عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ای خضر خو گرفته مذاقم به آب تلخ
بهتر بود ز آب حیاتم شراب تلخ
زاهد [جبین] سرکه فشان تو روبروست
انصاف نیست باز بگویی جواب تلخ
دلبرتر است لذت غفلت ز آگهی
شیرین تر است از همه بر نفس، خواب تلخ
بستی ز خشم باز میان را به قتل من
شیرین نمود از کمرت پیچ و تاب تلخ
یک کس نماند عاقل و می آب شد ز شرم
چشمت چو کرد بر سر مردم، عتاب تلخ
دانند چیست لذت عیش مدامشان
فردا چو سر نهند به پای حساب تلخ
دلگیر گشته ایم سعیدا دگر ز دل
آشفته کرده رایحهٔ این کباب تلخ
بهتر بود ز آب حیاتم شراب تلخ
زاهد [جبین] سرکه فشان تو روبروست
انصاف نیست باز بگویی جواب تلخ
دلبرتر است لذت غفلت ز آگهی
شیرین تر است از همه بر نفس، خواب تلخ
بستی ز خشم باز میان را به قتل من
شیرین نمود از کمرت پیچ و تاب تلخ
یک کس نماند عاقل و می آب شد ز شرم
چشمت چو کرد بر سر مردم، عتاب تلخ
دانند چیست لذت عیش مدامشان
فردا چو سر نهند به پای حساب تلخ
دلگیر گشته ایم سعیدا دگر ز دل
آشفته کرده رایحهٔ این کباب تلخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
زمین از اشک سرگردان من گرداب می گردد
زمان از ناله های زار من سیماب می گردد
مگر خورشید در این صبح با گل گرم سر کرده
که از گستاخیش در چشم شبنم آب می گردد
به چشم طالع ما سودهٔ الماس اگر پاشی
ز چشم ما نهان ناگشته آن هم خواب می گردد
مرا در فقر حاصل گشته اکسیر قناعت بس
که خاکستر به زیر پهلوم سنجاب می گردد
چسان مشاطه بربندد کمر یارب نمی داند
میانی را که از تشبیه مو بی تاب می گردد
مگر قصد شبیخونی سعیدا آسمان دارد
که امشب بر سر ویرانه ام مهتاب می گردد
زمان از ناله های زار من سیماب می گردد
مگر خورشید در این صبح با گل گرم سر کرده
که از گستاخیش در چشم شبنم آب می گردد
به چشم طالع ما سودهٔ الماس اگر پاشی
ز چشم ما نهان ناگشته آن هم خواب می گردد
مرا در فقر حاصل گشته اکسیر قناعت بس
که خاکستر به زیر پهلوم سنجاب می گردد
چسان مشاطه بربندد کمر یارب نمی داند
میانی را که از تشبیه مو بی تاب می گردد
مگر قصد شبیخونی سعیدا آسمان دارد
که امشب بر سر ویرانه ام مهتاب می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چه شور است این که بر گرد سر مخمور می گردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور می گردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده می دانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور می گردد
نمی دانم چه خوی است این بت وحشی مزاجم را
که من نزدیکتر چو می شوم او دور می گردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور می گردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانه ها معمور می گردد
خیال روزگار دون مرا در وجد می آرد
که چون بر پای دار آید سری منصور می گردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبروی ها صبحدم بی نور می گردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم می باشد
دلم هر دم روان می گردد و از دور می گردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور می گردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور می گردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده می دانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور می گردد
نمی دانم چه خوی است این بت وحشی مزاجم را
که من نزدیکتر چو می شوم او دور می گردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور می گردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانه ها معمور می گردد
خیال روزگار دون مرا در وجد می آرد
که چون بر پای دار آید سری منصور می گردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبروی ها صبحدم بی نور می گردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم می باشد
دلم هر دم روان می گردد و از دور می گردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
چه شور است این که دل از دست آن نامهربان دارد
که جای مغز جسم من نمک در استخوان دارد
چسان مستور دارم عشق را واعظ مپوش از من
که حق را در مسلمانی مگر کافر نهان دارد
ز خواب غفلتم بیدار گردانید فریاد درا امشب
صدای اهل دل در گوش اهل ذوق جان دارد
چه غم دارد ز خیل آهوان، لیلی در این صحرا
چو مجنون ناله سوزد دردمندی را شبان دارد
چسان نسبت دهم پروانه را ای شمع با سوزت
تو آتش بر زبان داری و او آتش به جان دارد
نمی دانم سعیدا کین اخوان از چه رو باشد
که [گویی] [یوسفی] با خویشتن این کاروان دارد
که جای مغز جسم من نمک در استخوان دارد
چسان مستور دارم عشق را واعظ مپوش از من
که حق را در مسلمانی مگر کافر نهان دارد
ز خواب غفلتم بیدار گردانید فریاد درا امشب
صدای اهل دل در گوش اهل ذوق جان دارد
چه غم دارد ز خیل آهوان، لیلی در این صحرا
چو مجنون ناله سوزد دردمندی را شبان دارد
چسان نسبت دهم پروانه را ای شمع با سوزت
تو آتش بر زبان داری و او آتش به جان دارد
نمی دانم سعیدا کین اخوان از چه رو باشد
که [گویی] [یوسفی] با خویشتن این کاروان دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
موج خیز گریهٔ ما چشم تر بار آورد
صندل پیشانی ما درد سر بار آورد
نخل حرص و بی وفایی و طمع در این چمن
جز پشیمانی چه باشد چون ثمر بار آورد
برنمی آید بجز معنی ز نطق اهل دل
بار جانان ناز باشد گرچه هر بار آورد
گر ثمر بخشد نی ما ناله خواهد سر زدن
ز آن نیستان نیست این نی کان شکر بار آورد
نخل عمرت را سعیدا پروری چون ز آبرو
بی نیازی این نهال از بحر و بر بار آورد
صندل پیشانی ما درد سر بار آورد
نخل حرص و بی وفایی و طمع در این چمن
جز پشیمانی چه باشد چون ثمر بار آورد
برنمی آید بجز معنی ز نطق اهل دل
بار جانان ناز باشد گرچه هر بار آورد
گر ثمر بخشد نی ما ناله خواهد سر زدن
ز آن نیستان نیست این نی کان شکر بار آورد
نخل عمرت را سعیدا پروری چون ز آبرو
بی نیازی این نهال از بحر و بر بار آورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش آن کسان که به فکر دل فگار خودند
چو داغ لاله چراغ سر مزار خودند
چو گل شکفته دماغند در پریشانی
چو ابر تازه دل از چشم اشکبار خودند
چو سرو سر به تماشا کشیده اند از باغ
چو سبزه در قدم یار گلعذار خودند
چو زخم لب ز شکایت دوباره دوخته اند
چو داغ تازه شب وروز در فشار خودند
ز غفلت است سعیدا که غیر می بینند
ز خواب ناز چو خیزند در کنار خودند
چو داغ لاله چراغ سر مزار خودند
چو گل شکفته دماغند در پریشانی
چو ابر تازه دل از چشم اشکبار خودند
چو سرو سر به تماشا کشیده اند از باغ
چو سبزه در قدم یار گلعذار خودند
چو زخم لب ز شکایت دوباره دوخته اند
چو داغ تازه شب وروز در فشار خودند
ز غفلت است سعیدا که غیر می بینند
ز خواب ناز چو خیزند در کنار خودند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
شد میسر شب وصلت شب عید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
نچشیده است شراب مزهٔ کام هنوز
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی
که نداند گل چشم از گل بادام هنوز
با وجودی که نیاسوده دمی از گردش
نشده ابلق گردون به کسی رام هنوز
هر کجا بود دلی کرد نظر بستهٔ دام
با وجودی که ندارد خبر از دام هنوز
می دهد چشم مرا هر نفسی دلداری
نیست او را خبر از مردم بدنام هنوز
بی خبر بود که در حلقهٔ آن زلف تپید
می کند شرم دلم از نگه دام هنوز
در گلستان پی آشفتن گل می گردد
می دهد یاد به سرو چمن اندام هنوز
در طریق ستم از خانه براندازان است
آفتابش نرسیده به لب بام هنوز
چه شود گر به سعیدا نظر از لطف کنی
نیست این غمزده شایستهٔ انعام هنوز؟
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی
که نداند گل چشم از گل بادام هنوز
با وجودی که نیاسوده دمی از گردش
نشده ابلق گردون به کسی رام هنوز
هر کجا بود دلی کرد نظر بستهٔ دام
با وجودی که ندارد خبر از دام هنوز
می دهد چشم مرا هر نفسی دلداری
نیست او را خبر از مردم بدنام هنوز
بی خبر بود که در حلقهٔ آن زلف تپید
می کند شرم دلم از نگه دام هنوز
در گلستان پی آشفتن گل می گردد
می دهد یاد به سرو چمن اندام هنوز
در طریق ستم از خانه براندازان است
آفتابش نرسیده به لب بام هنوز
چه شود گر به سعیدا نظر از لطف کنی
نیست این غمزده شایستهٔ انعام هنوز؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز درد ما نه همین آشنا کند پرهیز
ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز
ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود
که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز
به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا
که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز
غبار راه تو هر دیده را که داد جلا
دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز
درون صومعه خود را هلال می سازد
ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز
از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم
دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز
کسی که خاک شود زر به دست همت او
به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز
حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد
که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز
برای قوت ایمان و ضعف اسلامش
کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز
ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز
ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود
که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز
به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا
که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز
غبار راه تو هر دیده را که داد جلا
دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز
درون صومعه خود را هلال می سازد
ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز
از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم
دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز
کسی که خاک شود زر به دست همت او
به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز
حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد
که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز
برای قوت ایمان و ضعف اسلامش
کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
گذشتم از سر جان سوی جانان بیشتر رفتم
من این ره را ز پای افتادم و بی درد سر رفتم
فزونتر می شود غم هر که در تدبیر می افتد
زدم چون دست و پا از وهم در گل بیشتر رفتم
ز روی سنگ نقش کنده هرگز برنمی خیزد
در این اندیشه ام از یاد آن دل چون به در رفتم
چو بدمستی قیامت بیند و از خواب برخیزد
لبی خشک آمدم در عالم و با چشم تر رفتم
نه چون خورشید سیرانم سعیدا بی اثر باشد
نخواهم رفت از دل ها چه شد گر از نظر رفتم
من این ره را ز پای افتادم و بی درد سر رفتم
فزونتر می شود غم هر که در تدبیر می افتد
زدم چون دست و پا از وهم در گل بیشتر رفتم
ز روی سنگ نقش کنده هرگز برنمی خیزد
در این اندیشه ام از یاد آن دل چون به در رفتم
چو بدمستی قیامت بیند و از خواب برخیزد
لبی خشک آمدم در عالم و با چشم تر رفتم
نه چون خورشید سیرانم سعیدا بی اثر باشد
نخواهم رفت از دل ها چه شد گر از نظر رفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
از دم تیغ غم او هر نفس خون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
کی جفای می و معشوقه و مهتاب کشم
من که خون جگر خود چو می ناب کشم
نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود
من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم
بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش
گر [شبی] قامت موزون تو در خواب کشم
منعم از گریه مکن ناصح و بگذار که من
دلق آلودهٔ خود را به کفن آب کشم
یک دمم چشم سیاه تو ترحم نکند
خویش را گر به دم خنجر قصاب کشم
پهلویم درد کند بسکه ضعیف است وجود
به هوس آه چو بر بستر سنجاب کشم
نرود لذت آغوش تو از یاد مرا
هر زمان دست به خمیازهٔ دریاب کشم
ای خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا
چند چون حلقهٔ در گوش به هر باب کشم
بیش از این رشتهٔ جان تاب ندارد دیگر
تا به کی من ستم دست رسن تاب کشم
گردبادم نرسانید به جا خاک مرا
بهتر آن است که من رخت به گرداب کشم
گرچه یارم همه جا هست در آغوش مرا
بهتر آن است که در گوشهٔ محراب کشم
رخت هستی به در آورد سعیدا به امید
که از این بحر مگر گوهر نایاب کشم
من که خون جگر خود چو می ناب کشم
نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود
من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم
بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش
گر [شبی] قامت موزون تو در خواب کشم
منعم از گریه مکن ناصح و بگذار که من
دلق آلودهٔ خود را به کفن آب کشم
یک دمم چشم سیاه تو ترحم نکند
خویش را گر به دم خنجر قصاب کشم
پهلویم درد کند بسکه ضعیف است وجود
به هوس آه چو بر بستر سنجاب کشم
نرود لذت آغوش تو از یاد مرا
هر زمان دست به خمیازهٔ دریاب کشم
ای خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا
چند چون حلقهٔ در گوش به هر باب کشم
بیش از این رشتهٔ جان تاب ندارد دیگر
تا به کی من ستم دست رسن تاب کشم
گردبادم نرسانید به جا خاک مرا
بهتر آن است که من رخت به گرداب کشم
گرچه یارم همه جا هست در آغوش مرا
بهتر آن است که در گوشهٔ محراب کشم
رخت هستی به در آورد سعیدا به امید
که از این بحر مگر گوهر نایاب کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ندارد منت بار لباس از هیچ کس دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
از حال من مپرس [و] ندامت کشیدنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم
هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم
پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم
از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم
هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم
پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم
از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
من نه آنم که زنم ساز و به خود گریه کنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم
نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس
تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم
بنما سرو قد خویش که من فاخته وار
تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم
نیست آشفتگیم از گل رخسار کسی
چون خیال تو کنم ناز و به خود گریه کنم
من حسرت زده را باده از آن خم مدهید
که خبردار شوم باز و به خود گریه کنم
چرخ اگر آب دهد از دم تیغ تو شوم
همچو فواره سرافراز و به خود گریه کنم
سخت ماتم زده ام نوحه گران می خواهم
تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم
بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال
در سراپردهٔ آواز و به خود گریه کنم
شکوه چون مدعیم نیست سعیدا ز کسی
گله از خود کنم آغاز و به خود گریه کنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم
نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس
تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم
بنما سرو قد خویش که من فاخته وار
تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم
نیست آشفتگیم از گل رخسار کسی
چون خیال تو کنم ناز و به خود گریه کنم
من حسرت زده را باده از آن خم مدهید
که خبردار شوم باز و به خود گریه کنم
چرخ اگر آب دهد از دم تیغ تو شوم
همچو فواره سرافراز و به خود گریه کنم
سخت ماتم زده ام نوحه گران می خواهم
تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم
بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال
در سراپردهٔ آواز و به خود گریه کنم
شکوه چون مدعیم نیست سعیدا ز کسی
گله از خود کنم آغاز و به خود گریه کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
از بسکه نازک است دل پر ز آرزو
داریم همچو شیشهٔ می گریه در گلو
من عمرهاست خدمت میخانه کرده ام
کی می رسد به داد خمار دلم سبو؟
راه نجات را سر مویی نمانده اند
کردند چاک سینهٔ ما چون به غم رفو
اندوه و گریه بود طعام و شراب ما
روزی که می نوشت قلم «و اشربوا کلو»
فردا عمل طلب کند از ما نه نثر و نظم
کاری نرفته پیش، سعیدا به گفتگو
داریم همچو شیشهٔ می گریه در گلو
من عمرهاست خدمت میخانه کرده ام
کی می رسد به داد خمار دلم سبو؟
راه نجات را سر مویی نمانده اند
کردند چاک سینهٔ ما چون به غم رفو
اندوه و گریه بود طعام و شراب ما
روزی که می نوشت قلم «و اشربوا کلو»
فردا عمل طلب کند از ما نه نثر و نظم
کاری نرفته پیش، سعیدا به گفتگو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
کریمان را چه شد یارب کریمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی