عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
چو در عالم تویی درمان دردم
چگونه از در تو بازگردم
غم هجران به جان من اثر کرد
نگر در آب چشم و روی زردم
گمانم بود کز وصلت خورم بر
ولی جز خون دل از تو نخوردم
نکردم جز وفا و مهربانی
بسی جور و جفا از عشق بردم
کنم عهدی که من تا زنده باشم
به گرد کوی مه رویان نگردم
حذر می کن ز دلهای پر آتش
بترش از آب چشم و آه سردم
ندیدم جز جفا و جور و خواری
به جان راه وفاداری سپردم
اگر جفتست او با ناز و عشرت
من مسکین ز خواب و خورد فردم
وفا هر چند جانا در جهان نیست
بگو غیر از وفاداری چه کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
دلم همچون سر زلفست در هم
که در عالم ندارم هیچ همدم
ندارم هیچ غمخواری و یاری
به درد روز هجرانت بجز غم
ببین کاحوال این بی دل چه باشد
که غیر از غم ندارد هیچ محرم
مدام از دیده و دل ساقی دور
بگو چندم دهی جام دمادم
به تیغ هجر خستی خاطرم را
ز وصلت بر دلم نه زود مرهم
بجز لطفت نگارینا تو دانی
ندارم هیچ دلسوزی به عالم
چرا کردی بدین غایت خدا را
ز تاب بار هجران پشت ما خم
به بستان با سهی سرو آب می گفت
مبادا از سر ما سایه ات کم
نه من کردم به عالم عشق بازی
گناه اول ز حوّا بود و آدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
دو زلف سرکشش پرتاب دیدم
دو طاق ابرویش محراب دیدم
بگردانید چشم و رو ز سویم
عظیمش با جهان در تاب دیدم
دلم خون شد به حال مردم چشم
که در خون دلش غرقاب دیدم
به عشقت دیده ی جان چون گشادم
دل مجروح پر خوناب دیدم
وفا در خوبرویان نیست ممکن
که روشن آن سخن چون آب دیدم
دری گفتم گشاد از وصل بر من
عنایت با منش زان باب دیدم
به بحر عشق او غوّاص گشتم
بسی دریای بی پایاب دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
من به لطفت امید می دارم
مگر از غم کنی سبکبارم
چون ندارم بجز تو کس به جهان
ضایع از لطف خویش مگذارم
ماه من جلوه داد در چشمم
اوست یا خود خیال پندارم
دل به جان آمد ای مسلمانان
از جفای بت ستمکارم
من به امّید روی چون خورشید
شب همه تا به صبح بیدارم
از چه میلی ندارد او سوی ما
تخم مهرش میان جان کارم
من ندارم تمتّعی ز وصال
تا نگویی که من جهان دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
منم کاندر جهان یاری ندارم
بجز هجران تو کاری ندارم
غم هجران مرا یاریست محرم
که غیر از لطف او یاری ندارم
به کوی او سگان را هست باری
من دلسوخته باری ندارم
غمت چون کوه و مسکین تن چو کاهست
ولی مشکل که غمخواری ندارم
مرا با عشق تو رازیست پنهان
که با نامحرمان کاری ندارم
دلم گم گشت در کویت از آن روی
شدم بی دل که دلداری ندارم
جهان حالت چرا زین سان خرابست
چنین باشد جهانداری ندارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
مدّتی تا به غم حال جهان می سازم
شرح حالی ز سر شوق همی پردازم
چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت
به سر کوی تمنّای تو در پروازم
چند رانی من دلسوخته را از بر خویش
به خلاف ای صنم آخر نفسی بنوازم
یک زمان سوی من خسته مهجور خرام
تا دل و جان و جهان در قدمت اندازم
گرچه بازت به هوس با دگری هست هوا
در هوای شب دیدار تو چون شهبازم
سرّ عشق رخ تو در دل ما بود نهان
لیک شد فاش چو نی در همه عالم زارم
به جهان گر نظری می کنی از غایت لطف
دو جهان را چه محل هر سه جهان در بازم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
صد ازین جور و جفا گر ز برای تو کشم
همچنان سر همه در پای رضای تو کشم
بس غم و درد که از جور تو بر جان منست
این همه درد به امّید دوای تو کشم
تو جفا بر من بیچاره روا می داری
تا کی این بار ستمها ز جفای تو کشم
یک نفس بیش مرا نیست زمانی سوی ما
بگذر ای دوست که این لاشه به پای تو کشم
من ز رای تو نگردم اگرم سر برود
گر نفس برکشم ای دوست برای تو کشم
تا کی ای دل ز غم خویش مرا خوار کنی
تا کی آخر من دل خسته بلای تو کشم
عافیت خواستم و گوشه ی درویشی و فقر
ای خوش آن روز مگر روز جزای تو کشم
چون جهان را نبود هیچ وفایی و ثبات
پس چرا این همه محنت به وفای تو کشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
تا چند زنی تیغ جفا بر دل ریشم
زین بیش نماندست مرا طاقت نیشم
رحمی بکن و بر من دل خسته ببخشای
وز دل نمک جور از این بیش مریشم
دل را به غم عشق رخت دادم و عمریست
تا از غم دیدار تو بیگانه ز خویشم
مهرم به دلت کم شد و عشقت به دلم بیش
غافل مشو ای دوست چنین از کم و بیشم
استاد غم عشق تو را نیست جز این کار
کاو نقش خیال تو نهادست به پیشم
روی تو مرا قبله و ابروی تو محراب
اینست همه دینم و آنست همه کیشم
ملجای جهان نیست بجز درگه لطفت
زنهار به خواری تو مران از در خویشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
ای شده غم یار من، من شده ام یار غم
غم شده غمخوار من، من شده غمخوار غم
مونس و غمخوار من جز غم عشق تو نیست
بو که بچینم گلی آخر ازین خار غم
آتش غمخوارگی مایه و سودم بسوخت
کیست خریدار ما در سر بازار غم
در سر کوی غمت جلوه کنان می روم
دیده و طوفان خون سینه و اسرار غم
پشت امید دلم گشت خم از جور یار
زآنکه بر او می نهد هر نفسی بار غم
چشم عنایت گشا بر من خسته جگر
بر رخ جانم ببین این همه آثار غم
شاخ وصال تو را آب ز مژگان دهم
شعله زند دم به دم در دل من بار غم
شادی وصلت مرا نیست ولی در فراق
لیک نمی آورد میوه بجز بار غم
مقصد اهل جهان خرّمی و شادیست
خسته دل من چرا رفت به گلزار غم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
بس بگردید و بس بگردد هم
چرخ سرگشته و نگردد کم
دیده بگشا که آسیای فلک
نیست هرگز قرار او یک دم
شاد دارد دلی ولیکن از او
کس نکردست حاصل الاّ غم
نیش او بیشتر ز نوش بود
بر دل کس نمی نهد مرهم
یک زمان با تو مهربان باشد
باز گردد مزاج او در دم
چه شکایت کنم ز بی مهریش
که فزودست درد بر دردم
دم فروشد مرا ز غصّه دور
کس نفس چون زند بگو در دم
حال من در جهان چو زلف بتان
نیک شوریده است و رفته بهم
یک زمان غم ز خاطرم نرود
کم نکرد از دو چشم بختم نم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
بگرفت ز دست غم ملالم
باشد که نظر کنی به حالم
من بلبل مست در گلستان
از شوق رخش چرا ننالم
در حسرت آن هلال ابرو
ای دوست ببین که چون هلالم
آشفته به عشق آن پری رو
مشتاق بدان دو زلف و خالم
در وصل تو چون الف قدم بود
وامروز ز هجر همچو دالم
با آنکه مرا نمی کنی یاد
یکدم نروی تو از خیالم
در بند فراق تو گرفتار
محروم به یک ره از وصالم
سرگشته چو خضر بر لب جوی
بر لب بچکان از آن زلالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
من ز هجران تو سرگشته و سرگردانم
به چه رو من ز سر کوی تو سرگردانم
به سر کوی وفای تو بتا در طلبت
همچو گویی من غمدیده به سرگردانم
آسیاب نظرم تا بکی ای جان ز فراق
شب همه شب به غم از خون جگر گردانم
گر یکی تیر مژه سوی جهان اندازی
جان ز شوق دو کمان تو سپر گردانم
کمیا خاصیتی من شده ام خاک درت
از سر لطف تو ملحوظ نظر گردانم
چون شدم خاک درت ای دل و دین از دل و جان
نظری بر من خاکی کن و زر گردانم
آخر انصاف بده سیمبرا گرد جهان
خویشتن در طلبت چند به سرگردانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
اگرچه سوخت در غم استخوانم
علاج درد هجرانش ندانم
مرا عمریست تا در دل غم اوست
از آن درد ای عزیزان ناتوانم
ترّحم بر من بیچاره فرضست
که از عشق رخت زار و نوانم
چو سرو قد او از چشم جانم
روان شد با قدش جان شد روانم
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
بیا کاین شیوه ها را نیک دانم
تو را زین بیش بودی مهربانی
وگر مهرت نباشد من نمانم
کنارم پر ز اشک از روز هجرت
کناری نیست باری زین میانم
چو بلبل وقت گل در بوستانها
بیا بشنو ز دستانها فغانم
ز وصلت گر نداری شاد ما را
من از بهر غم تو در جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
من راز غم عشق تو گفتن نتوانم
درّیست گرانمایه و سفتن نتوانم
داری خبر از حال من خسته که شبهاست
کز دست غم هجر تو خفتن نتوانم
من غنچه شوقم به تن باغ ارادت
بی باد هوای تو شکفتن نتوانم
بردی دل و در پاش فکندی و دریغا
کز دست تو دل باز گرفتن نتوانم
از شدّت هجران تو ای نور دو دیده
دردیست مرا در دل و گفتن نتوانم
با آن همه از دست سرشک غم عشقش
راز دل سربسته نهفتن نتوانم
من سرزنش جان جهانی ز غم عشق
بی دوست از این بیش شنفتن نتوانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
جز غم چو نیست حاصل ایام چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
شب وصال میسّر نمی شود چه کنم
سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم
بجز خیال که او نور دیده ی بصرست
به پیش دیده مصوّر نمی شود چه کنم
ببین که توسن ایام تند سفله نواز
به هیچ گونه مسخّر نمی شود چه کنم
شب فراق که تاریکتر ز روز منست
به شمع وصل منوّر نمی شود چه کنم
بهر زری که ز رخ دارم وز دیده گهر
گدای عشق توانگر نمی شود چه کنم
هزار حیله و دستان به وصل او کردم
به حیله کار میسّر نمی شود چه کنم
سخن چو قند مکرّر بود مرا به جهان
چو ذکر دوست مکرّر نمی شود چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
بی رخت صبر از این بیش ندارم چه کنم
تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم
این چنین خسته ز ایام فراقت که منم
خون دل در غمت از دیده نبارم چه کنم
گر تو را هست به جای من دلخسته کسی
من بجز لطف تو ای دوست ندارم چه کنم
چون ز هجران تو ای دوست ز پای افتادم
دست از خون دل خود ننگارم چه کنم
ز گل وصل تو بویی به مشامم نرسید
دایم از هجر تو مجروح ز خارم چه کنم
شب و روز و گه و بی گه ز غمش گریانم
فارغ از حال من خسته نگارم چه کنم
ای که بی جرم بشد خاطرت آزرده ز من
زاریم شد ز حد و سخت نزارم چه کنم
در جهان چون نبود دولت وصلت یک دم
به غمت روز و شبی گر نگذارم چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
در این جهان دل خود را شکسته می بینم
چو زلف یار بر او باد بسته می بینم
تن ضعیف نزار بلاکش خود را
ز درد روز فراق تو خسته می بینم
بعیدم از رخ چون ماه تو تو رخ بنما
که ماه روی تو بر خود خجسته می بینم
امید بود دلم را که برخورد ز وصال
ولی چو عهد تو بازش شکسته می بینم
به روی من نگشایی در وصالش را
چرا همیشه در این باب بسته می بینم
خیال بود که برخیزم از غمت لیکن
درون دیده خیالت نشسته می بینم
به چشم و روی تو سوگند می خورم که به باغ
مدام نرگس و گل گشته دسته می بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
نه بخت آنکه شبی با تو روبرو بنشینم
نه دل دهد که به جای تو دیگری بگزینم
زحال زار من ای هر دو دیده ام خبرت نیست
که نیست در غم تو غیر آه و ناله قرینم
برفتی از برم ای ماه سروقد گل اندام
بگو که باز کی آن روی دلستان تو بینم
بر آسمان شدم افغان ز روز هجر و جدایی
فراغتیست به وصلت مرا ز ملک زمینم
تراست شادی ایام وصل دلداران
ترّحمی بکن آخر که در فراق حزینم
تراست از من مسکین فراغتی چه توان کرد
من بلاکش بیچاره در فراق چنینم
به غیر تلخی هجران ندیده ام به جهان هیچ
اگر سؤال کنندم به روز بازپسینم