عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
خویشتن را در هوا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
از عدم ما تا باقلیم وجود
آمدیم و راه را کردیم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را در ابتدا کردیم گم
سالک و مسلوک و مسلوک الیه
جمله ما بودیم و ما کردیم گم
هرچه ما را بو در اجناس و نقود
جمله را در راهها کردیم گم
ز ابتدا کردیم چون ‌آهنگ راه
گ؟ اول خویش را کردیم گم
بر در شه چون عطا جویان شدیم
شاه را اندر عطا کردیم گم
کس نمیداند که چون شد کار ما
خود چه بود و این چرا کردیم گم
نیست پیدا کاخر این کار چیست
ز ابتدا تا انتها کردیم گم
گشت پنهان طرز جستجوی ما
هر چرا ما جابجا کردیم گم
بگذریم از جستجو و گفتگو
چونکه ما سر رشته را کردیم گم
گفتها بر جُسته‌ها شد پردها
جُستها در گفتها کردیم گم
فیض را جان رفت در سودای او
عمر در اندیشها کردیم گم
یافتیم آخر درون خویشتن
هر چرادرهر کجا کردیم گم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
فرمان نمیبرد این دل چه‌سان کنم
کارم ز دست دل شده مشکل چسان کنم
دست قضا بسلسلها بسته خواهشش
با این دل اسیر سلاسل چه‌سان کنم
روز ازل جنون و خرد بخش کرده‌اند
مجنون بسعی بیهده عاقل چه‌سان کنم
نقص و کمال جمله خلایق نوشته‌اند
آنرا که ناقص آمده کامل چه‌سان کنم
با نفس خویش چون نتوانم بر آمدن
با خیل دیو راکب و راجل چه‌سان کنم
دل ده مرا نخست و دلیری نظاره کن
با دشمن درون من بیدل چه‌سان کنم
کارم گره گره شده چون زلف دلبران
یارب علاج عقدهٔ مشگل چه‌سان کنم
افتاده‌ام بدست هجوم رسوم خلق
ضبط رسوم مردم جاهل چه‌سان کنم
آزادگان چست بمنزل رسیده‌اند
با ننگ واپسی من کاهل چه‌سان کنم
فیض و دلش بهم چو نسازند در سلوک
در راه دوست قطع مراحل چسان کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
بسوی او نگرم کان ناز می‌بینم
و گر بخویش سرا پا بناز می‌بینم
دل ار غمین شود آن راز خویش می‌یابم
و گر خوش است از آن دلنواز می‌بینم
بآسمان و زمین بینم ار بدیدهٔ دل
جبال معرفت و بحر راز می‌بینم
غبار غیر ز مرآت دل چو می‌روبم
بر وی جان دری از غیب باز می‌بینم
چو عشق نیست رهی سوی او سخن کوته
که راه دیگر و دور و دراز می‌بینم
بر وی دشمن اگر بسته شد دری از دوست
بروی دوست در دوست باز می‌بینم
زر وجود من از غش نمیرسد خالص
ببوتهٔ غم او تا گداز می‌بینم
وفای اوست وفا و وفای اوست وفا
وفا جفا شود ار امتیار می‌بینم
عنای او همه راحت غمش همه شادیست
بلای اوست عطا سوز و ساز می‌بینم
بغیر هستی او هستی نمی‌دانم
جهان همه بحقیقت مجاز می‌بینم
بمیرم ار به جز او زندهٔ گمان دارم
بسوزم ار به جز او کار ساز می‌بینم
فنا شوم اگر اغیار را بقا باشد
نباشم ار به جز او بی‌نیاز می‌بینم
حرام باد بر آن دل محبتش که درو
بجز محبت او را جواز می‌بینم
هزار سجده شکر ار کنی کمست ای فیض
که بر رخ تو در دوست باز می‌بینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
زین جهان پست بالا میروم
تا محل قدس اعلا میروم
از مکان و لامکان خواهم گذشت
تا فراز جا و بیجا میروم
میروم تا موطن اصلی خویش
از کجاها تا کجاها میروم
نقی باطل کردم و اثبات حق
از لم و لا سوی الا میروم
مرغ جان را رسته بال معرفت
تا نه پنداری که با پا میروم
این دوتائی خرقهٔ پر عار را
خرق کردم عور و یکتا میروم
رفته رفته در تنم جان شد بزرگ
تنگ شد جا سوی بیجا میروم
من نمی‌گنجم درین عالم دگر
بر من اینجا تنگ شد جا میروم
میروم تا منبع هر هستیی
جای فیض آنجاست آنجا میروم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
رعیتی است چو خاری بیا امیر شوم
میسراست غنا من چرا فقیر شوم
بهمتی شوم استاد کارخانهٔ عشق
تلمذ خردم پس بیاد پیر شوم
بود چو عزت در عشق رو بعشق آرم
عزیز دهر توان شد چرا حقیر شوم
ز قید عقل رهم دل بعشق حق بندم
چرا بعقل و تکالیف عقل اسیر شوم
بداردم بدر شه بگیردم بگنه
بدست عقل چو در بند دار و گیر شوم
جنون عشق بدست‌ آورم شوم استاد
شهنشهی کنم و میر هر امیر شوم
دوم ز مملکت عقل تا فلاه جنون
بشیر اهل جنون باشم و نذیر شوم
اگر اسیر شوم عشق را اسیری به
که چون اسیر شوم عشق را امیر شوم
هر آنچه یافتم ای فیض از اسیری بود
مرید باشم از آن به که شیخ و پیر شوم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده‌ایم
در تک این بحر اخضر چون گهر افتاده‌ایم
جامه نیلی کرده و بر حال ما بگریسته
تا چو اشک این آسمان از نظر افتاده‌ایم
گرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است
لیک از خود در دو عالم بیخبر افتاده‌ایم
میبرند از نخل عمر ما ثمر گر عالمی
بهر خود در باغ دنیا بی ثمر افتاده‌ایم
هان بیا تا عیب هم پوشیم چون دلق و کلاه
تا بکی در پوستین یکدیگر افتاده‌ایم
بر فلک بنهیم پا پس کاروانرا سر شویم
گرچه در راه خدا بی پا و سر افتاده‌ایم
رو بشهرستان قرب آریم از صحرای بعد
دوستان بهر چه دور از یکدیگر افتاده‌ایم
رهنما ای رهنما و دستگیر ای دستگیر
بی‌دلیل و زاد و مرکب در سفر افتاده‌ایم
فیض را یا رب مدد کن تا بعلیین رسد
چند در سجین بی هر شور و شر افتاده‌ایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
ما سر مستان مست مستیم
با ساقی و می یکی شدستیم
در ساقی و یار محو گشتیم
از ننگ وجود خویش رستیم
تا دست بدست دوست دادیم
پیوند ز خویشتن گسستیم
تا چشم بروی او گشادیم
زان نرگش مست مست مستیم
تا پای بکوی او نهادیم
از دست ببوی او شدستیم
با باده زدیم جوش در خم
تا باده شدیم و خم شکستیم
ما باده و باده ما دوئی نیست
ما رسم دوئی بهم ز دستیم
ما از مستی و مستی است از ما
در روز الست عهد بستیم
ما از ساقی و ساقی است از ما
در عیش بکام دل نشستیم
مستی نکنیم از آب انگور
ما مست ز بادهٔ الستیم
ما بی می مستی دمی نبودیم
بودیم همیشه مست و هستیم
از ما مطلب صلاح و تقوی
ما عاشق و رند و می پرستیم
برخواسته‌ایم از دو عالم
تا در صف میکشان نشستیم
کس پای بما ندارد ایفیض
ما سر مستان مست مستیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
ایخوش آنروزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
خدمت سلطان عشق حق شهنشاهی بود
همتی تا خویشتن را وقف این سلطان کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی کوتا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنیم
یا چو اسمعیل در اره رضایش سر نهیم
خویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیم
یا چو نوح اول بسنک دشمنان تن در دهیم
بعد از آن از آب چشم آفاقرا طوفان کنیم
یا بحبل الله آویزیم دست اعتصمام
همچون عیسی بر فراز آسمان جولان کنیم
یا چو احمد بگسلیم از غیر حق یکبارگی
هر دو عالم را بنور خویش آبادان کنیم
میکند بر موسی جان بغی فرعون هوا
کو عصای عشق حق تا در دمش ثعبان کنیم
دست خار کفر در دل از فراقش وصل کو
خار را بستان کنیم و کفر را ایمان کنیم
گر چنین روزی شود روزی خدایا فیض را
دردهای جمله عالم را بخود درمان کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
گی باشد از جهان بدن سوی جان رویم
زان نیز بگذریم ورای جهان رویم
از تن بجان سوی جانان سفر کنیم
طی مکان کنیم و سوی لامکان رویم
شور و شغب کنیم پس پردهٔ صور
وین راه را ز چشم خلایق نهان رویم
کس دید و کس ندید به پریم زین قفس
تا کوه قاف جانت عنقا روان رویم
تا چند اوفتیم در این و گل چو خر
چون عیسی از زمین بسوی آسمان رویم
تا چند اینچنین گذرانیم روزگار
گویند هست طور دگر آنچنان رویم
سوزیم در جحیم خودیفیض تا بکی
خود واکنیم از خود و سوی جنان رویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
هر که میخواهد سخن گستر بود در انجمن
اولش باید تامل در سخن آنگه سخن
هر سخن هر جا نتوان گفت با هر مستمع
پاس وقت و جا و گوش و هوش باید داشتن
هر که میخواهد که باشد در شمار عاقلان
لب فرو بندد مگر وقتی که باید دمزدن
گه سخن خالی کن دلهای اندوه پر است
گاه در دلهاست اندوه پشیمانی فکن
گاه میریزد چو باران از سحاب معرفت
تا دلی کان مرده باشد زنده گردد از سخن
گه چو آبی در چهی یا شیر در پستان بود
تا کشش نبود برون ناید ز جای خویشتن
گوش و هوش مستمع چون باز شد بگشای لب
ور به بینی بسته‌اش زنهار نگشائی دهن
گر دری در دل نهان داری برون آر از صدف
ور نداری حرف نیکی لب فروبند از سخن
حاجتی داری بگو یا سائلی را ده جواب
حکمتی داری بیان کن ور نداری دم مزن
حرف بسیار است در عالم ولی نیکش کمست
هر که گوید حرف نیک ای فیض ازو بشنو سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
در حریم قدس جانرا نیست بار از ننگ تن
ننگ تن یا رب بیفکن از روان پاک من
بخیه تا کی بر تن بر حیف خود خواهیم زد
کی بود کز دوش جان افتاده باشد بار تن
نی غلط کردم که بی تن جان نمییابد کمال
چند روزی بهر جان باید کشیدن رنج تن
گر نبودی تن چسان جان علم و فصل اندوختی
گر نبودی تن چسان جان در جنان کردی وطن
آلتی جانرا بود ناچار در کسب و کمال
آلت کسب کمال جانست سر تا پای تن
مرکب جانست تن در راه صعب آخرت
در سفر ناچار باشد پاس مرکب داشتن
گرچه جان آسوده بود از جور تن پیش از سفر
لیک در وی بود پنهان عجب ولاف ما و من
خاکساری دید و عجز و محنت و رنج و شکیب
شد تمام و پخته و دانا و بینا ممتحن
باز در جای قدیم خویش می گیرد قرار
رسته از آزار تن خالص زلاف ما و من
میشود قربان جان ما تن ما عاقبت
فیض چندی صبر کن بر رنج تن ای جان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
زان دهان حرفی فکندی در میان
زان میان خلقی فکندی در گمان
زان دهان در میان جز حرف نیست
زان میان هم نیست چیزی در میان
آن میان رمزیست باریک و دقیق
وان دهان سریست مخفی و نهان
در دهان خود غیر حرفی نیست زین
در میان هم غیر موئی نیست زان
زان دهان هرگز کسی آگه نشد
جز مگر حرفی که آید زان دهان
زان میان هرگز کسی واقف نگشت
جز کمر گاهی که بندی در میان
عالمی پر شکر و پر قند شد
بس که شیرینست حرف آن دهان
کرد اذهان خلایق را لطیف
فکر لطف آن میان اندر جهان
شور کردی فیض و مو بشکافتی
در حدیث آن دهان و آن میان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
بر دل تنگ ما فضای جهان
تیره شد از کشاکش تن و جان
تن خراست و علف همیخواهد
جان چو عیسی خدایرا جویان
دل ما صورتان بی معنی
در میان دو ضد شده حیران
کار هر روز ما نیاید راست
یا غم جان خوریم یا غم نان
گر بجان میرویم کو پر و بال
ور بتن می تنیم حیف از جان
بخیه بر آن زنیم این بدرد
ور بدوزیم این بدرد آن
گر کم این نهیم کو آن صبر
ور کم آن نهیم وای بر آن
زینغم جانگداز در رنجیم
در بلا مانده‌ایم سر گردان
تا بکی سر نهیم بر زانو
چند پیچیم پای در دامان
چون زید کس بزخم بی مرهم
چون کند کس بدرد بی درمان
مرگ کو تا که وارهیم ز تن
عشق کوتا که بگذریم ز جان
یا مماتی که نیست گردد این
یا حیاتی که جمله گردد آن
ساقیا ساقیا بده قدحی
تا بیابیم زین کشاکش امان
بگذریم از سر مکان و مکین
در نوردیم این زمین و زمان
تا به بینیم عالمی یکدست
جان شده‌ تن در آن و تن هم جان
هر دو با هم یکی شده آنجا
آن بود این و این بود هم آن
عالمی بی تزاحم اضداد
خوش بجنبیم اندر امن و امان
سخنت چون بمأمن انجامید
بس کن ای فیض گفتگو و بمان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
با دلم گلزار می‌گوید سخن
از زبان یار می‌گوید سخن
بشنوید ای عاشقان بوی مرا
بویم از اسرار می‌گوید سخن
بنگرید ای عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار می‌گوید سخن
بوی گل از زلف او دم میزند
رنگش از رخسار میگوید سخن
گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار می‌گوید سخن
با دلی چون غنچه پر خون از غمش
عندلیب زار می‌گوید سخن
گل برنگ و بو کند تعبیر از او
بلبل از منقار می‌گوید سخن
هر کرا بینی بنحوی در لباس
در حق آن یار می‌گوید سخن
صوفی اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار می‌گوید سخن
عاشق ار یکدم نیابد همدمی
با در و دیوار می‌گوید سخن
گر زبانش یکنفس دم در کشد
با دلش دلدار میگوید سخن
از رموز عشق حلاج شهید
بر سر آن دار میگوید سخن
چون سنائی تن زند از گفتگو
رومی و عطار میگوید سخن
قاسم انوار گر کم گفت زار
مغربی بسیار میگوید سخن
گر زبان عشق را فهمد کسی
با دلش احجار میگوید سخن
خاک و باد و آب و آتش را به بین
در ثنا هر چار میگوید سخن
بشنو اسرار حقایق از سپهر
ثابت و ستار میگوید سخن
فالق الاصباح میگوید نهار
لیل از سیار میگوید سخن
دشت میگوید ز نعم الماهدون
باغ از اشجار میگوید سخن
بحر میگوید من الماء الحیوهٔ
کوه از صبار میگوید سخن
در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار میگوید سخن
در جواب گفتهٔ حق الست
بیخود و هشیار میگوید سخن
بیخودم من دیگری میگوید این
گوش کن هشیار میگوید سخن
دانی ار گوشی بدست آری ز غیب
خفته و بیدار میگوید سخن
محرمی گر فیضباید در جهان
از خدا بسیار میگوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
بلبل از گلزار میگوید سخن
کرکس از مردار میگوید سخن
گل ز لطف رنگ و بو دم میزند
خار از آزار میگوید سخن
یار حرف یار دارد بر زبان
غیر از اغیار میگوید سخن
زاهد از حور و قصور و انگبین
عشق از دیدار میگوید سخن
عابد از سجاده و تسبیح و ذکر
کافر از زنار میگوید سخن
عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ
مست از خمار میگوید سخن
پادشاه از تاج و تخت و لشکری
لشکر از پیکار می‌گوید سخن
اهل علم از درس و بحث و مدرسه
تاجر از تجار می‌گوید سخن
در طبیعی بحث دارد فلسفی
صوفی از اسرار می‌گوید سخن
عارف از حق واعظ عقبی پرست
از بهشت و نار می‌گوید سخن
مفتی از دستار و ریش و طیلسان
قاضی از دینار می‌گوید سخن
بانو از اسباب طبخ آش و نان
خواجه از بازار می‌گوید سخن
شاعر از رخساره و زلف بتان
هرزه‌گو بسیار می‌گوید سخن
هر کسی کاری که دروی ماهر است
بیشکی ز آن کار می‌گوید سخن
چون نصیبی دارد از هر پیشه فیض
در همه اطوار می‌گوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
نخست آید بدل پیک شنیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو‌ آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
بیا بمیکده تأثیر را تماشا کن
جوانی خرد پیر را تماشا کن
مس وجود تو تا عاقلی نگردد زر
بعشق دل ده و اکسیر را تماشا کن
نه سوی بینی و نه مایه تا بخود نگری
ز خویش بگذر و توفیر را تماشا کن
چو در نماز در آئی نیاز شو همگی
جمال شاهد تکبیر را تماشا کن
برای دیدن صنع خدا بباغ جهان
تن جوان و دل پیر را تماشا کن
برآی بر زبر قصر بیسکون شباب
شتاب عمر سرازیر را تماشا کن
چها که با دل ما میکند خدنگ قضا
کمان پر کش تقدیر را تماشا کن
خرابی تن و معموری دلست ای فیض
بکش ریاضت و تعمیر را تماشا کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
بیا ساقی بده آن آب گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سرای سر بدر کن
بر افکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کی نشینم
شکیبائی شد از اندازه بیرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید
رویم از تنگنای دهر بیرون
دل و جانرا نثار دوست سازیم
که غیر دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت ای فیض
برات سرخ روئی ز اشگ گلگون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
شور دریای حقایق ز آب چشم ما ببین
درّ و لعل خون دل درقعر این دریا به بین
دیده دریا سینه صحرا کرده‌ام از فیض عشق
سوی من افکن نظر دریا ببین صحرا ببین
شورش دریا نه بینی تا نظر بر گل کنی
روی در صحرای دل کن شورش صحرا به‌بین
ایکه میخواهی بدانی شور مجنون از کجاست
جانب حی رو نمکدان لب لیلا ببین
عشق اگر پیدا شود معشوق سازد رو نهان
عشق را پنهان بود زو حسن را پیدا به‌بین
ای که می‌خواهی بهشت عدن در دنیا به نقد
عاشقی کن خویشتن را جنت‌الماوا به‌بین
گر تو میخواهی که واقف گردی از اسرار غیب
لوح دل را صیقلی کن پس عجایبها به‌بین
گر تو خواهی معنی ایمان به بینی عشق ورز
یا بیا سیمای ایمان بر جبین ما به‌بین
سالها خون خورده‌ام تا دین بدست آورده‌ام
از فروغ نور دینم سر ما اوحی به‌بین
چشم دل بگشا و بنگر سوی آیات خدا
شرکها در پیروی ملت آبا به‌بین
سر معراج نبی خواهی که بینی آشکار
صورت صوه علی در لیله الاسری به‌بین
فیض روح القدس اگر خواهی بیابی در سخن
شعر فیض از بر بخوان خورشید در شبها به‌بین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
گه سوی طاعت روم گه سوی عصیان او
مظهر لطفم من و مظهر غفران او
گاه مرا لطف او بر در طاعت برد
گه کشدم دست قهر جانب عصیان او
در گنهم گاه عفو سوی جنان آورد
گه بردم منتقم جانب نیران او
گاه جمالش مرا بر سر شکر آورد
گاه جمالم برد بر در کفران او
جرم من و حلم او هر دو زحد درگذشت
تا چکند عاقبت این من و آن او
هستی او از قدم هستی ما از عدم
باقی و پاینده او ما همه قربان او
تا برد و بازدش گیرد و اندازدش
گوی دلم میتپد در خم چوگان او
حلقه بگوش ویم رفته ز هوش ویم
گوش مرا میسزد نغمهٔ الحان او
میکشدم امر او جانب این گفتگو
فیض ز جان و ز دل هست بفرمان او