عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
برون از چار و نه در چار و نه پیداست یار من
بهر یک رو کنم از شش جهت گردد دچار من
به پیدائی نهانست و بود در اولی آخر
بجمع بین اضدادش گره وا شد ز کار من
مرا در کارها مختار گردانید و پس بگرفت
بدست اختیار خود عنان اختیار من
دلم را گه گشاید گاه بندد راه آسایش
برای امتحان بندگی بر روزگار من
گهم نزدیک خود خواند گهم از نزد خود راند
نمیدانم چه میخواهد ز جان من نگار من
صبا در گردنت در رهگذارش ریز خاکمرا
بود روزی بگیرد دامنش دست غبار من
گهی باری نهد بر دوش جانم زین تن خاکی
گهی برگیرد از دوش تنم صد گونه بار من
گدازی می‌دهد در بوتهٔ محنت روانم را
بکن گوهر هرچه خواهد اوست یار غمگسار من
چه محنتها که از تعظیم یاران میکشد جانم
چه بودی گر نبودی در نظرها اعتبار من
بصورت دوستان جان بسیرت دشمن پنهان
نشد هرگز دمی یار وفاداری دچار من
نمیدانم خلاصی کی میسر میشود جانرا
کجا خواهد کشیدن عاقبت انجام کار من
خزان بگذشت عمر فیض سر تا سر بدان امید
که خواهد شد بهار عارضش روزی بهار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
از دست من گرفت هوا اختیار من
خون جگر نهاد هوس در کنار من
بر من چو دست یافت گرفت و کشان کشان
هر جا که خواست بر دل من مهار من
گشتم بسی بکوه و بیابان و شهر و ده
اهل دلی نیافتم آید بکار من
اغیار بود آنکه مرا یار مینمود
هرگز نشد دوچار من آن یار پار من
یکبار هم گذر نفتادش باتفاق
بختی نمی شود بغلط هم دوچار من
یکره مرا بمهر و وفا وعده نکرد
در خوشدلی نزد نفسی روزگار من
بس کن دلا ز شکوه ره شکر پیش گیر
با من هر آنچه کرد نکو کرد یار من
میخواستم ز خلق نهان درد خویش را
فرمان نمیبرد مژه اشکبار من
من چون کنم چو می نتواند نهفت راز
آینه ایست فیض دل بی غبار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
یک نگاه از تو و در باختن جان از من
یک اشارت ز تو و بردن فرمان از من
جان بکف منتظر عید لقایت تا کی
روی بنمای جمال از تو و قربان از من
سینه بهر هدف تیر غمت چاک زدم
ناوک غمزه ز تو هم دل و هم جان از من
بغمم گر تو شوی شاد و بمرگم خشنود
بخوشی خوردن غم دادن صد جان از من
همه شادی شوم ار شاد مرا میخواهی
ور غمین جور ز تو ناله و افغان از من
بوصالم چو دهی بار ز تو جلوهٔ ناز
بفراق امر کنی خوی بهجران از من
هرچه خواهی تو ازو فیض همان میخواهد
هر چرا امر کنی بردن فرمان از من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
تیغ کشی گاه به آهنگ من
گاه شوی یک دل و یکرنگ من
جان کند از خرمی آهنگ تو
تیغ بکف چون کنی آهنگ من
این چه جمالست که تا جلوه کرد
برد ز سر هوش من و هنگ من
چشم تو از دیدهٔ من برد خواب
رنگ تو نگذاشت برخ رنگ من
در سرم افتاد چه سودای تو
کرد جنون غارت فرهنگ من
رهزن هفتاد و دو ملت شدم
زلف تو افتاد چو در چنگ من
در دو جهان چون تو نگنجی چسان
جا تو گرفتی بدل تنگ من
از تو بود شادی و اندوه دل
با تو بود آشتی و جنگ من
وسعت دل بگذرد از عرش و فرش
گر تو بگوئیم که دل تنگ من
عشق گرفته است عنان مرا
میکشدم سوی بت شنگ من
عیسی عشق ار نبود بر سرم
کی رود این لاشه خر لنگ من
فیض ترا آرزوی بسمل است
بسمله ار میکنی آهنگ من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
بیا بیا که نمانده است صبر در دل من
بیا بیا که نمانده است آب در گل من
هزار عقده مشگل مراست از تو بدل
بیا بیا بگشا عقده‌های مشگل من
ز فرقت تو جنون بر سر جنون آمد
بیا بیا بسرم ای تو عقل کامل من
برای وصل چو هاروت بودم و ماروت
کنون حضیض فراقست چاه بابل من
هلاهل غم هجران مرا بخواهد کشت
بشهد وصل مبدل کن این هلاهل من
بیا بیا که سرم میرود بباد فنا
ز روی لطف بنه پای رحم بر گل من
بیا بیا بزن اکسیر لطف بر مس دل
که تا شود زر مقبول قلب قابل من
اگر تو روی بمن آوری شوم مقبل
که هم مرا توئی اقبال و هم تو مقبل من
اگر دو کون شود حاصلم ز کشته عمر
فدای یکسر موی تو باد حاصل من
جراحت دگران میبرد ز دل راحت
جراحت تو بود عین راحت دل من
اگر ز قاتل خود کشته میشوند کسان
حیاهٔ تازه بمن میرسد ز قاتل من
همیشه در دل من بود نقش باطل و حق
تو آمدی همه حق شد نماند باطل من
گل نشاط بزن بر سر دلم از عشق
مگر بکار در آید روان کاهل من
در اهتزاز در آور دل فسردهٔ فیض
شرارهٔ بزن از نار شوق بر دل من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
ای دوای درد بی‌درمان من
مرهم داغ دل بریان من
ای که هم جانی و هم جانان من
ای که هم دینی و هم ایمان من
در غم تو بی‌سر و سامان شدم
هم سر من باش و هم سامان من
hز سر هر دو جهان برخواستم
تا تو هم این باشی و هم آن من
خان و مانم گو برو در راه تو
بس بود عشق تو خان و مان من
گنج مهر خود نهادی در دلم
کردی آباد این دل ویران من
محو کن بود و نبودم تاز فیض
آن تو ماند نماند آن من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
ای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من
دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من
تا بکی سوزد دلم در آتشت
رحمی آخر بر دل من جان من
آتش عشقت سراپایم گرفت
سوخت خشک و ترزخان و مان من
روز اول دین و دل دادم ز دست
تا چو آرد بر سر پایان من
راز خود هر چند پنهان داشتم
فاش کرد این دیدهٔ گریان من
یادگار از فیض در عالم بماند
قصه عشق من و جانان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
باز آی جان من و جانان من
داغ عشقت تازه شد بر جان من
عشق شورانگیز عالم سوز باز
آتش اندازد بخان و مان من
غمزهٔ شوخ بلای مست تو
شد دگر بر همزن سامان من
آن نگاه دلفریبت تازه کرد
در دل من درد بی‌درمان من
تیر مژگانت بلای دین و دل
کرد صد جا رخنه در ایمان من
آتش عشق رخت بالا گرفت
شعله زن شد در درون جان من
از می لعل لبت جامی بده
آب زن بر آتش سوزان من
یا بسوز از من به جز نقش خودت
وارهان این مرا از آن من
صد هزاران آفرین بر جان عشق
کو نهاد این داغها بر جان من
باقی آن آفرین بر جان فیض
گر نگوید این من یا آن من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
ایجان و ای جانان من رحمی بکن بر جان من
ای مرهم درمان من رحمی بکن بر جان من
هم مرهم و درمان من هم درد بی درمان من
هم این من هم آن من رحمی بکن بر جان من
جان و جهان جان من آرام جان جان من
فاش و نهان جان من رحمی بکن بر جان من
ای طاعت و عصیان من ای کفر و ای ایمان من
ای سود و ای خسران من رحمی بکن بر جان من
سامان خان و مان من بر همزن سامان من
آبادی ویران من رحمی بکن بر جان من
ای جنت و ریحان من ای دوزخ و نیران من
ایمالک و رضوان من رحمی بکن بر جان من
کردی وطن در جان من بگرفتی از من جان من
کردی مرا حیران من رحمی بکن بر جان من
گفتی که باشی زان من گیری بهایش جان من
ای گوهر ارزان من رحمی بکن بر جان من
گفتی که فیض است آن من گر او شود قربان من
او نیست در فرمان من رحمی بکن بر جان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
ای عمر من ایجان من ای جان و ای جانان من
ای مرهم و درمان من ایجان و ای جانان من
هم شادی از تو غم ز تو زخم از تو و مرهم ز تو
جان بلاکش هم ز تو ای جان و ای جانان من
تا در دلم کردی وطن جان نوم آمد بتن
هم نو فدایت هم کهن ای جان و ای جانان من
گاهی ز وصل افروزیم گاهی ز هجران سوزیم
گاهی دری گه دوزیم ای جان و ای جانان من
چشمت به تیرم میزند زلفت اسیرم میکند
هجرت ز بیخم میکند ای جان و ای جانان من
با من جفا تا کی کنی ترک وفا تا کی کن
این کارها تا کی کنی ای جان و ای جانان من
یکبار هم مهر و وفا یکچند هم ترک جفا
گو کرده باشی یک خطا ای جان و ای جانان من
یکدم تو هم ای جان من شکر بیفشان ز آن دهن
تا فیض بگذارد سخن ای جان و ای جانان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
گرد جهان گردیده من چون روی تو نادیده من
ز آنروز اسباب جهان جز عشق تو نگزیده من
از پرتو نور رخت تابی فتاده در دلم
کز هستیش چون کوه طور بر خویشتن لرزیده من
آیا چه مستیها کنم آندم که برگیری نقاب
چون بیخود و آشفته‌ام روی ترا نادیده من
از حسن پیداگشت عشق از عشق پیداگشت حسن
از حسن اگر نازیده تو از عشق هم نازیده من
از بهر آن گاهی مگر روزی ز من گیری خبر
شبها بسی در کوی تو در خاک و خون غلطیده من
تا بو که تو یادم کنی گوشی بفریادم کنی
بر آستانت روز و شب زاریده و نالیده من
از دیده‌ام خون شد روان آهم گذشت از آسمان
با من همان هستی چنان چیزی چنین نشنیده من
خاک رهت با من نما تا سازم آن را توتیا
بهر تماشای رخت روشن کنم زان دیده من
مهرت بجان فیض جا کرده است در روز ازل
تا بوده مهر و بوده جان مهرت بجان ورزیده من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
غم پنهان سمر شد چون کنم چون
محبت پرده در شد چون کنم چون
بگردابی فرو شد پای دل را
که آب از سر بدر شد چون کنم چون
خوش آنروزی که دل در دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
بجنبانید تا زنجیر زلفش
جنونم بیشتر شد چون کنم چون
ندارد در دلش تاثیر فریاد
فغانم بی اثر شد چون کنم چون
چسان امید بهبودی توان داشت
که کار از بدبتر شد چون کنم چون
فتاده بر در دلها بلی فیض
گدای در بدر شد چون کنم چون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
چه شد گر کفر زلفت شد بلای دین
پریشانی گهی بر هم زند آئین
ز هر موئی هزاران دل فرو ریزد
به جنبانی خدا را طرهٔ مشگین
پریشانست در سودای آن بس دل
دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگین
بگردن پیچم آن طره یا بازو
اسیر و بنده‌ام گر آن کنی ور این
بود دلها از آن آشفته و در تاب
تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچین
به بویش کی رسد مشگ ختن حاشا
ز عطرش وام می‌گیرد خطا و چین
شب یلداست خورشیدی در آن پنهان
ز هر چینش نماید ماه با پروین
نمی‌یارم سخن از طول آن گفتن
که طول آن گذشت از چین و از ماچین
نهایت چون ندارد وصف زلف تو
درین سودا سخن را فیض کن سرچین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
یکدمک پیش ما بیا بنشین
تا بچندت جفا بود آئین
از غمت عاشقان دل شده را
آه جانسوز و اشگ خونین بین
شاید ار رحم در دلت باشد
کندت درد نالهای حزین
بنشین یک دم آتشی بنشان
بنشان آتشی دمی بنشین
پرسشی گر کنی غریبی را
کم نگردد ترا بدان تمکین
یکدمک یکدمک چه خواهد شد
جان من جان من بپرس و به بین
زار و بیچاره در غمت چه کند
بیدل و بیکسی غمین و حزین
کس شنیده است اینچنین ستمی
یا کسی دیده است یار چنین
دشمن ار بیندم بگرید خون
آه ازین دوستان دل سنگین
بی‌رخت گر بر آورم نفسی
آتش افتد در آسمان و زمین
سردهم گر بکام دل آهی
دود آهم رسد به علیین
جگر از راه دیده پی در پی
می‌کند دست و دامنم رنگین
تا بنزد خودم بخوان بنواز
یا سرم را ببر بخنجر کین
فیض از عشق اگر نداری دست
بردت عشق تا بهشت برین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
ای بت خوش لقا بیا چشم نزار من به بین
کلبهٔ من دمی درا ناله زار من به بین
خون چکدم ز دیدها بر رخ زرد جا بجا
سوی من آ بعزم سیر نقش و نگار من به بین
شد همگی ز غصه خون از ره دیده شد برون
غرقه بخون دل شدم جیب و کنار من به بین
عشق ز دیده برد خواب از دل و جان گرفت تاب
در جگرم نماند آب رونق کار من به بین
داغ غم تو می‌برم بر سر تربتم بیا
شعله داغ غم نگر شمع مرا ز من به بین
فیض چو شکوه میکند با دل او چه کردهٔ
آینه کن ز کار خود صورت کار من به بین
هیچ وفا نمی‌کند غیر جفا نمی‌کند
روی بما نمی‌کند لطف نگار من به بین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
بنشین سرو روانم بنشین
بنشین راحت جانم بنشین
بنشین مونس دیرینه من
بنشین تازه جوانم بنشین
بنشین مایهٔ آشفتگیم
بنشین امن و امانم بنشین
بنشین کفر من و ایمانم
بنشین نار و جنانم بنشین
بنشین مکسب و سودا گریم
بنشین سود و زیانم بنشین
بنشین حاصل و محصول دلم
بنشین جان و جهانم بنشین
دل ز من بردی و جان میخواهی
ای بقربان تو جانم بنشین
ای تو در جان و دلم جا کرده
وی تو عمر گذرانم بنشین
بنشین تا بخود آید دل فیض
تا که جان بر تو فشانم بنشین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
سوختم از جفات من حق وفا که همچنین
ز آتش دل گداخت تن جان شما که همچنین
هر که بپرسدت چسان روز شود شب کسان
پرده ز چهره برفکن رو بگشا که همچنین
گویم اگر چسان فتد نور بعالم از رخی
خور منما که همچنان رخ بنما که همچنین
دم ز قیامت ارزنم قامت خود بمن نما
فتنه چگونه میشود خیز بیا که همچنین
گویم اگر چسان روز جان ز تن از برم برون
جان بتن آیدم چسان در برم آ که همچنین
حرف شکر اگر رود خنده بزیر لب بیار
ور ز گهر سخن رود لب بگشا که همچنین
راه سروش بسته شد ناطقه را دهان ببند
کس برسد دگر تو فیض باز سرا که همچنین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
پیک صبا ز کوی او آمد و داد بوی او
گفت که ها بگیر هی‌ آیت رحمتی ز هو
از دم روح پرورش یافت حیات جان من
چون نفس مسیح کان یافت وفات را رفو
شد دم عنبرین او عطر مشام جان و دل
بود پیام دلبرش روح فزا و مشکبو
نامهٔ از حبیب داشت نسخهٔ از طبیب داشت
شد دل خسته را دوا رخنهٔ سینه را رفو
گشت معطر از دمش مغز دماغ سر بسر
چون دم ویس از یمن داد بمن نشان هو
دل ز سواد خط او سرمه کشید بی غبار
جان ز شراب معنیش باده کشید بی سبو
معنی نامه عکس رو لیک عیان بزیر خط
صنعت خانه عکس خط آینهٔ به پیش رو
داده نشان الفتی هر الفیش یک بیک
کرده بیان وحدتی هر رقمیش مو بمو
شهد گرفته در دهان نقطه بنقطه تا بتا
مهر نهفته در بیان نکته بنکته تو بتو
گشته درون سینه‌ام نخل امید جا بجا
کرده روان زهر سخن آب حیاه جو بجو
داده ز موی او نشان صورهٔ آن بحسن خط
کرده ز حسن او بیان معنی آن بچند رو
گشته بخویش رهنما داده نشان ما بما
کرده بیان رازها حرف بحرف مو بمو
دل ز صبا شگفته شد بیشتر از پیام او
داد پیام چون بدل گشت حیات دل دو تو
؟وی خوشی چو میوزد زخم زیاده میشود
طرفه که زخم جان فیض یافت ز بوی او رفو
راه خداست مستقیم نور هداست مستبین
بار کشیم و ره رویم ترک کنیم گفتگو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
دل ز پی جست و جو در بدرو کو بکو
همره او دلبرش میبردش سو بسو
در بدر و کو بکو میرود و میدود
در طلب یار و بار نزد وی و رو برو
در تن و در جان ما معنی ایمان ما
عاید او رک برک شاهد او مو بمو
چشمه حسنش روان بر رخ مه طلعتان
آب دهد مو بمو جای بجا جو بجو
زندگی جان و تن با دل تو در سخن
بازی غفلت مخور هرزه مپو سو بسو
دیدهٔ من دیده و عقل نه بشنیده است
سوختم از فرقتش دوست بمن روبرو
بر دلم از داغها مشعله‌ها جا بجا
بر رخم از خون دل اشک روان جو بجو
آنکه تن خویش را در ره حق کهنه کرد
میرسدش فیض حق دم بدم و تو بتو
هست در اشعار فیض شرح دل زار فیض
هر غزلی تا بتا در غم او تو بتو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
زهر هجران میچشم از من چنین میخواهد او
جور دوری میکشم از من چنین میخواهد او
دیگرانرا او ز لطف خویش دارد بهره‌ور
من بقهرش دلخوشم از من چنین میخواهد او
شهد لطفی گاه پنهان میکند در زهر قهر
لطف پنهان میچشم از من چنین میخواهد او
دور از آن گل از رقیبان در دلستم خارها
جور دونان میکشم از من چنین میخواهد او
خویش را سوزم برای او فروزم شمع جان
پای تا سر آتشم از من چنین میخواهد او
بارها بگداخت جانم را برای امتحان
پاک و صاف و بیغشم از من چنین میخواهد او
طالب علمم ولیکن نه چو اهل مدرسه
با هوا در چالشم از من چنین میخواهد او
میکنم حق را عبادت خشک لیکن نیستم
عابد صوفی وشم از من چنین میخواهد او
هرکسی را از مئی سر خوش شود من همچو فیض
از می او سرخوشم از من چنین میخواهد او