عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
حسرت غم دیرینه دوا نتوانست
غم نیز به عهد خود وفا نتوانست
جز زلف بتان که سایه‌اش کم نشود
کس فکر پریشانی ما نتوانست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
تب رو به من از غایت بی‌شرمی کرد
وز تاب تب استخوان من نرمی کرد
تنها نگذاشت یک دمم در شب هجر
ممنوع تبم که خوش به من گرمی کرد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
بیمارم و آن نیم که یک جا افتم
می‌گردم و هر کجا رسم وا افتم
از ضعف چنان شدم که در سینه دلم
گر یاد تپیدن کند از پا افتم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
مشهور به عشق تو ستمگر گشتم
حرف غم عشق تو مکرّر گشتم
می‌ناز که مثل تو ندیدم هر چند
دفترچه حسن را سراسر گشتم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
کی جانب هند روی نیکو آرم
من نیستم آنکه رو به هندو آرم
از یک هندوی بخت خود دل تنگم
در عالم هندوان چسان رو آرم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
هر لحظه دُری نهد در آغوشم چشم
از خون جگر دهد می نوشم چشم
می‌نوشد و چشم خون مرا می‌بیند
یعنی که زبد همیشه می‌پوشم چشم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
غم نیست گر از درد غم افتاده شوم
غم آن باشد که از غم آزاده شوم
هر لحظه از آن شکست دل پیوندم
تا بهر شکست دگر آماده شوم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون عقل قبولم نکند دردم من
چون نفس زونم نشود مردم من
عشقم که قبول طبع ناکس نشوم
پیدا کن قدر مرد و نامردم من
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
کردم برِ نامحرم اگر داد از تو
داد از تو بتا و داد و بیداد از تو
محتاج به محرمم چرا می‌کردی
تا کار به نامحرمم افتاد از تو!
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
خیز ای حبشی موی و فرنگی آداب
کز گرسنگی بروم چین خورده و تاب
یا تا خط بصره ریز در جام شراب
یا شامم ده که هست بغداد خراب
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷ - در مرثیت امام زاده گفته
میر امام زاده که چون او نیافرید
تا از عدم خدای همی بنده آورد
از شوم قتل آن تن بی سر بدیع نیست
گر جویبار سرو سرافکنده آورد
دل مرده ای بود که ننالد ز درد اوی
ای طرفه مرده ای که خبر زنده آورد
مرد آن بود که روز بلا پیش دوستان
بر درد دوست دل به غم آکنده آورد
بنگر چه صعب درد بود درد قتل اوی
کان تیره شب ز روز درفشنده آورد
آرد به زعفران جا هر سال گریه ها
آن زعفران که خاصیتش خنده آورد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸ - این ابیات را وقتی که از نردبان افتاده و پایش شکسته برای بعضی از دوستان خود فرستاده و شکایت از درد پا و اظهار ملال از فراق آن دوست کرده
دور از جمال جاه تو ای صدر ارجمند
افتاد پای بنده به دست شکسته بند
باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای
تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند
دست قضای بد ز سر نردبان شوم
بگرفت پای من به بن ناودان فکند
هر مردو زن که دید قوامیت را چنان
فریاد خواند وروی خراشید و موی کند
تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان
از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند
لابد به خاک تیره درآید سر سوار
چون درمیان راه خطا شد سم سمند
رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار
چون می گذشت بر من مسکین مستمند
بر جان من گشاده بلا روز و شب کمین
در گردنم فتاده ز درد آتشین کمند
از دست بنده زهر شکر بود پیش ازین
و امروز پای اوست چو نی گشته بندبند
تو آمدی و بنده نیامد به خدمتت
زیرا که پست کرد مرا گنبد بلند
من بی شما چهار برادر معذبم
در چارمیخ درد بمانده تنی نژند
رنجم زیادت است ز نادیدن شما
از رنج دل فزوده شود درد دردمند
این «خود» به ترکه هر که ببیند بگویدم
چون تو کسی چگونه کند کار ناپسند
بر نردبان چه کار تو را تا در اوفتی
از دست تو رسید به پای تو برگزند
این گویدم که پای تو را به بود طلی
وان گویدم که نه نه طلی چیست خشک بند
آن گویدم که چشم به دست این سپند سوز
بر آتش بلا بنشان باد چون سپند
صدگونه پند می دهدم کمتر ابلهی
کو چاه و بند باز نداند ز جاه و پند
ای در کف سعادت تو گرز گاوسار
ببریده خشم تو سر دشمن چو گوسفند
بر نردبان اگر به حماقت نرفتمی
هرگنده سبلتی نزد ندیم ریشخند
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۰ - شکایت از عمید نامی بشخصی مختص الدوله لقب و طلب عطا از وی تا زنی بگیرد
مختص الدوله مختصر بشنو
که قوامیت را چه کار افتاد
چون من اندر عمید بستم امید
دل فقاعم ز کیسه تو گشاد
از پی آنکه بنده را با تو
هست دیرینه مهر مادر زاد
آب من زین عمید غمگین رفت
من به نانی ازو نگشتم شاد
این همه طبع شعر کرد به من
کایچ کس را به شعر طبع مباد
خاک بر سر کنم ز آتش طبع
کاب رویم همی دهد بر باد
کارم آراسته شود چو عروس
گر به همت مرا کنی داماد
باشد آزاد کرد همت تو
هر که از بنده تو خواهد زاد
وقت را خرد کی همی باید
تا بود کار بنده را بنیاد
نام و ننگ رهی به گردن تو
داد کن با من و مکن بیداد
پرده ام برمگیر و دستم گیر
ای که ستر از عمید بر گیراد
همه احوال با تو خواهم گفت
بشنو از بنده هر چه باداباد
ز آروزی جماع چو نانم
که خود از خویشتن نیارم یاد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۳ - در مدح امین الملک و تقاضای صلتی از او
ای مبارک پئی که بر گردون
نایب رای توست سیاره
کرده ای پای بخت را خلخال
داده ای دست ملک را یاره
دشمنان تو را به گرد جهان
دارد آوازه تو آواره
پیش رای تو ای امین الملک
خواهم احوال گفت یک باره
دان که مداح بی کفایت تو
قلتبانی است روسبی باره
هست معلوم خواجگان که امروز
. . . این بنده نیست آن کاره
ای که برآستانه در تو
اهل حرمت نهند رخساره
بنده بی برگ و هر زمان گوش است
کاورد بچه این فلان خواره
چیست آخر مرا بگوی اکنون
چاره این ضعیف بیچاره . . .؟
ریشم اندر کنیف خونین باد
گر مرا هست وجه گهواره
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۹ - در غزل است
صنما با تو در غم و شادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۱ - در غزل است
ای مهر تو در میان جانم
و ای نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانی
من زشت چو کشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالت
چون نافه مشک شد دهانم
شبها ز غمت همی نخسبم
زین است که زرد و ناتوانم
هندو نیم ار تو را چرا پس
بر بام غم تو پاسبانم
گر نام تو بر سرم نبودی
کس بازنیافتی نشانم
گفتی که کنی تو در سرم جان
حقا که در آرزوی آنم
خود را عجمی چه سازی ای ترک
هرگه ز تو بوسه ای ستانم
گویم که بیار آن لب شیرین
گوئی تو که پارسی ندانم
با گرسنگان به خوان وصلت
گر هیچ کری کند بخوانم
آن رفت که با قوام بودم
امروز قوامیم نه آنم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۴ - در غزل است
کار تو به آسمان رسیدست
عشقت به همه جهان رسیدست
اسب تو به مرغزار رفتست
مرغ تو به آشیان رسیدست
تو فتنه آخرالزمانی
این پیک به این زمان رسیدست
گستاخ شدست دست عشقت
در کیسه این و آن رسیدست
در عشق تو سود ما زیان است
تا کار به سوزیان رسیدست
امروز مرا که از تو دورم
فریاد به آسمان رسیدست
دریاب که از لب تو دریا
کشتی به میان میان رسیدست
قربان فراق شد قوامی
کش کار ز غم به جان رسیدست
مارا ز غم عشق تو دیرست
تاکارد به استخوان رسیدست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۳ - در غزل است
دلبر من کودکست ناز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۲ - به شاهد لغت نوید، به معنی نالان شد
ز درد دل آن شب بدان سان نوید
که از ناله‌اش هیچکس نغنوید
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۶ - به شاهد لغت نیاز، بمعنی دوست
ایا نیاز بمن ساز و مر مرا مگذار
که ناز کردن معشوق دلگداز بود