دشنام داد، گفتند تکلیف ما چیست؟ سکوت از باب احترام تست، گفتم این بار اگر بی حیائی کرد و پاس عزت خود نداشت و به دستور گذشته آقا را بی دین خواند و مرا زندیق گفت و با احمد و شما هرزگی کرد، برابری و مکافات به مثل رواست.
روز دیگر ساز مشاجرت کرد. احمد و آن دو، هر سه به صدا آمدند و دشنامش دادند و حاجی و اسد بیک قصد ریش او کردند. باز احمد نگذاشت و او را از منزل بیرون کردند و داوری به من آوردند. تحسین کردم و اجازت دادم اگر بار دیگر جسارت کند او را بی محابا بکوبند و نفی کنند و قلبا روی خاطرم از وی برگشته، و زوال او را به دعا از خدا خواستم. دیگر از او صدائی نشد، حضرات هم دستی نگاهداشتند دورادور. شنیدم قدری یاوه درائی را کم کرده ولی می گوید پنج هزار تومان مال مرا احمد خورده است با او مرافعه دارم. احمد اقدام کرد، طفره زد و کناره گزید.
باری چون رضای شما را در کار او ملاحظه می کنم و ولایت غریب است و عرض خود بردن صلاح نیست، لاجرم در پیشه او دستی نگاه داشتم تا جوابی از سرکار شما برسد. ان شاء الله در سمنان نامه شما الته باید به من برسد. پسری که ترا بیدین و مرا زندیق و برادرها خاصه احمد را کافر و فاسق بخواند و دوستان محترم مرا دشنام بدهد و با هیچیک راه نرود دیگر که را به چنین خسیسی خبیث امید خیر خواهد بود. من این داوری را به شما رها کردم، هر چه دستوری رسد اطاعت خواهم کرد. از گروهی نیکان و اقارب و اولاد و ارحام برای او که دزدی و دروغ و فساد و خیانت و هزار عیبش بر من ظاهر شد نتوان گذشت. دیگر امر از سرکار شماست. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۲ - به هنر نوشته
اسمعیل، این چار پنجسال که از من بدخیال شده ای و مکرر مخاطبت و مکاتبت کرده ای اگر من تقصیر خود را دانسته ام یا مقصود ترا فهمیده ام در دو دنیا از رحمت خدا دور باشم. آنچه مکنون خاطر تست پارسی و پا برهنه برنگار. اگر انجام آن به حسب دنیا و آخرت موجب ملامت خلق و رنجش خدا نباشد، بدون توانی و تاخیر صورت داد. چنانچه اینجا مایه آنجا علت عذاب گردد. خود بر من نخواهی پسندید. هر چه دانی و داری بگوی و به آخرت مینداز که حتما یکی را شرمساری خواهد زاد. اول دفع و چاره مکروهات و... خاطر و کاوش و معادات دشمن لازم است آن که از میان برخاست ما و تو با هم به سخن و چاره رنجش خواهیم نشست.
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش. با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن. از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی. اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید. با عرب ها راه برو، دل بجوی. با برادرها پدری کن. از راحت خانه نشینی بگذر. بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای، و به روی خود میار. زود زجر و چاره پرداز باش. خلق را وسعت بده، با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش. چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه. فریب نوید و پیمان مردم مخور. عاشق خیالات و معلومات خود مباش. نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست.
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی، درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود، سوراخ دعا را گم مکن.حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۷ - به اسمعیل هنر نگاشته
نورچشم کرام اسمعیل، بیستم ربیع الثانی است و در خدمت خدام امیدگاهی حاجی زید مجده با عزتی لایق، زندگی می سپرم. بسیار مایل است که تاریخ آیات این دولت روز افزون را من انشا کنم. خدمتی نام انگیز، مداخل خیز، عزت آویز است. امتثال امر خدام حاجی زید فضله نیز بر من واجب، خاصه این خدمت که صلاح دنیا و آخرت ماست، ولی چون دماغم سوخته و آن حوصله ها که سابق بود نمانده، هنوز هوشی بذل کار نکرده ام، و دوشی زیر بار نداده، تا تقدیر خدائی چیست؟ باری بشود یا نشود دخلی به کار تو ندارد.
در کار نظم امور باش و با جمع اهالی ولایت طورهای خوش حرکت کن. امیدوارم که از همت سرکار قبله گاهی میرزا زین العابدین گوشه ملکی فراهم شده باشد، بدست باش که کاری بجای خویشتن است. چنانچه آنجا تنخواهی بهم نتوانی بست حواله سمنان کن. ان شاء الله اگر باید خود را گرو گذاشت معطل نخواهم کرد. زیاده حرفی ندارم. قبله گاهی میرزا اسدالله می فرماید که میرزا ابومحمد صد تومان را بی شبهه فرستاده کاغذ رسیدگی نیز نوشته شد، نگذشتن حساب راهی ندارد، بناست مسجل دارد، دانسته باشید. فردا به چادرش خواهم رفت و به عنایت خدا حجت قوی خواهم گرفت. زیاده زیاده است. حرره ابوالحسن یغما سنه ۱۲۵۲ هجری.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۸
میرزا احمد صفائی؛ پیدا و پنهان، دور و نزدیک، با نوشته و بی نوشته، با گواه و بی گواه، با نگین من و بی نگین من، در حیات من و در ممات من، با اجازه من و بی اجازه، هر چه در کار و بار معاش و معاد من گوید و جوید و از شما دستیاری و مدد خواهد، در خواست خاکسار آنستی که محض اظهار، اعمال و گفتار او را مطلقا حق و صواب دیده، هر چه خواهد بنویس، هر چه گوید مهر کن، و در انجام امور معاد و معاش که معلق به حیات و ممات من است، بی دریغانه از او بشنوید و مهر کنید، و شهادت دهید و در انجام آن دستیار او باشید.
خدام خداوندی آقادام اقباله را در اعانت و جانبداری او قوت بازو و نیروی سرپنجه گردید. اگر در خورد تکلیف مردانگی و مردمی و اسلام و آئین، استدعای رهی را خوار گذارید و او را بدینطورها که معروض داشتم حمایت نکنید، و فرزند خویش نشمارید، در محضر پاک پیمبر صلی الله و سلام علیه در کمال قنبرک و خاکساری با شما مرافعه خواهم کرد. غیر از شما کسی ندارم و شما را درباره خویش آیت فضل و نواخت پاک یزدان می دانم و بی تزلزل آنکه دو بینی و شرک تعلق گیرد از شما درخواست نیل مراد می کنم.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۰
میرزا جان من از ده سالگی تا امروز هرگز جندق را تهی از آسوده مردی و خداوند دردی ندیدم آن روزگارها راهرو راستین میرزا ضیاء الدین بود. سه چهار تن وابسته خوب داشت. همه وارسته سرخ و زرد بودند، و در خورد تاب و توان خود دارای سوز و درد. پس از وی میرزا مسیح خاکستر نشین دوده قلندری و سرگشته هامون سلندری بر همه برتری داشت، و نام خجسته فرجام نیستی بر بادامه انگشتری او نیز چون جامه برانداخت، کربلائی ابراهیم پایه جای نشینی یافت و آرایش افزای کنج خاموشی و گوشه گزینی گشت. جوی او نیز به دریا پیوست.
ملا نورمحمد خود را بر کمند او آویخت، و کاربند آئین و آهنگ او شد. چون میرزا سید محمد در روزگار او شاخ و یال افراخت و پر و بال افشاند، او را نشستی چونانکه پیشواهای پیشینه نخاست، ولی بر دیگر درویشان بیشی و پیشی یافت. دوده خاکساری یکباره سرد نشد، و آئینه یکی گویی و یکی جویان چندان کوب آزمای خاک و رنگ افزای گردنگشت.
میرزا سیدمحمد اگر چه برون از آئین درویشان بود و برهنه از جامه ایشان، ولی از در گوهر خوی فرشتی و رای روشن و هنجار ستوده دو جهان درویشی... و به کیش من تا پدرش فرسنگ ها بر پیشی وی... نیز بدرود سپنجی لانه که در آهنگ جاوید خانه سید هادی نیز از جامه سبز و سپید که رخت نیکبختان است آذین و زیور جست و در آن سپاه پیروز با اسب مومین و شمشیر چوبین، سیاهی لشکر بازان پایگاه را زیب و آرایشی بست، و آن دست و دستگاه را خاسته سوز و خس پرداز آلایشی گردیده به سوک وی اندر دوده درویشی و مردمیهای درویشانه جامه سیاه آورد، و گوهر خاکساری و یکی گویی را که توده خاکستر و تارک بی افسر کلاه تخت است، لاف هستی و ننگ خودپرستی تخته کلاه افکند، ناگزیر است که گویی بود این چوگان را.
امروز در آن کریچه بی دریچه وکوی تنگ لانه و سپنج تنگ خانه کسی که شایسته این کار باشد و بایسته این بار، نمکخوارگیهای کهنه و نو را، سوگند، جز تو کسی نیست، و کیش یکی گویی و یکی جویی را که بهتر یاسا و آئین است، دادرسی نیروی هست و بود پاکی دامن و دهان پرهیز از دغا و دغل، پروای نیاز و نماز، فراموشی از ساز و سامان توانگر و درویش، خموشی از ننگ و نام بیگانه و خویش، از هر مایه آمیز گسیختن، از هر پایه آویز گریختن، و دیگر روشهای نیک و منشهای نغز که فزایش و فر درویشی است و از آفرینش بیگانگی و با خدا خویشی همه در تو فراهم است، و هم اینها پیرایه سلطان بایزید و ابراهیم ادهم.
ما بمیریم لوطیانه بیا از همه اندیشه ها خواست و خوی در بر، و در همین جامه که هستی بدین پیشه رای و روی آور، از آئینه دل بر این کنج تاریک پرتو افکن، این فرخنده یاسا را که چرخ کهن دست فرسود شکست و شکن کرد، نوساز.گلگشت راغ تماشای باغ شیوه آبیاری پیشه درخت کاری، هنجاری پیله وری، کردار سوداگری پاس زن، و فرزند، پرستش خویش و پیوند، آیین خاست و نشست، یاساق پیوند و پیمان و پیوست...
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۶ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، محمد علی استیفای خاکبوس خداوند طوس فرمود. ظهر بیست و یکم است. رنج جسمانی نیست. از غره شوال تا پنجم ماه اندیشه افت و انداز بازگشت دادیم، تا خواست پاک یزدان چه باشد. قبض تریاک، یبس روزه، خشکیهای سودا، افسردگی های پیری، زیان حرارت ذاتی، و تیمارهای کوری و کری و نادانی و گیجی، دست بهم کرده پاک درهم خوشیده ام. خاک وجودم گوئی یک قطعه سنگ است.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۷ - عامر کعبه تن قبله جان ابراهیم
درد و کاهش تن، و گزند خواری، و رنج بی پرستاری، چندان زینهار بخشد که دمی بدرود بستر و بالش کنم، و شب خوش با فریاد و نالش گویم. از جشن جمشید تا اکنون که آغاز روزه است، و پارسا تا سایه پرست را بند بر کاسه و نگین بر کوزه شد آمد، این تلواس به یکی چشم زد آسوده و آرامم نگذارد، و روان شکسته توان به پای اندیشه و پوی پندار جز راه دیدار سرکار، و فرگاه امیدگاهی حاجی نسپارد، همچنان از جوش و کوش نخواهم آرامید مگر به خواست پاک یزدان و سود خدای خوانیهای حاجی و افزایش مهر دوست گل از خس بند خار رهائی یابد، و گنج از چنبر مار جدائی.
پیش از اینها دستان و خطر، آفرینش های پارسی پرداخت را می نگاشتند و به یادگار می گذاشتند. کاروبار این فزایش گرفت و دامان آن به گردون خواستن و سود تن کاستن آلایش. دیگران نمی دانند و اگر دانند نمی توانند بدین دست آویز یکصد نامه یا افزون لته داروفروشان بازار گشته، و پس انداز روزن درویشان شکاف انبای سوراخ دیوار. اگر چه راستی را چرندی که من درهم بافم جز این نیرزد و اگر خود کاغذ زر باشد دل بر تباهی آن نلرزد، ولی دیده و دانی که در تختگاه کی و شهر بندجی و دیگر شهرها خریدار فراوان است و نگارشگران را بیش از آنچه باید مایه ساز و سامان.
پس از خواندن اگر یکی از بستگان برنگارند و در کنجی گذارند، روزی نوآموزان را دستیار نگارندگی و پایمرد گزارندگی خواهد شد. کاری که خاری از دل کشد و باری از گل، برسرای. دانسته و توانسته اگر رای تباهی و راه کوتاهی گیرم، لال در آیم به گل، کور برآیم زخاک. بنده خاکسار یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۹
اگر مستفسر احوالم باشی روزم از تراکم ظلمت مهجوری نمونه شب است، و جانم دور از جان عزیزت مجاور لب. نه در وثاق به علت تنک سرمایگان اخلاف، برگ نشاط و سرور دارم و نه در اسواق معاشرت این هیچ کسان مختلف الاوضاع ساز انبساط و... با چنین خانه سقی الله دوزخ، با چنین خلق عفی الله ابلیس. دلم از زخمه زخم حوادث ریش و خاطرم ازین عمر ناگوار راضی به مرگ خویش. با وجود این فراخنای وسیع الفسحت گیتی به تنگم، و از فرط تنهایی در مدینه المومنین چون مسلمان در دیار فرنگ:
به هرکه می‌نگرم رخ نمی‌کند سویم
میان این همه بیگانه آشنایی نیست
بالجمله از زندگانی ملولم و آرزومند زاویه خمول، خوشا آنان که از این گریوه پر خطر بار رحلت بستند و از شامت صحبت مشت غر زن به سلامت رستند. نمی دانم تو در چه کاری و به کمند ناملایم کدام سلسله گرفتار. اقوال و افعال پر و پوچ خرهای اصطبل عالم شهوات برهمزن بساط فراغ است، یا در موانست آدم منشان فرشته خویت باده جان افزای خرمی در ایاغ، اگر فی الواقع ذریه جناب آدم این خران و زادگان رحم محترمه حضرت حوا این غران اند، عذر شیطان در عدم سجده مسموع است و آخرت باین واسطه که سلسله سلسله را به داراالبوار خلیع العذار زنجیر کشان برده و ... و مغفور:
به جز ارواح مکرم که ز دیوان ازل
به خداوندیشان خط غلامی دادم
خاک تن، باد روان، آب بقا آتش جان
بی تکلف به فدای ره ایشان بادم
پس از آن چند نفرگاه به زرگاه به زور
به همان شیوه که در فن جماع استادم
به نعوظ شتر وایر خر و ضربه گاو
مرده و زنده هفتاد و دو ملت گادم
آری به جواب تعلیقه جات سرکاری روی من سیاه است و خاطرم معترف به گناه مجاری حالات سلامتی را مفصلا مرقوم که مایه انبساط خاطر مودت ملزوم خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۳
فروغ دیده و چراغ دوده فلان را دوده دولت دید به دو دیده صولت دود رمد مرساد. از شکست مکاره تند رستم و فراخواه همت کار معیشت و بار معاد را با همه سستی، چست کیش تو خوشتر، که روزگارت بی حیله گری صرف پیله وری است و اختیارت بدل موی فروشی و تفسیله خری، کاسب حبیب خداست و طبیب دوا، رنجش مایه گنج است و زیانش خوشتر از سود.
مردانه باش و فرزانه زی. اندوز دانش و آموز هنر را جز پرچمه شیخی ثمر نزاد و گوهرت را جز دعوی بی معنی خطر نرست، و خود را هر دو از جوشش گسستی و از کوشش خستی و باز همانی که هستی:
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده ای باز همان است که بود
مگر عنایت پاک یزدان است که از هیچ عالم و از نوح آدم ساخت، درین حرفت مکانت دهد و بدین پیشه که امانت و دیانتش لازم، فرفطانت بخشد. جز شوق چیلان گری و ذوق یابو پروری از تو هرگز چیزی ندیدم و انگیزی نشنیدم. اگر کوب آهن قفل مرادی گشادی یا تیمار یابو بال مرا می نهادی مطرقه بایستی از ترک فرقد سندان کند و دندانه... ماه نو را دندان شکند که گاهی گزافانه تذکار شوقی به دیدار ما نیز نیرزد.
تا توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود
وقتی میرمیش مست شیر... را در استیصال ری به در استقلال خاور کس فرستاد که... در مشتاق دیدارم و مفتون گفتار یا به رحمت تشریف فرمائی کن و یا فرمان زحمت افزائی ده. گفتی آن روز که رغم دولت را تو میر محاصره بودی و من شیر مشاجره. قوام مغالبه را ساز مراودت کردم.تا ز مسافرت آوردی به آذوقه برگ مراسلت کردم به مضایقه ترک مجاملت گرفتی تا میری توتیپای فنائی خورد و شیری من فطرت روباهی گرفت.
با این خواری که منم و این خاکساری که تو، چه ما دیدار به یکدیگر آریم و چه دو اخته نرخر را ملاقات افتد، نه من امتثال تکلیف کنم نه تو احتمال تشریف احوال من بنده و حضرتت را این گذاره مصداقی متین است و برهانی مبین، با این همه بازم نوید بهبود است و تمنای سود که آخری بود آخر شبان یلدا را.
انشاء الله برهان علم را عمل تجارت جبرانی به سزا خواهد کرد و به هنگام خود از لقای عزیزت بهره بقا خواهم گرفت. باز کتاب برهان و گرگانی نرسیده و تاکید من بر تو حکایت آب و پشت مرغابی شد، حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۶
این نگارش خود بنا میزد که پر دخت ارنرست
دست صاحب بازوی صابی ترا در آستین
تهی از خوش سرائی دل جویان، و دل ربایی خوش گویان، این نامه را که تیمارها شست و روان ها جست، ازهمه نگارش های نخست درست تر نگاشته ای، و در پاره پرندی تنک مایه تاتارها به خرمن ها و خروارها نافه چینی و مشک چوچو انباشته ای. برآنم که اگر سالی هر شبانروز یکی نامه بنیاد افکنی، و روان از هر اندیشه جز پندار درست نگاری آزاد فرمایی.نگارشگری راستین خواهی شد و کلک شیوا سرودت بر دامانه نامه و گریبان مردمک گوهرهای خسروانی آستین خواهد افشاند.
نفرین بر این خاک که چه شایستگی های بزرگ مایه، و بایستگی های خورشید سایه، را خاک آسا پی سنگ و آب اندازد، و چون کرمک شب افروز برهنه از پیرایه فروغ و تاب گذارد، اگر چه هنر هنرمندکش و درویشی تراش است و خروش انگیز و روان خراش، ولی در یاسا و آئین خاکسار با گوهر دانش و دید آستانه نشینی و جگر خوردن هزار بار بهتر از دستوانه گزینی و شکر مزیدن، یاری روزگار اندوخت و آموخت، به اسیری شد و گرفتاری های زن و فرزند و خویش و پیوند ودیگر دردها و کرده ها بندنای و کمند پای دانشوری گشت. پاره ای پسرها را اگر پرستاری نمایند و راز آموزگاری سرایند دست در پایگاهی یارند انداخت و رخت بر دستگاهی توانند گسترد، که در انجمن ها زبان سود دهن ها نباشند و از پوزخند یاران ... بازیچه زنخ زدن ها نیایند.
زنهار زادگان را به خود بازممان و هیچ یک را در خورد پایه و مایه از فرو فزایش دانایی و بینایی بی سامان و ساز مخواه. رازی از باغ و دشت و راغ و کشت جندق رانده اند و این خزان زده شاخ بی برگ و بار را از شبستان تاریکی و تنهایی به گل گشت آن خرم گلستان خوانده. از سمنان بدین کام و هوس باره در زین و ستام کشیدم و از آن فرخنده بام بر یاد این فرخ تماشا در چنبر این دل شکن دام خزیدم مگر کاوش...