عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۷
نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم
ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم
زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری
ولی اول کسی کامد به بازار تو من بودم
به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی
کسی کوشد به جان و سر خریدار تو من بودم
من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم
که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم
به بیماری کشید از حسرت کار دگر یاران
ولی آن کس که مرد از شوق دیدار تو من بودم
حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی
که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم
چو نظم محتشم خوانی بگو کای بلبل محزون
کجا رفتی چه افتادت نه گلزار تو من بودم
ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم
زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری
ولی اول کسی کامد به بازار تو من بودم
به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی
کسی کوشد به جان و سر خریدار تو من بودم
من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم
که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم
به بیماری کشید از حسرت کار دگر یاران
ولی آن کس که مرد از شوق دیدار تو من بودم
حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی
که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم
چو نظم محتشم خوانی بگو کای بلبل محزون
کجا رفتی چه افتادت نه گلزار تو من بودم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۳
کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن
تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن
کسی هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالی
تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن
کسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا
تواند تیر عشقش از دل خارا گذر کردن
کسی هم بوده کز عشاق چون یک زنده نگذارد
تواند مردهٔ افسرده را خون در جگر کردن
کسی هم بوده کز شهری چو گیرد باج در خوبی
به تنهائی تواند کار صد بیدادگر کردن
کسی هم بوده کز عاشق زبانیها به یک ایما
تواند مهر لیلی از دل مجنون بدر کردن
کسی هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان
تواند دست با هجران شیرین در کمر کردن
کسی هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان
توانند از جمال یوسفی قطع نظر کردن
کسی هم بوده زین سان محتشم کز شوکت خوبی
تواند خسروان را چون گدایان دربدر کردن
تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن
کسی هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالی
تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن
کسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا
تواند تیر عشقش از دل خارا گذر کردن
کسی هم بوده کز عشاق چون یک زنده نگذارد
تواند مردهٔ افسرده را خون در جگر کردن
کسی هم بوده کز شهری چو گیرد باج در خوبی
به تنهائی تواند کار صد بیدادگر کردن
کسی هم بوده کز عاشق زبانیها به یک ایما
تواند مهر لیلی از دل مجنون بدر کردن
کسی هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان
تواند دست با هجران شیرین در کمر کردن
کسی هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان
توانند از جمال یوسفی قطع نظر کردن
کسی هم بوده زین سان محتشم کز شوکت خوبی
تواند خسروان را چون گدایان دربدر کردن
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۶
اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من
بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من
اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو
دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
به یاران این وصیت میکنم کز تیغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی
که میدانم به خصم من نخواهی داد جای من
ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر
چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من
ازین خوشتر چه باشد کز تو چون پرسند کی بیغم
کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من
نمیدانم چسان در ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زیادم
بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من
اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو
دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
به یاران این وصیت میکنم کز تیغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی
که میدانم به خصم من نخواهی داد جای من
ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر
چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من
ازین خوشتر چه باشد کز تو چون پرسند کی بیغم
کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من
نمیدانم چسان در ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زیادم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۴
گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه
چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه
کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر
غیرتم بنگر که دیگر میکنم سویت نگاه
مدعی سررشتهٔ وصلت به چنگ آورده است
هست زلف در همت اینک به این مغنی گواه
غیر پر کید و تو بیقید و من از مجلس برون
جز خدا دیگر که پاس عصمتت دارد نگاه
حکم غیرت نیست در ملک دلم جاری بلی
از سیاستهای پیشین تایب است این پادشاه
گردد ای بت تا کی ازین جنگهای زرگری
از تو ضایع ناوک بیداد و از من تیر آه
از ته دل با کسان میدار صحبت بعد از آن
میشو از لطف زبانی محتشم را عذر خواه
چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه
کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر
غیرتم بنگر که دیگر میکنم سویت نگاه
مدعی سررشتهٔ وصلت به چنگ آورده است
هست زلف در همت اینک به این مغنی گواه
غیر پر کید و تو بیقید و من از مجلس برون
جز خدا دیگر که پاس عصمتت دارد نگاه
حکم غیرت نیست در ملک دلم جاری بلی
از سیاستهای پیشین تایب است این پادشاه
گردد ای بت تا کی ازین جنگهای زرگری
از تو ضایع ناوک بیداد و از من تیر آه
از ته دل با کسان میدار صحبت بعد از آن
میشو از لطف زبانی محتشم را عذر خواه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را
چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن
که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد
تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
به من عهدی که در عهد از محبت بستهای مشکن
به بد عهدی مگردان شهرهای پیمان شکن خود را
در آغوش خیالت میطپم حالم چسان باشد
اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی
تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را
کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم
بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را
چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن
که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد
تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
به من عهدی که در عهد از محبت بستهای مشکن
به بد عهدی مگردان شهرهای پیمان شکن خود را
در آغوش خیالت میطپم حالم چسان باشد
اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی
تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را
کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم
بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
شب که ز گریه میکنم دجله کنار خویش را
میافکنم به بحر خون جسم نزار خویش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان
پاک کن از غبار من راهگذار خویش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین
در گذرانم از ثریا پایهٔ دار خویش را
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم
شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را
ای همه دم ز عشوهات ناوک غمزه در کمان
بهر خدا نوازشی سینهٔ فکار خویش را
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم
بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را
محتشم از تو جذبهای میطلبم که آوری
بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را
میافکنم به بحر خون جسم نزار خویش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان
پاک کن از غبار من راهگذار خویش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین
در گذرانم از ثریا پایهٔ دار خویش را
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم
شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را
ای همه دم ز عشوهات ناوک غمزه در کمان
بهر خدا نوازشی سینهٔ فکار خویش را
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم
بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را
محتشم از تو جذبهای میطلبم که آوری
بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا
به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی
در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد
ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور
به حیله برد دل عشقباز و باخت مرا
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم
خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق
که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
به دردمندی من کیست محتشم که الم
به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا
به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی
در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد
ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور
به حیله برد دل عشقباز و باخت مرا
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم
خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق
که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
به دردمندی من کیست محتشم که الم
به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
شوق درون به سوی دری میکشد مرا
من خود نمیروم دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری میکشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری میکشد مرا
من خود نمیروم دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری میکشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری میکشد مرا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد
آه من تیره کند آینهٔ گردون را
گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل
چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند
که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نیست چون حسن تو بر تختهٔ هستی رقمی
این چه حسن است بنازم قلم بیچون را
آن چنان تشنهٔ وصلم که کسی باشد اگر
تشنهٔ آب به یکدم بکشد جیحون را
محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق
گل این مرحله گیر آبلهٔ پر خون را
در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد
آه من تیره کند آینهٔ گردون را
گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل
چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند
که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نیست چون حسن تو بر تختهٔ هستی رقمی
این چه حسن است بنازم قلم بیچون را
آن چنان تشنهٔ وصلم که کسی باشد اگر
تشنهٔ آب به یکدم بکشد جیحون را
محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق
گل این مرحله گیر آبلهٔ پر خون را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را
که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز
که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند
زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
زمان کنم افزون جراحت تن خویش
ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
جریدهٔ گرد من امشب گرت رفیقی نیست
چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعی پر و بالی مده که پروازش
بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان
ز بس که جای به دل میدهد خدنگ تو را
که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز
که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند
زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
زمان کنم افزون جراحت تن خویش
ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
جریدهٔ گرد من امشب گرت رفیقی نیست
چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعی پر و بالی مده که پروازش
بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان
ز بس که جای به دل میدهد خدنگ تو را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشتهاند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر
تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم
در یوزه مراد کند از در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشتهاند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر
تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم
در یوزه مراد کند از در بلا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبی دیگر نمیبینم به خواب
بسته آتشپارهٔ من تیغ و من حیران که چون
بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
خانهها در بادخواهد شد چه از دریای چشم
خیمهها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون میزند
گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب
ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا
ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صید آن خونخواره شد
صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب
آن چنان فرخ شبی دیگر نمیبینم به خواب
بسته آتشپارهٔ من تیغ و من حیران که چون
بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
خانهها در بادخواهد شد چه از دریای چشم
خیمهها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون میزند
گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب
ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا
ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صید آن خونخواره شد
صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب
صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق
ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب
دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند
دیده آبی زد بر آتش ورنه میگشتم کباب
چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن
میرود پیوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود
رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست
آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در میان بیم و امیدم که هر دم میکند
مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب
دی سوال بوسهای زان شوخ کردم گفت نیست
محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب
صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق
ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب
دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند
دیده آبی زد بر آتش ورنه میگشتم کباب
چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن
میرود پیوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود
رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست
آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در میان بیم و امیدم که هر دم میکند
مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب
دی سوال بوسهای زان شوخ کردم گفت نیست
محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب
دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود
پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من میشود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتی بیرحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود
پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من میشود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتی بیرحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب
که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست
میکند دست به خون ملکالموت خضاب
چهرهٔ هجر به خواب آید اگر عاشق را
کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد
به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی
دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب
که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست
میکند دست به خون ملکالموت خضاب
چهرهٔ هجر به خواب آید اگر عاشق را
کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد
به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی
دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم
آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید
فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش
که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل
استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهی بیگنهی سوختنی است
بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب
دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم
آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید
فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش
که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل
استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهی بیگنهی سوختنی است
بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب
یاران مفید بود بسی یاری رقیب
در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل
صد خار غم به قوت غمخواری رقیب
بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل
من نیز میدرم خط بیزاری رقیب
از جام هجر یار چوسرها شود گران
ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب
در دوست دشمنی من درمانده ماندهام
بیچاره از محبت ناچاری رقیب
ما را بسی مقرب دلدار کرده است
دوراست این عمل ز علمداری رقیب
ترسم که عاقبت شود افسرده محتشم
بازار عشق ما ز کم آزاری رقیب
یاران مفید بود بسی یاری رقیب
در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل
صد خار غم به قوت غمخواری رقیب
بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل
من نیز میدرم خط بیزاری رقیب
از جام هجر یار چوسرها شود گران
ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب
در دوست دشمنی من درمانده ماندهام
بیچاره از محبت ناچاری رقیب
ما را بسی مقرب دلدار کرده است
دوراست این عمل ز علمداری رقیب
ترسم که عاقبت شود افسرده محتشم
بازار عشق ما ز کم آزاری رقیب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
نخل قد خم گشته که پرورده دردست
بارش دل پرخون و گلش چهرهٔ زردست
صدساله وصال تو مرا میرسد ای ماه
گر مرهم هر خسته به اندازهٔ درد است
خاک که ز جولان سمندت شده برباد
کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است
دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است
از تفرقهٔ عشق تو فرداست که فرداست
منسوخ کن حسن دلارام زلیخاست
عشق تو که آرام ربای زن و مرد است
ای دل حذر از بادیهٔ عشق که چون باد
سرگشته در آن ناحیه صد بادیه گرداست
ای محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت
گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است
بارش دل پرخون و گلش چهرهٔ زردست
صدساله وصال تو مرا میرسد ای ماه
گر مرهم هر خسته به اندازهٔ درد است
خاک که ز جولان سمندت شده برباد
کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است
دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است
از تفرقهٔ عشق تو فرداست که فرداست
منسوخ کن حسن دلارام زلیخاست
عشق تو که آرام ربای زن و مرد است
ای دل حذر از بادیهٔ عشق که چون باد
سرگشته در آن ناحیه صد بادیه گرداست
ای محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت
گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست
آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود
باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
میرسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم
کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد
یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود
باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
میرسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم
کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد
یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست