عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین
زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین
رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما
در این میدان نمی‌بینم سپهداری به این آئین
به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا
به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین
به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم
چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین
شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بی‌پایان
به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین
مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن
که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین
نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان
لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده
پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند
این حسن آدمی کش بی‌اعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی
پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو
سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من
هان ای حسود دولت بی‌انتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم
این خسروی و سلطنت بی زوال بین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
تائبم از می به دور نرگس غماز او
تا نگویم در سر مستی به مردم راز او
می‌شوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند
زان که می‌ترسم رقیبی بشنود آواز او
با وجود آن که یک نازش به صد جان می‌خرم
کرده استغنای عشقم بی‌نیاز از ناز او
تیر او مرغیست دست آموز و مرغ روح ما
چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او
هر کرا بینم که دم گرمست ازو ایمن نیم
زان که می‌ترسم به تقریبی شود دمساز او
ترک من شد مست و بر دوش رقیب انداخت دست
وه که شد ملک دلم ویران ز دست انداز او
هر کجا مطرب ز نظم محتشم خواند این غزل
آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو
که تا سحر به خیال تو می‌کنم کله تو
به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی
میان سعی من افتاده و مساهلهٔ تو
نظر در آینه داری و اضطراب نداری
تو محو خویشی و من محو تاب و حوصلهٔ تو
هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش
که در زمین و زمان بود شور ولولهٔ تو
به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من
که می‌برم دو سه روز این جنون ز سلسلهٔ تو
سئوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را
دلم بده که بگویم جواب مسلهٔ تو
فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت
که نیست فاصله در نظمهای بی‌صلهٔ تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
مدعی در مجلسم جا می‌دهد پهلوی تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش
تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک می‌گوید به من
صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا
تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب
تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن
بی‌زبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه
دیده را ضبط نگه کار است و دل را ضبط آه
از برای یک نگه بر روی آن عابد فریب
می‌توان رفتن به زیر بار یک عالم گناه
بسته چشم آن بت ز من اما کجا آن شوخ چشم
می‌تواند داشت خود را از نگه کردن نگاه
صبر کن ای دل که از لذت چشانیهای اوست
وعده‌های دیر دیر و لطفهای گاه گاه
زان نگه قطع نظر به کز پی تقریب آن
بر رقیبان نیز یک یک بایدش کردن نگاه
داغ مجنون راز وصل آن نیم مرهم بس نبود
کاشکی یک بار دیگر ناقه گم می‌کرد راه
رو به صبر و طاقت و تمکین منازای محتشم
خیل غم چون بر نشیند یک سوار و صد سپاه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته
اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته
سر زلفش که از آه هواداران کم آشفتی
ز آهم دوش بود آشفته وبسیار آشفته
دلیری با خیالش دستبازی کرده پنداری
که زلفش را ندیدم هرگز این مقدار آشفته
چنان سربسته حرفی گفته بودم در محرم کشی امشب
که هم یاران پریشانند و هم اغیار آشفته
نوید وصل میده وز پی ضبط جنون من
دماغم را به بوی هجر هم میدار آشفته
شوم تا جان فشان بر وضع بی‌قیدانه‌ات یکدم
میفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته
به این صورت ندیدم وضع مجلس محتشم هرگز
که باشد غیر در کلفت تو هم دربار آشفته
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته
دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
شیخ که دامن‌کش از بتان شده ای گل
داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه
در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
می‌کنم از خوی نازکت شب هجران
پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی
در دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پی
در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش
برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد
داده ز تاکید صد رساله نهفته
دید که می‌میرم از تغافل چشمش
کرد نگاهی به من حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو
سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند
این غزل از من بر آن غزاله نهفته
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
پند گوی تو چه‌ها تا به تو فهمانیده
کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست
عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافلهٔ صبر گریزان وز پی
مژه‌ها تیغ در آن قافله خوابانیده
مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران
تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده
چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست
باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده
می‌کشم پای ز هنگامهٔ عشقت که فراق
سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده
محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی
خویش را کس به عبث این همه سوزانیده
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
من کیستم به دوزخ هجران فتاده‌ای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده‌ای
تشریف وصل در بر اغیار دیده‌ای
با دل قرار فرقت دل دار داده‌ای
از جوی یار بر سر آتش نشسته‌ای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده‌ای
پا از ره سلامت دوران کشیده‌ای
بر خورد در ملامت مردم گشاده‌ای
در شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم اراده‌ای
در کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیاده‌ای
چون محتشم عنان هوس داده‌ای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیاده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
دی باز جرعه نوش ز جام که بوده‌ای
صد کام تلخ کرده به کام که بوده‌ای
آنجا که بود بهر تو در خاک دامها
دام که پاره کرده ورام که بوده‌ای
آنجا که جسته‌اند تو را چون هلال عید
به رقع گشودهٔ ماه تمام که بوده‌ای
سرگرمیت چو برده به کسب هوا برون
خورشیدوار بر در و بام که بوده‌ای
ای صد هزار صید دل آزاد کرده‌ات
خود صیدوار بسته دام که بوده‌ای
شب عارفانه ساقی بزم که گشته‌ای
تا روز جرعه نوش ز جام که بوده‌ای
در حالت شکفتگی از رغم محتشم
حالت طلب ز طرز کلام که بوده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بی‌باک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصه‌ای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتش‌فشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که می‌دهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که می‌فشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
بر در درج قفل زدم یک چندی
عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
سخت از ذوق گرفتاری من می‌کوشد
دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در
بی‌نیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی
تا به نزدیک‌ترین وعدهٔ وصلت برسم
از خدا می‌طلبم عمر ابد پیوندی
اگر از مادر دوران همه یوسف زاید
ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی
مژده‌ای درد که در دام تو افتاد آخر
نامفید به دوائی بالم خورسندی
درام از مرغ شب‌آویز دلی نالان‌تر
من که دارم ز دل آویز کمندی بندی
دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من
می‌کند لطف ولی لطف غضب مانندی
بهر نادیدن آن رو گه و بی‌گه ناصح
می‌دهد بندم و آن گه چه مؤثر پندی
هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش
شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی
محتشم عشوهٔ طاقت شکن ساقی بزم
اگر اینست دگر می‌شکنم سوگندی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
به جرم این که گفتم سوز خود با عالم‌افروزی
چو شمع استاده‌ام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده می‌ریزد
که چون صبح از دلم سر می‌زند مهر دل‌افروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
اگر بودی من بی‌خانمان را بخت فیروزی
ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان
به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی
دل غم‌پروری داریم و جان محنت اندوزی
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو
که می‌خواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
نبودی بی‌نظام این نظم صبیان تا به این غایت
اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پروای این ناکس کند مثل تو بی‌پروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر
تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی
با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس
یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی
با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم
در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا
فکر سلامت چون کند با این ملامت‌ها کسی
داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم
در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی
به زان که درد دل به زبان آورد کسی
در عشق می‌دهند به مقدار رنج گنج
تا تن به زیر بار گران آورد کسی
کوتاب تیر و ناوک پران که خویش را
در جرگهٔ تو سخت کمان آورد کسی
پیدا شود ز اهل جهان ثانی تو را
گر باز یوسفی به جهان آورد کسی
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض
تیغ و ترنج اگر به میان آورد کسی
بازار عشق ز آتش غیرت شود چو گرم
کی در خیال سود و زیان آورد کسی
جان میشود ضمان دل اما نمی‌دهد
حکم آن قدر امان که ضمان آورد کسی
میجوئی از بتان دل من چون بود اگر
ز ایشان به غمزهٔ تو نشان آورد کسی
هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم
او را مگر گرفته عنان آورد کسی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی
تا تو نگاه کرده‌ای گشته بلند آتشی
سکه عشق می‌شود تازه که باز از بتان
نوبت حسن می‌زند کودک پادشه وشی
گشته به قصد بی‌دلان مایل خانه کمان
صید فکن خدنگی از پادشاهانه‌تر کشی
سهم کشنده ناوکی می‌کشدم که در پیم
داده عنان رخش کین صید کشی کمان کشی
در حرکات پشت زین هست سبک‌تر از صبا
آن که بپا نشست ازو کوه کشیده ابرشی
ای منم از خمار غم کز تازه دگر
ساقی عشق در قدح کرده شراب بی‌غشی
باز به بزم زلف را دام که کرده بوده‌ای
کامد از انجمن برون محتشم مشوشی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
شوق می‌گرداندم بر گرد شمع سرکشی
همتی یاران که خود را میزنم برآتشی
همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان
خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی
ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو
خواهد آوردن قضا فرد ابروان از ترکشی
توبه‌های مستی عشقم خطر دارد که باز
پیش لب آورده دورانم شراب بی‌غشی
باده‌ای کامروز دارد سرخوشم از بوی خود
هوش فردا کی گذارد در چو من دریاکشی
از می لطفش چو نزدیکان جهانی جرعه کش
من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی
از وثاق محتشم فردا برون خواهد دوید
خانه‌سوزی در شهر افکنی مجنون وشی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا
دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه می‌فرمایدم
صورت نمی‌بندد دگر نازی به این فرمودگی
از دیدن او پند گو یک‌باره منعم می‌کند
در عمر خود نشنیده‌ام پندی به این بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد
کوته نمی‌گردد ولی پای امید از سودگی
آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش
وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم
هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه می‌آشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن
شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست
کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمی‌آید
در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمی‌باید
با این همه تلخی‌ها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند
جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید
کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد
دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که می‌باید
رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام
از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی