عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
گرفته عشق او دستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
به صد دستان گرفتم دست ساقی
بزن دستی که زان رستم دگر بار
به عشق چشم مست می فروشش
به حمدلله که سرمستم دگر بار
ببستم بر میان زنار زلفش
چو زلفش توبه بشکستم دگر بار
چو دانستم که غیر او دگر نیست
ز غیرت غیر نپرستم دگر بار
مرا گر هست هستی هستی اوست
ز خود فانی به او هستم دگر بار
روان برخواستم از یار و اغیار
خوشی با یار بنشستم دگر بار
به سرمستی لبش را بوسه دادم
لب خود را از آن خستم دگر بار
به کنج صومعه در بند بودم
شکستم بند را جستم دگر بار
ز خود بگسستم و پیوست گشتم
از آن گویم که پیوستم دگر بار
حریف سید سرمست اویم
ز جام عشق او مستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
به صد دستان گرفتم دست ساقی
بزن دستی که زان رستم دگر بار
به عشق چشم مست می فروشش
به حمدلله که سرمستم دگر بار
ببستم بر میان زنار زلفش
چو زلفش توبه بشکستم دگر بار
چو دانستم که غیر او دگر نیست
ز غیرت غیر نپرستم دگر بار
مرا گر هست هستی هستی اوست
ز خود فانی به او هستم دگر بار
روان برخواستم از یار و اغیار
خوشی با یار بنشستم دگر بار
به سرمستی لبش را بوسه دادم
لب خود را از آن خستم دگر بار
به کنج صومعه در بند بودم
شکستم بند را جستم دگر بار
ز خود بگسستم و پیوست گشتم
از آن گویم که پیوستم دگر بار
حریف سید سرمست اویم
ز جام عشق او مستم دگر بار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
یار یاران یار باش ای یار
چه کنی دوستی تو با اغیار
نار چون نار را نمی سوزد
نار شو تا تو را نسوزد نار
سر موئی حجاب اگر داری
به سر ما که ازمیان بردار
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل رها کن به خدمت دلدار
کار ما عاشقی و میخواری است
غیر از این نیست عاشقان را کار
رند مست از خمار نندیشد
زان که باشد مدام با اغیار
وحده لاشریک له گفتم
کردم اقرار کی کنم انکار
گرچه دل را تو قلب می خوانی
باشد آن نقد مخزن اسرار
گفتهٔ سیدم خوشی می خواند
نعمت الله ز یاد هم مگذار
چه کنی دوستی تو با اغیار
نار چون نار را نمی سوزد
نار شو تا تو را نسوزد نار
سر موئی حجاب اگر داری
به سر ما که ازمیان بردار
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل رها کن به خدمت دلدار
کار ما عاشقی و میخواری است
غیر از این نیست عاشقان را کار
رند مست از خمار نندیشد
زان که باشد مدام با اغیار
وحده لاشریک له گفتم
کردم اقرار کی کنم انکار
گرچه دل را تو قلب می خوانی
باشد آن نقد مخزن اسرار
گفتهٔ سیدم خوشی می خواند
نعمت الله ز یاد هم مگذار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
خوش خیالی نقش بسته آن نگار
نقش او بر پردهٔ دیده نگار
صورت و معنی به هم آمیخته
آنچه پنهان بود گشته آشکار
جام می بستان لبش را بوسه ده
یک دمی با همدمی همدم بر آر
چشم مستش می برندان می دهد
رند سرمست است و ساقی درخمار
مظهر ما ظاهر است اما یکی است
گرچه باشد مظهر او صدهزار
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی می نماید بی غبار
گرچه سید رفت از دنیا ولی
نعمت الله ماند از وی یادگار
نقش او بر پردهٔ دیده نگار
صورت و معنی به هم آمیخته
آنچه پنهان بود گشته آشکار
جام می بستان لبش را بوسه ده
یک دمی با همدمی همدم بر آر
چشم مستش می برندان می دهد
رند سرمست است و ساقی درخمار
مظهر ما ظاهر است اما یکی است
گرچه باشد مظهر او صدهزار
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی می نماید بی غبار
گرچه سید رفت از دنیا ولی
نعمت الله ماند از وی یادگار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
ساقیا جام خوشگوار بیار
آبروئی به روی ما باز آر
عاشقان مست و عاقلان مخمور
رند میخانه زاهد بازار
دل ما خلوتی است خوش حالی
لیس فی الدار غیره دیار
بحر و موج و حباب و جو آبند
چار نام و یکی بود ناچار
یک شرابست و جام رنگارنگ
یک وجود و کمال او بسیار
نوش کن جام و می به شادی ما
تا که گردی ز عمر برخوردار
نه شرابی که این و آن گویند
آن چنان می که باشدش خمار
جور او راحت دل و جان است
حاش لله کجا بود آزار
هر که انکار نعمت الله کرد
به خدا نیستش مگر اقرار
آبروئی به روی ما باز آر
عاشقان مست و عاقلان مخمور
رند میخانه زاهد بازار
دل ما خلوتی است خوش حالی
لیس فی الدار غیره دیار
بحر و موج و حباب و جو آبند
چار نام و یکی بود ناچار
یک شرابست و جام رنگارنگ
یک وجود و کمال او بسیار
نوش کن جام و می به شادی ما
تا که گردی ز عمر برخوردار
نه شرابی که این و آن گویند
آن چنان می که باشدش خمار
جور او راحت دل و جان است
حاش لله کجا بود آزار
هر که انکار نعمت الله کرد
به خدا نیستش مگر اقرار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
به هر طرف که نظر می کنم توئی منظور
که دیده است چنین فاش این چنین مستور
ز لطف تو نظری یافتم شدی ناظر
چه جای من که توئی ناظر و توئی منظور
چو نیست در دو جهان جز یکی کراست وصال
عجب بود که یکی از یکی بود مستور
به نور طلعت او روشن است دیدهٔ من
ببین که در همه عالم جز او که دارد نور
ز ذوق گفته ام این شعر بشنو از سر ذوق
کسی که ذوق ندارد ز بزم ما گو دور
مقام اهل دلانست صحبت جانم
چه جای روضهٔ رضوان چه قدر حور و قصور
حریف سیدم و ساقی خراباتم
مدام عاشق مستم نه عاقل مخمور
که دیده است چنین فاش این چنین مستور
ز لطف تو نظری یافتم شدی ناظر
چه جای من که توئی ناظر و توئی منظور
چو نیست در دو جهان جز یکی کراست وصال
عجب بود که یکی از یکی بود مستور
به نور طلعت او روشن است دیدهٔ من
ببین که در همه عالم جز او که دارد نور
ز ذوق گفته ام این شعر بشنو از سر ذوق
کسی که ذوق ندارد ز بزم ما گو دور
مقام اهل دلانست صحبت جانم
چه جای روضهٔ رضوان چه قدر حور و قصور
حریف سیدم و ساقی خراباتم
مدام عاشق مستم نه عاقل مخمور
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
ساقی بیار جام می و دست ما بگیر
افتاده ایم بهر خدا دست ما بگیر
مائیم و آب دیده و خاک درت مدام
بگذر روان تو از سر ما دست ما بگیر
از ما مکن کناره که مائیم در میان
با ما جفا مجو به وفا دست ما بگیر
ما پشت دست بر همه عالم فشانده ایم
آورده ایم رو به شما دست ما بگیر
لطفت به بینوا نظری می کند مدام
مائیم بینوا به نوا دست ما بگیر
دست نیاز سوی تو آورده ایم باز
ما را رها مکن صنما دست ما بگیر
چون دست گیر جمله افتاده ها توئی
برخیز و سیدانه بیا دست ما بگیر
افتاده ایم بهر خدا دست ما بگیر
مائیم و آب دیده و خاک درت مدام
بگذر روان تو از سر ما دست ما بگیر
از ما مکن کناره که مائیم در میان
با ما جفا مجو به وفا دست ما بگیر
ما پشت دست بر همه عالم فشانده ایم
آورده ایم رو به شما دست ما بگیر
لطفت به بینوا نظری می کند مدام
مائیم بینوا به نوا دست ما بگیر
دست نیاز سوی تو آورده ایم باز
ما را رها مکن صنما دست ما بگیر
چون دست گیر جمله افتاده ها توئی
برخیز و سیدانه بیا دست ما بگیر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
رند مستیم و عشق شورانگیز
عقل مخور گو ز ما پرهیز
ساقیا خم می بیار آن دم
خم می بر سر حریفان ریز
بر در می فروش خوش بنشین
از سر کاینات هم برخیز
جاودان گر حیات میجوئی
جان و جانان به همدگر آمیز
گر حلیمی تو بردباری کن
آب دیده به خاک ایشان ریز
بر سر خاک عاشقان چو رسی
قصر شیرین بساز و هم شبدیز
همچو فرهاد میل خسرو کن
گو مترس از صلابت پرویز
عشق شیرین گرش بود فرهاد
عشق سرمست و خنجر سر تیز
عقل مخمور و إرهٔ عمری
به ازین نیست هیچ دست آویز
دامن سیدم به دست آور
به ازین نیست هیچ دست آویز
عقل مخور گو ز ما پرهیز
ساقیا خم می بیار آن دم
خم می بر سر حریفان ریز
بر در می فروش خوش بنشین
از سر کاینات هم برخیز
جاودان گر حیات میجوئی
جان و جانان به همدگر آمیز
گر حلیمی تو بردباری کن
آب دیده به خاک ایشان ریز
بر سر خاک عاشقان چو رسی
قصر شیرین بساز و هم شبدیز
همچو فرهاد میل خسرو کن
گو مترس از صلابت پرویز
عشق شیرین گرش بود فرهاد
عشق سرمست و خنجر سر تیز
عقل مخمور و إرهٔ عمری
به ازین نیست هیچ دست آویز
دامن سیدم به دست آور
به ازین نیست هیچ دست آویز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
مرغ جانم می کند پرواز باز
تا به برج خود رسد شهباز باز
جان بده گر وصل جانان بایدت
عاشقانه سر به پاش انداز باز
بگذر از نقش خیال غیر او
خلوت دل با خدا پرداز باز
در خرابات مغان مست و خراب
عزم رندی کرده ام آغاز باز
گر دمی با جام می همدم شوی
ذوق یابی یک دم از دمساز باز
عشقبازی کار بازی کی بود
عشق بازی ، خویش را در باز باز
شعر سید عاشقانه خوش بخوان
ساز سرمستان ما بنواز باز
تا به برج خود رسد شهباز باز
جان بده گر وصل جانان بایدت
عاشقانه سر به پاش انداز باز
بگذر از نقش خیال غیر او
خلوت دل با خدا پرداز باز
در خرابات مغان مست و خراب
عزم رندی کرده ام آغاز باز
گر دمی با جام می همدم شوی
ذوق یابی یک دم از دمساز باز
عشقبازی کار بازی کی بود
عشق بازی ، خویش را در باز باز
شعر سید عاشقانه خوش بخوان
ساز سرمستان ما بنواز باز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
خاطرم می کشد سوی شیراز
مرغ جان باز می کند پرواز
رند مستم به دست جام شراب
کرده ام باز بیخودی آغاز
جام و می لب نهاده اند به لب
نی و نائی به همدگر دمساز
در گلستان عشق سرمستان
بلبلانند جمله خوش آواز
سر ساقی و حال میخانه
بشنو از من ز دل بسوز و نیاز
عارفانه در آ به خلوت عشق
عاشقانه به عشق او می ناز
نور سید ز نعمت الله جو
راز محمود بازجو ز ایاز
مرغ جان باز می کند پرواز
رند مستم به دست جام شراب
کرده ام باز بیخودی آغاز
جام و می لب نهاده اند به لب
نی و نائی به همدگر دمساز
در گلستان عشق سرمستان
بلبلانند جمله خوش آواز
سر ساقی و حال میخانه
بشنو از من ز دل بسوز و نیاز
عارفانه در آ به خلوت عشق
عاشقانه به عشق او می ناز
نور سید ز نعمت الله جو
راز محمود بازجو ز ایاز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
که را روئی چنین زیباست امروز
که را لعلی روان افزاست امروز
به بالای تو سروی در چمن نیست
ز من بشنو حدیث راست امروز
نمی دانم چه خواهد کرد چشمت
که از دستی دگر برخاست امروز
چه روی است آن به نام ایزد که در وی
نشان لطف حق پیداست امروز
مرا گفتار نغز دلپذیر است
تو را روی جهان آراست امروز
نمودی روی و فردا بود وعده
چه حال است این مگر فرداست امروز
ز دست نرگس مخمور مستت
جهان پر فتنه و غوغاست امروز
ز سودای جمالت عارف شهر
چو من دیوانه و شیداست امروز
غنیمت دان حضور نعمت الله
که دشمن را شب یلداست امروز
که را لعلی روان افزاست امروز
به بالای تو سروی در چمن نیست
ز من بشنو حدیث راست امروز
نمی دانم چه خواهد کرد چشمت
که از دستی دگر برخاست امروز
چه روی است آن به نام ایزد که در وی
نشان لطف حق پیداست امروز
مرا گفتار نغز دلپذیر است
تو را روی جهان آراست امروز
نمودی روی و فردا بود وعده
چه حال است این مگر فرداست امروز
ز دست نرگس مخمور مستت
جهان پر فتنه و غوغاست امروز
ز سودای جمالت عارف شهر
چو من دیوانه و شیداست امروز
غنیمت دان حضور نعمت الله
که دشمن را شب یلداست امروز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
درد از تو خوش است و هم دوا نیز
رنجم بخشی و هم شفا نیز
داری نظری به حال هر کس
می کن نظری به حال ما نیز
بیگانه نگشت از تو محرم
ما خویش توئیم و آشنا نیز
گر کشته شوم به تیغ عشقت
خونم به حل است و خونبها نیز
ای جام جهان نمای باقی
ایمن ز فنائی و بقا نیز
ما از تو به غیر تو نخواهیم
بی تو چه کنیم در سرا نیز
تنها نه منم محب سید
والله که حضرت خدا نیز
رنجم بخشی و هم شفا نیز
داری نظری به حال هر کس
می کن نظری به حال ما نیز
بیگانه نگشت از تو محرم
ما خویش توئیم و آشنا نیز
گر کشته شوم به تیغ عشقت
خونم به حل است و خونبها نیز
ای جام جهان نمای باقی
ایمن ز فنائی و بقا نیز
ما از تو به غیر تو نخواهیم
بی تو چه کنیم در سرا نیز
تنها نه منم محب سید
والله که حضرت خدا نیز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
خاک میخانه بر سر ما ریز
جام می را بگیر و بر ما ریز
بر در میفروش خوش بنشین
از سر هر دو کون هم برخیز
عین ما را به عین ما بنگر
قطره و بحر را به هم آمیز
بزم عشقست و عاشقان سرمست
تو اگر زاهدی ز ما پرهیز
فتنه در چار سوی جان افتاد
از هیاهوی عشق شورانگیز
عشق مست است و میزند بی باک
تیغ برّان و خنجر سر تیز
من سر سید است در دستم
به از این خود کجاست دست آویز
جام می را بگیر و بر ما ریز
بر در میفروش خوش بنشین
از سر هر دو کون هم برخیز
عین ما را به عین ما بنگر
قطره و بحر را به هم آمیز
بزم عشقست و عاشقان سرمست
تو اگر زاهدی ز ما پرهیز
فتنه در چار سوی جان افتاد
از هیاهوی عشق شورانگیز
عشق مست است و میزند بی باک
تیغ برّان و خنجر سر تیز
من سر سید است در دستم
به از این خود کجاست دست آویز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
دیده نقشی چو خیال تو ندیده هرگز
گوش قولی چو کلامت نشنیده هرگز
سالها باد صبا بر سر کویت گردید
به سراپردهٔ وصلت نرسیده هرگز
گرچه نقاش بسی نقش کند صورتها
همچو تو صورت خوبی نکشیده هرگز
عاشق مست ، مدام این می ما می نوشد
عقل یک جرعه ازین می نچشیده هرگز
دوش تا روز رسیدم به مراد دل خویش
بر کسی صبح چنین خوش ندمیده هرگز
چشم ما روشن از آنست که رویش دیده
در چنین دور چنان دیده که دیده هرگز
نفس سید ما جان به جهان می بخشد
به از این هیچ هوائی نوزیده هرگز
گوش قولی چو کلامت نشنیده هرگز
سالها باد صبا بر سر کویت گردید
به سراپردهٔ وصلت نرسیده هرگز
گرچه نقاش بسی نقش کند صورتها
همچو تو صورت خوبی نکشیده هرگز
عاشق مست ، مدام این می ما می نوشد
عقل یک جرعه ازین می نچشیده هرگز
دوش تا روز رسیدم به مراد دل خویش
بر کسی صبح چنین خوش ندمیده هرگز
چشم ما روشن از آنست که رویش دیده
در چنین دور چنان دیده که دیده هرگز
نفس سید ما جان به جهان می بخشد
به از این هیچ هوائی نوزیده هرگز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
بر در میخانه بنشستیم باز
توبهٔ صد ساله بشکستیم باز
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
شد روان با بحر پیوستیم باز
لطف ساقی بین که از انعام او
در خرابات مغان مستیم باز
دل به دست زلف او دادیم و برد
بی سر و سامان و پابستیم باز
نیست گشتم از وجود و از عدم
از وجود و جود او هستیم باز
با وصالش شکر می گوئیم ما
کز بلای هجر وارستیم باز
رند و ساقی سید و بنده به هم
بر در میخانه بنشستیم باز
توبهٔ صد ساله بشکستیم باز
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
شد روان با بحر پیوستیم باز
لطف ساقی بین که از انعام او
در خرابات مغان مستیم باز
دل به دست زلف او دادیم و برد
بی سر و سامان و پابستیم باز
نیست گشتم از وجود و از عدم
از وجود و جود او هستیم باز
با وصالش شکر می گوئیم ما
کز بلای هجر وارستیم باز
رند و ساقی سید و بنده به هم
بر در میخانه بنشستیم باز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ار شراب نیمشب امروز سرمستیم باز
چشم مستش دیده ایم و توبه بشکستیم باز
عشق کافر کیش او ایمان ما بر باد داد
بر میان زنار کفر زلف او بستیم باز
از سر سجادهٔ ناموس خوش برخواستیم
بر در میخانه سرمستانه بنشستیم باز
دولت وصلت چو دستم داد در گلزار عشق
همچو بلبل میزنم دستان کزان رستیم باز
ساقی سرمست وحدت داد ما را جام می
نوش کردیم از خیال عقل وارستیم باز
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
باز رستیم از خمار ای یار سرمستیم باز
فانئیم و باقئیم و سیدیم و بنده ایم
نیست گشتم از خود و از عشق او هستیم باز
چشم مستش دیده ایم و توبه بشکستیم باز
عشق کافر کیش او ایمان ما بر باد داد
بر میان زنار کفر زلف او بستیم باز
از سر سجادهٔ ناموس خوش برخواستیم
بر در میخانه سرمستانه بنشستیم باز
دولت وصلت چو دستم داد در گلزار عشق
همچو بلبل میزنم دستان کزان رستیم باز
ساقی سرمست وحدت داد ما را جام می
نوش کردیم از خیال عقل وارستیم باز
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
باز رستیم از خمار ای یار سرمستیم باز
فانئیم و باقئیم و سیدیم و بنده ایم
نیست گشتم از خود و از عشق او هستیم باز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
مرغ دل در دام زلف دلبری افتاده باز
عشق جانان جان ما بر باد خواهد داد باز
زاهد خلوت نشین از خان و مان دل برگرفت
مجلسی مستانه در کوی مغان بنهاد باز
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
هر که آمد سوی ما مانند ما افتاد باز
بر خیال عقل بی بنیاد بی بنیادی من
تا چه آید بر سرت زین عقل بی بنیاد باز
روی دل بر درگه سلطان خود آورده ایم
آمده بر درگه شه بنده ای آزاد باز
آب چشم ما چو دجله می رود هر سو روان
شاید ار معمور سازد خطهٔ بغداد باز
خوش گشادی از گشاد نعمت الله یافتیم
تا در میخانه را بر روی ما بگشاد باز
عشق جانان جان ما بر باد خواهد داد باز
زاهد خلوت نشین از خان و مان دل برگرفت
مجلسی مستانه در کوی مغان بنهاد باز
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
هر که آمد سوی ما مانند ما افتاد باز
بر خیال عقل بی بنیاد بی بنیادی من
تا چه آید بر سرت زین عقل بی بنیاد باز
روی دل بر درگه سلطان خود آورده ایم
آمده بر درگه شه بنده ای آزاد باز
آب چشم ما چو دجله می رود هر سو روان
شاید ار معمور سازد خطهٔ بغداد باز
خوش گشادی از گشاد نعمت الله یافتیم
تا در میخانه را بر روی ما بگشاد باز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
رنج غربت تو از غریبان پرس
دردمندی ز دردمندان پرس
ذوق سرمستئی که ما داریم
گر ندانی بیا ز رندان پرس
کفر زلفش که می برد ایمان
مو به مو از من پریشان پرس
رند مست خوشی اگر یابی
به دمی از منش فراوان پرس
عاشقان حال عاشقان دانند
حالت عاشقی از ایشان پرس
دامن دل بگیر و دلبر جوی
جان فدا کن خبر ز جانان پرس
جام وحدت بنوش رندانه
ذوق این می ز باده نوشان پرس
در دل ما در آ و خوش بنشین
گنج جوئی ز کنج ویران پرس
نور خورشید را به ما بخشید
حسن ماهان ز ماه رویان پرس
عشق لیلی ز جان مجنون جو
ذوق بلقیس از سلیمان پرس
نعمت الله یار یاران است
حال این یار ما ز یاران پرس
دردمندی ز دردمندان پرس
ذوق سرمستئی که ما داریم
گر ندانی بیا ز رندان پرس
کفر زلفش که می برد ایمان
مو به مو از من پریشان پرس
رند مست خوشی اگر یابی
به دمی از منش فراوان پرس
عاشقان حال عاشقان دانند
حالت عاشقی از ایشان پرس
دامن دل بگیر و دلبر جوی
جان فدا کن خبر ز جانان پرس
جام وحدت بنوش رندانه
ذوق این می ز باده نوشان پرس
در دل ما در آ و خوش بنشین
گنج جوئی ز کنج ویران پرس
نور خورشید را به ما بخشید
حسن ماهان ز ماه رویان پرس
عشق لیلی ز جان مجنون جو
ذوق بلقیس از سلیمان پرس
نعمت الله یار یاران است
حال این یار ما ز یاران پرس
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
لذت جان ما ز مستان پرس
ذوق رندان ز می پرستان پرس
خبر از حال ما اگر پرسی
در خرابات رو ز رندان پرس
نوش کن جام می که نوشت باد
بعد از این ذوق باده نوشان پرس
دردمندانه گر دوا جوئی
دُرد دردش بجوی و درمان پرس
سر زلفش اگر به دست آری
حال شوریدهٔ پریشان پرس
جان عاشق به پرسشی دریاب
آنگهی هر چه خواهی از جان پرس
ساقی بزم نعمت اللهم
ذوقم از خدمت حریفان پرس
ذوق رندان ز می پرستان پرس
خبر از حال ما اگر پرسی
در خرابات رو ز رندان پرس
نوش کن جام می که نوشت باد
بعد از این ذوق باده نوشان پرس
دردمندانه گر دوا جوئی
دُرد دردش بجوی و درمان پرس
سر زلفش اگر به دست آری
حال شوریدهٔ پریشان پرس
جان عاشق به پرسشی دریاب
آنگهی هر چه خواهی از جان پرس
ساقی بزم نعمت اللهم
ذوقم از خدمت حریفان پرس
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
شراب شوق را پیمانه می باش
حریف خلوت جانانه می باش
اگر تو مست مجنونی ندیدی
ببین لیلی و خود دیوانه می باش
در دل می زن اما در شب و روز
مقیم گوشهٔ آن خانه می باش
به صورت ساحلی معنی چو دریا
ورای این و آن دردانه می باش
دلت گنجنیهٔ گنجی است دائم
بیا در کنج این ویرانه می باش
فدای عشق کن جان گرامی
دل و دلدار و هم جانانه می باش
درآمد از در دل نعمت الله
چو شمعی تو برو پروانه می باش
حریف خلوت جانانه می باش
اگر تو مست مجنونی ندیدی
ببین لیلی و خود دیوانه می باش
در دل می زن اما در شب و روز
مقیم گوشهٔ آن خانه می باش
به صورت ساحلی معنی چو دریا
ورای این و آن دردانه می باش
دلت گنجنیهٔ گنجی است دائم
بیا در کنج این ویرانه می باش
فدای عشق کن جان گرامی
دل و دلدار و هم جانانه می باش
درآمد از در دل نعمت الله
چو شمعی تو برو پروانه می باش