عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴ - از قول میرزا جعفر به میرزا مصطفی قلی برادرزاده اش نگاشته
هنگام بدرود همانت به یاد اندر است که تا هنجار کار بر جدائی است و دریافت دیدار من و بستگان پیوسته به خواست خدائی، پیمان بر آن رفت که مرزبان کشور هرگونه سیم و زر از آب و خاک خواهد بنیچه من کمابیش آنچه هست در زینهار سرکار باشد و مشهدی بی رنج گماشته دیوان و نگاشته اوراجه باز پاس خانه و دشت و ساز خرمن و کشت را کارگذار. انگشت پذیرش بردیده بردی و از در راست کاری و درست کرداری نوشته آراسته به نگین مهرآذین خود نیز سپردی. چون شد و چه افتاد که هنوز دوده خامه نخوشیده و خواهنده زر از خداوند کشور بر نجوشیده و در نکوشید، پیمانت از یاد شد و پیوندت بر باد، ساز آزار دادی و چوبکی و پاکار فرستادی. زنان را در بر روی بستی و مشهدی را آب از جوی برتری و فزایش مردم بر دیگر آفرینش به سبیل و ریش و دهان و نیش و نوش و تن و زبان و سخن و برز و بازو و توان و نیرو و دست و پای و سینه و نای ودیگر چیزها نیست. بزرگی و مهتری و سترگی و سروری آنرا که پاس پیمان و پیوند آورد و تیمار سخن و سوگند خورد، بسیار دریغ دارم چون سرور جوانی بهشتی گوهر فرشتی دیدار، آدمی سرشت مردمی نهاد، نوآموز نام اندوز، درست رفتار راست سخن، کم گزاف افزون مهر نخست پیمان با کهن دوستی چون من که پدر بر پدر یارم و بهر دست و دستان که بدارند و بخواهند دوستدار در کاری چنین بی مایه و باری چنان سبک سایه هم گفته و نگاشته خود خوار و خاک سازد و هم من بنده را جامه آبرو و گریبان شکیبائی پیش دوست و دشمن چاک. مصرع: دوستان بی موجبی با دوستاران این کنند.
اگر پس از این آلودگی را با آب پاداش شست و شوئی و این دریدگی را به سوزن مهربانی و رشته دلجوئی دوخت و رفوئی نفرمایند ندانم هنگام دیدار و بزم گفت و گذار به کدام زبان پوزش اندیش و چاره سگال خواهند بود. خواهشمندم راست یا دروغ در اینکار هر دست آویز توانند تراشید بر نگاشته که بدگمانی فزایش نگیرد و این دل از جای رفته تا یک باره در نرمیده آرام پذیرد. هر گونه فرمایش که از این دل باخته ساخته دانی نگار آور که در انجامش کوشش های دوستانه به کار خواهد رفت. بخت بلند ترا لغزش پستی فراموش و بی دغدغه رنجش و جدائی دست کام با خاتون هوس در آغوش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶ - به میرزا اسمعیل هنر به سمنان نگاشته
اسمعیل؛ خود دانی از دراز درائی گریزانم و در گفت و نوشت کم سرائی و کوتاه گرائی را به موئی آویزان، ولی چون نگارش پارسی پرداخت دشوار است، و از این روش تا آن منش ها همان دستان موزه و دستار دیده و دانسته در آزارم، تا اگر دیگری را نیز به این شیوه نیاز خیزد از یک نوشته سه چهار نامه توانند سرشت.
در این سه نگاشته آن فزایش گفتار از دلتنگی و جنبش خشم خاست، پهنه بیغاره فراخی گرفت و خامه بی خواسته من ساز گستاخی انگیخت. اگرت دست و دلی هست در هر سه از در دید نگاهی کن و هر مایه که دانی و توانی کوتاه نمای تا آنان از خواندن خسته نیفتند و زبان نکوهش گران نیز بر من بسته ماند. من چشم بازدیدی سرسری نه از سر بینش گماشته ام و کاست و فزود را گز و ترازوئی گذاشته. نامه احمد و دائی را دو بخش و نوشته خطر را نیمه توان کاست. اگر توانی پای در نه و چنانچه دشوار دانی بهرچه توانی پیمان گرو در بندو آگاهی فرست، تا بر هنجاری زیبا و گفتاری نغز و از آن شیواتر آراسته باز فرستم.
فرزند دل به کاری در بند و گریبان از چنگ اندیشه های پراکنده درکش، ناهمواری های کیهان و ناسازگاری های مردم را سر تا دم سنگی منه، از زشت زیبا نزاید و از پشم دیبا نیاید، با همه مردمی ورز، و از همه زخم ددی خور، کنگاش نیکی انگیز و آماده پاداش بدی باش، همه اینند و از این بدتر. جز از هزار یکی و از بسیار اندکی که مردم و خود را جز زیان و سود و به افتاد و بهبود پیشه و اندیشه نبینی. دندان پاک پیمبر را به دانکی سیم به سنگ آزمایند و به جای آب شور خون شیر پرورد زهرا را چون باده گلرنگ گمارند، تا بر بوی سودی نیازمندند و به اندیشه گزندی بیم آکند، همه گرم گفتارند و نرم رفتار، فروتنند و مهربان، آهسته پویند و چرب زبان، پاس دارند و سپاس گزار، پایمردند و دستیار، خدای ناکرده چون بی نیازی خاست و بیم در کاست، همه دست بندند و پای زن، نمک نشناسند و در شکن، تلخ درایند و بلندگرای، کین اندیشند و خودستای، درشت پویند و زشت گوی، خیره کشند و پرخاش جوی. خوب آن است که او را نشناسی، و کاردانی آنکه از همه در هراسی. این پسران یادگار آن پدرانند که یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر را کشته اند و جای نشین آنان را که دریای آمرزگاریند و کشتی رستگاری به اک و خون آغشته. تخم خربزه لطیفی را اگر همه ساله دکش نیاری و در زمینی تازه و نوگیر نکاری، هستی خود نرم نرمک باز ماند و در پستی گوهر کرمک گیرد.
این هیچ مایه پنج پروز را که گاده هفت پدر است و زاده چهار مادر، هزاران هزار سال افزون شد تا همی تخم دگرگون نیست و آب جز از پشت خواجه و پیش خاتون نه چشم سود و امید بهبود از این تخمه داشتن، لاله در شوره بوم کاشتن است و اگر مغز کار و نهاد گوهر این گاوان بی شاخ و دم و خران با گوش و سم که نامش از در وارون بازی مردم نهاده باز شکافی، جز دشت دشت دیو آدم فریب و گله گله سگ مردم خواره نیابی، شعر:
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی
سرشت و مایه مردمی دید و دانش است، و داد و بینش خوی و منش است، و راه و روش فرو خوردن است و چشم بهم کردن، آهستگی و آرامش است و بخشندگی و بخشایش، بار زیردستان بردن است و تیمار بینوایان خوردن، از همه کس رستگی است و با بار خدا بستگی، و مانند اینها. با آنهمه پویائی و جویائی صدیک این در که دیدی یا از که شنیدی مشتی خشم باره زنهار خواره، آدمی روی اهرمن خوی، روباه رنگ گرگ آهنگ، چشم دریده شرم پریده، خود سپاس خدانشناس، دیوانه هوش خود فروش، سبک سایه تنک مایه، خام اندیشه جنگ پیشه، سست گمان سخت کمان، توانگر جامه گرا هنگامه، فزون تا سه سیاه کاسه، نام خویش آدم نهاده اند و گرگ آسا و گربه منش به شغال مرگی و روباه بازی در پوست دشمن و پوستین دوست افتاده، شعر:
آن کشد پیراهن این، این درد شلوار آن
مرزکیهان شهر سگ سار است گوئی نیست هست
سرکار سردار به دستی که دیده و دستانی که دانی در سرداریه گشاینده این راز است و نوازنده این ساز. نیازت به گزارشی تازه و نگارشی نو نیست، چون شمار کار این است و بنیاد مردم روزگار برآن، دل از اندیشه کار و کردار آنان باز پرداز و بیرون از این بیشه که تیشه ریشه نام و ننگ است و سنگ شیشه فرو فرهنگ آهنگ و هنجاری دیگر گیر، سپاس آنرا که چنانت نساخته اند و بیرنگت از نیرنگ اینان پاک و پرداخته.
هر مایه زشت بینی فراموش کن و تا هر پایه بدشنوی خاموش باش، تاب ببر و پیچ مده، چیز ببخش و هیچ مخواه، مردمی آر و ددی بین، نیکوئی ساز و بدی کش، خوان پراکن و خون آشام، پیروزی رسان و شبیخون بر، دشنام نیوش و ستایش سرای، گناه نگر و بخشایش اندیش، شعر:
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
دو یار دوست دیدار ستوده هنجار که مرا پاس ها داشته اند و بر گردن از در کام گزاری سپاس ها گذاشته فرمایش خرما کرده اند، و به بدگمانی آنکه دیر آید و دهن ها لب نیالوده سیر شود، ساز نکوهش را باد به سرنادمیده. آقا احمد، آقا محمد، مهدی، هر سه یا هر کرا دانی نگارش کن و سفارش نمای که شترواری نوبر خوش چرک یا کرمانی یا تخم بم و اگر هر سه باشد خوشتر، یکه چین و دست گزین و پیش از آنکه یاران از چشم داشت خسته شوند و من به شاخچه فرو گذاشت شرم آگین و سرشکسته روانه ری ساز و نگارش های پوزش آویز انباز وی، کوتاهی را جز رنجش من و بیغاره یاران انجمن سودی نیست. زیان را سود مخوان و بد افتاد بهبود مدان. زود این کمینه فرمایش را آرایش انجام بخش و پیرایه فرجام ده، تخته زیرین استرخ«نهرود» را راست و سنجیده نه کاج و پیچیده بدان راه و روش که احمد را نگارش رفت و خود نیز سفارش کردی، نیزاری سبز و خرم و از هسته کاری درختستانی انبوه و درهم برساز. بادام و پسته نیز چندانکه توانی ببر و در کار بزرگرهای «چادرگله» و «تبت» و «باغ هنر» را بر کاشتن اینها که گفتم و امرود و توت سیاه و هر بیخ و شاخ که در آن ریگ بوم و سنگلاخ ریشه یازد و بالا فرازد، فرمان ده و پیمان گیر.
تاک های «جندق» و «دادکین» را بالیده تا مالیده اگر امسال از خاک برنگیری و بر چفت و پرچین نیاویزی، کوشش کشتن همه بی سود و برگ و بارش یکسر در پای حاجی و پشت نسا و آرنج عباس و زانوی ابراهیم نیست و نابود خواهد شد. باغ بی تاک چهر بی آذین است و چفت بی انگور چرخ بی پروین، شعر:
تا هست میسر که ز گل تاک بر آید
حیف است گیاه دگر از خاک برآید
چهارم شوال در ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته
نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰ - به یکی از دوستان نگاشته
بامدادان که دوبارش دربان بی نوشته خواست، بال فرشته و اهریمن بسته داشت، و پای پری و مردم شکسته تالار سرکار سالارخان را گرم و گیرا در آمدم و او نیز با من نرم و پذیرا برآمد. پیغام سرکاری را با آنچه سروش فراگوش دل گفت و دل با زبان پرداخت برساز و سنگی شیوا و آئین و آهنگی شایان راز سرودم و باز نمودم، شنید و رسید دانست و دید، فرمود از منش درودی دل آسود بر گوی و سرودی رامش روی برساز که راست شنیده ای و درست دیده ای.
گروهی گوناگون هر یک به راه و رنگی دیگر در این انجمن جای و باری دارند و بر آئین و آهنگی بهتر یا بدتر گفت و گزاری. گرم و سردی می لایند و پخته و خامی می سرایند ولی آنکه گوش دارد کیست؟ یا ویله سگ از سروای سروش بازداند کدام؟ آسوده زی و آرام پای که این فسیله گاو خر را سر تا دم شناخته ام و نهاد از ویله این روبهان یله و پیله گرگان بی تله یک گله گوش تا سم پرداخته. می گویند و نمی شنویم می خوانند و نمی گرویم، استواری های دیرینه پیمان تو که با رشته جان ماش پیوند است بیش از آنها است که بازوی سخت دلان سست گوهر تواند شکست، و پیشینه پیوند مرا نیز بند و گره زره در زره برتر از آن که نیروی ناخن و کاوش انگشت هر بی سر و پائی یارد گشود.دو سه بامداد دیگر که به خواست پاک یزدان و فیروزی فرخ اختر مرز ری و تختگاه کی از خاکبوس جمشید کامکاران و خورشید شهریاران کیوان پایه و پروین پی گشت، به کام دل و نام نیک و آب بخت و تاب ستاره سپاس ساخت و سازش و ستایش نواخت و بخشایش شاهانه را روی نیازمندی بر آستان خواهی سود و گردن سربلندی بر آسمان خواهی کشید.شعر:
آسمان با صد هزاران دیده چندان کور نیست
تا ترا بیند به دست دیگری ندهد لگام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷ - به یکی از دوستان نوشته
روزی دو گذشت تا گزندی رامش سوز و رنجی آرامش رباکوب اندیش دل و هوش پرداز روان است. در بزم گرامی سرور فریبرز تن بر بالش داده بودم و دل برنالش نهاده تا سر از بستر برآرم و دردم از راه سپاری خوشتر گردد، یاران هم آوزاه گشتند و در خواه تاخت و تماشای بیرون دروازه کردند. کاروانی دیدیم و آشنارو کاردانی رسید و شناخت پرسید و نواخت کیش میزبانی را در خورد دانست و توانست خویشتن ساز جاروب و گسترش ساخت، و برگ و سامان خوان و خورش کرد. دانسته شد از بنگاه جندق و به دامغان اندرش جایگاه است و با بسطامی زاد و بوم، جوانی بسیج اندیش کشور ری و آن فرخنده فرگاه، از آنجا که من بنده را همواره در بست و گشاد خوی بدان درگاه و روی بدان آستان است، و جان و دل پیوسته با گفت و شنود و نامه و پیغام سر کاری همداستان، بزم همایون را به دستوری که پیشه پیشین است و اندیشه دیرین ساز نامه نگاری کردیم و انداز راز شماری. پرندوشینم به اندیشه سر کاری گفت و گذاری همی رفت و بی آگاهی کام و زبان آشکارا و نهان راز و نیازی همی خواست.
دیدم از آغاز ماه تاکنون که شمار روز از بیست نگذشته و هنوز از پیشگاه خداوندی پیک پاسخ، اگر همه نفرین و دشنامی باشد سرافراز نگشته پنج لوله نامه های تو بر تو پخته و خام نگاشته ام و اگر خود مرغی از این دام بدان بام و از این گلخن بدان گلشن بال پرواز گشاده نامه دیگرش نیز آویزه برداشته سخت شرمنده شدم که این ژاژ دل آشوب چیست و این مایه افسانه جان کوب کدام؟ آنچه دل گفتن همی خواهد از سروا و سرود خامه و نامه بیرون است و آن گوهرهاکه سفتن توان با دلخواه فرسوده روان و پژمرده خرد دگرگون از آرایش نامه جز زیان هنگام چه زاید و آلایش گفتار روز رامش را جز کاستی چه فزاید، ناگفته چه گفته، گفته چون ناگفته، شعر:
مرا در گوش جانان از زبان خود سخن باید
چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید
باری کارهای کشور و اندیشه های دیگر از رهگذار دیگرگون سگالش های نخستین دستور و پیشکام دویم همچنان درهم و برهم است، و انجامش از شمار انباشتن چاه به شبنم، هر چه بود و هست نه گشاده تر افتاد، نه بسته تر نه درست تر آمد نه شکسته تر، آسیمه سر راهی می رویم و بر بوک و مگر هفته و ماهی می بریم تا سرانجام چیست و آلوده ننگ و آموده نام کدام؟ سرکار خان زاده آزاده را از «خوار» به کاری که فرمایش رفته بود خواسته ام و نوشته های درنگ سوز شتاب انگیز آراسته. اگر بندگان خداوندی نیز وی را پیک و پیامی دوانند و از گوشه کاخ به کوهه راه انجام خوانند بی هیچ پوزش و بهانه ساز شتاب می ساخت و بی آنکه چشمداشت و دل نگرانی دیر و دراز افتد دل از اندیشه این خاک و آب که مرا مایه پرداز خورد و خواب است می آسود. داستان گرامی برادر محمد قلی بیک بر همان هنجار پیشین است و مهر و پیوند ما نیز با وی بر همان دستور و آئین هنوز از ایشان جنبش و گفتی مغز آغال و دل آشوب ندیده ام و نشنیده من هم از در راستی و درستی گامی فراتر نگشاده ام و یک پی پس و پیش ننهاده، خاکش به درستی سرشته اند و در گلش تخم راستی کشته. جز آنکه در نگش سبک سنگ است و تاب و توانش بی آب و رنگ، هیچ خرده بر وی نشاید راند و جز از جرگه نزدیکان و نیکانش نباید خواند. به خواست بار خدای دیر یا زود پیروزی و به افتاد ما راست، و این دو روزه دلخواه سرکاری که مایه خشنودی پاک یزدان و آبادی بیچاره مردم و خرسندی سرکار والاست به فر بخشایش خدائی و یاری اختر و گردون به خوشتر دیداری از پرده پدیدار و بی پرده دوست و دشمن را آشکار خواهد گشت. با سر کار والا و خواجه تاشان در کاهش پست و بالا، گرم و گیرا، نغز و پذیرا راهی دارم و بر پیدا و نهفته و بیدار و خفته کارها از در دید و دانش دل و نگاهی مصرع: تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.
از نگارش و گزارش رنگین نامه های مهر آویزم بی بهره و بخش نمانند که جز بدان دل تیمار خیزم خوش نیارد زیست و هیچ چیز جز این خجسته دست آویز از چنگ کشاکش باز نیارد جست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته
هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود، درشد و آمد شماری دیگر داشت، و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت. روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته، گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن، همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت، و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت. روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد. پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند. سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگوئی و زشت جوئی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت. پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده. به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود، راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی، درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۶ - به یکی از دوستان نگاشته
امیدگاها سرکار صمدآقا از گریز بی هنگام شماری دیگر برداشت و هنجاری دیگر گرفت، اسب سواری را که دست اویز گریز بود در کمند خویش آورد، و میرزا فتح الله را از در دیده بانی پاس اندیش فرگاه و درگاه فرمود. راه بازگشت من از شش در بسته ماند و پای پویه سپار را در ناخن نی شکسته و بر زانو پی گسسته. ناگزیرم امروز و فردا دست پیوستگی از دهن سرکار بریده خواهد بود و مرغ امید که دمی دو دور از آشیان بروکنارت نیارامیدی، از بام آمیزش پریده، از بند دوستان به تیتال رهایی جستن و به کج پلاسی جستن از چون منی سرد و ناهنجار است و خام و نا استوار. ناچار از سرکار دوست پوزش خواهم و شکست این پیمان را که نه بر دست من خاست تا بخواهی روسیاه نزدیک شام که خورشید روی در زردی و روز دم در سردی نهاد، با آقا محمد صادق کاربند بازگشت و پهنه سپار دره و دشت شوید. تا کجا دامن دیدار به چنگ افتد و گونه کاهی به گمارش تاب آمیزش بیجاده رنگ آید. فزون نگاری را جز دلتنگی چه روید و جز خار اندوه کدام گل شکفد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۹ - به یکی از دوستان نگاشته
امید گاها مژده بازگشت سرکار و همراهان آویزه گوش و پیرایه هوش افتاد.پاک یزدان را بر این نوید که خوشتر از زندگانی جاوید است، چهر سود درگاه نیاز آمده، به رامش و آرامشی بیرون از چنبره اندازه و گران انباز شدم. دریافت همایون بزم مینو نمون را چار اسبه پی سپار سامان «دربند» بودم، و بدین اندیشه خرسند که دمی دو به فر دیدار و گفتار یاران زهرم گوارش قند گیرد، و پیکر مستمندم که از کوب و کند جدائی پای فرسود تیمار و گزند پستی بود گردن افراز و سربلند گردد.
یکی از یاران کار آگاهم در گذرگاه فراز آمد و باز پرسید که از این بلند پرواز سپهر اندازت آهنگ کدام شاخ است و در این هنجار باد کردارت اندیشه کدام کاخ؟ گفتم به بوی خجسته دیدار بزرگ استاد خود یار گویانم و به کوی راد سرور خویش بارجویان. گفت آری؛ همچنان میرو که زیبا می روی. ولی سرکارش اینک از راه رسیده و تازه رخت از پشت راه انجام به پیشگاه کشیده، با رنج شب سواری و شکنج ره سپاری کجاش نیروی انجمن و پروای هست و بود و گفت و شنود تو با من باشد. اگر امروزش بخود باز مانی و لگام بازگردانی تا آسودگی های گاه را چاره ساز فرسودگی های راه فرماید، به کیش من و پیش خود خوشتر نماید. پندش استوار دیدم و تلخش شیرین گوار، کار بند آمده راست چون بخت خویش برگشتم. به خواست بار خدای و رهنمونی فرخ اختر فردار با مگاهان گام سپار و کام گذار همایون بزم خداوندی و گردن افراز گردون گردون سربلندی خواهم شد. گرامی سرور والاگهر حاجی را از این خاکسار ستایش و درودی پاک از آلایش تیتال وتر فروشی که شیوه زبان بازان است و پیشه نیرنگ سازان بر سروده جداگانه نامه را پوزش لابه آویز در خواهند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۲ - به یکی از آشنایان نگاشته
نزدیک شام کار بند پیمان و پیوند دوشین شو، آخوند را با اشک و آه همراه کن، رامش اندوز پیشگاه حاجی علیرضا گرد، سخن های خوب و خوش که استواری بخش بنیاد آشتی و آمیز است بر گوی، دست سرکار بی بی نسا را با سفارش های زنانه به دستش بسپار، زن و شوهر را با یکدیگر در کوی دیرین که شرم مشکوی خسرو و شیرین است جای ده، و سپاس بار خدا را که بر این کار نیکو سرانجامت انگیخت بجای رسان، و زود برگرد که راه دیر انجام شب نشین در پیش است و پرخاش بدفرجام عین البکا در پس، مصرع: بدست باش که کاری بجای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۰ - به دوستی نگاشته
برخی جانت شوم بیشتر مردم روزگار دیر پیوند و زود سیرند و سست مهر و سخت گیر. پاک یزدان را ستایش که گوهر سرکاری را پاک از این آلودگی ها سرشته و در روزنامه زندگانی چیز دیگر بر سر نوشته، چون شد که آزموده یاران را به چیزهای هیچ مایه که یکی در پای بردن کیش نامه نگاری است رنجه میداری و شکنجه می فرمائی تاکنون سه چهار نامه که رسید همه را آگاهم یک پاسخ از فرگاه مهربانی نگارش نیفتاد و جز راه و روش بیگانگی و بیزاری به کار نرفت زبان را به گله گزاری باز مخواه و این رشته را به موئی توان بست دراز مکن. نکوهش آئین درویشی نیست و کاوش بیگانه وار هنجار پیوند خویشی نه، اگر نه دست کیفر را نبسته اند و کلک باد افراه را نی در ناخن نشکسته، کاری توان کرد و شماری آورد که از این پس کرده های پیشین را پیرامون نگردی و این اندیشه بد پیشه را که تیشه ریشه کن است در نوردی. اگر بیش از این سرایم و دردهای نهفته که گرد دل و پیرامون زبان همی گردد باز نمایم، کارت از فرزانگی ساز دیوانگی آرد و خانه هوشت از آبادی سر در ویرانگی نهد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۲ - به یکی از کسان خویش به جندق نگاشته
چهارم ماه گذشته دو نامه که یکی خط حسن بود از تو بمن رسید خسته جان را مژده تندرستی های تو تاب و توانی تازه انگیخت و فرسوده تن را رامش و روانی دل آسا آورد، شعر:
هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب
گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.
این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.
چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.
افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.
میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
شنیدم که اوستادی به دست آورده، و اندیشه ساخت و سامانی پیوست کرده، این پیشه را بر همه کاری پیشی ده و پیشی خواه. زیرا که بنامیزد زن و فرزند ما بسیار است و خانه های یورت آکنده گشاده دامان در کار، چشم از کاست و فزود در آمد و بیرون شد فراپوش و بندبر کیسه و کاسه در این شیوه که نمونه آفریدگاریست گناه انگار، با گل کاری ولکاری نشاید، و در ساخت و پرداخت هر چه کنی و فرازی خودداری نباید، کم و دست ساختن به از بسیار و سست افراختن، شاه نشین و درگاه یک سنگ است، بهاربند و فرگاه یک رنگ.
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۵ - به آقا باقر شیرازی که در فین کاشان سکونت داشته نگاشته
سرکار قدرت از تندرستی و فر گوهر و به افتاد کارت رهی را آگهی داد و اختر ناساز روی در فرهی و روز ناکامی سر در کوتهی آورد، فزود مهر و پاس پیمان که درباره من نیز از تو روشن و آشکارا دیده و شنیده بود، هم بر سر انجمن به شیواتر سخن باز راند، و در جرگ همگنانم بدین مژده رامش خیز دل خوش و سرافراز داشت. مصرع: گفتم که این نخست خداوندی تو نیست. همواره زیان آورده ایم و سود برده و تن فرسوده ایم و جان پرورده، و همچنین باز نمود که با سه گرانمایه جفت که ترا انباز خورد و خفتند و دمساز شنید و گفت، تازه نگاری خواسته و بستر به شکفته بهاری آراسته. دیدارش خجسته و خرم باد و پیوندش همایون سوری بی ماتم. اگر خدای نخواسته ماه نو پیمان و یار تازه پیوند از آن خوی ناساز و سرشت زنانه که بیشتر زنان راست و به خواست خدا او را بخشی از آن نیست، رشک آمیز و بهانه انگیز باشد، دیگر بستگان را که از خود رستگانند و با تو پیوستگان بهر چوب رانی و بهر نام خوانی فرمان تر است.
فرزندی اسد را که مهمان دار دور و نزدیک است و کارگزار ترک و تازیک از آسیب و گزندش نگهداشت باید، و در اندرز و پندش فرو گذاشت نشاید بدانائی گذران کن و با بینائی نگران باش. گروهی بی دانش و دید که خسته بیم وامیدند و بسته گفت و شنید، آرایش هستی در گاو و خر بینند و آسایش زیست در سیم و زر، از در دلسوزی و تیمار نه سرزنش آرائی و آزار همی گویند با کاستی های درآمد و فزود بیرون شد و وام بسیار و آمد و رفت فراوان، بی نیازی های گوهر و کام سوزی های گردون سر چهار خاتون هنرمند و چندان ستوده فرزند، دلریشی چنان خسته و درویشی چنین رسته را با این کار درهم و ساز شوریده چه جای جفت جستن بود و خود را مفت خستن.
ندانند و نبینند که کارها از چنبر دانش بیرون است و داد و خواست ما با خواست و دادخدائی دگرگون. یکی را بی سود و سرمایه، برگ رامش به ساز است و دیگری را با همه هستی از پی یکروزه نان بهرخوانی دست در یوزه دراز، گشاده روزی را با تنگی سال چه کار و توانگر نهاد را از رنج درویشی چه تیمار؟ من دانم تو از این بندها آزادی و با این همه ویرانی آباد، گوش از مفت آنان و گفت ما هر دو آکنده دار و از این ستایش و آن بیغاره فراهم و پراکنده مشو. هر شب به کامرانی تنگش در بر کش و هر روز به شادمانی زندگانی از سر گیر. عمر است چنان کش گذرانی گذرد.
تیمار نان آن خورد و اندوه سامان آن برد که مایه زیست برگ و نوا را دید نه بار خدا را، از خوشه و خرمن راز بهروزی خواند نه خداوند روزی که میرزا محمد نیز این روزها پیوند یاری بسته و بیرون دروازه از شهر کناری جسته آنچه خود گفت از در چهر و پیکر باغ ها بهار است و شهرها نگار، لانه تارش خانه خورشید افتاد و کلبه تنگش کاخ جمشید. با او نشست و از همه برخاست، بر وی افزود و از همه درکاست، در نگشاده در بست و میان در بسته بر گشود. گاهی اگر برآید و راهی پیماید جز تا کوی درویش توانگر منش و توانگر درویش روش پناه افسر و نگین، داور آسمان و زمین سرکار فخری نخواهد بود. در آن در به راهی دست به کار است و بندگان خدا را در خور خود کارگزار، نامه و پیامی می رساند، مزد و نیازی می ستاند، گلش بی گیاه است و کارش روبراه، همواره او را فزایش باد و ترا آسایش. من نیز بی بستگی و بارستگی در رسته ری ره سپارم، و به بوی فرخنده دیدارت زنده و روزگذار. تا کی از این بند گران گزندم رهایی روید و با سر آن کوی و کنار آن جوی و گذشت آن شاخ و نشست آن کاخ که خانه آزادی و چشمه زندگی و درخت مینو و سپهر میناست، آشنائی زاید. اگرت کاری هست نگارآور که پذیرش و انجام را سر بر آستانم و جان در آستین.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۶ - در مورد مهمانی محمودخان سیور ساتچی در ری نگاشته
پرند و شینم بیگانه مردی آشناوش گریبان گرفت و مهمان گرفتن را با کشش های تنگ آویز دامان به دامان بست، راه گریز بسته بود و دست ستیز شکسته، ناگزر گردن نهادم و آشفته دل و پراکنده نهادش در پی افتادم گرم یا سرد نوازش ها کرد، پخته یا خام ساز سازش ها ساخت. زبر دست خود جای نمود و سمار و چای آورد در خورد خودخانه و گسترش خوش و رنگین افکند و به هنگام خویش خوان و خورش چرب و شیرین گسترد. ولی چون در خوی و منش و نشست و خاست و گفت و شنود و بیغاره و ستایش و دگر چیزها و دست آویزها نیز راه و روش دگرگون داشت، و نای و زبان از چنبر و چنگ خموشی و درنگ برون، در ستایش زاد و بوم و فزایش برگ و ساز و نیایش بیخ و بر و نمایش آب و فر خود یاوه درائی سر کرد و ژاژسرائی در نهاد. چندان گفت و از سر گرفت و بر آن گفت بیهوده مفت دیگر بست که کام و زبانش سوده گشت و گوش و مغز یاران فرسوده، بیت:
خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب
چشم تو اگر بشنود افسانه ما را
گاه به دست آویز ژاژی خام و لاغی سرد زیر آب پخته پاکان گرم گرم کشیدی و گاه بگفتی مفت وچنگی سست پرده کیش بزرگان و پس و پیش آدم تا احمد سخت و رایگان بردریدی. پیشکاران را تاب باختن آورد و یاران را خواب تاختن، شب را ساز باربستن خاست و چراغ را گاه بار نشستن. این یاوه گرای هرزه درای به یکی چشمزد زبان در کام نبرد و از گواژه و دشنام پخته و خام و نکوهش ننگ مردم و نام خود آرام نکرد. درد دیگر آنکه نوبت گفتن و شنفتش گوش از گفت مفت و چشم از لب خرمهره سفت گرفتن همان بود و به کوب انگشت و آسیب مشت تهی گاه و زانو سفتن همان، گوش دریدن گرفت و هوش پریدن، خروس بسرودن پر زد و شبخوان به گلدسته برتاخت، تاب تباهی انگیخت و چشم سیاهی آورد بردباری زیان کرد و گشاد از گوش بر زبان افتاد. به آموزگاری نه چوب کاری دهنش بستم و سخنش گسستم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته
آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته. چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه، با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است؟ گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده. ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها، بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد. سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۹ - به ساسان میرزا پسر بهاءالدوله نوشته
سرکار ساسان را بنده ام و گوهر پاکش را به خداوندی پرستنده این چند روزه که میان سرکار و من بنده جدائی خاست، ندانم بنیاد کار بر چه گذاشته و از نامه خطر و دستان چه نگاشته شنبه تا آدینه یک هفته راه است این هفته در آن راه های نرفته چه گامی فشرده و کدام بیابان نپیموده به پایان برده. راستی را در آموختن سردی و اندوختن را دور از جان سایه پرورد سرکاری بسیار تن آسا و بی درد. در بالا و پیکر مرد کارزاری و به خواندن و نگاشتن کودک شیرخوار. اگر کار نگارش این است و شمار گزارش چنین، هم پیش کودکان دبستان مشت سرکار وا خواهد شد، و هم این پیر شکسته نزد یاران شبستان رسوا خواهد گشت. تا زود است و هنوز آموزگاری من و هنر اندوزی شما راز دهن ها و افسانه انجمن ها نیست، خوشتر آنکه هم تو همان راه پیشینه پیش آری و هم من از دست تو دو پای دیگر وام کرده چار اسبه سر خویش گیرم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۲ - به احمد صفائی فرزند خود نوشته
شاخه های سفارش که کشت و کار دمید و پسته و انار و هسته را در باغ نگارش کاشته بودم همه از گران خیزیها و سست آویزی های تو خرزهره و کبست رست و شرنگ و تریاک آور، شعر:
این مرتبه را دنگی و شوری باید
من گویم و خود تو نشنوی شوردنگی
کاش از آن پیش که هنگام درخت کاری سپری گردد و مرغ امید ما از آسیب بند و گزند سیاه دستی های تو کوب آزمای خسته بالی و شکسته پری، رهی را آگهی می دادی تا انجام این کار و فرجام این کرد از مردی خواهم، و درمان این رنج از خداوند دردی جویم. باری با آنکه سودی شگرف در پای رفت و زیانی ژرف دست افکند همچنان از تو سپاس اندیشم و نیز شرمنده بخت خویش که زودم از آن خوی زشت و نهاد اهریمن سرشت آگاه کردی تا شاه نشین از پا گاه و زفتی از آماه و پاداش از بادافراه بازدانستم و راه از چاه و گل از گیاه و درست از تباه دریافتم، کنونت که سرشت این است و سرنوشت چنین خار و گلت یک رنگ است و پشیز و گهریک سنگ، سود خود در زیان دوستان دانی و بهار دمن در خزان بوستان.
خواهشمندم ازین پس به نامه و پیامم روز تباه نخواهی و به سرد سرائی های تیتالم که ناخنه چشم و هزارپای گوش است رامش سال و ماه نبری، کمندت باب این نخجیر و مرغت مرد این انجیر نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۸ - به حاجی سید میرزای جندقی در شکایت از اهل جندق نگاشته
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت، افسانه درد پای و روز آشفته سامان مرا بنده زاده بر فرهنگ دری دست گشاد و داستان پرداخت، بی رنج افزائی و سخن سرائی این رنجور خسته و نیم جان شکسته خواهی دید و دانست به کدام روز گرفتارم و تا کجا کوب آزمای شکنج و تیمار، اگر چه این گفت گهر سفت بیش از دهان چون من تنگ پوستی سبک مغز و خود پرستی هیچ شناخت است، آن مرد هستی نورد و سراپا درد همی تواند سرود، بیت:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
ولی به آن سر مردانه و پیکر فرزانه که از رفتار ناهموار و کردار بدهنجار آن گروه بی شرم هیچ آزرم، یاوه گرای هرزه درای، ستم باره زنهار خواره، آدمی روی اهریمن خوی، کج پلاس ستیزه تلواس، روباه رنگ سیاه گوش آهنگ، لاف تراش گزاف کلاش، هیچ شناخت پوچ نواخت، هوش پریده چشم دریده، گدا تا سه سیاه کاسه، بی آبروی بیهده گوی، دستان ساز بستان تاز،ریو پیشه رنگ اندیشه، شوربخت وارون تخت، خود سپاس خدا نشناس، دشوار گذشت آسان گیر، زود گرسنه دیر سیر، آذر سرشت دوزخ سرنوشت، که خود دیده و دانی و بی گفت و گزارش شناخت توانی، چنان فرخای کیهان بر تن و جانم تنگ است و آمیزش و آویزم بهر راه و روش با این ددان آدمی چهر و دیوان مردم دیدار نکوهش وننگ، که مرگ را به بهای جان خواستارم، و نیستی را به گوهر هستی خریدار. با خرس و خوک تاکی به جدال اندر توان زیست، و تا چند از گربه و شغال زخم دندان و چنگال توان خورد. بیش از آن نیست که کیفر کردار زشت و بادافراه هنجار ناهموارم در خانه گور و لانه مار و مورم آسوده نخواهد گذاشت و همچنان فرسوده خواهد داشت. صدره گزند مار و آسیب مور از کاوش و آزار این کژدمان خموش و ماران چلپاسه آویز خوشتر. گویند به دوزخ در جانوری است زهرفزا جان گزا که تباه کاران سیاه نامه از گزایش نیش و گزارش بیش وی در مارگریزند و به کژدم آویزند. بار خدا را سوگندکه از کوب و کند و رنج و گزند این بد پسندانم دم کژدم خم ابروی یار است، و چنبر اژدر چوگان زلف نگار. زهی شگفتی که با آن پیشه و این اندیشه اسمعیل تنی لخت و دلی سخت کرده که هان بدرود تخت کی کن، و از مرز ری رخت درنگ بدان بوم وارونه پی کش، پوزش دانش پذیرش به گوش اندر راهی نیفتد و کوه سهلان سنگ بهانه جوئی را به کاهی نسنجد، بیت:
من کند خیز او تند رو، من سست پای او سخت دو
او بیش گو من کم شنو، تا چیست خود انجام ما
با آن رنج ها که دیدم و شکنجه ها که کشیدم اگر بازم اندیشه بازگشت آن درگشته، که زمینش آسمان سان سرگشته باد، پیرامون روان گردد، بی مغز خامی دیوانه کیش و بی هیچ سخن دشمن خون خویش خواهم بود. چنان پندار امدم و از تاب ایوار و شبگیر و تف بیابان و کویرم بی گزند بلوچ و آسیب ترکمان رستگی رست. مرا چه سود و ترا کدام بهبود همچنان از درد آرام نجسته و از گرد اندام نشسته. بی دردان را به دستور پیشین راز کنکاش است و نامردان را ساز پرخاش. بار خدا گل ما را با آن گروه بد دل دگرگون سرشت و هر یک را بر تخته پیشانی چیز دیگر نوشت، مصرع رگ رگ است این آب شیرین و آب شور، نه آن کینه کیشان مهر درویشان خواهند گرفت و نه این پیر پریشان راه ایشان یا رد سپرد.
خوشتر آنکه پیمان آمیزش از زن و فرزند و خویش و پیوند و بیگانه وآشنا و بی پرهیز و پارسا یکباره در گسلیم، و دامان دوست را که از همه راهم روی پرستش در اوست از چنگ امید باز هلیم تا هم آنان به رنج رشک که جز مرگش چاره نیست فرسوده نپایند و هم این پیر مستمند از کاوش و گزند ایشان فراهم یا پریشان آسوده مانم، مصرع: نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم.
سرکار خان خانان گرامی فرزند خان نایب و کدخدایان را به سمنان خواسته اند و بارها بویه دیدار سرکاری را سخن ها آراسته. بنده زاده گزارش را بی کاست و فزون نگارش کرد و همگان را بی برگ تنبلی و ساز تن آسائی بر بدرود درنگ و پاس شتاب سفارش نمود. سرکار آقا نیز اگر روزی دو تیمار سواری و آزار راه سپاری را تن دهد و گردن نهد شکست ها درست و کار بندگان خدا خوشتر از سال نخست خواهد شد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
پیر کهن دانای سخن ابوالحسن از کشت و کار کوکنار و دشت و بازار تریاک راز فزایش و بهبودی راند، و ساز بخشایش و سودی نواخت، که گرم کاران رشت و پیله گزاران آن دشت را که با برگ و ساز ابریشم گشایشی از ستاره و سپهر نیاید و فزایش از ماه و مهر، برآنند که توتستان ها را به تیشه بیزاری ریشه شکار آیند و در پیشه کوکنار بازی و تریاک سازی اندیشه گمار. زیرا که آن از ده بالا نیاید و این از بیست پائین نیاید، و خرمن ها گندم و جو سودی نروید و خروارها گاورس و ارزان و جوزغ و روین فزودی نبخشد، رباعی:
امرود و بهی کام فره نفزاید
وز قیسی و انگور گره نگشاید
آنرا که ز کوکنار روید زر و سیم
زی پیشه کیمیاگری نگراید
باری پس از رسید نگارش و دریافت گزارش چاراسبه راه «چادر گله» کن و یک دله جان از تاسه و تلواس هر اندیشه یک ساز. به دستیاری باغکاران و راغ شیاران پارچه زمینی خوش بوم و بر بی دار و درخت، بادگذار آفتاب سپار، از همه کشخوان دست گزین آر و خود کوه نشست و کاه خیز به سرکاری باز ایست، تا کرته در چشم تو نیک و شایان شیار افتد، و ترازوکش و سنجیده هم بند و هموار، سیاه بار و دیگر خاکروبه که کوکنار را شاید را شاید هر چه گویند و باید درافکن و آن مایه تخم که سزاست مر آن پیر جوان دانش و بینای کور بینش را سپار پیمانی آسوده از ننگ فراموشی و زیان شکست بستان که به هنگام در کارد، و کیش آبیاری و پرستاری بیکی چشمزد در پای تنبلی و تن آسائی نماند. با تلخ گوئی و تندخوئی گوش کش و دل گزارش ساز که اگر در این کشت و کار چون دیگر کار و کشت ها بازی گوشی آرد و هنجار تیتال و تر فروشی، کیفر کوب و کند است و باد افراه چوب و بند. از جندق یا «مفازه» مزدوری کهن یا تازه کاردان و کاردزن که در توز تریاک و اندوز این سودش دانش و دستی است زیر سر گیر، و به هنگام خود بازآور و به کار انداز. هم خود سودی خواهی اندوخت و هم برزگرها را دندان شره از این شیره خون آلود خواهد شد.
به خواست خدا از آن پس همه ساله این خاک سرشته و این تخم کشته خواهد گشت. زیرا که اگر دریاها از ابر سیاه کاسه خشکی پذیرد و پشک گاو و گوسپند در کم یابی و پرآبی مشکی گیرد، آن مایه خاشاک و آب خواهند داشت که سی نی زمین و صد پی جوی خوشیده لب و تفسیده روان نپاید. پس از بخش مار و مور و ملخ و زنبور و راسو و موش، آهو و خرگوش و گاو و خر و اسب و استر، دهقان و لشگری بومی و گذری، دزد و مزدور نزدیک و دور، چرنده و پرنده درنده و خزنده، ودیگر برون شد هر چه ماند چید و ریخت، کوفت و بیخت، برد و پخت، داد و خورد، به خوشه و مشت، دامن آکنده دار و به خروار و خرمن بر دوست و دشمن پراکنده ساز، مصرع: ره چنین رو که رهروان رفتند.