عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بلای دل کز آن بالا بصد غم مبتلا باشد
کسی داند که چون دل مبتلای آن بلا باشد
نمی خواهم کسی از جانب او پیک ما باشد
گرش قاصد صبا، پیغام پیغام وفا باشد
ز بیماران درد عشق آنکس را دوا باید
که درد عاشقی را چاره فرما از دوا باشد
توان دانست چونی در وفا کز هم نشینانت
به هر کس آشنایی می کنم ناآشنا باشد
به حکم او چو امروزم بسی بردند تا مقتل
سزد رویم اگر از بیم بخشش در قفا باشد
(سحاب) از درد رشک نیکوان گر ایمنی خواهی
نگاری را بدست آور که بی مهر و وفا باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ز آب چشم ماست کز دنبال محمل میرود؟
اینکه خلقی از قفایش پای در گل میرود
دل چو می رفت از قفای او وداع جان نکرد
ز آنکه میداند که جان هم از پی دل میرود
چون به بزمی بیندم اول مرا از صحبتی
می کند با دیگران مشغول و غافل میرود
مشکل از این گشته کار من که عشق نیکوان
آمد آسان در دل من لیک مشکل میرود
این دل سرگشته را چون نیک بینم در قفاست
هر کجا موزون قدی شیرین شمایل میرود
گر برفت از تیغ جورش بر زمین خونم (سحاب)
خود ز چشمم ز آرزوی تیغ قاتل میرود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
فردا نوید وصل به عشاق داده بود
امشب عبث نبود که مرگم امان نداد
دارد به انتقام کی این دشمنی به من
هرگز ز مهر کام مرا آسمان نداد
بسیار کس که نام وفا برد بر زبان
اما کسی نشانی از این بی نشان نداد
دانی ز جور خویش که را داد ایمنی
او را که از نگاه نخستین امان نداد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمنای قوت آهی
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان
نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد
دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد
بلی ز صدمه ی خار و هجوم زاغ چه باک
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)
چه شعله های جهان سوز در جهان افتاد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زین الم در دم مرگم المی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
نبود قوت رفتار به پای طلب من
ورنه تا منزل جانان قدمی بیش نباشد
سهل باشد که بر آری تو تمنای دلی را
کآرزویش ز تو جز لطف کمی بیش نباشد
نقطه ی لعل لبت را نبود هیچ وجودی
یا وجودیست که هیچ از عدمی بیش نباشد
نقد جانیست مرا در کف و دردا که بهایش
بر خوبان جهان از درمی بیش نباشد
کی تلافی شب هجر کند روز وصالش
کآن ز عمریست فزون این ز دمی بیش نباشد
با (سحابم) نبود میل ستم گفتی ازین پس
زانکه دانی که به او زین ستمی بیش نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
بازم از وصلش به جسم ناتوان جان کی رسد
دل ز دلبر کی شکیبد جان به جانان کی رسد
یارب این دستی که دارد غیر بر دامان او
چون من از حرمان رویش بر گریبان کی رسد
وقت مردن وعده ی وصلم دهد تا زین نوید
منتظر مانم که عمر من بپایان کی رسد
گریم و از گریه می خواهم بدل آسودگی
غافلم کز سیل آبادی به ویران کی رسد
کی رسد روزی که گردد بر سر کوی تو خاک
این سر شوریده در عشقت به سامان کی رسد
خضر بر لعل لب او برده پی ورنه (سحاب)
کس به عمر جاودان از آب حیوان کی رسد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
تو آن نئی که کسی از غمت هلاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
بنان خویش مکن رنجه بهر مکتوبی
که چون گشایمش از آب دیده پاک شود
اگر تو را به من اول نظر فتد چه عجب
نخست جرعه ی ساقی نصیب خاک شود
به باغ از آن گل عارض دمید رایحه یی
صبا چو خواست گریبان غنچه چاک شود
دگر بشوق جنان سر ز خاک بر نکند
کسی که بر سر کوی حبیب خاک شود
بعدل شاه نسازد که آه و اشک (سحاب)
ز دیده تا سمک از سینه ی سماک شود
ستوده فتحعلی شه که شاید از بیمش
روان به جای می ار خون دل ز تاک شود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
تا روان اشک من از دیده ی تر خواهد بود
خلق را ز آتش خویت چه اثر خواهد بود
ز آشیانی که در این باغ نهادم شادم
کآن هم از باد خزان زیر و زبر خواهد بود
می توان یافتن از خنده ی این برق که باغ
آخر از گریه ی ابرش چه ثمر خواهد بود
تا به فکر غم فرهاد نباشد شیرین
تلخکامی وی از رشک شکر خواهد بود
ذوق مستی ز کسی پرس که در محفل عشق
لعل گون ساغرش از خون جگر خواهد بود
تا بود خاصیت لعل تو با طبع (سحاب)
بی بهاتر ز صدف در و گهر خواهد بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آن روز که او را غم خونین کفنی بود
هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود
تا مرغ دلم جای بکنج قفسی داشت
گویا که نپنداشت بعالم چمنی بود
گر دوش ز می تو به شکستم عجبی نیست
پیمانه ی می در کف پیمان شکنی بود
رفت از بر او هر کسی از تندی خویش
جز دل که از آن طره بپایش رسنی بود
گفتم کسم آگه نشد از راز چو دیدم
افسانه ی من قصه ی هر انجمنی بود
با مدعیانت نظری دیدم و مردم
تشریف وصال توام آخر کفنی بود
تا جان نسپردی نشد آگاه ز حالت
پنداشت (سحاب) آنچه تو گفتی سخنی بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
از عاشقی نگشته دلت مهربان هنوز
دل برده ای ز دست و کنی قصد جان هنوز
از سنگ پاسبان دگر پیکر تو ریش
سنگ جفا تو را به کف پاسبان هنوز
دل در فغان ز دست ستم پیشه ای چو خود
هر لحظه خلقی از ستمت در فغان هنوز
آن دشمنی که با تو تواند نمی کند
آگه نئی زحال و دل دوستان هنوز
در زیر بار عشق مرو همچو من که نیست
دوش تو را تحمل بار گران هنوز
با آنکه همچون من شده راز دل تو فاش
دل میبری زکف به نگاه نهان هنوز
زآه (سحاب) ای بت نامهربان به تو
او مهربان شده است و تو نامهربان هنوز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جدا کرد از منت بخت بد امروز
که تا گردد به کامش بخت فیروز
جهان خود جای آن جان جهان است
چه سان از دل کشم آه جهان سوز؟
یکی را زین دو بیرون خواهم از تن
غم جانکاه یا جان غم اندوز
کند قتل منش تعلیم و غافل
که نیکی می کند با من بد آموز
به ناکامی چو باید رفت روزی
زکوی او چه فردا و چه امروز
دل ریش مرا مرهم چه حاجت
مرا بس مرهم دل تیر دلدوز
شب من چون سیه باشد چه حاصل
که روی تست ماه عالم افروز
یک امروزم (سحاب) از وصل ماهی
به فیروزی گذشت از بخت فیروز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
خوشا آن روزگار خوش که با من بود یاری خوش
جدا ز آن یار خوش دیگر ندیدم روزگاری خوش
نمیدانم به صید دل چه آمد آنقدر دانم
که در خون می تپد از شهسواری خوش شکاری خوش
نوید کشتنم آن شوخ امشب داده و دارم
به امید وفای وعده ی خوش انتظاری خوش
بود زان شهریارم شهر دل ویران و حیرانم
که چون ویران شود شهری که دارد شهریاری خوش؟
غمم از غمگساران گرچه دایم در دل ست اما
نباشد نا خوش آن غم را که باشد غمگساری خوش
نه وصلش خوش بود نه هجر و نه شادی نه غمناکی
خطا گوید که گوید عشق بازی هست کاری خوش
بود در صید گاهت شهسوارا تا کیم حسرت؟
بر آن صیدی که از دنبال دارد شهسواری خوش
(سحابا) همچو مرهم بر دل عشاق خار غم
خوش است اما اگر خاری بود از گلعذاری خوش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بس آنجا رفته بر خاک آرزویش
سراسر آرزو شد خاک کویش
اگر نشناسمش چندان عجب نیست
ز بس کم دیده ام از شرم رویش
بدلها جای او شد از چه هر دم
به هر دل آتشی افگنده خویش
ز درد رشک تا آسوده باشم
نباید کرد هرگز جستجویش
زرنگ و بوی خود گل پیش بلبل
کند شرم از گل خوش رنگ و بویش
زبار یکی آن موی میان بین
چسان در پیچ و تاب افتاده مویش
(سحاب) این درد را در دل دهد جای
گر آب بحر گنجد در سبویش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون تو می خواهیم از خود به نگاهی قانع
به نگاهی شود این دیده الهی قانع
باعث دوری من شد طمع وصل مدام
کاش میبود از اول به نگاهی قانع
شد خراب از غم او هر دلی آری نشود
خود به ویرانی یک خانه سپاهی قانع
روز و شب بود نگاهم به تو و بی تو کنون
به نگاهی شده ام گاه به گاهی قانع
من هم آزرده نگردم ز دل آزاری تو
گر به آزار گدائی شده شاهی قانع
من که می بود نگاهم به رخت بیگه و گاه
به نگاهی شده ام گاه بگاهی قانع
همه کس چیده ز باغ تو گل وصل و (سحاب)
شده از باغ وصالت به گیاهی قانع
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
خطت دمید و آمدی ای غمگسار دل
وقتی نیامدی که بیایی به کار دل
تنها شبی زلطف بیا در کنار من
اما چنان میا که نیایی به کار دل
رفتیم و ماند دل به برت یادگار ما
وین اشک سرخ بر رخ ما یادگار دل
چشم سیاه و زلف پریشان او ببین
کآگه شوی زروز من و رزگار دل
بر دست دل نبود چنین اختیار من
بر دست دیده گر نبود اختیار دل
بس وعده داد او به من و من به دل نوید
او شرمسار من شد ومن شرمسار دل
جان با غم زمانه نگردید سازگار
سازد چگونه با غم ناسازگار دل؟
از بس نشست بر دلت از دل غبار غم
دادم بباد در ره عشقت غبار دل
قدر غم تو یافته دل در شب غمت
چون جز غم تو نیست کسی غمگسار دل
غمگین ترم گهی که دهد وعده ی وصال
چون دارم آگهی ز شب انتظار دل
دور از گلی (سحاب) چه گلها که پرورش
یابد به باغ دیده ام از جویبار دل
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
هر عهد به هر کسی که بستم
در عهد تو بی وفا شکستم
دلگیر به پرسش من آمد
پنداشت که من هنوز هستم
شادم که گرت چنین بود عهد
هر لحظه بدست تست دستم
جامی زد و با من آنچه خواهد
گوید به بهانه ای که مستم
افزود به حسرتم چو مردم
پنداشتم از غم تو رستم
نومیدی محرمان چو دیدم
پیوند امید ازو گسستم
ز آن روی (سحاب) سر بلندم
کاندر قدمش چو سایه پستم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
ایمن نباشد عاشقی در کویت از تیغ ستم
با آن که دارد ایمنی صیدی که باشد در حرم
مهر رخت خلوت گزین آنجا که بنایی جبین
پیدا که خورشید از زمین آنجا که بگذاری قدم
گاهی از آن صفر دهان گاهی از آن موی میان
داری وجود عاشقان معدوم از چندین عدم
بستان حسن نیکوان آرد نهالش کام جان
عشق تو در آن بوستان نخلی ست بارش رنج و غم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چنان در بزم غیر امشب غمین از وصل جانانم
که هر دم شاد سازند از نوید روز هجرانم
چو اندیشم ز جور پاسبان و منع دربانش
که در آن کوز چشم این و آن از ضعف پنهانم
گرم زین پیش یک گل بود دایم زینت دامان
کنون باشد ز خون دل بسی گلرنگ دامانم
گرم از پرتو یک شمع روشن بود بزم امشب
هزاران شمع از آه آتشین بین در شبستانم
به ترک غیر دیشب بسته پیمان با من و امشب
به بزم او کشد پیمانه یار سست پیمانم
به حسن از ماه من چندان که باشد کم مه کنعان
من از بیطاقتی افزون (سحاب) از پیر کنعانم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آمد ز درو داد به کف جام شرابم
هم آب بر آتش زد و هم آتش از آبم
از آتش سودای گلی دل زندم جوش
این است که دایم چکد از دیده گلابم
با مدعی آمد به سرم آه که دارد
ماری به سر این گنج که بینی به خرابم
تا کس نبرد آرزوی روی تو در خاک
نگذاشته از خاک اثری چشم پر آبم
شادم که فزون روز حساب از کرمت نیست
هر چند که باشد گنه افزون زحسابم
هرگز به سری سایه ای از من نفتاده است
خوش کرده به این خاطر خود را که (سحابم)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
دل صید کمند تست جان هم
این گشته اسیر دامت آن هم
فریاد که در دل تو فریاد
تاثیر نمی کند فغان هم
شاه از تو حذر کند گدا هم
پیر از تو به جان بود جوان هم
از دام و قفس چو بگذرد کس
گلزار خوش است و آشیان هم
خارم ز گلی بپاست کز وی
گلچین محروم و باغبان هم
تا برده گمان مهر بر من
بی مهر شده است و بدگمان هم
گریند چو ابر دوستداران
بر حال (سحاب) دشمنان هم