عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
سرمه در چشمی نمی بینم که خاموشم کند
باده از جامی نمی نوشم که مدهوشم کند
می کشم خمیازه همچون هاله شبها تا به روز
چرخ شاید ماهرویی را در آغوشم کند
کرده ام چون سرو نام خود به آزادی علم
کیست چون سنبل غلام حلقه در گوشم کند
می روم تنها به هر سو ترک بدمستی کجاست
دل ز دست من رباید غارت هوشم کند
مدتی بودم گل خندان به بزم روزگار
نیستم غمگین اگر گلچین فراموشم کند
در چمن گلها ز بی برگی به خود درمانده اند
نیست سروی در گلستان سایه بر دوشم کند
باده یی بودم که آب سرد بر من ریختند
آتشی اکنون نمی یابم که در جوشم کند
می خورد ای سیدا طامع ز گردون نیش ها
بر امید آنکه روزی صاحب نوشم کند
باده از جامی نمی نوشم که مدهوشم کند
می کشم خمیازه همچون هاله شبها تا به روز
چرخ شاید ماهرویی را در آغوشم کند
کرده ام چون سرو نام خود به آزادی علم
کیست چون سنبل غلام حلقه در گوشم کند
می روم تنها به هر سو ترک بدمستی کجاست
دل ز دست من رباید غارت هوشم کند
مدتی بودم گل خندان به بزم روزگار
نیستم غمگین اگر گلچین فراموشم کند
در چمن گلها ز بی برگی به خود درمانده اند
نیست سروی در گلستان سایه بر دوشم کند
باده یی بودم که آب سرد بر من ریختند
آتشی اکنون نمی یابم که در جوشم کند
می خورد ای سیدا طامع ز گردون نیش ها
بر امید آنکه روزی صاحب نوشم کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
فصل خزان رسید و نشاط و طرب نماند
کاری مرا به مشغله روز و شب نماند
باد خزان ربود حرارت ز آفتاب
در شمع بزم اهل جهان تاب و تب نماند
تمکین ز شیخ شد ز مریدان سکوت رفت
در بزرگان حیا و به طفلان ادب نماند
باغ امیدواریی ما را هوا رسید
در عهد ما به نخل تمنا رطب نماند
شد صفحه ها سفید زبان قلم خموش
بر لوح سینه ها رقم منتخب نماند
تا خیرگاه حاتم طی گشت سرنگون
جز خاک توده یی به دیار عرب نماند
مردود کرد خصم تو را دهر سیدا
در هیچ سینه دوستی بولهب نماند
کاری مرا به مشغله روز و شب نماند
باد خزان ربود حرارت ز آفتاب
در شمع بزم اهل جهان تاب و تب نماند
تمکین ز شیخ شد ز مریدان سکوت رفت
در بزرگان حیا و به طفلان ادب نماند
باغ امیدواریی ما را هوا رسید
در عهد ما به نخل تمنا رطب نماند
شد صفحه ها سفید زبان قلم خموش
بر لوح سینه ها رقم منتخب نماند
تا خیرگاه حاتم طی گشت سرنگون
جز خاک توده یی به دیار عرب نماند
مردود کرد خصم تو را دهر سیدا
در هیچ سینه دوستی بولهب نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آمد خزان نسیم گل و یاسمن نماند
باد بهار رفت و هوای چمن نماند
تاراج کرد باد خزان اهل باغ را
در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم
آسایشی که بود مرا در وطن نماند
صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش
اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند
بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران
مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند
فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار
داغ غمت شهید تو را در کفن نماند
بستند قمریان ز چمن بار سیدا
در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند
باد بهار رفت و هوای چمن نماند
تاراج کرد باد خزان اهل باغ را
در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم
آسایشی که بود مرا در وطن نماند
صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش
اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند
بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران
مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند
فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار
داغ غمت شهید تو را در کفن نماند
بستند قمریان ز چمن بار سیدا
در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مگو در انجمن مینا ز دست چرخ دون گرید
به روز ماتم آینده خود شیشه خون گرید
ز مرگ آشنایان نیست پروای بزرگان را
کجا بر ماتم فرهاد کوه بیستون گرید
مگو از دیده ابر است بارانی که می آید
به حال خفتگان خاک چرخ نیلگون گرید
به نوعی می خورند افسوس هر یک زیر این گردون
به حال خویش نادان خنده سازد ذوفنون گرید
قفس خالی شود از بلبل کوته نفس بهتر
کنند از خانه بیرون نوحه گر را گر زبون گرید
به مردن می کند نزدیک منعم را طمع کردن
صراحی چون به مجلس پا گذارد سرنگون گرید
به جوی شیر نسبت می دهد خسرو از این غافل
که شیرینش به حال کوهکن در بیستون گرید
پریشان گوی می سازد به پا زنجیر عاشق را
چو گردد دور مجنون از بیابان و جنون گرید
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن
کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید
به روز ماتم آینده خود شیشه خون گرید
ز مرگ آشنایان نیست پروای بزرگان را
کجا بر ماتم فرهاد کوه بیستون گرید
مگو از دیده ابر است بارانی که می آید
به حال خفتگان خاک چرخ نیلگون گرید
به نوعی می خورند افسوس هر یک زیر این گردون
به حال خویش نادان خنده سازد ذوفنون گرید
قفس خالی شود از بلبل کوته نفس بهتر
کنند از خانه بیرون نوحه گر را گر زبون گرید
به مردن می کند نزدیک منعم را طمع کردن
صراحی چون به مجلس پا گذارد سرنگون گرید
به جوی شیر نسبت می دهد خسرو از این غافل
که شیرینش به حال کوهکن در بیستون گرید
پریشان گوی می سازد به پا زنجیر عاشق را
چو گردد دور مجنون از بیابان و جنون گرید
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن
کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مرا هر شب تب هجران آن بدخو بسوزاند
به هر پهلو که گردم بسترم پهلو بسوزاند
به روی صفحه دل هر فسونی را که بنویسم
دچارش گر شوم آن نرگس جادو بسوزاند
نمی دانم کدامین سبز خط در باغ می آید
که هر شب باغبان گلهای عنبربو بسوزاند
به گردن بعد از این طومار آغوشم حمایل شد
دلم را تا به کی تعویذ آن بازو بسوزاند
به دست و پای مجنون من آهن موم می گردد
دلم آتش نفس زنجیر را چون مو بسوزاند
فلک هر جا که دولتخانه بی بنیاد می سازد
ز یکسو آب اگر ریزی ز دیگر سو بسوزاند
زمین شور آب و تخم دهقان را کند ضایع
نبیند روی نیکی زخم اگر دارو بسوزاند
طلوع صبحدم دود از دماغ شب برون آرد
چو رومی دست یابد کشور هندو بسوزاند
ز نقش مقدم وحشی غزالم برق می خیزد
بیابان را رمیدنهای این آهو بسوزاند
ندارم سیدا از ساده رویان آتشی در دل
مرا غمهای آن معشوق چار ابرو بسوزاند
به هر پهلو که گردم بسترم پهلو بسوزاند
به روی صفحه دل هر فسونی را که بنویسم
دچارش گر شوم آن نرگس جادو بسوزاند
نمی دانم کدامین سبز خط در باغ می آید
که هر شب باغبان گلهای عنبربو بسوزاند
به گردن بعد از این طومار آغوشم حمایل شد
دلم را تا به کی تعویذ آن بازو بسوزاند
به دست و پای مجنون من آهن موم می گردد
دلم آتش نفس زنجیر را چون مو بسوزاند
فلک هر جا که دولتخانه بی بنیاد می سازد
ز یکسو آب اگر ریزی ز دیگر سو بسوزاند
زمین شور آب و تخم دهقان را کند ضایع
نبیند روی نیکی زخم اگر دارو بسوزاند
طلوع صبحدم دود از دماغ شب برون آرد
چو رومی دست یابد کشور هندو بسوزاند
ز نقش مقدم وحشی غزالم برق می خیزد
بیابان را رمیدنهای این آهو بسوزاند
ندارم سیدا از ساده رویان آتشی در دل
مرا غمهای آن معشوق چار ابرو بسوزاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز موج اشک آخر پای در زنجیر خواهم شد
اگر اینست دوران در جوانی پیر خواهم شد
به تهمت بند می سازی اکثر نامرادان را
به خون کوهکن دنبال جوی شیر خواهم شد
قد خود چون کمان بر هر دری تا کی کنم حلقه
گریزان بعد از این از مردمان چون شیر خواهم شد
به گردن دست بیعت دادم و افسرده برگشتم
اگر پیر و مریدی این بود بی پیر خواهم شد
اگر اینست دوران در جوانی پیر خواهم شد
به تهمت بند می سازی اکثر نامرادان را
به خون کوهکن دنبال جوی شیر خواهم شد
قد خود چون کمان بر هر دری تا کی کنم حلقه
گریزان بعد از این از مردمان چون شیر خواهم شد
به گردن دست بیعت دادم و افسرده برگشتم
اگر پیر و مریدی این بود بی پیر خواهم شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
ز مهر روی تو گشتیم خاکسار آخر
چو آفتاب به عالم شدیم کار آخر
نهان در آئینه ام از تو هر غبار که بود
خط غبار تو آورد روی کار آخر
چرا به خون نه نشینم که همچو رنگ حنا
پریده رفت ز دست من آن نگار آخر
نشد ز سیمبران حاصلم به جز حسرت
به غیر داغ نبردم ز لاله زار آخر
نه برگ عیش مهیا نه توشه سفری
برون رویم از این شهر شرمسار آخر
کشید حسن تو را خط و زلف تنگ به بر
فتاد ملک تو بر دست مور و مار آخر
به روزگار زدم پنجه سیدا عمری
شکست دست مرا دست روزگار آخر
چو آفتاب به عالم شدیم کار آخر
نهان در آئینه ام از تو هر غبار که بود
خط غبار تو آورد روی کار آخر
چرا به خون نه نشینم که همچو رنگ حنا
پریده رفت ز دست من آن نگار آخر
نشد ز سیمبران حاصلم به جز حسرت
به غیر داغ نبردم ز لاله زار آخر
نه برگ عیش مهیا نه توشه سفری
برون رویم از این شهر شرمسار آخر
کشید حسن تو را خط و زلف تنگ به بر
فتاد ملک تو بر دست مور و مار آخر
به روزگار زدم پنجه سیدا عمری
شکست دست مرا دست روزگار آخر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
صد بیابان طی شد و از کاروان دورم هنوز
کشتی توفانی دریای پرشورم هنوز
بزم آخر گشت و دوران باده چندانی ندارد
شد تهی میخانه افلاک و مخمورم هنوز
پرتو خورشیدم و دارم هوای کوی دوست
عالم از من روشن است و طالب نورم هنوز
از توکل روزیم هر روز می گردد زیاد
خوشه چین خرمن ایام چون مورم هنوز
گنج در ویرانه بانگ خیر مقدم می زند
منزل من خانه جغد است معمورم هنوز
آمدی و خون عرق کردم ز بالینم مرو
بر سر من ساعتی بنشین که رنجورم هنوز
ناوکت را می کشم خواهی نخواهی برکنار
چون کمان در خانه بازو بود زورم هنوز
مدتی شد ساغرم را کرده دوران سرنگون
در شکست کاسه چینی و فغفورم هنوز
سیدا یا آنکه دوران تلخ کامم کرده است
می خلد چون نیش بر تن نوش زنبورم هنوز
کشتی توفانی دریای پرشورم هنوز
بزم آخر گشت و دوران باده چندانی ندارد
شد تهی میخانه افلاک و مخمورم هنوز
پرتو خورشیدم و دارم هوای کوی دوست
عالم از من روشن است و طالب نورم هنوز
از توکل روزیم هر روز می گردد زیاد
خوشه چین خرمن ایام چون مورم هنوز
گنج در ویرانه بانگ خیر مقدم می زند
منزل من خانه جغد است معمورم هنوز
آمدی و خون عرق کردم ز بالینم مرو
بر سر من ساعتی بنشین که رنجورم هنوز
ناوکت را می کشم خواهی نخواهی برکنار
چون کمان در خانه بازو بود زورم هنوز
مدتی شد ساغرم را کرده دوران سرنگون
در شکست کاسه چینی و فغفورم هنوز
سیدا یا آنکه دوران تلخ کامم کرده است
می خلد چون نیش بر تن نوش زنبورم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
همرهان رفتند و من پا در وطن دارم هنوز
تکیه چون صورت به دیوار بدن دارم هنوز
غنچه گل را نسیم صبح عریان کرد و رفت
ساده لوحی بین که فکر پیرهن دارم هنوز
شمع ها رفتند و از پروانه آثاری نماند
بزم بر هم خورد و فکر انجمن دارم هنوز
غنچه افسرده ام از من شکفتن رفته است
گل خزان گردید و سر در پیرهن دارم هنوز
ماتم فرهاد شیرین را به عالم کار کرد
شکوه ها از بیستون چون کوهکن دارم هنوز
صبح نزدیک آمد و پروانه ها را خواب کرد
خویش را چون شمع سرگرم سخن دارم هنوز
وقف دندان ندامت شد لب من غنچه وار
آرزوی بوسه زان کنج دهن دارم هنوز
سیدا دل کندن از دنیا به پیری مشکل است
فکر گردیدن به اطراف چمن دارم هنوز
تکیه چون صورت به دیوار بدن دارم هنوز
غنچه گل را نسیم صبح عریان کرد و رفت
ساده لوحی بین که فکر پیرهن دارم هنوز
شمع ها رفتند و از پروانه آثاری نماند
بزم بر هم خورد و فکر انجمن دارم هنوز
غنچه افسرده ام از من شکفتن رفته است
گل خزان گردید و سر در پیرهن دارم هنوز
ماتم فرهاد شیرین را به عالم کار کرد
شکوه ها از بیستون چون کوهکن دارم هنوز
صبح نزدیک آمد و پروانه ها را خواب کرد
خویش را چون شمع سرگرم سخن دارم هنوز
وقف دندان ندامت شد لب من غنچه وار
آرزوی بوسه زان کنج دهن دارم هنوز
سیدا دل کندن از دنیا به پیری مشکل است
فکر گردیدن به اطراف چمن دارم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
فرهاد ناله می کند از تیشه ام هنوز
آید صدا ز تربت همپیشه ام هنوز
پیمانه ها به محتسبان آشنا شدند
پنهان درون سنگ بود شیشه ام هنوز
گلها خزان شدند و چمن ماند از نشاط
نشکفته است غنچه اندیشه ام هنوز
لب تشنگان ز سایه من بهره می برند
آبی نخورده است رگ و ریشه ام هنوز
ساغر به کوی باده فروشان نبرده ام
بیرون نرفته است می از شیشه ام هنوز
ای برق پا منه به نیستان خانه ام
آسودگی ندیده ام از بیشه ام هنوز
از خاک کوهکن شب و روز آید این صدا
در آرزوی آب دم تیشه ام هنوز
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ام
گلچین رسید و رفت در اندیشه ام هنوز
عمریست سیدا ز می انکار کرده ام
ساقی دهد قسم به سر شیشه ام هنوز
آید صدا ز تربت همپیشه ام هنوز
پیمانه ها به محتسبان آشنا شدند
پنهان درون سنگ بود شیشه ام هنوز
گلها خزان شدند و چمن ماند از نشاط
نشکفته است غنچه اندیشه ام هنوز
لب تشنگان ز سایه من بهره می برند
آبی نخورده است رگ و ریشه ام هنوز
ساغر به کوی باده فروشان نبرده ام
بیرون نرفته است می از شیشه ام هنوز
ای برق پا منه به نیستان خانه ام
آسودگی ندیده ام از بیشه ام هنوز
از خاک کوهکن شب و روز آید این صدا
در آرزوی آب دم تیشه ام هنوز
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ام
گلچین رسید و رفت در اندیشه ام هنوز
عمریست سیدا ز می انکار کرده ام
ساقی دهد قسم به سر شیشه ام هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
می کنم چون شمع بهر سوختن امداد خویش
چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش
ناله من خنده کبک است در کهسارها
می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش
پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو
می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش
بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته
سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش
حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست
آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش
مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست
کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش
تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا
در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش
سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام
سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش
چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش
ناله من خنده کبک است در کهسارها
می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش
پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو
می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش
بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته
سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش
حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست
آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش
مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست
کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش
تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا
در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش
سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام
سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
با که روشن سازم احوال دل افگار خویش
تا یکی چون شمع سوزم بر سر بیمار خویش
بهر آسایش گر از غمخانه سر بیرون کنم
می نهم چون سایه پهلو بر ته دیوار خویش
یوسف من از خریداران کسادی می کشد
بر دکان آتش زنم از سردیی بازار خویش
بر سر من آسیا گردد تحمل می کنم
چون نمی بینم کسی را زیر گردون بار خویش
بر بدن از ناله . . .
. . . را خویش
تا یکی چون شمع سوزم بر سر بیمار خویش
بهر آسایش گر از غمخانه سر بیرون کنم
می نهم چون سایه پهلو بر ته دیوار خویش
یوسف من از خریداران کسادی می کشد
بر دکان آتش زنم از سردیی بازار خویش
بر سر من آسیا گردد تحمل می کنم
چون نمی بینم کسی را زیر گردون بار خویش
بر بدن از ناله . . .
. . . را خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صرف شد عمر من ای یار غلط کردم حیف
در پی چون تو ستمگار غلط کردم حیف
مدتی بود در این شهر گمان می کردم
من تو را یار وفادار غلط کردم حیف
بوده یی با من سودا زده چون مهر و فلک
آشنایی سر بازار غلط کردم حیف
بر سر کوی تو هر خار غمی می دیدم
می زدم بر سر دستار غلط کردم حیف
سیدا از غم او شب همه شب همچون شمع
داشتم دیده بیدار غلط کردم حیف
در پی چون تو ستمگار غلط کردم حیف
مدتی بود در این شهر گمان می کردم
من تو را یار وفادار غلط کردم حیف
بوده یی با من سودا زده چون مهر و فلک
آشنایی سر بازار غلط کردم حیف
بر سر کوی تو هر خار غمی می دیدم
می زدم بر سر دستار غلط کردم حیف
سیدا از غم او شب همه شب همچون شمع
داشتم دیده بیدار غلط کردم حیف
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
حسنش آخر از هجوم خط تلف شد حیف حیف
سنبل پامال دوران چون علف شد حیف حیف
آنکه زلفش بازوی آزادگان در تاب داشت
زیر دست و پنجه هر ناخلف شد حیف حیف
گلشنش از غارت باد خزان تاراج یافت
دامن پاکش چو برگ گل ز کف شد حیف حیف
قامت سرو خط سبزش ز آه بی کسان
تخته مشق نوای چنگ و دف شد حیف حیف
آنکه روی خود طرف می کرد را خورشید و ماه
از نگاه خیره چشمان برطرف شد حیف حیف
گوهر مقصود باشد آب در کام نهنگ
رنجهای ما عبث همچون صدف شد حیف حیف
در بخارا بود عمری سیدا پابست او
رشته بر پا در ره ملک نسف شد حیف حیف
سنبل پامال دوران چون علف شد حیف حیف
آنکه زلفش بازوی آزادگان در تاب داشت
زیر دست و پنجه هر ناخلف شد حیف حیف
گلشنش از غارت باد خزان تاراج یافت
دامن پاکش چو برگ گل ز کف شد حیف حیف
قامت سرو خط سبزش ز آه بی کسان
تخته مشق نوای چنگ و دف شد حیف حیف
آنکه روی خود طرف می کرد را خورشید و ماه
از نگاه خیره چشمان برطرف شد حیف حیف
گوهر مقصود باشد آب در کام نهنگ
رنجهای ما عبث همچون صدف شد حیف حیف
در بخارا بود عمری سیدا پابست او
رشته بر پا در ره ملک نسف شد حیف حیف
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
بر خاک ریخت جام شرابی که داشتم
پرواز کرد مرغ کبابی که داشتم
شوخی نیافتم که کنم صرف عمر خویش
در شیشه بو گرفت گلابی که داشتم
شستم زیار نو خط خود دست آرزو
انداختم در آب کتابی که داشتم
اشکم چو سنگ در گلوی شیشه شد گره
از جوش ماند چشمه آبی که داشتم
چون نبض مستقیم ز پرواز مانده ام
گردید معتدل تب و تابی که داشتم
انداختم ز سینه برون داغ عشق را
کردم وداع خانه خرابی که داشتم
ای سیدا فراغت خاطر نمود روی
آمد به جای بالش خوابی که داشتم
پرواز کرد مرغ کبابی که داشتم
شوخی نیافتم که کنم صرف عمر خویش
در شیشه بو گرفت گلابی که داشتم
شستم زیار نو خط خود دست آرزو
انداختم در آب کتابی که داشتم
اشکم چو سنگ در گلوی شیشه شد گره
از جوش ماند چشمه آبی که داشتم
چون نبض مستقیم ز پرواز مانده ام
گردید معتدل تب و تابی که داشتم
انداختم ز سینه برون داغ عشق را
کردم وداع خانه خرابی که داشتم
ای سیدا فراغت خاطر نمود روی
آمد به جای بالش خوابی که داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قبای خود چو گل امروز پاره پاره کنم
ز چاک سینه خیال تو را نظاره کنم
خروش ناله من از زمین برد آرام
شبی که ارزوی خواب گاهواره کنم
ز بس که نیست در ایام صحبت گرمی
روم چو آتش و منزل به سنگ خاره کنم
طبیب نبض دل را در اضطراب انداخت
کجا روم بکه گویم دگر چه چاره کنم
شبی به خواب من آن تندخو نمی آید
دمید صبح جز تا کی استخاره کنم
حساب روز قیامت به خود کنم آسان
گناه خویش من اینجا اگر شماره کنم
به خانه ماه من ای سیدا نمی آید
سفید اگر برهش چشم چون ستاره کنم
ز چاک سینه خیال تو را نظاره کنم
خروش ناله من از زمین برد آرام
شبی که ارزوی خواب گاهواره کنم
ز بس که نیست در ایام صحبت گرمی
روم چو آتش و منزل به سنگ خاره کنم
طبیب نبض دل را در اضطراب انداخت
کجا روم بکه گویم دگر چه چاره کنم
شبی به خواب من آن تندخو نمی آید
دمید صبح جز تا کی استخاره کنم
حساب روز قیامت به خود کنم آسان
گناه خویش من اینجا اگر شماره کنم
به خانه ماه من ای سیدا نمی آید
سفید اگر برهش چشم چون ستاره کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲