عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
مطرب به گوشم زد نوا از گریه محزون کردمش
ساقی به دستم داد می پیمانه پر خون کردمش
شد هرکه گاهی همرهم، بی خانمان شد همچو من
با هر که بنشستم دمی چون خویش مجنون کردمش
شد شورش سودای من در هر سرمه بیشتر
رامم نگردید آن پری چندان که افسون کردمش
بازآ که از شرم گنه سر تا قدم بگداختم
کوهی که در ره داشتم از گریه هامون کردمش
از اشک و آه نیمه شب زیر و زبر کردم جهان
گردون بدی گر کرده بود اختر دگرگون کردمش
قربان آن مژگان شوم کز حق آن نایم برون
صد زخم بردم وام ازو یک سینه مرهون کردمش
سرو چمن را راستی دهقان به ناز آمیخته
گر در نظر آمد کجی بر طبع موزون کردمش
از داغ مهجوری تو بر دل نشانی مانده بود
همچون مه نو دم به دم از مهر افزون کردمش
از بس به تلخی در جگر بی یار دزدیدم نظر
خون «نظیری » ریختم وز خویش ممنون کردمش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
افغان که بعد صد طلب و جستجوی خویش
پر خون برم ز چشمه حیوان سبوی خویش
آزرده تر ز آبله خار دیده ام
خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش
از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم
چون خوشه کرده دانه گره در گلوی خویش
آبم نماند در جگر از بس گریستم
دیگر به کار گریه کنم آب روی خویش
می سوخت کلک و دفتر اگر داشتی دلم
از گفتگوی دوست سر گفتگوی خویش
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
در حیرت جمال تو گم بودم ای دریغ
فرصت نشد که از تو کنم جستجوی خویش
عشق است و صد امید «نظیری » گناه نیست
با او بگوی یک سخن از آرزوی خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
راز دیرینه ز رخ پرده برانداخت دریغ
حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ
عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد
به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ
جوهر بینش من در ته زنگار بماند
آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ
کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید
قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ
عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت
دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ
پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد
خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ
شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم
شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ
کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند
چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ
تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح
باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نالم ز چرخ اگر نه بر افغان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
ز خراش دم به رقت، ز گداز دل به دردم
دم آتشین بیانان بفسرد و گفت سردم
شده ام ز خویش قانع به خیال جلق و دلقی
نه به درد بازگشتم، نه ز دیده آب خوردم
دهم ار غذای مرغان به خیال دام و قیدم
کنم ار دعای یاران به هوای سرخ و زردم
نکنم قفا به بازی که دو شش نشسته نقشم
نشوم ز لعب فارغ که عقب فتاده نردم
به هوای ابر خیزم فکند ز پای ثقلم
به گذار سیل افتم نرود ز دیده گردم
به قطار کس نگنجم چه گران بها اسیرم
به عیار خس نیرزم چه بلند قدر مردم
بزنم ز ننگ سنگ و بکشم ز عار خنجر
به تهمتن ار درافتم بگریزد از نبردم
بپرم هزار پایه ره بسته قطع سازم
بجهم هزار پله پی مور در نوردم
به خزان و گل نپیچم نه ز قسم رنگ و بویم
به بهار و دی نسازم نه ز جنس گرم و سردم
وزد از کمین نسیمی زندم به موج دریا
که سحاب خشک مغزم نه ز خار و نی ز وردم
به سماع جان «نظیری » ز خودم خلاصیی ده
بفشان چنان غبارم، که غبار کس نگردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سوخت چون شمع پای تا بسرم
شد تنم جمله مایه نظرم
در صبحم به روی نگشایند
بر شبم خنده می زند سحرم
من که بر گلبن آشیان دارم
چه غم است از فنای بال و پرم
پشت غمدیدگان به من گرم است
غم به پیشم سنان و من سپرم
یک ره ابرام دوست نشنیدم
زین تغابن که شد هنوز کرم
کشدم غم به این گنه که چرا؟
شادی از دور دیده بر گذرم
حادثات جهان ز هم رنجند
نسپارند اگر به یک دگرم
بسکه دل بر قفا روم ز درت
قدم پس تر است پیشترم
مست و آشفته می روم بر راه
حال من ظاهر است از اثرم
خوش نکردند صحبتم مرغان
نام کردند مرغ خوش خبرم
آنچنان داردم «نظیری » شوق
که بپرند عضوها ز برم
شست سقای ابر برگ و بوم
به نمی شد دل و دماغ ترم
دانه چون خوشه در گلو آورد
شاخه های رگ از غم جگرم
بس هوا طرح انبساط انداخت
شد درون سرا برون درم
به دو بال سحاب دوخته اند
دامن بحر و دامن بصرم
مژه بر هم نمی توانم زد
که به طوفان گریه بارورم
مریم ابر در تموز آورد
میوه مهرگان به ماحضرم
عقد سنبل شد آه پیمانم
خرده نرگس اشک چون شررم
همه امنیت و فراغت شد
هرچه آفت نمود در بصرم
چون به خوبی گلستان نگرد
بوسه بر دیده می زند نظرم
بسکه از شوق سینه در جوشم
پای تقدیم می کند بسرم
پای تا فرق مو بر اعضا هست
همه آبستنی و جانورم
آن چنان گم شدم به عیش و نشاط
که «نظیری » نمی رسد خبرم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
من روز ره خانه خمار ندانم
مستی و طرب جز به شب تار ندانم
مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم
من قافله و قافله سالار ندانم
پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم
پا و سر این قلزم خون خوار ندانم
نی کسب کمالی شد و نی طی طریقی
از راه بجز جنبش و رفتار ندانم
چون کودک پرخشم بود گریه حدیثم
صد عرض هوس دارم و گفتار ندانم
عمرم به صفیر قفس و دام گذشتست
من زمزمه ای در خور گلزار ندانم
در سردی هنگامه همین کام فروشم
من گرمی و شیرینی بازار ندانم
خاموش ز غوغا که درین باغ «نظیری »
یک نغمه به صد شاخ سزاوار ندانم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
زین غم نه گریه آید و نی ناله برکشم
سخت است حال مشکل اگر تا سحر کشم
غایب نگشته از نظر از پا درآمدم
من آن نیم که رنج فراق سفر کشم
آن بلبل ندیده بهارم که انتظار
در آشیان ز کوتهی بال و پر کشم
بدخوی خانه زادم و مغرور خدمتم
معذورم ار ز امر تو یک بار سرکشم
پیدا شود که هرچه مرا هست زان تست
فردا که رخت خویش ازین کوبه درکشم
ما و سفال آن سگ کو زانکه این شراب
مستی نمی دهد چو ز جام دگر کشم
چندان مرو ز هوش «نظیری » به روز وصل
کین جان بی بهاش به پیش نظر کشم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
خاک دیگر بر سر مژگان بی غم می کنم
دست دل می گیرم و دریوزه غم می کنم
در تن از آسودگی خونابه دل تیره شد
می شکافم سینه و الماس مرهم می کنم
بی غمم بی غم، ز من ای دردناکان الحذر
مهر از افلاک و تأثیر از دعا کم می کنم
در دل بی لذت من یک سر مو درد نیست
از کدورت سور را با آنکه ماتم می کنم
جز پریشانی نمی آرد دماغ از کار من
از سحر تا شب حساب زلف درهم می کنم
سنگ را در دل گره شد گریه از بیدردیم
خنده از بی غیرتی بر اهل عالم می کنم
وصل را خواهم «نظیری » طوق در گردن نهاد
دست دل در گردن شوق کسی خم می کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
امروز پیشت از غم خود دم نمی زنم
فارغ نشین که بزم تو برهم نمی زنم
انداختم به بردن شادی هزار کم
غیر از دو شش به باختن غم نمی زنم
نازم به این شرف که غلام محبتم
لاف نسبت ز نسبت آدم نمی زنم
صد ره سوار همتم از این و آن گذشت
با آنکه تازیانه بر ادهم نمی زنم
می سازم ارچه دست دغا بیش می کند
می بازم ارچه نقش وفا کم نمی کنم
امروز بهتر است «نظیری » جراحتم
آسوده ام که دست به مرهم نمی زنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ز خیل نغمه سنجان رفتم و طرز کهن بردم
صداع بلبل کج نغمه از طرف چمن بردم
نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد
خس خشگی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی گنجم
بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
ز بی مهری یارانم ازین به یادگاری نیست
که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می بخشید
مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم
به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی گردد
شکست خاطری کز بزم آن پیمان شکن بردم
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل
غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
«نظیری » مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود
لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ضبط حرفی می کنم کز وی زبان می سوزدم
شکوه ای در دل گره دارم که جان می سوزدم
پاس تن از دور می دارد شب هجر تو جان
بسکه از داغ جدایی استخوان می سوزدم
جای شیون دود آهم از دهان سر می زند
بسکه از سوز درون بر لب فغان می سوزدم
خواستم شمعی که از وی خانه ام روشن شود
وه چه دانستم که رخت و خانمان می سوزدم
مهربانان زودتر بخشید خونم را به او
بی گناهم کشته و از بیم آن می سوزدم
کرده ام در بی خودی آهی که از وی دور باد
کرد لب تب خال و از دل تا زبان می سوزدم
از که می نالد «نظیری »؟ باز مرغ دام کیست؟
عیب گویی های آن آتش بیان می سوزدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
همیشه گریه تلخی در آستین دارم
به نرخ زهر فروشم گر انگبین دارم
به باد و برقم از احوال خویش در گفتار
که ابر در گذر و تخم در زمین دارم
کسی که خانه به همسایگی من گیرد
مدام خوش دلش از ناله حزین دارم
نه با گلم نظری نی به صوتم آهنگی است
شکسته بالم و صیاد در کمین دارم
مرا به ساده دلی های من توان بخشید
خطا نموده ام و چشم آفرین دارم
دلم رفیق سمندر مزاج می طلبد
سموم غیرت وادی آتشین دارم
ز دیر تا بت و بتخانه می برد عشقم
خجالت از رخ مردان راه دین دارم
به دست هر که فتد جرعه ای حیف منست
ندیم میکده ام دل چرا غمین دارم
سرم به کار «نظیری » فرو نمی آید
که داغ بندگی عشق بر جبین دارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ما برق جای نور به کاشانه برده ایم
آتش به پاسبانی پروانه برده ایم
بگرفته خواب دیده بخت و امید را
از بس ز وعده های تو افسانه برده ایم
با ما اگر خدای کند دشمنی بجاست
کز آشنا پناه به بیگانه برده ایم
این گوشمال در خور ما هست از فراق
نام جدایی تو دلیرانه برده ایم
مستیم، آن چنانکه به قصد هلاک خویش
خنجر به خصم و سنگ به دیوانه برده ایم
از سایه خودیم رمان ما رمیدگان
کز کنج خانه گنج به ویرانه برده ایم
حرفی بگو، بپرس، «نظیری » چه محرمی است
حسرت به آشناییی بیگانه برده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دهشت از صیدم مکن بی زخم کاری نیستم
خود شکار کس شوم شیر شکاری نیستم
مغز افروزد شمیم و کشت سوزد شبنمم
آه محنت دیده ام باد بهاری نیستم
خود به خون خویش می جوشم چو صهبا در سبو
زین حریفان از کسی ممنون یاری نیستم
به که از من کم رسد زحمت به صدر اعتبار
پر به تنگ از گوشه بی اعتباری نیستم
آگهی بخش است حالم، پند ده بیناییم
در سر مغرور کم از هوشیاری نیستم
فصل ها از سرگذشت ناامیدی خوانده ام
گوش بر افسانه امیدواری نیستم
هرچه می گوید زبانم کرده انشا کاتبم
جز رقم از خامه بی اختیاری نیستم
انتظار وعده دارم در ادای وام دوست
بد ادا وقت طلب در جانسپاری نیستم
خوی شرمم پندگیران را «نظیری » بر جبین
گرچه دارم منفعت بی شرمساری نیستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نه مراست حسن خصلی به عیار سربلندان
نه خوش آمدی موافق به مذاق خودپسندان
به خیال نقش و رنگم ز دو دیده خواب برده
خم ابروی نگارین چو شب نگاربندان
به تک و دو اندرین ره نرسم به گرد مردی
که بر اسب چوب تازم پی بادپا سمندان
به چراغ تیره بختان دم خسته می فروشم
که ز ناکسی نیرزم به فروغ ارجمندان
به هوس پزیم سودا من و آهوی خطایی
به خطا فرو نیاید سر عنبرین کمندان
دل سوگوار ما را بت شوخ و شنگ باید
می تلخ تر مناسب به مزاج دردمندان
به کسی نشین «نظیری » که به نیش نوش بخشد
چه تمتع و حلاوت ز حدیث بی گزندان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
صد غم ز غم پیاله ستاند به یاد من
صد غصه تیغ تیز کند در عناد من
گردد ز شیخ و برهمنم کار بسته تر
در چین ابروی تو گره شد گشاد من
تسبیح و سجده از گل میخانه می کنم
خاک مرادبخش برآد مراد من
پروای راهب و سر زنارم از کجاست
باید به بت درست بود اعتقاد من
بعد وصال رخنه به کارم نمی کند
از بس به عشق گشته قوی اتحاد من
بر آتشم خمار شراب تو آب ریخت
جامی بنوش و دود برآر از نهاد من
چندی به حیله رفت «نظیری » به راه عقل
هرگز بر آن ربوده نبود اعتماد من
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
دیریست بیرون رفته ام از اختیار خویشتن
بنشسته ام اندوهگین در انتظار خویشتن
گر از عیار حال خود در مجلس اظهاری کنم
ساز از مقام خود فتد من از عیار خویشتن
مشرب مصاحب می کند ورنه تفاوت بی حدست
تو مست حسن و ناز خود من در خمار خویشتن
تا رفتم از کوی مغان در من غریبی کار کرد
هرگز نمی آید مرا یاد دیار خویشتن
توفیق اگر یاری کند در زهد خشک آتش زنم
زاب ورع سوز آورم رنگی به کار خویشتن
سیلاب مستی سر دهم تا بیخ هستی برکند
یک بارگی فارغ شوم از خار خار خویشتن
گر بر سر صلح آورد روزی پشیمانی تو را
چندان بگریم کز دلت شویم غبار خویشتن
گر پیش می خواندی مراد ذوق مرا می یافتی
نقش خرابی مانده ام از یادگار خویشتن
آن شب که در خون خفته ام دانم شب آسودگی است
کم روز راحت دیده ام از روزگار خویشتن
یک روز برقع برفکن انصاف مشتاقان بده
خلق جهان را کرده ای امیدوار خویشتن
معشوق و عاشق را بهم نازی «نظیری » لازم است
دشمن نمی باشد کسی با دوستدار خویشتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
غم از دل بر کران نتوان نهادن
گرانی بر جهان نتوان نهادن
مرا سری به جانان از ازل هست
که با جان در میان نتوان نهادن
ارادت کرده محرومی مقدر
گنه بر آسمان نتوان نهادن
نواله کز کف معشوق باشد
به تلخی از دهان نتوان نهادن
سری کافراختم از آستانش
بجز بر آستان نتوان نهادن
ز بس داغ جنون آشفته مغزم
سرم بر پرنیان نتوان نهادن
سمند عشرتم توسن چنانست
که مویش بر عنان نتوان نهادن
ثبات از عالم و ارکان برونست
اساسی آنچنان نتوان نهادن
قضای چرخ مار بیضه خوار است
درین کاخ آشیان نتوان نهادن
عزیز خاندانم از مکان رفت
قدم بر لامکان نتوان نهادن
توانم جان به آسان داد لیکن
به جسم مرده جان نتوان نهادن
چنان هجرش دل و دستم شکسته
که کلکم در بنان نتوان نهادن
قلم درکش به دیوان «نظیری »
ز بس سهوش نشان نتوان نهادن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
عمر اگر باقیست رنجش ها کهن خواهد شدن
آن لبان تلخ گو شیرین سخن خواهد شدن
باز خواهد آمدن از نقش بازی ها خیال
این دو چشم بتگر من بت شکن خواهد شدن
پاسخ گفتار زشت ما هم استغفار ماست
کی صنم گویا به کفر برهمن خواهد شدن
باز عشق حیله گر شاهدفریبی می کند
یوسفی هر گوشه در چه بی رسن خواهد شدن
من که از گم کرده یار خود نمی یابم نشان
گر به بیت الله روم بیت الحزن خواهد شدن
من کجا و عیش و مستی، باده بر من زهر باد
بی تو گر شکر خورم تلخم دهن خواهد شدن
اسم اعظم ثبت لعل تست پاکش وارهان
این نگین روزی نصیب اهرمن خواهد شدن
جیب ماتم دیگدان چاکست تا دامان حشر
شاهد حال «نظیری » پیرهن خواهد شدن