عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳
مرا بی وفا خواند آن بی وفا
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶
نبود صعبتر از هجر بتان هیچ عذاب
که شب و روز جدا دارد از من خور و خواب
اندرین گیتی کس یاد نکردی ز گنه
گر بدان گیتی چون هجر بدی هیچ عذاب
تا غم فرقت آن ماه بمن باز نخورد
ظن نبردم که ببد خلق چنین دارد تاب
شد خمیده قدم از فرقت آن زلف بخم
تافته شد دلم از حسرت آن جعد بتاب
ای سفر کرده و برده ز من آرام و قرار
ز آتش و آب دل و دیده مرا کرده کباب
اشک من سرختر از روی تو و پر تذرو
بخت من تیره تر از موی تو و پر غراب
که شب و روز جدا دارد از من خور و خواب
اندرین گیتی کس یاد نکردی ز گنه
گر بدان گیتی چون هجر بدی هیچ عذاب
تا غم فرقت آن ماه بمن باز نخورد
ظن نبردم که ببد خلق چنین دارد تاب
شد خمیده قدم از فرقت آن زلف بخم
تافته شد دلم از حسرت آن جعد بتاب
ای سفر کرده و برده ز من آرام و قرار
ز آتش و آب دل و دیده مرا کرده کباب
اشک من سرختر از روی تو و پر تذرو
بخت من تیره تر از موی تو و پر غراب
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
تا ماه مرا رفتن با خیل و سپاه است
هر روز مرا دل بره و دیده براه است
پر گرد سپاه است دو رخسار من از غم
تا بر گل رخساره او گرد سپاه است
چون زلف درازش غم هجرانش دراز است
چون چشم سیاهش ز غمم روز سیاه است
از رفتن او رامش و آرامش من رفت
گر زود نیاید بر من کار تباه است
اندیشه او بر دل من کوه گرانست
وز رنج و عنا گونه من گونه کاه است
چون قامت او هست دلش یکتا با من
درد من از ایشانست او را چه گناه است
ای آنکه ترا ماه تمام از بر سرو است
ای آنکه ترا لاله سرخ از بر ماه است
دردی بجهان نیست که من بی تو نخوردم
گر بر من بیچاره ببخشی نه گناه است
هر روز مرا دل بره و دیده براه است
پر گرد سپاه است دو رخسار من از غم
تا بر گل رخساره او گرد سپاه است
چون زلف درازش غم هجرانش دراز است
چون چشم سیاهش ز غمم روز سیاه است
از رفتن او رامش و آرامش من رفت
گر زود نیاید بر من کار تباه است
اندیشه او بر دل من کوه گرانست
وز رنج و عنا گونه من گونه کاه است
چون قامت او هست دلش یکتا با من
درد من از ایشانست او را چه گناه است
ای آنکه ترا ماه تمام از بر سرو است
ای آنکه ترا لاله سرخ از بر ماه است
دردی بجهان نیست که من بی تو نخوردم
گر بر من بیچاره ببخشی نه گناه است
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
فراق دیدن جانان دل و جانم دژم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی بهم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان ترا زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
بجود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
بهر جائی که او باشد بخوبی چون حرم دارد
خدای ما بجان ما فزون زین خود کرم دارد
دلم پر آب و چین دارد تنم پر تاب و خم دارد
کسی کو گم کند یاری که ده خوبی بهم دارد
سزد گر نالد از دردش ولیکن سود کم دارد
ایا شاهی که تیغ تو زمین را زیر دم دارد
فلک فرق همه شاهان ترا زیر قدم دارد
زمین اندر عدم گوهر فزون از آب کم دارد
بجود از تو کند موجود و جود اندر عدم دارد
مرنجان جان بغم چندین که جان بیمار غم دارد
ازیرا کز سقیمی جان بر اینسان هم سقم دارد
تنم بر دل بر انبازان سزد گر دل دژم دارد
قضای ایزدی خواندن ستم بر وی ستم دارد
بهر جائی که او باشد بخوبی چون حرم دارد
خدای ما بجان ما فزون زین خود کرم دارد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۵
این چه بند است که بر من غم آن ماه نهاد
دل من بر دوره خون زد و دیده بگشاد
دل من برد بگفتار دل آزار بتی
که همه فعلش بند است و همه قولش داد
بجفا کردن راد است و بدل دادن زفت
بوفا کردن زفتست و بدل بردن راد
بدهم گفت بتو جان و دل و غم ندهم
این پذیرفت و بداد آن پذیرفت و نداد
از میان همه این خیل بد و دادم دل
از میان همه این قوم بدو بودم شاد
ندهد دل بمن آن ماه و ز من خواهد دل
ندهد داد من از جور و ز من خواهد داد
مهربان بود ندانم ز من او را چه رسید
دادگر بود ندانم که مر او را چه فتاد
که یکی روز بدرویش همی نارد مهر
که یکی ساعت از داد همی نارد یاد
هرگز اوراست ندارد که منم شیفته دل
دل او چون دل من شیفته و تافته باد
که هرانکس که دل اندر کف معشوق نهد
بهمه جور و جفا گوش ببایدش نهاد
دل من بر دوره خون زد و دیده بگشاد
دل من برد بگفتار دل آزار بتی
که همه فعلش بند است و همه قولش داد
بجفا کردن راد است و بدل دادن زفت
بوفا کردن زفتست و بدل بردن راد
بدهم گفت بتو جان و دل و غم ندهم
این پذیرفت و بداد آن پذیرفت و نداد
از میان همه این خیل بد و دادم دل
از میان همه این قوم بدو بودم شاد
ندهد دل بمن آن ماه و ز من خواهد دل
ندهد داد من از جور و ز من خواهد داد
مهربان بود ندانم ز من او را چه رسید
دادگر بود ندانم که مر او را چه فتاد
که یکی روز بدرویش همی نارد مهر
که یکی ساعت از داد همی نارد یاد
هرگز اوراست ندارد که منم شیفته دل
دل او چون دل من شیفته و تافته باد
که هرانکس که دل اندر کف معشوق نهد
بهمه جور و جفا گوش ببایدش نهاد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
مرا رنج بسیار و کم روزگار
بشادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمنی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بو
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دور دست
تواند رهاندن بدستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندرکنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
بشادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمنی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بو
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دور دست
تواند رهاندن بدستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندرکنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۷
زان زرد شد از داغ و درد رویم
زیرا که بوصل تو نیست رویم
من راه نیابم سوی تو دانی
هرچند بسوی تو راه جویم
زان پس که همه روز با تو بودم
پوشیده نبود از تو روی و مویم
چو نان نگسستی ز من که روزی
آرد بر تو باد تند بویم
تا روی بشوراب چشم شوئی
من روی به آب دیده شویم
چون بر گذری نام تو بگویم
از دور کند بر خروش رویم
در دیده شود سرشگ رویم
چون دور کند پیک تو بگویم
با کس نتوانم حدیث گفتن
گه گاه بخلوت غم مویم
رازم بجهان کس نگه ندارد
من راز تو جز با تو با که گویم
زیرا که بوصل تو نیست رویم
من راه نیابم سوی تو دانی
هرچند بسوی تو راه جویم
زان پس که همه روز با تو بودم
پوشیده نبود از تو روی و مویم
چو نان نگسستی ز من که روزی
آرد بر تو باد تند بویم
تا روی بشوراب چشم شوئی
من روی به آب دیده شویم
چون بر گذری نام تو بگویم
از دور کند بر خروش رویم
در دیده شود سرشگ رویم
چون دور کند پیک تو بگویم
با کس نتوانم حدیث گفتن
گه گاه بخلوت غم مویم
رازم بجهان کس نگه ندارد
من راز تو جز با تو با که گویم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
از دوست بمن دوش نشان آمد و پیغام
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یارب بسلامت برسان سوی من او را
با شادی و خویشتن بشهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است ترا بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم بمراد دل خود وام
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را بجهان مهربان نبینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
زاندیشه وا ندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق یکسر
من بهیده از خار گل چه جویم
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یارب بسلامت برسان سوی من او را
با شادی و خویشتن بشهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است ترا بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم بمراد دل خود وام
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را بجهان مهربان نبینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
زاندیشه وا ندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق یکسر
من بهیده از خار گل چه جویم