عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
ساز شد در پردهٔ خاموشی آخر جنگ من
با صدای دل طپیدن شد بلند آهنگ من
بی لب لعل تو عکس چهره ام در جام می
سودهٔ الماس ریزد از شکست رنگ من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ساقی بیار باده و عیشم به کام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
ریخت مژگانت که ویرانی بود آباد ازو
یک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو
بسکه با درد فراق دوستان رفتم به خاک
تربتم را گر بیفشاری چکد فریاد ازو
دل خرابی را غمی امشب عمارت می کند
کاشیان جغد را محکم بود بنیاد ازو
درد عشق خوبرویان هر قدر باشد کم است
آنقدر غم کو که گردد خاطر کس شاد ازو
حال دل جویا فراموش است از حیرت مرا
می دهد گاهی تپیدنهای بسمل یاد ازو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
بسکه سنگینم ز بار غم به راه جستجو
همچو سوزن می روم در نقش پای خود فرو
در نیابد غیر خود در دیدهٔ یکرنگیم
می شوم با آن بت آیینه رو چون روبرو
زنده گر دارد دلم از نکهت زلفش چه دور
می دمد جان در نهاد روح جویا بوی او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
صحبت بی نفاق یاران کو
گل بی خار این گلستان کو
مرض بیغمی شفا طلبست
آب نیسان چشم گریان کو
سر و سامان عاشقیم کجاست
سر گرفتم بجاست سامان کو
از شراب و کباب محرومیم
دل بریان و چشم گریان کو
ضامن خندهٔ هزار گلست
گریهٔ ابر نوبهاران کو
باز جویا ز لطف گفت امروز
عاشق بیدل غزلخوان کو؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
در گلویم بی تو هر دم آب می گردد گره
آرزوها در دل بیتاب می گردد گره
گر خیال چین ابرویش کنم در سینه ام
چون انار ز درد دل خوناب می گردد گره
باده را نازم که از فیض طلوع نشئه اش
بر جبین او در نایاب می گردد گره
رتبهٔ بالانشینی های ابرویش نداشت
قطره سان زان روی از شرم آب می گردد گره
گر به کام غم پرستان افتد از طوفان درد
چون دل عاشق زغم بیتاب می گردد گره
بی تکلف سینه اش جویا چو درج گوهر است
در گلوی هر که بی او آب می گردد گره
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
کو بهاران تا برآید از کمین ابرسیاه
این قلمرو را کشد زیر نگین ابرسیاه
تخم حسرت ریزد از هر اشک مژگان ترم
گویی از دریای دل برخاست این ابرسیاه
مایه بر می دارد از خاک سرشک آلوده ام
سینه می مالد از آنرو بر زمین ابرسیاه
هر نفس می ریزد زمژگان ترم سیل سرشک
دارد آری گریه را در آستین ابرسیاه
لشکر دی را به زور تیربارانی شکست
در بهاران جون برآید از کمین ابرسیاه
کشتیش جویا قدر گردید با چشم ترم
سایه وش افتاد آخر بر زمین ابرسیاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
در دلم از گریه دایم سخت تر گردد گره
می شود محکم تر از اول چو تر گردد گره
کارها از خوردن غم بیشتر افتد به بند
هر قدر بر خویش پیچد بسته تر گردد گره
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
زاشک آخر به دل فیضی رسد آهسته آهسته
چو آب جو که در گلها دود آهسته آهسته
ز بس افشرده پا سنگینی غم بر دل تنگم
به رنگ سرو، آهم قد کشد آهسته آهسته
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
گشتم اسیر نوگل بلبل ندیده ای
از گرد راه بی خبریها رسیده ای
بر برق ترک سمند تغافل نشسته ای
با وحشت آرمیده ای از خود رمیده ای
جور آشنا ستمگر دشمن مروتی
دامن به زور از کف عاشق کشیده ای
هرگز ز ناز گوش به حرفم نکرده ای
در حق من ز غیر سخنها شنیده ای
جویا مپرس حال دل بی قرار من
از دست اوست بسمل در خون تپیده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای
بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای
حیف از آن دل که در تو در بند تمنا داری
در خلوتگه جان را به هوس گل زده ای
دست توفیق شد و دامن مقصد بگرفت
پشت پایی که تو بر هستی باطل زده ای
آرزو بند گرانیست به پای طلبت
مهر از داغ تمنا به در دل زده ای
کی بجز پنجهٔ عشقش بگشاد جویا
عقده ای را که تو در کار خود از دل زده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
باز از تغافلی صف پیمان شکسته ای
طرف کلاه ناز بسامان شکسته ای
صد دشنهٔ به زهر بلا آب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
از آشناییم لب افسوس می گزی
با ما نمک نخورده نمکدان شکسته ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
چون بی تو چارهٔ دل محزون کند کسی
خون می چکد ز قطع نظر چون کند کسی
تا کی به یاد لعل لبی شام تا سحر
دل در فشار پنجهٔ غم خون کند کسی
تا چند بی تو پنجهٔ مژگان خویش را
مرجان صفت ز اشک جگرگون کند کسی
سرخوش شود زبوی می «لی مع اللهی»
خود را دمی ز خویش چو بیرون کند کسی
باید نخست ساخت وضو ز آب دیده اش
خواهد چو طوف تربت مجنون کند کسی
جویا اسیر طور تو، آخر مروتی!‏
ظلم اینقدر به عاشق مفتون کند کسی؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
ز هجرت پیکرم خواب فراموش است پنداری
وجودم نالهٔ لبهای خاموش است پنداری
قدم با آنکه از پیری دو تا گردیده است، اما
ز شوقش چون کمال سرتاسر آغوش است پنداری
نشد پژمرده از دم سردی دی غنچهٔ طبعم
بهار تو جوانیهایش در جوش است پنداری
ز فیض باده هر مو بر تنم رنگین زبانی شد
به بیهوشی قسم سرمایهٔ هوش است پنداری
به شوق نکته ای کز غنچهٔ او سر زند جویا
سراپای دلم مانند گل، گوش است پنداری
کی ام من؟ عاشق غم دیدهٔ بسیار محزونی
نگه دیوانه ای، کاکل اسیری، زلف مفتونی
شکست قلب عاشق راست در طالع مگر امشب
لبت از پشتی خط می زند بر دل شبیخونی
شراب آن نگه در جام طاقت هر کراریزی
چو خم بی دست و پا گردد اگر باشد فلاطونی
نه تنها جاده می غلتد بخاک از طرز رفتارش
بود هر نقش پا دنبال سروش چشم پرخونی
کشد کهسار را جویا سر زنجیر افغانت
مگر در قرنها خیزد ز صحرا چون تو مجنونی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
خوش آن رندی که مینا را به ساغر می کند خالی
دلی از غصهٔ چرخ ستمگر می کند خالی
نکویان بیشتر دارند پاس عزت هم را
که زر در تاج شاهان جای گوهر می کند خالی
تهی از خویش راه جستجو سر کن که ماه نو
ز خود خود را برای مهر انور می کند خالی
هنر کی قابل خود را ز خود محروم می سازد
که جای خویش در فولاد جوهر می کند خالی
تهی گردد ز جوش گریه امشب دیده از اشکم
غمش این بحر را آخر اخگر می کند خالی
شرارت پیشه در افتادگی هم کار خود سازد
که در هر جا فتد جای خود اخگر می کند خالی
به دل نبود به غیر از جان شیرین نغمه را جویا
نی از بهر نوا خود را ز شکر می کند خالی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
به چشمم موج می دور از تو شمشیر است پنداری
تبسم بر لب گل خندهٔ شیر است پنداری
ز درد جوهر فریاد بلبل دل دو نیم افتد
چمن را خرمی از آب شمشیر است پنداری
ز بس سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم
چنان بر دست و پا پیچد که زنجیر است پنداری
خزان به شدن را دست یغمایی بر او نبود
گل داغ دل از گلهای تصویر است پنداری
ز شوقش لاله سان کردن سر از جیب زمین بیرون
به خاکم سایهٔ آن نونهال افتاده پنداری
ز وصل و هجر هرگز نیک و بد بر لب نمی آرم
زبان نطقم از شوق تو لال افتاده پنداری
گرفتار کمند خواهش صید افکنی گشتم
که نقش پای او چشم غزال افتاده پنداری
چنان محو سر زلفش شدم دور از رخش جویا
که چشمم حلقهٔ دام خیال افتاده پنداری
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۶ - در منقبت حضرت پیامبرصلوات الله علیه
نوبهار دردم و داغت گل سودای من
صد چو مجنونند پی گم کردهٔ صحرای من
چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام
من کجا و درد هجر او کجا ای وای من
لالهٔ خونین دل دشت جنونم بی رخت
داغدار هجر باش دهر یک از اعضای من
بسکه محو یاد رخسار توام گردیده است
حلقهٔ دام خیالت چشم حیرت زای من
نشئهٔ همت ز فیض خاکساری یافتم
سنگها بر شیشهٔ گردون زند مینای من
وادی آزادگی یک گل زمین همتم
قلزم وارستگی یک قطره از دریای من
می شود گلگون کف پای خیالت هر زمان
غرق خون دل شد از بس چشم طوفان زای من
تا چه خواهد کرد با آیینهٔ دل شوخیت
شیشه بر خارازن مخمور بی پروای من
دل به قربان تلافیهای نازت می رود
شوخ من بیرحم من بی باک من خودرای من
خشک شد خود در رگ گل بی بهار جلوه ات
نوبهار من گل من سرو من رعنای من
ای بهار جلوه از بس بی تو گرم ناله ام
شعله می جوشد به رنگ شمع از لبهای من
بوی خون آید به رنگ لاله از پیراهنم
پر گل داغست از بس جسم غم پیرای من
در ریاض آرزویت باغبانی می کند
آه سرو آرای من اشک چمن پیرای من
در غمت هم مشرب فرهاد و مجنون گشته ام
آه من شیرین من فریاد من لیلای من
ابروی تو بال پرواز تذرو دلبریست
سبزهٔ پشت لبت طوطی شکرخای من
شوق میآرد به روی کار من درد ترا
می نماید راز دل آئینهٔ سیمای من
ای بهار رنگ و بو چون گل سراپا گوش تو
تا در گوشت شود این مطلع غرای من
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۲ - در منقبت حضرت امام حسن مجتبی (ع)‏
به سینه ام نفس از جوش غم نیابد راه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
لعلی آخر چه بود آواخ ترا
ای کاش ببر کشیدمی آخ ترا
بودی در ناسفته ز قیمت انداخت
آن بدگهری که کرد سوراخ ترا
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
تخمی است غمت به دل فشاندیم او را
وز آب دو دیده بردماندیم او را
بالید چنان که ما در او گم شده ایم
بنگر کآخر کجا رساندیم او را