عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جانا به جز غم تو دلم را هوس مباد
جز تو کسم ز جور تو فریاد رس مباد
هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل
جز لشگر فراق توام پیش و پس مباد
اکنون که نیست همدم دردم وصال تو
جز محنت فراق توام همنفس مباد
گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه ای
دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد
باری چو نیست روزی من بنده وصل تو
چونین که هست روزی هر خار و خس مباد
در شیوه فراق جز اندیشه غمت
از گردش فلک (فلکی) را هوس مباد
جز تو کسم ز جور تو فریاد رس مباد
هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل
جز لشگر فراق توام پیش و پس مباد
اکنون که نیست همدم دردم وصال تو
جز محنت فراق توام همنفس مباد
گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه ای
دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد
باری چو نیست روزی من بنده وصل تو
چونین که هست روزی هر خار و خس مباد
در شیوه فراق جز اندیشه غمت
از گردش فلک (فلکی) را هوس مباد
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فلکی شروانی : اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳
مرا بی وفا خواند آن بی وفا
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶
نبود صعبتر از هجر بتان هیچ عذاب
که شب و روز جدا دارد از من خور و خواب
اندرین گیتی کس یاد نکردی ز گنه
گر بدان گیتی چون هجر بدی هیچ عذاب
تا غم فرقت آن ماه بمن باز نخورد
ظن نبردم که ببد خلق چنین دارد تاب
شد خمیده قدم از فرقت آن زلف بخم
تافته شد دلم از حسرت آن جعد بتاب
ای سفر کرده و برده ز من آرام و قرار
ز آتش و آب دل و دیده مرا کرده کباب
اشک من سرختر از روی تو و پر تذرو
بخت من تیره تر از موی تو و پر غراب
که شب و روز جدا دارد از من خور و خواب
اندرین گیتی کس یاد نکردی ز گنه
گر بدان گیتی چون هجر بدی هیچ عذاب
تا غم فرقت آن ماه بمن باز نخورد
ظن نبردم که ببد خلق چنین دارد تاب
شد خمیده قدم از فرقت آن زلف بخم
تافته شد دلم از حسرت آن جعد بتاب
ای سفر کرده و برده ز من آرام و قرار
ز آتش و آب دل و دیده مرا کرده کباب
اشک من سرختر از روی تو و پر تذرو
بخت من تیره تر از موی تو و پر غراب
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
تا ماه مرا رفتن با خیل و سپاه است
هر روز مرا دل بره و دیده براه است
پر گرد سپاه است دو رخسار من از غم
تا بر گل رخساره او گرد سپاه است
چون زلف درازش غم هجرانش دراز است
چون چشم سیاهش ز غمم روز سیاه است
از رفتن او رامش و آرامش من رفت
گر زود نیاید بر من کار تباه است
اندیشه او بر دل من کوه گرانست
وز رنج و عنا گونه من گونه کاه است
چون قامت او هست دلش یکتا با من
درد من از ایشانست او را چه گناه است
ای آنکه ترا ماه تمام از بر سرو است
ای آنکه ترا لاله سرخ از بر ماه است
دردی بجهان نیست که من بی تو نخوردم
گر بر من بیچاره ببخشی نه گناه است
هر روز مرا دل بره و دیده براه است
پر گرد سپاه است دو رخسار من از غم
تا بر گل رخساره او گرد سپاه است
چون زلف درازش غم هجرانش دراز است
چون چشم سیاهش ز غمم روز سیاه است
از رفتن او رامش و آرامش من رفت
گر زود نیاید بر من کار تباه است
اندیشه او بر دل من کوه گرانست
وز رنج و عنا گونه من گونه کاه است
چون قامت او هست دلش یکتا با من
درد من از ایشانست او را چه گناه است
ای آنکه ترا ماه تمام از بر سرو است
ای آنکه ترا لاله سرخ از بر ماه است
دردی بجهان نیست که من بی تو نخوردم
گر بر من بیچاره ببخشی نه گناه است
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
فراق دیدن جانان دل و جانم دژم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی بهم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان ترا زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
بجود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
بهر جائی که او باشد بخوبی چون حرم دارد
خدای ما بجان ما فزون زین خود کرم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی بهم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان ترا زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
بجود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
بهر جائی که او باشد بخوبی چون حرم دارد
خدای ما بجان ما فزون زین خود کرم دارد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۵
این چه بند است که بر من غم آن ماه نهاد
دل من بر دوره خون زد و دیده بگشاد
دل من برد بگفتار دل آزار بتی
که همه فعلش بند است و همه قولش داد
بجفا کردن راد است و بدل دادن زفت
بوفا کردن زفتست و بدل بردن راد
بدهم گفت بتو جان و دل و غم ندهم
این پذیرفت و بداد آن پذیرفت و نداد
از میان همه این خیل بد و دادم دل
از میان همه این قوم بدو بودم شاد
ندهد دل بمن آن ماه و ز من خواهد دل
ندهد داد من از جور و ز من خواهد داد
مهربان بود ندانم ز من او را چه رسید
دادگر بود ندانم که مر او را چه فتاد
که یکی روز بدرویش همی نارد مهر
که یکی ساعت از داد همی نارد یاد
هرگز اوراست ندارد که منم شیفته دل
دل او چون دل من شیفته و تافته باد
که هرانکس که دل اندر کف معشوق نهد
بهمه جور و جفا گوش ببایدش نهاد
دل من بر دوره خون زد و دیده بگشاد
دل من برد بگفتار دل آزار بتی
که همه فعلش بند است و همه قولش داد
بجفا کردن راد است و بدل دادن زفت
بوفا کردن زفتست و بدل بردن راد
بدهم گفت بتو جان و دل و غم ندهم
این پذیرفت و بداد آن پذیرفت و نداد
از میان همه این خیل بد و دادم دل
از میان همه این قوم بدو بودم شاد
ندهد دل بمن آن ماه و ز من خواهد دل
ندهد داد من از جور و ز من خواهد داد
مهربان بود ندانم ز من او را چه رسید
دادگر بود ندانم که مر او را چه فتاد
که یکی روز بدرویش همی نارد مهر
که یکی ساعت از داد همی نارد یاد
هرگز اوراست ندارد که منم شیفته دل
دل او چون دل من شیفته و تافته باد
که هرانکس که دل اندر کف معشوق نهد
بهمه جور و جفا گوش ببایدش نهاد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۷
آن را که همی جست و دلم بخت بمن داد
اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
از بخت بد آزادم و از یار بشادی
شاد است بمن همچو من آن ماه پریزاد
گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست
گز یار وفادار همه خلق بود شاد
گر لاله و شمشاد نروید بجهان نیز
بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد
تا من بزیم قصه نوشاد نخوانم
کز دیدن او مجلس من گشت چو نوشاد
چون آهن و پولاد قوی بود جدائی
از تف دلم نرم شد آن آهن و پولاد
بی یار نباشد تن من نیز بزاری
بیمن نبود نیز دل خسته بفریاد
دیگر نکشد بنده ای آزار ز من نیز
اکنون که من از بند جدائی شدم آزاد
غم خوردم بل عاقبت کارنکو گشت
همواره مرا عاقبت کار چنین باد
اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
از بخت بد آزادم و از یار بشادی
شاد است بمن همچو من آن ماه پریزاد
گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست
گز یار وفادار همه خلق بود شاد
گر لاله و شمشاد نروید بجهان نیز
بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد
تا من بزیم قصه نوشاد نخوانم
کز دیدن او مجلس من گشت چو نوشاد
چون آهن و پولاد قوی بود جدائی
از تف دلم نرم شد آن آهن و پولاد
بی یار نباشد تن من نیز بزاری
بیمن نبود نیز دل خسته بفریاد
دیگر نکشد بنده ای آزار ز من نیز
اکنون که من از بند جدائی شدم آزاد
غم خوردم بل عاقبت کارنکو گشت
همواره مرا عاقبت کار چنین باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
مرا رنج بسیار و کم روزگار
بشادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمنی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بو
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دور دست
تواند رهاندن بدستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندرکنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
بشادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمنی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بو
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دور دست
تواند رهاندن بدستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندرکنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
ای بسته جفا با دل و گشته ز وفا دور
کرده دل من زار بقول و سخن زور
قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین
فعل تو مرا همچو ترا دارد رنجور
گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر
تا چون تو نباشد بهمه شهری مشهور
گر نام بدیرا ببهی بر بنهندی
زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور
بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت
بر خاک سیه نام نهادندی کافور
گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی
مه را بنگارند ولیکن ندهد نور
نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو
نه دیو شود حور گرش نام نهی حور
زینراه برون آی زاین اسب فرود آی
تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور
ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم
هر دور یکی رامش و هردو یکی سور
کرده دل من زار بقول و سخن زور
قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین
فعل تو مرا همچو ترا دارد رنجور
گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر
تا چون تو نباشد بهمه شهری مشهور
گر نام بدیرا ببهی بر بنهندی
زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور
بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت
بر خاک سیه نام نهادندی کافور
گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی
مه را بنگارند ولیکن ندهد نور
نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو
نه دیو شود حور گرش نام نهی حور
زینراه برون آی زاین اسب فرود آی
تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور
ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم
هر دور یکی رامش و هردو یکی سور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۷
زان زرد شد از داغ و درد رویم
زیرا که بوصل تو نیست رویم
من راه نیابم سوی تو دانی
هرچند بسوی تو راه جویم
زان پس که همه روز با تو بودم
پوشیده نبود از تو روی و مویم
چو نان نگسستی ز من که روزی
آرد بر تو باد تند بویم
تا روی بشوراب چشم شوئی
من روی به آب دیده شویم
چون بر گذری نام تو بگویم
از دور کند بر خروش رویم
در دیده شود سرشگ رویم
چون دور کند پیک تو بگویم
با کس نتوانم حدیث گفتن
گه گاه بخلوت غم مویم
رازم بجهان کس نگه ندارد
من راز تو جز با تو با که گویم
زیرا که بوصل تو نیست رویم
من راه نیابم سوی تو دانی
هرچند بسوی تو راه جویم
زان پس که همه روز با تو بودم
پوشیده نبود از تو روی و مویم
چو نان نگسستی ز من که روزی
آرد بر تو باد تند بویم
تا روی بشوراب چشم شوئی
من روی به آب دیده شویم
چون بر گذری نام تو بگویم
از دور کند بر خروش رویم
در دیده شود سرشگ رویم
چون دور کند پیک تو بگویم
با کس نتوانم حدیث گفتن
گه گاه بخلوت غم مویم
رازم بجهان کس نگه ندارد
من راز تو جز با تو با که گویم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
هرگه که من بزلف وی اندر نگه کنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشگم و گردد طپان دلم
گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست بر شکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش بروی بر نهم و گه بدیدگان
گاهش هزار بوسه بیک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو بزلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زانده آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله اردیبهشت روی
من روزها بزاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته
از درد و غم بکام بداندیش دشمنم
تا جعد تو بمشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه بلؤلؤ بیاگنم
اندر جهان بعشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده برخ بر پراکنم
ای روشنائی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشگم و گردد طپان دلم
گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست بر شکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش بروی بر نهم و گه بدیدگان
گاهش هزار بوسه بیک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو بزلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زانده آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله اردیبهشت روی
من روزها بزاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته
از درد و غم بکام بداندیش دشمنم
تا جعد تو بمشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه بلؤلؤ بیاگنم
اندر جهان بعشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده برخ بر پراکنم
ای روشنائی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
از دوست بمن دوش نشان آمد و پیغام
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یارب بسلامت برسان سوی من او را
با شادی و خویشتن بشهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است ترا بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم بمراد دل خود وام
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را بجهان مهربان نبینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
زاندیشه وا ندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق یکسر
من بهیده از خار گل چه جویم
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یارب بسلامت برسان سوی من او را
با شادی و خویشتن بشهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است ترا بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم بمراد دل خود وام
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را بجهان مهربان نبینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
زاندیشه وا ندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق یکسر
من بهیده از خار گل چه جویم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۱
نهادم بر جدائی دل نهادم
نیایی تا تو باشی نیز یادم
شکیبائی ببستم با دل خویش
در شادی بروی اندر گشادم
فراوان اوفتادم در غم عشق
تو پنداری که این بار اوفتادم
رها کردم بصبر از هر کسی دل
جفا و جور کس را تن ندادم
نهادم قفل خرسندی بدل بر
به تیمار فراقت دل نهادم
اگر چون ذره گردم در فراقت
نخواهم کاورد سوی تو با دم
فراوان محنت عشقت کشیدم
فراوان بر جفاهات ایستادم
نجستی تا بدی یکروز مهرم
نکردی تا بری یکروز یادم
نورزم بیشتر زین صحبت تو
نه از بهر جفاهای تو زادم
نیایی تا تو باشی نیز یادم
شکیبائی ببستم با دل خویش
در شادی بروی اندر گشادم
فراوان اوفتادم در غم عشق
تو پنداری که این بار اوفتادم
رها کردم بصبر از هر کسی دل
جفا و جور کس را تن ندادم
نهادم قفل خرسندی بدل بر
به تیمار فراقت دل نهادم
اگر چون ذره گردم در فراقت
نخواهم کاورد سوی تو با دم
فراوان محنت عشقت کشیدم
فراوان بر جفاهات ایستادم
نجستی تا بدی یکروز مهرم
نکردی تا بری یکروز یادم
نورزم بیشتر زین صحبت تو
نه از بهر جفاهای تو زادم