عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ای جان جهان،جان جهان،دلبرگیل
می دل همه روج داروتی دیمی میل
سیلاب سرشک قاسم از ابر غمت
اندی بشو،که بردگیلان را سیل
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
از فضل خدا چونکه رسیدم بسرای
ای مطرب ازین رسیدن من بسرای
ای شادی دل،نوبت خود از سر گیر
وی غم تو کهن گشته ای آخر بسرای
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۵ - فایده درین باب
آن همایون طایر فرخنده فال
روح انسانی،انیس ذوالجلال
چون نهاد از عالم علوی قدم
در قفس،بیچاره،ازحکم قدم
خاکدانی دید مستوحش مقیم
داشت حزنی بهر اوطان قدیم
تا بدان غایت که در وقت ظهور
ظاهر از اجرای طفل آمد نفور
دست برسر،سر بزانو از غمش
هر دو بازو بردو پهلو محکمش
در زمان چون گردد ازمادرجدا
آید از درد جدایی در بکا
این همه تأثیر حزن معنویست
ماتم هجران حسن معنویست
پیش ازین مستغرق دیدار بود
از وصال یار برخوردار بود
این زمان با درد هجران گشت یار
درد یار خویشتن،دور از دیار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
به امید کسی نگذاشت بیدادش دل ما را
خدا اجری دهد در کشتن ما قاتل ما را
هوای معتدل کشت پریشان را نمی سازد
ز برقی پرورد هر لحظه دهقان حاصل ما را
غبار خاطر مقصد شود سعی فضول اینجا
ندارد هیچ کوشش اجر سعی کامل ما را
شد از عکس رخت آیینه ها دیوان حیرانی
چه خواهد شد بخوان یکبار احوال دل ما را
گداز موم بخشد سنگ را نقش نگین دل
به خاطر بگذران گاهی جنون کامل ما را
بود هر موج این دریای آتش نبض، توفانی
چه خواهد شد اگر طاقت نهد مدی دل ما را
لبش تبخاله سوز دانه کشت فنا گردد
اگر در خواب خوش بیند دمیدن حاصل ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آنکه گرداند ز ما دانسته راه خویش را
کاش می آموخت برگشتن نگاه خویش را
انتقام فتنه از بیباکی من می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خویش را
سرزمین جلوه صیاد ما دام بلاست
در طلسم افکنده چشمش صیدگاه خویش را
روز محشر قاتل ما را نشان دیگر است
می کند مست خموشی دادخواه خویش را
شام تنهایی اسیر از آتش سودای اوست
کرده صبح مشرق دل دود آه خویش را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
در دل گداختیم تمنای خویش را
شاید که ناله گرم کند جای خویش را
فرصت سلم خریده بازار محنتم
امروز می خورم غم فردای خویش را
زان پیشتر که گریه شود رو شناس ما
شستیم سرنوشت مداوای خویش را
آخر دچار کوی تو شد گرد تربتم
دیدم بهار آبله پای خویش را
یاد قدی ز بسکه به دل داشتم اسیر
بگداختم چو شمع سراپای خویش را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
کی زدل بیرون کنم درد تمنای تو را
چون توانم دید خالی جای غمهای تو را
گریه تا مکتوب اشکم را به صحرا برده است
روح مجنون کرده استقبال رسوای تو را
دیده ام گلدسته می بندد ز عمر جاودان
باغبان خضر است گلزار تماشای تو را
صد خیابان سرو بالا می کشد از دیده ام
در نظر دارم خیال سرو بالای تو را
گشته ایم از دیدن روی تو بیخود چون اسیر
چون تواند دید چشم من سراپای تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
چشمت به خاک ریخته خون پیاله را
بخشیده توتیای نگه چشم لاله را
تا با خیال زلف تو پیوند کرده ام
پیچیده ام به رشته جان تار ناله را
از تاب درد کیست ندانم که نوبهار
تبخاله کرده بر لب جو داغ لاله را
گر بی رخ تو صبح به گلشن رود اسیر
سازد ز گریه داغ دل غنچه ژاله را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دگر چه باده به پیمانه می کند دل ما
که مشق گریه مستانه می کند دل ما
به جان شکافی مژگان قسم که شب همه شب
خیال زلف تو را شانه می کند دل ما
فضول قدر نفهمیدگی نمی داند
چه بحثهای حریفانه می کند دل ما
چگونه رخنه گر ملک عافیت نشود
حدیث تیغ تو افسانه می کند دل ما
دماغ سیر ندارد حریف صحرا نیست
جنون به حوصله خانه می کند دل ما
گهی به دام تپدگاه در قفس رقصد
طواف کعبه و بتخانه می کند دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هر چند تپید بسمل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ز عندلیب چه پرسی نشان خانه ما
که پی نبرده صبا هم به آشیانه ما
نهاده بر لب ما عشق مهر خاموشی
که گوش کس نکند نوبر ترانه ما
بهار رفت و نچیدیم جز گل حسرت
ز آب گریه مگر سبز گشت دانه ما
ز بهر گمشدگان دگر صبا نگذاشت
دلیل بادیه خاکستر نشانه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
با شکوه همزبان نشود گفتگوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم
بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما
ای دل غمین مباش که در وادی طلب
آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما
ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است
منت ز خضر هم نکشد آروزی ما
آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر
آسودگی سراغ نیابد زکوی ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
گردون ز بسکه برد غمت در دیارها
از روز من گرفت سبق روزگارها
عمر ابد به خاک درت جان سپرد و گفت
مشت غبار رهگذر انتظارها
کردم زیاد روی تو روشن چراغ فال
از پرتو دلم شررستان غبارها؟
جوش بهار بگسلد از هم که از رخت
گل می زنیم بر سر لیل و نهارها
بر تربتم فشانی اگر آب زندگی
خیزد به جای گرد زخاکم شرارها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بسکه می ترسم از جدایی ها
می گریزم از آشنایی ها
ناله خیز است متصل چون نی
بند بند من از جدایی ها
دل منت گزیده می داند
که چه درد است با دوایی ها
تربتم را بهار آبله کرد
گل باغ برهنه پایی ها
عالم آیینه خانه راز است
هست در پرده خود نمایی ها
سرم از تیغ هم جدا نشود
بسکه می ترسم از جدایی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
داغ بر دل می گذارم روز و شب
نقد هستی می شمارم روز و شب
گریه ای درکار آهی می کنم
گل به سنبل می شمارم روز و شب
نیستم چیزی که بسپارم به کس
دل به طاقت می سپارم روز و شب
آبرو بسیار می باید مرا
گوهر دل می فشانم روز و شب
غفلتم هر شب به رنگی جلوه داد
لوح خجلت می نگارم روز و شب
صبح و شامش گشته جای برق و مور
تخم امیدی که کارم روز و شب؟
جای نیت دل ز یادم می رود
خوش نمازی می گذارم روز و شب
دوستان از من نمی پرسد کسی
شکوه از دست که دارم روز و شب
لاله زار و سنبلستان است اسیر
در غمش اشکی که بارم روز و شب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
نازک شد از وفا دل و قدر جفا شناخت
چشم ضعیف روشنی توتیا شناخت
در شکوه لب گداختنم آنقدر نبود
داغم از اینکه مست تو خود را چرا شناخت
در بزم بیزبانی ما هر که جا گرفت
صد رنگ جلوه سخن از یک ادا شناخت
در حیرتم که آینه بهر چه می خرند
خود را دگر ندید کسی که تو را شناخت
نظاره پایمال تغافل نمی شود
در مجلسی که دل نگه آشنا شناخت
زین بیشتر مپرس که دیوانه شب چه شد
نشناخت دل ز یاد تو خود را چو واشناخت؟
دشمن تری ندیده ز خود در جهان اسیر
خود را کسی که یک نگه از چشم ما شناخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
سوخت زندان خمارم سفر شیشه کجاست
گوشه میکده آن دیر حرم پیشه کجاست
زندگی تلخ تر از مرگ بود بی غم عشق
سوخت خون در رگم آن نشتر اندیشه کجاست
تا کی از بازوی فرهاد توان لاف زدن
دل سختی که شود سرشکن تیشه کجاست
تا گل مضحکه از مستی زاهد چینم
باده آن مصلحت اندیش سخا پیشه کجاست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
رسوای دهرم و غم پنهاینم به جاست
خاکم به باد رفت و گرانجانیم به جاست
حیرت پرست یاد تو بودم جنون رسید
از یاد خویش رفتم و حیرانیم به جاست
در دیده نقش کعبه و در دل هوای دیر
هرگز نه کافری نه مسلمانیم به جاست
معمورتر زخانه آیینه گر شوم
در دل غبار حسرت ویرانیم به جاست
از گریه پر غبار مرا گل مکن اسیر
غافل مشو که ذوق پریشانیم به جاست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ناله از دل، بی خیال گلعذاری برنخاست
در گلستان تا گلی ننشست، خاری برنخاست
در محیط عشق سرها رفت بر باد فنا
غیر موج تیغ از این دریا بخاری برنخاست
جز خیال او که سر زد از کنار خاطرم
یک چمن گل هرگز از آغوش خاری برنخاست
لاله از تربت فرهاد جز داغم نرست
چون من از خاکستر مجنون شراری برنخاست