عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : زبور عجم
فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی
فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی
زمین از کوکب تقدیر ما گردون شود روزی
خیال ما که او را پرورش دادند طوفانها
ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی
یکی در معنی آدم نگر از من چه می پرسی
هنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزی
چنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونی
که یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی
اقبال لاهوری : زبور عجم
ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق
مقام آدم خاکی نهاد دریا بند
مسافران حرم را خدا دهد توفیق
من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم
که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق
کند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگ
فروغ باده فزون تر کند بجام عقیق
هزار بار نکو تر متاع بی بصری
ز دانشی که دل او را نمی کند تصدیق
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان به ز نکته های دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق
ز آستانهٔ سلطان کناره می گیرم
نه کافرم که پرستم خدای بی توفیق
اقبال لاهوری : زبور عجم
بینی جهان را خود را نبینی
بینی جهان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینی
نور قدیمی شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نه از دور آفاق
تو پیش ازینی تو بیش ازینی
از مرگ ترسی ای زنده جاوید؟
مرگ است صیدی تو در کمینی
جانی که بخشد دیگر نگیرند
آدم بمیرد از بی یقینی
صورت گری را از من بیاموز
شاید که خود را باز آفرینی
اقبال لاهوری : زبور عجم
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
شبها که سحر گردد از گردش کوکب ها
نشناخت مقام خویش افتاد بدام خویش
عشقی که نمودی خواست از شورش یارب ها
آهی که ز دل خیزد از بهر جگر سوزی است
در سینه شکن او را آلوده مکن لب ها
در میکده باقی نیست از ساقی فطرت خواه
آن می که نمی گنجد در شیشهٔ مشرب ها
آسوده نمی گردد آندل که گسست از دوست
با قرأت مسجد ها با دانش مکتب ها
اقبال لاهوری : زبور عجم
تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
هزار چشم براه تو از ستاره گشود
چه کویمت که چه بودی چه کرده ئی چه شدی
که خون کند جگرم را ایازی محمود
تو آن نئی که مصلی ز کهکشان میکرد
شراب صوفی و شاعر تر از خویش ربود
فرنگ اگرچه ز افکار تو گره بگشاد
به جرعه دگری نشئه ترا افزود
سخن ز نامه و میزان دراز تر گفتی
به حیرتم که نبینی قیامت موجود
خوشا کسی که حرم را درون سینه شناخت
دمی تپید و گذشت از مقام گفت و شنود
از آن بمکتب و میخانه اعتبارم نیست
که سجده ئی نبرم بر در جبین فرسود
اقبال لاهوری : زبور عجم
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیست
هرچه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست
دانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیان
همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیست
از خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست
در طریقی که بنوک مژه کاویدم من
منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست
اقبال لاهوری : زبور عجم
دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا
دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا
فسان کشیده بروی زمانه آخت مرا
من آن جهان خیالم که فطرت ازلی
جهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرا
می جوان که به پیمانه تو می ریزم
ز راوقی است که جام و سبو گداخت مرا
نفس به سینه گدازم که طایر حرمم
توان ز گرمی آواز من شناخت مرا
شکست کشتی ادراک مرشدان کهن
خوشا کسی که به دریا سفینه ساخت مرا
اقبال لاهوری : زبور عجم
دم مرا صفت باد فرودین کردند
دم مرا صفت باد فرودین کردند
گیاه را ز سرشکم چو یاسمین کردند
نمود لالهٔ صحرا نشین ز خونابم
چنانکه بادهٔ لعلی به ساتگین کردند
بلند بال چنانم که بر سپهر برین
هزار بار مرا نوریان کمین کردند
فروغ آدم خاکی ز تازه کاریهاست
مه و ستاره کنند آنچه پیش ازین کردند
چراغ خویش بر افروختم که دست کلیم
درین زمانه نهان زیر آستین کردند
در آبسجده و یاری ز خسروان مطلب
که روز فقر نیاکان ما چنین کردند
اقبال لاهوری : زبور عجم
گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد
گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد
سخن دراز کند لذت نظر ندهد
شنیده ام سخن شاعر و فقیه و حکیم
اگرچه نخل بلند است برگ و بر ندهد
تجلئی که برو پیر دیر می نازد
هزار شب دهد و تاب یک سحر ندهد
هم از خدا گله دارم که بر زبان نرسد
متاع دل برد و یوسفی به بر ندهد
نه در حرم نه به بتخانه یابم آن ساقی
که شعله شعله ببخشد شرر شرر ندهد
اقبال لاهوری : زبور عجم
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است
پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی
کجا عیش برون آوردن لعلی که در سنگ است
سخن از بود و نابود جهان با من چه میگوئی
من این دانم که من هستم ندانم این چه نیرنگ است
درین میخانه هر مینا ز بیم محتسب لرزد
مگر یک شیشهٔ عاشق که از وی لرزه بر سنگ است
خودی را پرده میگوئی بگو من با تو این گویم
مزن این پرده را چاکی که دامان نگه تنگ است
کهن شاخی که زیر سایه او پر بر آوردیی
چو برگش ریخت از وی آشیان برداشتن ننگ است
غزل آن گو که فطرت ساز خود را پرده گرداند
چه آید زان غزل خوانی که با فطرت هماهنگ است
اقبال لاهوری : زبور عجم
بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد به جوی اینهمه دیرینه و نو
چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ایکه در قافله ئی بی همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی
آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو
آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی
هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو
از تنک جامی ما میکده رسوا گردید
شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو
اقبال لاهوری : زبور عجم
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
یکی خود را بتارش زن که تو مضراب و ساز است این
نگاه جلوه بدمست از صفای جلوه می لغزد
تو میگوئی حجابست این نقابست این مجاز است این
بیا در کش طناب پرده های نیلگونش را
که مثل شعله عریان بر نگاه پاکباز است این
مرا این خاکدان من ز فردوس برین خوشتر
مقام ذوق و شوقست این حریم سوز و ساز است این
زمانی گم کنم خود را زمانی گم کنم او را
زمانی هر دو را یابم چه رازست این چه رازست این
اقبال لاهوری : زبور عجم
به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدم
به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدم
همه ذوق و شوق دیدم همه آه و ناله دیدم
به بلند و پست عالم تپش حیات پیدا
چه دمن چه تل چه صحرا رم این غزاله دیدم
نه به ماست زندگانی نه ز ما ست زندگانی
همه جاست زندگانی ز کجا ست زندگانی
اقبال لاهوری : زبور عجم
این هم جهانی آن هم جهانی
این هم جهانی آن هم جهانی
این بیکرانی آن بیکرانی
هر دو خیالی هر دو گمانی
از شعلهٔ من موج دخانی
این یک دو آنی آن یک دو آنی
من جاودانی من جاودانی
این کم عیاری آن کم عیاری
من پاک جانی نقد روانی
اینجا مقامی آنجا مقامی
اینجا زمانی آنجا زمانی
اینجا چه کارم آنجا چه کارم
آهی فغانی آهی فغانی
این رهزن من آن رهزن من
اینجا زیانی آنجا زیانی
هر دو فروزم هر دو بسوزم
این آشیانی آن آشیانی
اقبال لاهوری : زبور عجم
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله
هزاران ناله خیزد از دل پرکاله پرکاله
فشان یک جرعه بر خاک چمن از بادهٔ لعلی
که از بیم خزان بیگانه روید نرگس و لاله
جهان رنگ و بو دانی ولی دل چیست میدانی
مهی کز حلقهٔ آفاق سازد گرد خود هاله
اقبال لاهوری : زبور عجم
صورت گری که پیکر روز و شب آفرید
صورت گری که پیکر روز و شب آفرید
از نقش این و آن بتماشای خود رسید
صوفی! برون ز بنگه تاریک پا بنه
فطرت متاع خویش به سوداگری کشید
صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب
بی پرده جلوه ها به نگاهی توان خرید
اقبال لاهوری : زبور عجم
باز این عالم دیرینه جوان می بایست
باز این عالم دیرینه جوان می بایست
برگ کاهش صفت کوه گران می بایست
کف خاکی که نگاه همه بین پیدا کرد
در ضمیرش جگر آلوده فغان می بایست
این مه و مهر کهن راه بجائی نبرند
انجم تازه به تعمیر جهان می بایست
هر نگاری که مرا پیش نظر می آید
خوش نگاریست ولی خوشتر از آن می بایست
گفت یزدان که چنین است و دگر هیچ مگو
گفت آدم که چنین است چنان می بایست
اقبال لاهوری : زبور عجم
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
نرگس طناز او چشم تماشائی نداشت
خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود
زندگانی کاروانی بود و کالائی نداشت
روزگار از های و هوی میکشان بیگانه ئی
باده در میناش بود و باده پیمائی نداشت
برق سینا شکوه سنج از بی زبانیهای شوق
هیچکس در وادی ایمن تقاضائی نداشت
عشق از فریاد ما هنگامه ها تعمیر کرد
ورنه این بزم خموشان هیچ غوغائی نداشت
اقبال لاهوری : زبور عجم
ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ
ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ
در من نگر که میدهم از زندگی سراغ
ما رنگ شوخ و بوی پریشیده نیستیم
مائیم آنچه می رود اندر دل و دماغ
مستی ز باده میرسد و از ایاغ نیست
هر چند باده را نتوان خورد بی ایاغ
داغی به سینه سوز که اندر شب وجود
خود را شناختن نتوان جز به این چراغ
ای موج شعله سینه بباد صبا گشای
شبنم مجو که میدهد از سوختن فراغ
اقبال لاهوری : زبور عجم
من بندهٔ آزادم عشق است امام من
من بندهٔ آزادم عشق است امام من
عشق است امام من عقل است غلام من
هنگامهٔ این محفل از گردش جام من
این کوکب شام من این ماه تمام من
جان در عدم آسودهٔ بی ذوق تمنا بود
مستانه نوا ها زد در حلقه دام من
ای عالم رنگ و بو این صحبت ما تا چند
مرگست دوام تو عشق است دوام من
پیدا به ضمیرم او پنهان به ضمیرم او
این است مقام او دریاب مقام من