عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰۷
آن یار که عقلها شکارش میشد
وان یار که کوه بیقرارش میشد
گفتم که سر زلف بریدی گفتا
بسیار سر اندر سر کارش میشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰۹
اجری ده ارواحی و سلطان ابد
گرچه به قلب بهاء دینی و ولد
بگذار که ساغر وفا در شکند
چون شیشه شکست پای مستان بخلد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۰
از آب حیات دوست بیمار نماند
در گلبن وصل دوست یک خار نماند
گویند درچه‌ایست از دل سوی دل
چه جای دریچه‌ای که دیوار نماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۱
از آتش سودای توام تابی بود
در جوی دل از صحبت تو آبی بود
آن آب سراب بود و آن آتش برف
بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۳
از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست
ما را به مثل بر همه دفها بزنید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۴
از آتش عشق سردها گرم شود
وز تابش عشق سنگها نرم شود
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز بادهٔ عشق مرد بی‌شرم شود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۰
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۱
از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید
زانروی اجل امید از من ببرید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۴
از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز
دم میدمد و مرا دمی بیش نماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۶
از ما بت عیار گریزان باشد
وز یاری ما یار گریزان باشد
او عقل منور است و ما مست وییم
عقل از سر خمار گریزان باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳۱
امروز خوش است هر که او جان دارد
رو بر کف پای میر خوبان دارد
چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز در گلستان دارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳۲
امروز ما یار جنون میخواهد
ما مجنون و او افزون می‌خواهد
گر نیست چنین پرده چرا میدرد
رسوا شده او پرده برون میخواهد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳۵
امشب شب آن نیست که از خانه روند
از یار یگانه سوی بیگانه روند
امشب شب آنست که جانهای عزیز
در آتش اشتیاق مستانه روند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴۴
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد
وز با نمکی راه نظر چشم تو زد
آنکس که چو توتیاش عزت داری
آمد به طریق شکرم چشم توزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۱
ای دل اگرت رضای دلبر باید
آن باید کرد و گفت کو فرماید
گر گوید خون گری مگوی از چه سبب
ور گوید جان بده مگو کی شاید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۷
ای عشق ترا پری و انسان دانند
معروف تر از مهر سلیمان دانند
در کالبد جهان ترا جان دانند
با تو چنان زیم که مرغان دانند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۸
ای عشق توم ان عذابی لشدید
ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید
شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد
کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۹
ای عشق که جانها اثر جان تواند
ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند
ای عشق که زرها همه از کان تواند
پوشیده توئی و جمله عریان تواند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۱
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید
آن یار به خشم رفته را باز آرید
یک جان نبرید دل اگر سخت کند
یک سر نبرید پای اگر بفشارید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۳
این پردهٔ دل دگر مکن تا نرود
جز جانب او نظر مکن تا نرود
این مجلس بیخودی که چون فردوس است
از مستی خود سفر مکن تا نرود