عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عرض خود برد که رسوایی ما خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دارم دلی ز غصه گرانبار بوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
خشنود شوی چون دل خشنود نیابی
ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
از قافله گرمروان تو نباشد
رختی که به سیلش شرراندود نیابی
فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو
معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
بر ذوق خداداد نظردوختگانیم
در سینه ما زخم نمکسود نیابی
در وجد به هنجار نفس دست فشانیم
در حلقه ما رقص دف و عود نیابی
در مشرب ما خواهش فردوس نجویی
در مجمع ما طالع مسعود نیابی
در باده اندیشه ما درد نبینی
در آتش هنگامه ما دود نیابی
چون آخر حسن ست به ما ساز که دیگر
با هم کششی مانع مقصود نیابی
آن شرم که در پرده گری بود نداری
آن شوق که در پرده دری بود نیابی
غالب به دکانی که به امید گشودیم
سرمایه ما جز هوس سود نیابی
ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
از قافله گرمروان تو نباشد
رختی که به سیلش شرراندود نیابی
فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو
معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
بر ذوق خداداد نظردوختگانیم
در سینه ما زخم نمکسود نیابی
در وجد به هنجار نفس دست فشانیم
در حلقه ما رقص دف و عود نیابی
در مشرب ما خواهش فردوس نجویی
در مجمع ما طالع مسعود نیابی
در باده اندیشه ما درد نبینی
در آتش هنگامه ما دود نیابی
چون آخر حسن ست به ما ساز که دیگر
با هم کششی مانع مقصود نیابی
آن شرم که در پرده گری بود نداری
آن شوق که در پرده دری بود نیابی
غالب به دکانی که به امید گشودیم
سرمایه ما جز هوس سود نیابی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
گر نه نواها سرودمی چه غمستی؟
من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت
گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
گر غم دل بودمی که تا دم مردن
هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
بخت خود ار بودمی که تا به قیامت
بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
نی به سخن مزد نی ستایش اگر من
کشت کدیور درودمی چه غمستی؟
نیست مشامی شمیم جوی، اگر من
غالیه چندین نسودمی چه غمستی؟
چون در دعوی توان به لغو گشودن
من به هنر گر گشودمی چه غمستی؟
چون دل یاران توان به هزل ربودن
من به سخن گر ربودمی چه غمستی؟
گر به مثل لال گشتمی که سخنها
گفتمی و خود شنودمی چه غمستی؟
گر به سخن مست گشتمی که به مستی
گفته خود را ستدومی چه غمستی؟
حیف ز عیسی که دور رفت وگر نه
معجزه دم نمودمی چه غمستی؟
آه ز داوود کان نماند وگر نه
ناله به لحن آزمودمی چه غمستی؟
قافیه غالب چو نیست پرس ز عرفی
«گر من فرهنگ بودمی چه غمستی؟»
من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت
گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
گر غم دل بودمی که تا دم مردن
هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
بخت خود ار بودمی که تا به قیامت
بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
نی به سخن مزد نی ستایش اگر من
کشت کدیور درودمی چه غمستی؟
نیست مشامی شمیم جوی، اگر من
غالیه چندین نسودمی چه غمستی؟
چون در دعوی توان به لغو گشودن
من به هنر گر گشودمی چه غمستی؟
چون دل یاران توان به هزل ربودن
من به سخن گر ربودمی چه غمستی؟
گر به مثل لال گشتمی که سخنها
گفتمی و خود شنودمی چه غمستی؟
گر به سخن مست گشتمی که به مستی
گفته خود را ستدومی چه غمستی؟
حیف ز عیسی که دور رفت وگر نه
معجزه دم نمودمی چه غمستی؟
آه ز داوود کان نماند وگر نه
ناله به لحن آزمودمی چه غمستی؟
قافیه غالب چو نیست پرس ز عرفی
«گر من فرهنگ بودمی چه غمستی؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
در بستن تمثال تو حیرت رقمستی
بینش که به پرگار گشایی علمستی
غم را به تنومندی سهراب گرفتم
خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟
بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر
زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی
خرسندی دل پرده گشای اثری هست
شادم که مرا این همه شادی به غمستی
گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی
با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی
این ابر که شوید رخ گلهای بهاری
از دامن ما پرورش آموز نمستی
در بادیه از ریزش خونابه مژگان
رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی
زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز
با حرف تمنای تو گفتن دژمستی
در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم
نظاره و گل غرقه خوناب همستی
زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب
کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی
بینش که به پرگار گشایی علمستی
غم را به تنومندی سهراب گرفتم
خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟
بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر
زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی
خرسندی دل پرده گشای اثری هست
شادم که مرا این همه شادی به غمستی
گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی
با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی
این ابر که شوید رخ گلهای بهاری
از دامن ما پرورش آموز نمستی
در بادیه از ریزش خونابه مژگان
رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی
زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز
با حرف تمنای تو گفتن دژمستی
در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم
نظاره و گل غرقه خوناب همستی
زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب
کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
ای به صدمه ای آهی بر دلت ز ما باری
اینقدر گران نبود ناله ای ز بیماری
وه که با چنین طاقت راه بر دم تیغ ست
پای برنمی تابد رنج کاوش خاری
در جنون به من ماناست گر ز عجز خون گردد
ناله ای که برخیزد از دل گرفتاری
غم چه درربود از ما اینک آنچه بود از ما
سینه ای و اندوهی خاطری و آزاری
ای فنا دری بگشا بو که در تو بگریزد
هم ز خلق نومیدی هم ز خویش بیزاری
بهره از وجودم نیست زین کشش گشودم نیست
پا و داغ رفتاری دست و حسرت کاری
ناز مؤمن و کافر بر چه دستگاه آخر
سبحه ای و مسواکی، قشقه ای و زناری
بر جنون صلایی زن عقل را قفایی زن
داده ای ز نامردی سر به بند دستاری
شوخی شمیمش بین جنبش نسیمش بین
غنچه راست آهنگی سرو راست رفتاری
کاش کان بت کاشی درپذیردم غالب
بنده توام گویم گویدم ز ناز آری
اینقدر گران نبود ناله ای ز بیماری
وه که با چنین طاقت راه بر دم تیغ ست
پای برنمی تابد رنج کاوش خاری
در جنون به من ماناست گر ز عجز خون گردد
ناله ای که برخیزد از دل گرفتاری
غم چه درربود از ما اینک آنچه بود از ما
سینه ای و اندوهی خاطری و آزاری
ای فنا دری بگشا بو که در تو بگریزد
هم ز خلق نومیدی هم ز خویش بیزاری
بهره از وجودم نیست زین کشش گشودم نیست
پا و داغ رفتاری دست و حسرت کاری
ناز مؤمن و کافر بر چه دستگاه آخر
سبحه ای و مسواکی، قشقه ای و زناری
بر جنون صلایی زن عقل را قفایی زن
داده ای ز نامردی سر به بند دستاری
شوخی شمیمش بین جنبش نسیمش بین
غنچه راست آهنگی سرو راست رفتاری
کاش کان بت کاشی درپذیردم غالب
بنده توام گویم گویدم ز ناز آری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی
به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی
امیدگاه من و همچو من هزار یکی ست
ز رشک درصدد ترک مدعاستمی
سخن ز دشمن و غمهای ناگوارش نیست
ز دوست داغ ستمهای نارواستمی
دیت مگوی و ملامت مسنج و فتنه مگیر
چه شد که هیچ کسم؟ بنده خداستمی
به سرمه غوطه دهیدم که در سیه مستی
ز شرمگینی چشمی سخن سراستمی
ستم نگر که بدین بخت تیره ای که مراست
ز بهر فرق عدو سایه هماستمی
چگونه تنگ توانم کشیدنت به کنار
که با تو در گله از تنگی قباستمی
نکرده وعده که بر عاجزان ببخشاید
امیدسنج فغانهای نارساستمی
به باده داغ خودی از روان فرو شسته
هلاک مشرب رندان پارساستمی
به هرزه ذوق طلب می فزایدم غالب
که باد در کف و آتش به زیر پاستمی
به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی
امیدگاه من و همچو من هزار یکی ست
ز رشک درصدد ترک مدعاستمی
سخن ز دشمن و غمهای ناگوارش نیست
ز دوست داغ ستمهای نارواستمی
دیت مگوی و ملامت مسنج و فتنه مگیر
چه شد که هیچ کسم؟ بنده خداستمی
به سرمه غوطه دهیدم که در سیه مستی
ز شرمگینی چشمی سخن سراستمی
ستم نگر که بدین بخت تیره ای که مراست
ز بهر فرق عدو سایه هماستمی
چگونه تنگ توانم کشیدنت به کنار
که با تو در گله از تنگی قباستمی
نکرده وعده که بر عاجزان ببخشاید
امیدسنج فغانهای نارساستمی
به باده داغ خودی از روان فرو شسته
هلاک مشرب رندان پارساستمی
به هرزه ذوق طلب می فزایدم غالب
که باد در کف و آتش به زیر پاستمی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت آن که کسب بوی تو از باد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
رفت آن که گر به راه تو جان دادمی ز ذوق
از موج گرد ره نفس ایجاد کردمی
رفت آن که گر لبت نه به نفرین نواختی
رنجیدمی و عربده بنیاد کردمی
رفت آن که قیس را به سترگی ستودمی
در چابکی ستایش فرهاد کردمی
رفت آن که جانب رخ و قدت گرفتمی
در جلوه بحث با گل و شمشاد کردمی
رفت آن که در ادای سپاس پیام تو
هرگونه مرغ صد قفس آزاد کردمی
اکنون خود از وفای تو آزار می کشم
رفت آن که از جفای تو فریاد کردمی
بندم منه ز طره که تابم نمانده است
رفت آن که خویش را به بلا شاد کردمی
آخر به دادگاه دگر اوفتاد کار
رفت آن که از تو شکوه بیداد کردمی
غالب هوای کعبه به سر جا گرفته است
رفت آن که عزم خلخ و نوشاد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
رفت آن که گر به راه تو جان دادمی ز ذوق
از موج گرد ره نفس ایجاد کردمی
رفت آن که گر لبت نه به نفرین نواختی
رنجیدمی و عربده بنیاد کردمی
رفت آن که قیس را به سترگی ستودمی
در چابکی ستایش فرهاد کردمی
رفت آن که جانب رخ و قدت گرفتمی
در جلوه بحث با گل و شمشاد کردمی
رفت آن که در ادای سپاس پیام تو
هرگونه مرغ صد قفس آزاد کردمی
اکنون خود از وفای تو آزار می کشم
رفت آن که از جفای تو فریاد کردمی
بندم منه ز طره که تابم نمانده است
رفت آن که خویش را به بلا شاد کردمی
آخر به دادگاه دگر اوفتاد کار
رفت آن که از تو شکوه بیداد کردمی
غالب هوای کعبه به سر جا گرفته است
رفت آن که عزم خلخ و نوشاد کردمی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
کافرم گر از تو باور باشدم غمخواریی
آزمند التفاتم کرده ذوق خواریی
از کنار دجله آتشخانه چندان دور نیست
کشتی ما بر شکستن زد درستان یاریی
شاد باش ای غم ز بیم مرگم ایمن ساختی
گشت صرف زندگانی، بود گر دشواریی
رشک نبود گر خدنگت جانب دشمن گرفت
در دم ساطور پنهانست زخم کاریی
برق از قهرت کباب بی محابا سوزیی
مرگ از لطفت هلاک دردمند آزاریی
با خرد گفتم چه باشد مرگ بعد از زندگی
گفت: هی خواب گرانی از پس بیداریی
ای دل از مطلب گذشتم دستگاهت را چه شد؟
شیونی، شوری، فغانی، اضطراری، زاریی
دارد انداز تسلسل در ضمیرم شوق دوست
همچو رقص ناله در کام و لب زنهاریی
دل نفس دزدید و خون گردید بخت چشم بین
کش به لعل و در توانگر کرده دزدافشاریی
زله بردار ظهوری باش غالب بحث چیست؟
در سخن درویشیی باید نه دکانداریی
آزمند التفاتم کرده ذوق خواریی
از کنار دجله آتشخانه چندان دور نیست
کشتی ما بر شکستن زد درستان یاریی
شاد باش ای غم ز بیم مرگم ایمن ساختی
گشت صرف زندگانی، بود گر دشواریی
رشک نبود گر خدنگت جانب دشمن گرفت
در دم ساطور پنهانست زخم کاریی
برق از قهرت کباب بی محابا سوزیی
مرگ از لطفت هلاک دردمند آزاریی
با خرد گفتم چه باشد مرگ بعد از زندگی
گفت: هی خواب گرانی از پس بیداریی
ای دل از مطلب گذشتم دستگاهت را چه شد؟
شیونی، شوری، فغانی، اضطراری، زاریی
دارد انداز تسلسل در ضمیرم شوق دوست
همچو رقص ناله در کام و لب زنهاریی
دل نفس دزدید و خون گردید بخت چشم بین
کش به لعل و در توانگر کرده دزدافشاریی
زله بردار ظهوری باش غالب بحث چیست؟
در سخن درویشیی باید نه دکانداریی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹