عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۲ - مدح (موسم نوروزی و اثرات مصفای آن در عالم، خاصه در استانبول و تعریف منظره زیبای سحرگاهی مدا)
چو فردا روز نوروز است و نوروز جهان آید
رود این سال فرتوت و یکی سال جوان آید
از این خوابم چنین یابم که سالی خوش روان آید
که آن نامهربان یارم، بخوابم مهربان آید
اگر چه من حکیمم این سخن لغوم گمان آید
به نزد من زمان یکرنگ و یکسان است هر روزی
ولی امروز هست، آن روز تاریخی و دستانی
که عالم برکند، این رخت چرکین زمستانی
بجای آن بخود پوشد، حریر سبز بستانی
به ویژه ای خوشا نوروز و این شهر کهستانی
صفای منظر دریا، ز وضع جنگلستانی
سخن این بد که شب فارغ شد، از رخت سیه دوزی
سحر باز آفتاب آمد، به روز آورد دنیا را
مطلا ساخت کهسار و تلالؤ داد دریا را
زرافشان کرد دامان قبای سبز صحرا را
تو هم چون آفتاب آخر، برون آ، لحظه یی یارا
که با این آفتاب، عالم بتر از شب بود ما را
سزد تو آفتاب آئی و روز ما بیفروزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۳ - تعریف منظره زیبای سحرگاهی مدا
بیا ای صبح نوروزی، نظر کن منظر ما را
ز دامان «مدا» بنگر فضائی بس مصفا را
ز نور تازه خورشید، فرش سرخ دریا را
عمارت «قزل طورپاق » از این پرتو مطلا را
همه باغات تازه سبز در اطراف آنجا را
«قز» و آن تل در آب شگفت آر معما را
درختان را شکوفه، زیورین کرده سراپا را
کشیده زان میان سروی، به هر سو راست بالا را
که ما را می دهد یادی، ز اندام تو دلدارا
نسیمی می وزد میان سروی، به هر سو راست بالا را
که ما را می دهد یادی، ز اندام تو دلدارا
نسیمی می وزد خوش، تازه سازد، روح دنیا را
بهارانه دهد بر ما، نوید مرگ سرما را
چسان تشریح سازم، انبساط حال حالا را
بهشت است این فضا گوئی، ندیدم ار چه آنجا را
طلوع شمس، به به! بین چه حالت داده دنیا را؟
مشعشع کرده هر جسم لطیف صیقل آسا را!
به دست نور خود بنهاده زرین تاج تل ها را:
درخشان کرده دریا را، زرافشان کرده صحرا را
طبیعت گوئیا خندد: چون بیند وضع حالا را
فرابگرفته بانگ قهقهش، این دشت زیبا را
نگارینا! بیا بشمر غنیمت، این تماشا را
که عالم را چنین خرم نمی بینی بهر روزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از گلشن است دور اگر آشیان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
دور از چمن چه غم بود ار آشیان ما
زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما
بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق
اینست سود ما چه بود تا زیان ما
گردد که رهروان ره عشق را دلیل
نالد مگر گهی جرس کاروان ما
گل این دوهفته‌ای که بباغست باغبان
بر هم مزن برای خدا آشیان ما
چون سنگ و آهن آتش ما گل کند ز دل
آید گهی که سوخته‌ای در میان ما
مشتاق همنشینی افسرده خاطران
گردیده است پرده سوز نهان ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گل همنشین خار و خس در دامن گلزارها
وز خارخار عشق گل در جان بلبل خارها
تنها نه من از گلرخان هر دم کشم آزارها
یاری ندیده یارئی زین غیر پرور یارها
پر از هجوم بوالهوس کوی بتان از خاروخس
ما همچو مرغان قفس محروم از این گلزارها
شد زین خدنک جان ستان صد رخنه‌ام در استخوان
دارد هنوز این شخ کمان عشق تو با من کارها
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
با غیر چو می کشی می ناب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
صبح شد ساقی بشو از دیده خواب
می بده واکرد گل بند نقاب
جنت نقد است ساقی می بیار
فصل گل دور قدح عهد شباب
گر تباهی شد گناه موج نیست
روز طوفان کشتی افکندم در آب
تشنه یارب با تف دل چون کند
دشت بی‌آب و تموز و آفتاب
جان نبردم از نوید وصل او
بود خوش افسانه رفتم بخواب
هم بما رحم آورد آن شعله خو
سوزد آتش را اگر دل بر کباب
از غم دوران دلم خون شد کجاست
غلغل مینا و گلبانگ رباب
ساقیا می ده که بی ما بس دهد
جام سیمین ماه و زرین آفتاب
مطربا سر کن ببانگ چنگ و نی
نقل دارا قصه افراسیاب
ریخت تا از کلک مشتاق این غزل
شاعران شستند دفترها به آب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در چمن جوری که از باد خزان بر گل گذشت
انتقام آن ستم باشد که بر بلبل گذشت
کرده مرغان چمن را غیرتش آشفته حال
بازپنداری صبا بر طره سنبل گذشت
زیر آب از گریه‌ام نبود کنون طاق سپهر
بارها سیل سرشگم از سر این پل گذشت
در چمن آن بلبل افسرده‌ام کز دل مرا
برنیامد ناله زاری و فصل گل گذشت
از جفای خار مرغان قفس آسوده‌اند
آه از آن محنت که در گلزار بر بلبل گذشت
ترک عالم آید از مشتاق چون آید بهار
از سر پیمانه نتواند بفصل گل گذشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بر بلبل آنچه از ستم باغبان گذشت
کی از جفای خار و ز جور خزان گذشت
گامی نرفته خار جفا دامنم گرفت
پنداشتم کز آن سر کو می‌توان گذشت
پایم نه بسته کس ولی از بیم پاسبان
نتوانم از حوالی آن آستان گذشت
داغم که ماند حسرت پیکان او بدل
تیرش ازین چه غم که مر از استخوان گذشت
صیاد بستن پروبالش چه لازمست
مرغی که در هوای قفس ز آشیان گذشت
بگذشت از زمانه بمشتاق ناتوان
در پیری آنچه از ستم آن جوان گذشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بپایت دوش می‌افتاد گاهی راست گاهی کج
مگر زلف تو بود از باد گاهی راست گاهی کج
چمداز آهم آن سروسهی بالا که میگیرد
بتحریک صبا شمشاد گاهی راست گاهی کج
نباشد ز آتش آهش عجب در کندن خارا
که گردد تیشه فرهاد گاهی راست گاهی کج
اگر باشد وقوف از نیک و بد معمار گردون را
گذارد پس چرا بنیاد گاهی راست و گاهی کج
چمد مشتاق آن شاخ گل و از شوق او هر دم
برآید از لبم فریاد گاهی راست گاهی کج
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد
مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد
بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد
که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد
چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم
بقتلم چون میان نازک آن نازک میان بندد
جفاکارند خوبان سهی قد وای بر مرغی
کزین نازک نهالان بر نهالی آشیان بندد
سرم رفت از زبان بر باد شمع‌آسا خوشا آنکس
که در هر محفل آمد گوش بگشاید زبان بندد
بخونم چون نغطاند خدنگ آن شکار افکن
که بر خاک افکند صد صید تازه بر کمان بندد
چه فیضم از بهار حسن او رسم قدیمست این
که چون فصل گل آید باغ را در باغبان بندد
نیم پی بستگی مشتاق هرگز از دو زلف آن
گره پیوسته از کارم گر این بگشاید آن بندد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند
کاش از حال اسیران قفس یاد کند
در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد
نتوانست اثر در دل صیاد کند
گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد
که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند
زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست
که دلت سخت‌تر از بیضه فولاد کند
آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب
ناله‌ام گر شنود بلبل و فریاد کند
خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط
اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند
بخرابی جهان ساخته‌ام کآب و گلشن
اینقدر نیست که ویرانه‌ای آباد کند
حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب
این همه دادکند آن همه بیدادکند
عقل با عشق محالست برآید آری
پنجه موم چه با پنجه فولاد کند
خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد
نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند
نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر
بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند
دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق
بنگاهی دل غمدیده من شاد کند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
یار یار امروز یاری نیست یاران را چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجله‌ها خشگید و از دریا بخاری برنخواست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
دوستی دشمن بباطن دوستداران را چه شد
کس نمیآرد بجولان رخش در میدان عشق
مانده است این عرصه خالی شهسواران را چه شد
رسم مهر و شیوه یاری نمیداند کسی
مهرورزانرا چه حال افتاد یاران را چه شد
گیرد ابری گر هوا هر قطره او کار برق
میکند در کشت عالم فیض باران را چه شد
بسته درگاه امید و نشنود گوش کسی
زان صدای حلقه امیدواران را چه شد
خالیست از سروگل سرتاسر گلزار حسن
سروقدانرا چه گشت و گل‌عذاران را چه شد
از نواسنجان تهی این باغ و از شاخی به گوش
ناله مرغی نمی‌آید هزارانرا چه شد
دانه‌‌ها بس تشنه‌لب آتش بجان در زیر خاک
از برای قطره‌ای ابر بهاران را چه شد
ذره نور محبت در دل مشتاق نیست
در زمین سینه تخم مهرکارانرا چه شد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
می‌کش نیم‌ کنون که مرا آفریده‌اند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر که‌و او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
نیست بیجا ناله‌ام از تنگی جا در قفس
مرغیم کافتاده از دامان صحرا در قفس
موسم گل شد بگو صیاد آخر کی رواست
مست هر بلبل بشاخی منزل ما در قفس
تا درین بستان سرا بودم نبود آزادیم
در شکنج دام منزل داشتم یا در قفس
عندلیب ما نشد هرگز بباغی نغمه‌سنج
گاهگاهی ناله‌ای میکرد اما در قفس
کیستم بی‌همزبان خاموش آن مرغ اسیر
کز هم‌آوازان خویش افتاده تنها در قفس
از گرفتاری ننالم مرغ بی‌بال و پرم
در حصارم از بلاافتاده‌ام تا در قفس
گر اسیران را خوش آید گفتگویم دور نیست
همچو طوطی گشته‌ام مشتاق گویا در قفس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
صبحدم در باغ دیدم عندلیبی از ملال
سرکشیده در فراز گلبنی بر زیر بال
گاه میشد از فغان خواموش و گاهی میکشید
از ته دل ناله زاری ازو کردم سئوال
کز گلت باشد چو ساز و برک وصل آماده چیست
دمبدم این ناله گفت آن عندلیب عجز نال
گرچه در وصلم گریزم از فغان نبود که هست
بیم هجران ناله‌فرمای من آشفته حال
ز آن بود هر لحظه در آغوش گلبن ناله‌ام
ای خوش آن فرقت گزین عاشق که در کنج ملال
کرده خو با هجر و نبود وصل را جویا که هست
اینهمه بیم فراق آنجمله امید وصال
تا کیم مشتاق گوئی ایکه چون دل مدتیست
کرده‌ائی جا در بر دلدار خود بیجا منال
چون ننالم در وصال او که ترسم ناگهان
آرد این کوکب ز دور آسمان رو در زوال
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
چشم سفید شد برهت گل‌عذار من
بود این شکوفه شجر انتظار من
شادم که در هوای تو خاکم بباد رفت
شاید صبا بکوی تو آرد غبار من
خاکم شود ز ریک روان بیقرار تر
بعد از وفات اگر گذری بر مزار من
چون شمعم از غمت همه تن صرف اشک شد
از بس گریست دیده شب زنده‌دار من
افشاند برگ و بذر غمت نخل عمر آه
کاخر ز دوری تو خزان شد بهار من
من شب ز روز بی‌تو ندانم که فرق نیست
از تیرگی میانه لیل و نهار من
مشتاق روز و شب من و کنج غمش ولی
آسوده از من و غم من غمگسار من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بود روز و شبم تا کی سیاه از دود آه من
برآ رخشنده خورشید من و تابنده ماه من
نه ز ابری قطره‌ای و نه ز جوئی رشحه‌ای دیدم
گرفت آخر ز تاب تشنگی آتش گیاه من
بجز نومیدیم سوزان بهر آتش که میخواهی
نه من ز امیدواران توام امیدگاه من
مده گر رخصت نظاره‌ام گیرم فتد هر دم
بر آن رخسار و برگردد بصد حسرت نگاه من
من آنشمعم شبستان محبت را که پیدا شد
ز آغاز آب و آتش در جهان از اشک و آه من
ز بیداد غمش مشتاق دایم در فغان باشد
رسد تا کی به داد دادخواهی دادخواه من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
چو ماه چارده دارم نگاری چارده ساله
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمی‌آید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب می‌ریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل می‌برد اندوه صدساله
به صحرا می‌رود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسه‌ای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرامان بود دردامان کوهی کبک طنازی
که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی
دلش در بر طپان شد رفت قوت از پروبالش
نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی
زبی‌تابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل
که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوک‌اندازی
که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد
برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی
که هر مرغی که صیاد اجل باشد بدنبالش
شود هر نقش پایش گاه جستن چنگل بازی
قضا را جز رضا مشتاق نبود چاره دیگر
بیا بشنو ز من این نکته را گر محرم رازی