عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
مردم و زخم از دم شمشیر می آید هنوز
استخوانم خاک گشت و تیر می آید هنوز
از جنونم سال ها رفت و دل دیوانه را
بیخودی از ناله ی زنجیر می آید هنوز
باده نوشیدم، غمی از خاطرم بیرون نبرد
بوی ویرانی ازین تعمیر می آید هنوز
صد چو من فرهاد دارد هر طرف شیرین من
از دهانش گرچه بوی شیر می آید هنوز
سرگران کی می تواند از سر خاکم گذشت
کاری از این دست دامنگیر می آید هنوز
صد گلستان گل به دامن می برد هرکس سلیم
بلبل ما از چمن دلگیر می آید هنوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
راه شوقی نسپردم افسوس
خجل از پای خودم چون طاووس
همت عشق نخواهد افسر
چه کند مرغ چمن تاج خروس
چند باشیم ز تنگی جهان
زنده در گور چو شمع فانوس
نیست گلزار به سامان دلم
بس که چیدم ز لبش غنچه ی بوس
گر کنم در شب وصلش افغان
ناله ام کفر بود چون ناقوس
به فلک رفت سلیم از دل ما
مسند عشق چو تخت کاوس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
کنم به جام می اوقات عمر چون جم صرف
دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف
مرو به کعبه که می بایدت خمار کشید
شراب می شود اینجا چو آب زمزم صرف
ترا به گلشن روحانیان سروکار است
درین چمن چه کنی آبرو چو شبنم صرف
ز باد دستی ما خضر را نصیبی نیست
که چون حباب کند عمر را به یک دم صرف
نسیم گل به من آرد ز دوزخ و گوید
که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف
علاج زخم دلم ای طبیب مفت نشد
که خونبهای ترا کرده ام به مرهم صرف
چو گل به خنده کسی هرگزم ندید سلیم
به گریه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
آتش به باغ زد ز خزان روزگار حیف
داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف
تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را
بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف
از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود
نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف
از خار پا چو شعله به رقصند رهروان
در راه او پیاده خورد بر سوار حیف
از موج اضطراب دلم آرمیده نیست
آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف
عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان
مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف
بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم
کاری نمی کنیم که آید به کار حیف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
چند باشد ز گلشن افلاک
همچو آتش نصیب ما خاشاک
می کنم در غبار خاطر خود
آرزوهای کشته را در خاک
چون خورد نان خلق، دندان را
می کنم چوبکاری از مسواک
چیست دانی جوانی و پیری؟
اول بنگ و آخر تریاک
گر جهان زهر حسرتم بچشد
افکند هفت پوست از افلاک
سایه ی گل سلیم از بلبل
کم مباد از سر تو سایه ی تاک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
لاله ام، در داغ دل بسیار دارم من شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
در محبت بس که خواری دیدم از پهلوی دل
از کسی هرگز نمی خواهم ببینم روی دل
هرکجا گردی بود، افشانده ی دامان ماست
می رسد از هر غباری بر مشامم بوی دل
خوابگاه آهوان شد همچو صحرا دامنش
یک سر مو رام با مجنون نشد آهوی دل
همچو من صاحبدلی امروز در عالم کجاست
ریخته در سینه ام چون غنچه دل بر روی دل
کار آتش سوختن گر باشد، از دوزخ چه غم
کز برای سوختن می میرد این هندوی دل
خاک شد دل از تمنای سر کویش سلیم
هرگز از آنجا نمی آید غباری سوی دل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
خم می هست، چه اندیشه ی محشر دارم
پشت چون آینه بر سد سکندر دارم
چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار
دست برداشته از عالم و بر سر دارم
مایه ی مردم درویش، توکل باشد
خاطری جمع تر از دست توانگر دارم
می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا
نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم
دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب
کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم
دانم آزرده جدا می شوی از من، باری
بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم
غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو
باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!
نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب
به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم
چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف
نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!
شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا
از من این جنس مجویید که کمتر دارم
بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم
خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
منم که غیر سفر نیست پیشه ی دگرم
همیشه خضر به آوارگی ست راهبرم
ز مهد، نقل مکان کرده ام به خانه ی زین
زمانه کرده چو یوسف بزرگ در سفرم
چو مور خسته ازان می کشم قدم در راه
که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم
چو گل همیشه پریشان بود مرا دستار
ز بس که بی رخ او می زند جنون به سرم
غم زمانه خورم تا به چند، پنداری
که این خرابه به میراث مانده از پدرم
سلیم هر نفس از ضعف بس که می میرم
ز یاد برده ی میراث خوار و نوحه گرم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
به دل، آشفتگی از زلف خوبان بیشتر دارم
پریشانی چو دود مجمر از صد رهگذر دارم
ببین عمر سبکرو را، مپرس ای همنشین حالم
که حسرت بر بقای شبنم و عمر شرر دارم
فریب غمزه ای سر در پی من آنچنان دارد
که نتوانم چو داغ از دل زمانی چشم بردارم
ز طفلی تا به حال، ایام آدم خواندم، آری
پس از مرگ پدر پیدا شدم، نام پدر دارم
امیدی نیست از آسودگی در هرکجا باشد
که آدم از بهشت آمد، از آنجا هم خبر دارم
ز گفت و گوی یاران نیستم آگاه در محفل
به یادت خلوتی در انجمن چون گوش کردارم
سلیم افزایدم قیمت، شوم چندان که روشن تر
اگرچه آتشم، خاصیت آب گهر دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
ز سنگ رهگذر اندیشه ای کجا دارم
به دست خویش چو از راستی عصا دارم
به خواب، دولت وصل تو بر سرم آمد
گمان بری که به بالش پر هما دارم
مبین شکفتگی ظاهرم، غم دل بین
که خار در جگر و پای در حنا دارم
گذشت عمر به سرگشتگی، عجب حالی ست
که خاکم و روش سنگ آسیا دارم
وجود لاغر من شد تمام طعمه ی عشق
فغان که در قفس استخوان هما دارم
ز اضطراب به یک جا دمی قرارم نیست
سپند شوقم و آتش به زیرپا دارم
سلیم بر دلم از بس نشسته گرد ملال
گمان بری به بغل مهر کربلا دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
چون تنک ظرفان کجا من می ز ساغر می کشم
همچو غواض گهرجو، شیشه بر سر می کشم
از کفم سررشته ی پرواز بیرون رفته است
گر گشایم بال را، خمیازه بر پر می کشم
هردم از یاد لبش خود را تسلی می دهم
خامه ی لب تشنگانم، نقش کوثر می کشم
سرگذشت خویش را یوسف فرامش می کند
گر بگویم من چه از دست برادر می کشم
من چنین خوار و کلام من عزیز روزگار
بحرم و حسرت برای آب کوثر می کشم
سوخت از یک آه گرم من سلیم امشب فلک
کار مشکل می شود گر آه دیگر می کشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
تکلیف شراب است نمک ریزی داغم
برگردن پیمانه ی می، خون ایاغم
پیغام جنون می شنوم از لب ساغر
بوی عرق فتنه دهد، می به دماغم
همصحبتی من به کسی سود ندارد
پر زهر بود چون دهن مار، ایاغم
رشکی به گل و سرو درین باغ ندارم
ای لاله ی دلسوخته از داغ تو داغم
دست من و آن زلف گره گیر، که دارد
ویرانه ی من روشنی از دود چراغم
یک غنچه سلیم از چمن وصل نچیده ست
خوشدل به همین است که من بلبل باغم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
بیا که چتر سعادت ز برگ تاک کنیم
چو صبح، جیب فلک را ز غصه چاک کنیم
بیار باده که در دل اگر غباری هست
چو آب و آینه با روزگار پاک کنیم
سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریده ی خورشید را به خاک کنیم
نمی خوریم غم روزگار تا می هست
چه لازم است که خود را ز غم هلاک کنیم
زمانه می کند آن فتنه ای که می خواهد
چه سود ازین که چو گل جیب خویش چاک کنیم
سلیم، فرصتی از روزگار تا داریم
حساب خویش به ایام به که پاک کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
قطره ی خونابه ای تا سوی مژگان می کشم
از دل مجروح، پنداری که پیکان می کشم
دامن صحرا ز موج گریه ام شد لاله زار
رنگ می ریزم به هرسو، طرح طوفان می کشم
همچو مرغ بیضه شد بر من قفس پیراهنم
از جنون خود را به روی تیغ عریان می کشم
می دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا
همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می کشم
شهر بر دیوانه زندان است، همچون گردباد
بر مراد دل نفس من در بیابان می کشم
می کنم چون غنچه هرگه یاد اوضاع چمن
پای در دامان، سر خود در گریبان می کشم
بس که دارم ذوق جستن از فضای روزگار
در میان خانه همچون تیر میدان می کشم
پا به مقدار گلیم خود کند هرکس دراز
زان سبب من پا به قدر طرف دامان می کشم
تیره شد چشم از غبار کشور هندم سلیم
سرمه ای در چشم از خاک صفاهان می کشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
لب مبند از ناله، می دانم جفا داری سلیم
گریه ای سر کن که یار بی وفاداری سلیم
با جفای او به غیر از این که سازی چاره نیست
گر ز کوی او روی، دیگر کجا داری سلیم
از حقیقت نیست ناخشنود رفتن زین چمن
گر نداری گل به کف، خاری به پاداری سلیم
در طلسم حیرت از سرگشتگی افتاده ای
بند بر دل همچو سنگ آسیا داری سلیم
بخیه ای بر چاک های سینه ی مجروح زن
دست پنداری که چون گل در حنا داری سلیم
از برای عافیت بار گرانجانی مکش
این زره تا چند در زیر قبا داری سلیم
عشق تکلیف تهیدستان به مستی می کند
از حرارت میل آب ناشتا داری سلیم
سر به زیر بال خود بر، همچو مرغان قفس
چند درسر، سایه ی بال هما داری سلیم
کی به طوف کعبه و بتخانه قانع می شود
در طلب پایی تو چون دست گدا داری سلیم
خوش دلی بر صحبت عمر سبکرو بسته ای
آشیان در سایه ی مرغ هوا داری سلیم
عشق را با فقر در یک پیرهن جا داده ای
آتشی پنهان به زیر بوریا داری سلیم
نیست بیم از فتنه ی روباه بازان جهان
جای تا در سایه ی شیرخدا داری سلیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
ما راه فغان بر دل ناشاد گرفتیم
چون سرمه، سر راه به فریاد گرفتیم
ما جوهر خود از نظر خلق نهفتن
تعلیم ز آیینه ی فولاد گرفتیم
ز آشفتگی طره ی مقصود خبر داد
هر فال که از شانه ی شمشاد گرفتیم
خواهیم به سرچشمه ی مقصود رسیدن
از خضر سراغی که نمی داد، گرفتیم
بیهوش تریم از همه کس، زان که درین بزم
پیمانه ی خود هرکه به ما داد، گرفتیم
گر نامه و قاصد نفرستیم عجب نیست
این را ز فراموشی او یاد گرفتیم
نه دام، سلیم و نه قفس بود به عالم
آن روز که ما دامن صیاد گرفتیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو بلبل باعث شوریده گفتاری نمی دانم
چو گل تقریب این آشفته دستاری نمی دانم
مکن عیبم اگر بر حال خود هرگز نپردازم
که من می خواره ام، آیین غمخواری نمی دانم
مرا شور جنون از راحت تجرید غافل کرد
چو فیل مست، قدر این سبکباری نمی دانم
گرفتم عالم از من شد، مرا عقل معاشی کو
جهانگیری چه حاصل چون جهانداری نمی دانم
درشتی گر به کار آید، ترا ای گوهر ارزانی
که من چون رشته، کاری غیر همواری نمی دانم
چنان از بی سبب آزردنم شرمنده ای از من
که من خوی ترا ای دوست، پنداری نمی دانم!
برای عاشق آزاری ترا عذری نمی باید
چه خواهد شد اگر گویی که دلداری نمی دانم
چو بلبل بس که نالیدم، ز گلزارم برون کردند
چه می خواهد ز من این ناله و زاری نمی دانم
سلیم از کف خریداران متاعم مفت می گیرند
که چون یاران دیگر، من دکانداری نمی دانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
به جامم باده ی ناب است و خون دل هوس دارم
نمی خواهم گل از کس، تا به داغی دسترس دارم
درای محمل نازم، به حسن صوت مشهورم
ز شوق ناله ای، صد کاروان از پیش و پس دارم
گلستان ترا ای باغبان غارت نخواهم کرد
به یک گل می شوم راضی، که مرغی در قفس دارم
شب وصل است و بیم غمزه اش آشفته ام دارد
که بزم می گساری بر سر راه عسس دارم
دلم از گفتگوی پندگویان تیره می گردد
گل آیینه ام، کی طاقت باد نفس دارم
ز بال خود دو ترکش بسته ام دایم که از همت
سر تسخیر ملک دام و اقلیم قفس دارم
درین گلشن سلیم از روشناسان کس نمی بینم
چو گل آیینه ی خود چند پیش خار و خس دارم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گریبانم
ز رسوایی چو صحرا، سترپوشم نیست دامانم
به گوشی جا نمی یابم، نوای خارج آهنگم
به چشم هیچ کس خوش نیستم، خواب پریشانم
ندارم هیچ غمخواری، مگر در عشق و رسوایی
چو زخم آید فراهم خود به خود چاک گریبانم
ز مژگانم به هر جانب ز بس افشان خون دارد
بود چون کاغذ ابری، بیاض چشم گریانم
سلیم آیا چه خصمی خضر این وادی به من دارد
که سرگردان هندم کرد و روگردان ایرانم