عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
یاد رخسار تو تا در جیب دل گلها فشاند
چشم خونین تخم حسرت در کنار ما فشاند
روشن است از هر پر پروانه بزم نیستی
شمع آسا آستین بر هستی خود تا فشاند
آب گوهر چون سویدا قیرگون آید به چشم
تا غبار خاطرم را اشک بر دریا فشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
اشکم چون خون زدیده چکان بی تو می رود
آهم به رنگ شعله طپان بی تو می رود
گر قامتم دو تاست همان سوز دل بجاست
آهم چو ناوکی زکمان بی تو می رود
دور از تو یک نفس نتوان شد به اختیار
در حیرتم که عمر چسان بی تو می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
دلم را گریه بر مژگان آتش بار می آرد
سرشکم راز پنهان را بروی کار می آرد
دل غمدیده را آخر هجوم گریه کند از جا
چو سیلابی که سنگ از دامن کهسار می آرد
ز بس لبریز او شد تنگنای خاطرم جویا
نفس از سینه ام بر لب پیام یار می آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
رفتی و نقش فنایت زیب آن کاشانه ماند
صورت حال تو بر دیوار این دیوانه ماند
گرچه مجنون رفت از دنیا ولی هر گرد باد
گرده ای از صورت احوال آن دیوار ماند
بر سر خود ریخت شمع بزم از تأثیر عشق
هر قدر خاکستر از بال و پر پروانه ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
تا غنچهٔ دل بلبل گل پیرهنی شد
هر قطرهٔ خون در تن زارم چمنی شد
ای جان جهان کشتهٔ الماس ستم را
هر رگ به تن از درد تو تار کفنی شد

عنوان:شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
فتنه را چشم تو سرخیل صف بیداد کرد
می کنم جا در دل سنگین به زور عاجزی
بازوی ضعفم تواند کار صد فرهاد کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
آه اگر از پیش چشم آن سرو قامت بگذرد
چون ز پیشم بگذرد بر من قیامت بگذرد
چون نیاید از زبان هرگز ادای حق شکر
وقت آنکس خوش که عمرش در ندامت بگذرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
از آن گلگشت با غم بر سر فریاد می آرد
که سیر اومرا از خندهٔ گل یاد می آرد
به حسرت لخت دل از جیب آهم بر زمین آید
چو آن برگ گلی کز بوستانش باد می آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
بگو به پیرمغان که شبها به روی میخواره درنبندد
که هر که بهر شکست دلها کمر ببندد، کمر نبندد
شب فراقت سر تو گردم به گرد خاطر مگرد چندین
حذر که آهم چو نخل شعله بری به غیر از شرر نبندد
زبخت واژون و جوش گریه ز طالع دون و فرط زاری
هجوم اشکم شب وصالت عجب که راه نبندد
به ترک دنیا مگر توانی ز رنج مردن نجات یابی
کسی که در شد به کنج عزلت کمر به قصد سفر نبندد
به آب و تاب گل جمالت به حسن رخسار و عقد دندان
هوا نگرید چون نخندد سمن نروید گهر نبندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
در دل، آنانکه غم یار نهان می دارند
شعله ای را بخس و خار نهان می دارند
عزلت آنانکه گزیدند پی شهره شدن
راز در پردهٔ اسرار نهان می دارند
غنچهٔ لاله صفت چون جگر آشامان
داغ را در دل افگار نهان می دارند
به سر زلف تو آنانکه دلی باخته اند
مهره را در دهن مار نهان می دارند
حیف از آن آینهٔ دل که ز گرد کلفت
در پس پردهٔ زنگار نهان می دارند
پرده داران حرمخانهٔ اسرار ترا
از دل و دیدهٔ خونبار نهان می دارند
می گزیدند کسانی که زمردم جویا
یار از دیدهٔ اغیار نهان می دارند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
از شور جنون هیچ کس آگاه نمی بود
گر سلسله جنبان دلم آه نمی بود
ای ضعف نمانده است مرا قوت ناله
ای وای چه می کردم اگر آه نمی بود
می داشت اگر کوکب اقبال بلندی
دستم ز سر زلف تو کوتاه نمی بود
در ملک بدن شاه نمی بود دلت را
گر نقش نگین بندهٔ درگاه نمی بود
از کاهش تن شمع صفت باک ندارم
کاش آتش بیداد تو جانکاه نمی بود
می بستی اگر دیدهٔ بینش ز دو بینی
جویا احدی پیش تو گمراه نمی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
شب که حالم زغم هجر تو دیگرگون بود
بر کفم ساغر می آبلهٔ پرخون بود
دیده دیدم که به خوناب جگر می غلتید
خبر از حال دلم نیست ندانم چون بود
معنیی نیست در این نشئه مگر با مجنون
آنکه پنداشمتش بی خرد افلاطون بود
شوخی رنگ تو می آمدم امشب بخیال
دیده ام تا به سحر جام می گلگون بود
چه کشیده است ز عالم به دماغی که نداشت
آنکه از دایرهٔ باده کشان بیرون بود
شأن هم چشمی جویا نبود مجنون را
هر سرشکی که چکید از مژه ام مجنون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
تا چند رود دل پی کاری که ندارد
تا کی بود آوارهٔ یاری که ندارد
لعل لب او سوخت چسان خرمن جان را
چون آتش یاقوت شراری که ندارد
دریای غم عشق مربی گهرم راست
پرورده دلم را به کناری که ندارد
چون بار دل اهل حسد گشت ندانم
دل در حرم وصل تو باری که ندارد
جویا چه کدورت به دلش از تو نشیند
این پیکر فرسوده غباری که ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
دگر بوی کبابم از دل آواره می آید
مگر امشب ببزم آن شوخ آتشپاره می آید
چو گل کز باد نوروزی بریزد بر سر خاری
مرا دل بر سر مژگان که نظاره می آید
نشد هموار بر دل در غمش نگریستن زانرو
سرشک از دیدهٔ غمدیده ام همواره می آید
مگر ماه من امشب می شود در محفلم طالع
که هر دم در پریدن دیده چون سیاه می آید
عبث پیش فلک می نالی از بیچارگی ایدل
از این بی دست و پا درد تراکی چاره یم آید
ز برق نالهٔ جانسوز عاشق نرم گردیدن
نیاید ازدل سنگش ز سنگ خاره می آید
بلند و پست دنیا چون کند با بدگهر جویا
کی از سوهان علاج زشتی انگاره می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دل عاشق ز منع اشک خونین غرق خون می گردد
کز افشاندن غبار دامن صحرا فزون گردد
سرت گردم بیا بر مردم چشمم ترحم کن
چو داغ لاله تا کی بی تو در گرداب خون گردد
چنین کز بخت برگردیده روگردانم از مقصد
عجب نبود درین ره راهزن گر رهنمون گردد
گرفته کار عشق و عشقبازی در حرم اوجی
که گل بر گوشهٔ دستار من داغ جنون گردد
به آب و دانهٔ اشک و هوای آه در سرها
خیال او چو فیض تربیت یابد جنون گردد
تعجب نیست گر از فیض فاضل خان سخن سنجم
به بزمش هر که جویا راه یابد ذوفنون گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
نه آسان زان سر کو عاشق بیدل برون آید
ز جوش گریه هیهات است پا از گل برون آید
مجسم گشته حسن معنی گلشن به آیینی
که بو از گل به رنگ لیلی از محمل برون آید
چنان در سینه ام بر روی هم بنشسته گرد غم
که اشک از چشم گریان مهره های گل برون آید
شبی کز یاد رخسارش کند دل مجلس آرایی
ز لب آهم چو دود شمع از محفل برون آید
نمی در سینه ام نگذاشت سوز غم مگر زین پس
ز چشمم در لباش اشک خون دل برون آید
همین دل مرد را در خاک و خون عجز غلطاند
برآید با دو عالم گر کسی با دل برون آید
ز فیض گریه بار غم شود چندان سبک جویا
که اشک از دیده گویی عقده های دل برون آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
قهقهه خنده مرا در غم او ناله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
نه همین اشک به چشمم شده چون آینه خشک
آه در دل گره از بیم تو چون لاله بود
دل که در حلقهٔ سرگشتگی آمد به کمند
مرکز دایرهٔ شعلهٔ جواله بود
کی رسد بی مدد عشق به جایی فریاد
تپش سینه و دل باد و پر ناله بود
همچو طاؤس که جویا دمش افزوده به حسن
زینت سرمهٔ آن چشم زدنباله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
کدامین شب به خواب آن روی خندانم نمی آید
که دریاهای خون از چشم گریانم نمی آید
مگر زد برق آهم کاروان اشک خونین را
که عمری شد به طوف طرف دامانم نمی آید
کمان ابرویی دیدم که مانند پر ناوک
ز حیرانی بهم صفهای مژگانم نمی آید
شکفتم گل گل از داغ تنمایش و زین داغم
که او هرگز به گلگشت گلستانم نمی آید
به پیش محرم و بیگانه غلتیدم به خون دل
کسی را رحم برحال پریشانم نمی آید
دمی نبود که دل از رخنه های سینه از هجرت
به استقبال هر چاک گریبانم نمی آید
ندیدم همچو ترک چشم او قبقاج اندازی
برون کس با بت برگشته مژگانم نمی آید
کدامین صبحدم کاندر هوای غنچهٔ لعلش
چو گل چاک گریبان تا به دامانم نمی آید
چرا جویا نغلتد بر دل اهل سخن نظمم
که بر لب غیر گوهرهای غلطانم نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
ز رنگ چهره ام بوی بهار درد می آید
نفس تا می کشم از سینه آه سرد می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
چه جورها که غمت با دل تباه نکرد
فغان من اثری در دل تو آه نکرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!‏
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار