عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از دیده ام فکندی وهنگام آن نبود
کردی جدائی از من و شرط آنچنان نبود
ما را شبی بکوی تو ماندن گمان نبود
چندان گمان بحوصله آسمان نبود
کشتی نهانم و بتو ترسم گمان برند
بر دامن تو کاش زخونم نشان نبود
خوابت ربوده بود خیال کسی؟ که دوش
می گفتمت فسانه و گوشت بر آن نبود
کم کن جدا که دوش بمحفل ز خوی تو
بس شکوه ها که بود مرا و زبان نبود
در دم نهفته بود دریغا ببزم وصل
کاین بر زبان هیچکسم ترجمان نبود
اشکم بدیده سوخت دریغا زتاب دل
ای کاش رهزنی پی این کاروان نبود
شد قسمتم طبیب چو وصلش، اجل رسید
صد حیف زندگانی ما جاودان نبود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مرا در سینه دل چون نافه تا پر خون نخواهد شد
نصیبم نکهتی زان طره شبگون نخواهد شد
کمال ناامیدی بین کزان نامهربان شادم
بمن بی مهریش گرزانچه هست افزون نخواهد شد
من و از محفلش اندیشه رفتن؟ محالست این
که هر کس در بهشت آمد دگر بیرون نخواهد شد
چرا بندم بدل نشناس یاری دل که می دانم
نثارش گر کنم صد جان زمن ممنون نخواهد شد
ز کف مگذار جام عشق اگر عیش ابد خواهی
کزین می هر که شد سرخوش دگر محزون نخواهد شد
طبیب اینست اگر با عاشقان بی مهری گردون
بسامان کارم از بی مهری گردون نخواهد شد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کجا کسی غم شبهای تار من دارد
بحز وفا، که سری در کنار من دارد؟
باین خوشم که تو را شرمسار من سازد
تحملی که دل برد بار من دارد
سزای دوستیم بین که هر کجا ستمی است
ذخیره از پی جان فگار من دارد
گذشت یار زمن سرگران و دانستم
که کار با من و با روزگار من دارد
چرا خموش نباشم چو بشنوی از من
شکایتی که دل بیقرار من دارد
مبادا از تو خیالم بجز خیالت اگر
گذار در دل امیدوار من دارد
زدود آه دل من طبیب معلومست
که آتشی بکمین خار خار من دارد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گریه نتوانست غم را از دل بیتاب برد
کی تواند کوه را از جای خود سیلاب برد
از غمت ای گوهر نایاب در بحر وجود
سر فرو هر کس به جیب خویش چون گرداب برد
باده عشرت نمی نوشد ز جام آفتاب
هر که از پیمانه دل لذت خوناب برد
می توان برد از ریاضت در حریم وصل راه
رشته در آغوش گوهر ره زپیچ و تاب برد
بی تو در گلشن فغانم بسکه با غم آشناست
شبنم بیدار را در بستر گل خواب برد
دشمنان را دل مگر سوزد بحال من طبیب
روزگار آخر مرا از خاطر احباب برد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گفتی که با دلت غم هجران چه می کند
باد خزان ببین بگلستان چه می کند
منعم کنی ز گریه خونین و با دلم
آگه نئی که کاوش مژگان چه می کند
از دامن وصال تو دستی که کوتهست
ای وای اگر رسد بگریبان چه می کند
آن بلبلی که کنج غمی همچو دام یافت
این یک دور روزه سیر گلستان چه می کند
دامن کشان چو بگذری از خاک کشتگان
نظاره کن که خون شهیدان چه می کند
سیمین تنی که خنده زند بر صفای صبح
در حیرتم که گل بگریبان چه می کند
تا کی طبیب تهمت نظاره می کشی
با حسن یار دیده حیران چه می کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گرنه گل ناله ای از مرغ چمن گوش کند
ناله را مرغ چمن به که فراموش کند
نالم از دیده تر تابکی از مشت خسی
هر نفس آتشی افروزم و خاموش کند
در کنار توازین رشگ خورم خون که مباد
با خیال تو کسی دست در آغوش کند
تا بکی جور جوانان قصب پوش مگر
اثری ناله پیران خشن پوش کند
سادگی بین که باین سست وفا یار طبیب
بسته ام عهدی و دانم که فراموش کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا قیامت دمد از خاک من خون آلود
لاله از سینه چاک و کفن خون آلود
صبح از جامه رنگین شفق مستغنیست
پیر کنعان چه کند پیرهن خون آلود
می توان یافت که در پای دلش خاری هست
گل کند از لب هر کس سخن خون آلود
گرچه خون می خورد از رشگ رخت گل به چمن
می کند وصف ترا با دهن خون آلود
اشگ خونین همه از دیده حیران ریزد
گر در آئینه فتد عکس من خون آلود
خون خجلت نشود شسته بخون چند طبیب
شوئی از دیده خونبار تن خون آلود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آنان که در طلب به پی دل نمی رسند
صد سال اگر روند بمنزل نمی رسند
این ظلم دیگرست که صیاد پیشگان
یکبار بر جراحت بسمل نمی رسند
در حیرتم که قافله اشگ و آه من
هر چند می روند بمنزل نمی رسند
غافل ز دل مباش که خورشید و مه طبیب
در روشنی بآئینه دل نمی رسند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
مرغی که بکوی تو ز پرواز نشیند
از جور تو هر چند رمد باز نشیند
شد یار و درآمد ز درم غیر و روانیست
جغد آید و در منزل شهباز نشیند
مرغ دل ما از قفس سینه پریده است
تا بر لب بام که ز پرواز نشیند
دیرند اسیران تو ناکام بدامت
رحمست بصیدی که ز آغاز نشیند
شد شمع بسی کشته و آتشکده خاموش
کی آتش ما سوختگان باز نشیند
تا چند طبیب از غم بیگانه پریشان
وقتست که در انجمن راز نشیند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
از آن آهم ز دل مشکل برآید
که می ترسم غمت از دل برآید
مکن بامن جفا چندان مبادا
که آهی از دلم غافل برآید
بخاک ما ببار ای ابر رحمت
بود ما را گلی از گل برآید
کناری گیر، کش عزت فزاید
هر آن گوهر که بر ساحل برآید
زدلش ناله مطرب خدا را
بود ما را غمی از دل برآید
زمحفل چون کنی آهنگ رفتن
هزاران ناله از محفل برآید
برآید کام تو چون از من آسان
چرا کامم ز تو مشکل برآید
حدیثی گوید از مجنون و ترسم
فغان لیلی از محمل برآید
تو حال ما ندانی و چه داند
زغرقه آنکه بر ساحل برآید
گرش صدجان فدا سازد محالست
طبیب از خجلت قاتل برآید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
کدام شب که فغانم بآسمان نرسد
خدا کند که ز دوری کسی بجان نرسد
از آن همیشه ترا سر بر آستان دارم
که پای غیر برین خاک آستان نرسد
من و گلی که زبس سرکشی درین گلشن
بشاخ گلبن او دست باغبان نرسد
هزار شکوه گر از دوست باشدت بر دل
نهفته دار که شرطست بر زبان نرسد
چه از رهائی آن صید ناتوان خیزد
که گرز دام برآید بآشیان نرسد
بمحفلی که تو ساقی شوی سزد از رشگ
دعا کنیم که جامی بدیگران نرسد
زکین غیر چه اندیشه عاشقان ترا
بمحرمان ملک تیغ پاسبان نرسد
بهجر عشق طبیب آرزوی ساحل چیست
که کشتی تو ازین بحر بر کران نرسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
زبامی چو بینم که ماهی برآید
بیاد توام از دل آهی برآید
زدل هر دمم گرنه آهی برآید
کی از کنج چشمش نگاهی برآید
ندارد ملک چون سرداد خواهان
چه از ناله دادخواهی برآید
بسی تیره روزم، بود کز کناری
شبم را فروزنده ماهی برآید
خوشم با جفایش دلی چون شکیبم
که نپسندد از سینه آهی برآید
زمردم نهان ریز خونم مبادا
که فردا بقتلم گواهی برآید
بود کز تو ای ابر رحمت زخاکم
گلی گر نروید گیاهی برآید
رسد آنچه بر ما ز فیض گدائی
که از همت پادشاهی برآید
بتاج شهان گرزند خنده شاید
گلی گر ز طرف کلاهی برآید
بود گر امید وصالی چه پروا
بهجران اگر سال و ماهی برآید
زبس ناتوانی، طبیب جفاکش
زدل ناله اش گاهگاهی برآید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا بدلجوئی من لعل تو خندان نشود
خاطرم جمع از آن زلف پریشان نشود
افتد از آب چو گوهر ز صفا می افتد
جای رحمست بر آن دیده که گریان نشود
آنکه از محنت هجر تو مرا گریان کرد
دارم امید که از وصل تو خندان نشود
خاکبازی برهت نیست مسلم بکسی
که بخاک از ستم عشق تو یکسان نشود
نیست بخشش هنر مرد سخاپیشه طبیب
کرم آنست که شرمنده احسان نشود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ز پا فتادم و رویم بمنزلست هنوز
شکست کشتی و چشمم بساحلست هنوز
چه حالتست ندانم که بارها از دل
شدم خراب و مرا کار با دلست هنوز
ادب نهشت دریغا که بر زبان آرم
شکایتی که مرا از تو در دلست هنوز
زالتفات نهانش بدیگران پیداست
که از تغافلم آن شوخ غافلست هنوز
زگریه باز چه داری طبیب روز وداع
مرا که دیده به دنبال محملست هنوز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دل عاشق نمی گردد براحت مهربان هرگز
که بلبل در چمن از گل نبندد آشیان هرگز
بخود چون زخم گل مرهم نگیرد داغ هجرانم
نگردد هیچکس یارب جدا از دوستان هرگز
ز خونریز اسیران نیست پروا چشم مستش را
که رحمی نیست رهزن را بجای کاروان هرگز
طبیب از شوق عشقش شمع سان در وقت جان دادن
زبان از حرف عشق او نیارد در دهان هرگز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
صید دلم که باشد ازو خون روان هنوز
خوش آنکه هست سر غمت را نشان هنوز
بر دل بسی نهفته ام اما نیامدست
حرف شکایت تو مرا بر زبان هنوز
قدر وفا نگر تو که از قحط مشتری
ماندست این متاع از آن کاروان هنوز
هر چند سرگرانیش از حد گذشته است
بستن بیار عهد وفای توان هنوز
عمرم بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزلست و جرس در فغان هنوز
گل در چمن شکفت و دریغا که عندلیب
خاری نمی کشد ز پی آشیان هنوز
منعم ز گریه روز وداعش چه می کنی؟
محمل نگشته است ز چشمم نهان هنوز
کامم نداده کشت بتیغ ستم طبیب
از من تهی نگشته دل آسمان هنوز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چه دامست این که هر مرغی که می گردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرگشودنهای گلزارش
عجب نبود ز خاکش تا قیامت بوی خون آید
بیابانی که آب از دیده من می خورد خارش
ندارد آگهی از محنت شبهای مهجوران
کسی کو شب براحت خفته باشد در بر یارش
مگیر از ساقی دوران قدح گر زندگی خواهی
که از زهر جفا لبریز باشد جام سرشارش
درین بستان بود طبع من آن طوطی که می ریزد
بجای شهد زهر و جای شکر خون منقارش
طبیب از دولت وصل تو کامش کی شود حاصل
همان بهتر که باشد با غم هجری سرو کارش
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
از سر زلف نگاری دو سه تاری دارم
یادگاری ز سر زلف نگاری دارم
چه دهم دل بکسی تا غم یاری دارم
کاین دل خون شده را از پی کاری دارم
برد اندیشه یاری ز بس از کار مرا
خبرم نیست که اندیشه یاری دارم
به نگاهی که به سویم کند از گوشه چشم
قانعم گر هوس بوس و کناری دارم
سادگی بین که درین بحر که پایانش نیست
گشته ام غرقه و امید کناری دارم
گر نیارم بنظر تاج شهان معذورم
دیده بر گرد ره شاهسواری دارم
بیقرارم مکن از وعده وصلت زنهار
که همان با غم هجر تو قراری دارم
مزن از ناله بمن آتش ازین بیش طبیب
که دل سوخته و جان فگاری دارم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
چون شکوه از جفای تو بنیاد می کنم
از گریه چاره دل ناشاد می کنم
راهی چو در دل تو ندارم ازین چه سود
کز ناله رخنه در دل فولاد می کنم
از دیده ام سرشگ چو هوشم زسر رود
هر گاه چشم مست ترا یاد می کنم
تا باشم از شمار ستمدیدگان طبیب
دل را نشان ناوک صیاد می کنم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ما غمزدگان چون زدل آهنگ برآریم
صد چشمه خون از جگر سنگ برآریم
مرغان همه در ناله و این طرفه که ما را
رخصت نه که در دام تو آهنگ برآریم
جائی ننشینیم بجز گوشه بامت
گر بال و پری از قفس تنگ برآریم
آگاه توانیم شد از راز دو گیتی
وقتی که سر از بانگ نی و چنگ برآریم
این دلشکنان زآینه خارا نشناسند
ظلمست که ما آینه از زنگ برآریم
بردی تو ستم پیشه دل از ما بصد افسون
تا باز زچنگت بچه نیرنگ برآریم
مرغی بخوش الحانی من نیست درین باغ
بازاغ روا نیست که آهنگ برآریم
دانش چو درین عهد طبیب آفت جانست
زنهار که ما نام بفرهنگ برآریم