عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۱۶
گر ماه نه زیر میغ میداشتیی
بس سر که بر تو تیغ میداشتیی
در درد و دریغ جاودان ماندی دل
گر درد ز دل دریغ میداشتیی
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۳۵
دوش آمد و گفت اگر دل ما داری
کُل گرد چرا مذهبِ اَجزا داری
چون قطره برون مباش و غوّاصی کُن
یعنی که درون هزار دریا داری
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۴۰
سر با تو ببازم، کلِه من اینست
پیش تو بمیرم، شرهِ من اینست
گر ملک دو عالمم مسلم گردد
جز خون نخورم زانکه رهِ من اینست
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۲
دوش آمد و گفت: روز و شب میجوشی
تادین ندهی ز دست در بیهوشی
چون من همهام به قطع و دنیا هیچ است
آخر همه را به هیچ مینفروشی
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۵
دوش آمد و گفت: چند تنها باشی
گر قطره نباشی همه دریا باشی
هرگه که تنت جهان و دل جان گردد
تو جان و جهان شوی همه ما باشی
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۱۱
دوش آمد و گفت: مرغِ دل عاجز نیست
در پرده بدارش که جز او را عزّ نیست
چون هر دو جهان به زیر پر دارد دل
بیرون شدنش ز آشیان هرگز نیست
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۱۲
دوش آمد و گفت: بی یقین مینرسی
گاهی ز فلک گه ز زمین مینرسی
ساکن شو و تن فرو ده و خوش دل باش
ماییم همه به جز چنین مینرسی
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۱۵
دوش آمد و گفت: روز و شب غمناکی
تا بنشستی بر درِ ما بی باکی
دستی که به دامن وصالت نرسد
در گردنِ خاک کن که مشتی خاکی
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۲۹
دوش آمد و گفت: مردمِ دوراندیش
از خویش به جز هیچ نیابد کم و بیش
می بر نتوان گرفت این پرده ز پیش
گر برگیرم ز خویش من مانم و خویش
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳۶
دوش آمد و گفت: اگر چه کم می آیم
پیش از دو جهان به یک قدم می آیم
از ما نتوان گریخت از خود بگریز
کانجا که روی با تو به هم می آیم
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳۸
دی گفت: حجب ز پیش برنگرفتم
دو کون ز راهِ خویش برنگرفتم
صد عالمِ تشویر پدیدار آمد
یک پرده کنون ز پیش برنگرفتم
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۳۴
آن روز که روی دلستان نتوان دید
از بینایی نام ونشان نتوان دید
او مردم چشم ماست چون میبرود
شک نیست که بعد ازین جهان نتوان دید
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۵
گفتم: ز خط تو بوی خون میآید
وز خطّ تو عقل در جنون میآید
گفتا که خط از برای زر میآرم
گفتم که زر از سنگ برون میآید
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۱۷
آن پسته میان مغز چون افتادست
یا آن خط فستقی کنون افتادست
یا مغز دران پسته نمیگنجیدست
وز تنگی جایگه برون افتادست
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۱۲
دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز
کانجا دل کس هیچ نسنجد هرگز
هرکس سخن دهان او میگوید
لیکن سخنی درو نگنجد هرگز
عطار نیشابوری : باب سی و نهم: در صفتِ میان و قدِ معشوق
شمارهٔ ۱
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت»
گفتا که «ز دیوانگی و نقصان گفت»
گفتم که «میان تست این یا مویی»
گفتا که «درین میان سخن نتوان گفت!»
عطار نیشابوری : باب سی و نهم: در صفتِ میان و قدِ معشوق
شمارهٔ ۳
ای عقل ز شوق تو فغان در بسته
در وصف تو دل از دل و جان در بسته
وی پیش میان تو – که گوئی عدم است
هر جا که وجودی است میان در بسته
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۵
پیوسته به آرزو تو را باید خواست
تا از تو یک آرزو مرا ناید راست
در کینهٔ من نشسته‌ای پیوسته
زین کینه به جز دلم چه بر خواهد خواست
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۱۹
در راه تو دانش و خرد مینرسد
با عشق تو نام نیک و بد مینرسد
هستی ترا نهایتی نیست از آنک
هر هست که در تو میرسد مینرسد
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۲
در عشق اگر جان بدهی جان اینست
ای بی سر و سامان! سرو سامان اینست
گر در ره او دل تو دردی دارد
آن درد نگه دار که درمان اینست