عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس حال اسیری که در خم هوسش
به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
دوشم آهنگ عشا بود که آمد در گوش
ناله از تار ردایی که مرا بود به دوش
کای خس شعله آواز مؤذن زنهار
از پی گرمی هنگامه منه دل به خروش
تکیه بر عالم و عابد نتوان کرد که هست
آن یکی بیهده گو، این دگری بیهده کوش
نیست جز حرف در آن فرقه اندرزسرای
نیست جز رنگ درین طایفه ازرق پوش
جاده بگذار و پریشان رو و در راهروی
به فریب می و معشوق مشو رهزن هوش
بوسه گر خود بود آسان مبر از شاهد مست
باده گر خود بود ارزان مخر از باده فروش
این نشید است که طاعت مکن و زهد مورز
این نهیب است که رسوا مشو و باده منوش
حاصل آنست ازین جمله نبودن که مباش
ما نه افسانه سراییم و تو افسانه نیوش
من که بودی کفم از مزد عبادت خالی
چو دلم گشت توانگر به ره آورد سروش
گفتم از رنگ به بیرنگی اگر آرم روی
ره دگر چون سپرم گفت ز خود دیده بپوش
جستم از جای ولی هوش و خرد پیشاپیش
رفتم از خویش ولی علم و عمل دوشادوش
تا به بزمی که به یک وقت در آنجا دیدم
باده پیمودن امروز و به خون خفتن دوش
خانقاه از روش زهد و ورع قلزم نور
بزمگاه از اثر بوسه و می چشمه نوش
شاهد بزم در آن بزم که خلوتگه اوست
فتنه بر خویش و بر آفاق گشوده آغوش
همچو خورشید کزو ذره درخشان گردد
خورده ساقی می و گردیده جهانی مدهوش
رنگها جسته ز بیرنگی و دیدن نه به چشم
رازها گفته خموشی و شنیدن نه به گوش
قطره ناریخته از طرف خم و رنگ هزار
یک خم رنگ و سرش بسته و پیوسته به جوش
همه محسوس بود ایزد و عالم معقول
غالب این زمزمه آواز نخواهد، خاموش
ناله از تار ردایی که مرا بود به دوش
کای خس شعله آواز مؤذن زنهار
از پی گرمی هنگامه منه دل به خروش
تکیه بر عالم و عابد نتوان کرد که هست
آن یکی بیهده گو، این دگری بیهده کوش
نیست جز حرف در آن فرقه اندرزسرای
نیست جز رنگ درین طایفه ازرق پوش
جاده بگذار و پریشان رو و در راهروی
به فریب می و معشوق مشو رهزن هوش
بوسه گر خود بود آسان مبر از شاهد مست
باده گر خود بود ارزان مخر از باده فروش
این نشید است که طاعت مکن و زهد مورز
این نهیب است که رسوا مشو و باده منوش
حاصل آنست ازین جمله نبودن که مباش
ما نه افسانه سراییم و تو افسانه نیوش
من که بودی کفم از مزد عبادت خالی
چو دلم گشت توانگر به ره آورد سروش
گفتم از رنگ به بیرنگی اگر آرم روی
ره دگر چون سپرم گفت ز خود دیده بپوش
جستم از جای ولی هوش و خرد پیشاپیش
رفتم از خویش ولی علم و عمل دوشادوش
تا به بزمی که به یک وقت در آنجا دیدم
باده پیمودن امروز و به خون خفتن دوش
خانقاه از روش زهد و ورع قلزم نور
بزمگاه از اثر بوسه و می چشمه نوش
شاهد بزم در آن بزم که خلوتگه اوست
فتنه بر خویش و بر آفاق گشوده آغوش
همچو خورشید کزو ذره درخشان گردد
خورده ساقی می و گردیده جهانی مدهوش
رنگها جسته ز بیرنگی و دیدن نه به چشم
رازها گفته خموشی و شنیدن نه به گوش
قطره ناریخته از طرف خم و رنگ هزار
یک خم رنگ و سرش بسته و پیوسته به جوش
همه محسوس بود ایزد و عالم معقول
غالب این زمزمه آواز نخواهد، خاموش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
تا رغبت وطن نبود از سفر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
چون جنگ با خودست ز فتح و ظفر چه حظ؟
دلهای مرده را به نشاط نفس چه کار؟
گلهای چیده را ز نسیم سحر چه حظ؟
تا فتنه در نظر ننهی از نظر چه سود؟
تا دشنه بر جگر نخوری از جگر چه حظ؟
زانسوی کاخ روزن دیوار بسته اند
بی دوست از مشاهده بام و در چه حظ؟
لرزد به جان دوست دل ساده ام ز مهر
بیچاره را ز غمزه تاب کمر چه حظ؟
چون پرده محافه به بالا نمی زند
از وی به داعیان سر رهگذر چه حظ؟
باید نبشت نکته غالب به آب زر
بی آنکه وجه می شود از سیم و زر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
چون جنگ با خودست ز فتح و ظفر چه حظ؟
دلهای مرده را به نشاط نفس چه کار؟
گلهای چیده را ز نسیم سحر چه حظ؟
تا فتنه در نظر ننهی از نظر چه سود؟
تا دشنه بر جگر نخوری از جگر چه حظ؟
زانسوی کاخ روزن دیوار بسته اند
بی دوست از مشاهده بام و در چه حظ؟
لرزد به جان دوست دل ساده ام ز مهر
بیچاره را ز غمزه تاب کمر چه حظ؟
چون پرده محافه به بالا نمی زند
از وی به داعیان سر رهگذر چه حظ؟
باید نبشت نکته غالب به آب زر
بی آنکه وجه می شود از سیم و زر چه حظ؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
نه مرا دولت دنیا نه مرا اجر جمیل
نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل
با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم
با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل
بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه
آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل
هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد
کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل
بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس
از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل
تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی
کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟
ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر
دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل
ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس
به دم گرمروان سوخته بال جبریل
با توام خرمی خاطر موسی بر طور
با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل
بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط
بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل
نکنی چاره لب خشک مسلمانی را
ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل
غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟
به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل
نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل
با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم
با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل
بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه
آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل
هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد
کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل
بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس
از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل
تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی
کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟
ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر
دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل
ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس
به دم گرمروان سوخته بال جبریل
با توام خرمی خاطر موسی بر طور
با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل
بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط
بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل
نکنی چاره لب خشک مسلمانی را
ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل
غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟
به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
می ربایم بوسه و عرض ندامت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم
اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
نخلم که هم به جای رطب طوطی آورم
ابرم که هم به روی زمین گوهر افگنم
با غازیان ز شرح غم کارزار نفس
شمشیر را به رعشه ز تن جوهر افگنم
با دیریان ز شکوه بیداد اهل دین
مهری ز خویشتن به دل کافر افگنم
ضعفم به کعبه مرتبه قرب خاص داد
سجاده گستری تو و من بستر افگنم
تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افگنم
راهی ز کنج دیر به مینو گشاده ام
از خم کشم پیاله و در کوثر افگنم
منصور فرقه علی اللهیان منم
آوازه «انا اسد الله » درافگنم
ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نیست
خود را به خاک رهگذر حیدر افگنم
غالب به طرح منقبت عاشقانه ای
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم
اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
نخلم که هم به جای رطب طوطی آورم
ابرم که هم به روی زمین گوهر افگنم
با غازیان ز شرح غم کارزار نفس
شمشیر را به رعشه ز تن جوهر افگنم
با دیریان ز شکوه بیداد اهل دین
مهری ز خویشتن به دل کافر افگنم
ضعفم به کعبه مرتبه قرب خاص داد
سجاده گستری تو و من بستر افگنم
تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افگنم
راهی ز کنج دیر به مینو گشاده ام
از خم کشم پیاله و در کوثر افگنم
منصور فرقه علی اللهیان منم
آوازه «انا اسد الله » درافگنم
ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نیست
خود را به خاک رهگذر حیدر افگنم
غالب به طرح منقبت عاشقانه ای
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
گویی به من کسی که ز دشمن رسیده کو؟
آن پیر زال سست پی قد خمیده کو؟
یادت نکرده خصم به عنوان به لفظ دوست
آن نامه نخوانده ز صد جا دریده کو؟
رعنا دلت به دختر همسایه بند نیست
آن مه رخ به گوشه ایوان خزیده کو؟
دوشینه گل به بستر و بالین نداشتی
آن برگ گل که در تن نازک خلیده کو؟
کس داوری نبرده ز جورت به دادگاه
آن بی گنه که شاه زبانش بریده کو
گویی به شحنه گوی که کس را نکشته ایم
آن نعش نیم سوخته ز آتش کشیده کو؟
گویی خمش شوی چو ز کویم بدر روی
آن دل که جز به ناله به هیچ آرمیده کو؟
گویی دمی ز گریه خونین به ما برآر
آن مایه خون که سر دهم از دل به دیده کو؟
بشنو که غالب از تو رمیده و به کعبه رفت
گفتی شگفتیی که بود ناشنیده کو؟
آن پیر زال سست پی قد خمیده کو؟
یادت نکرده خصم به عنوان به لفظ دوست
آن نامه نخوانده ز صد جا دریده کو؟
رعنا دلت به دختر همسایه بند نیست
آن مه رخ به گوشه ایوان خزیده کو؟
دوشینه گل به بستر و بالین نداشتی
آن برگ گل که در تن نازک خلیده کو؟
کس داوری نبرده ز جورت به دادگاه
آن بی گنه که شاه زبانش بریده کو
گویی به شحنه گوی که کس را نکشته ایم
آن نعش نیم سوخته ز آتش کشیده کو؟
گویی خمش شوی چو ز کویم بدر روی
آن دل که جز به ناله به هیچ آرمیده کو؟
گویی دمی ز گریه خونین به ما برآر
آن مایه خون که سر دهم از دل به دیده کو؟
بشنو که غالب از تو رمیده و به کعبه رفت
گفتی شگفتیی که بود ناشنیده کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دارم دلی ز غصه گرانبار بوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
خشنود شوی چون دل خشنود نیابی
ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
از قافله گرمروان تو نباشد
رختی که به سیلش شرراندود نیابی
فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو
معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
بر ذوق خداداد نظردوختگانیم
در سینه ما زخم نمکسود نیابی
در وجد به هنجار نفس دست فشانیم
در حلقه ما رقص دف و عود نیابی
در مشرب ما خواهش فردوس نجویی
در مجمع ما طالع مسعود نیابی
در باده اندیشه ما درد نبینی
در آتش هنگامه ما دود نیابی
چون آخر حسن ست به ما ساز که دیگر
با هم کششی مانع مقصود نیابی
آن شرم که در پرده گری بود نداری
آن شوق که در پرده دری بود نیابی
غالب به دکانی که به امید گشودیم
سرمایه ما جز هوس سود نیابی
ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
از قافله گرمروان تو نباشد
رختی که به سیلش شرراندود نیابی
فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو
معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
بر ذوق خداداد نظردوختگانیم
در سینه ما زخم نمکسود نیابی
در وجد به هنجار نفس دست فشانیم
در حلقه ما رقص دف و عود نیابی
در مشرب ما خواهش فردوس نجویی
در مجمع ما طالع مسعود نیابی
در باده اندیشه ما درد نبینی
در آتش هنگامه ما دود نیابی
چون آخر حسن ست به ما ساز که دیگر
با هم کششی مانع مقصود نیابی
آن شرم که در پرده گری بود نداری
آن شوق که در پرده دری بود نیابی
غالب به دکانی که به امید گشودیم
سرمایه ما جز هوس سود نیابی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
نخواهم از صف حوران ز صد هزار یکی
مرا بس ست ز خوبان روزگار یکی
سراغ وحدت ذاتش توان ز کثرت جست
که سایرست در اعداد بی شمار یکی
کسی که مدعی سستی اساس وفاست
نشان دهد ز بناهای استوار یکی
چه گویم از دل و جانی که در بساط من ست؟
ستم رسیده یکی ناامیدوار یکی
دو برق فتنه نهفتند در کف خاکی
بلای جبر یکی رنج اختیار یکی
دلا منال که گویند در صف عشاق
ستوه آمده از جور خوی یار یکی
ز ناله ام به دلت می رسد هزار آسیب
نشد که سنگ تو بیرون دهد شرار یکی
مرو ز آینه خانه که خوش تماشایی ست
یکی تو محو خودی و چو تو هزار یکی
زهی نگاه سبک سیر و شرم دوراندیش
یکی به دزدی دل رفت و پرده دار یکی
قماش هستی من یکسر آتش ست آتش
مرا چو شعله بود پشت و روی کار یکی
چه شد که ریخت زبان رنگ صد هزار سخن؟
به خون سرشته نوایی ز دل برآر یکی
دم از ریاست دهلی نمی زنم غالب
منم ز خاک نشینان آن دیار یکی
مرا بس ست ز خوبان روزگار یکی
سراغ وحدت ذاتش توان ز کثرت جست
که سایرست در اعداد بی شمار یکی
کسی که مدعی سستی اساس وفاست
نشان دهد ز بناهای استوار یکی
چه گویم از دل و جانی که در بساط من ست؟
ستم رسیده یکی ناامیدوار یکی
دو برق فتنه نهفتند در کف خاکی
بلای جبر یکی رنج اختیار یکی
دلا منال که گویند در صف عشاق
ستوه آمده از جور خوی یار یکی
ز ناله ام به دلت می رسد هزار آسیب
نشد که سنگ تو بیرون دهد شرار یکی
مرو ز آینه خانه که خوش تماشایی ست
یکی تو محو خودی و چو تو هزار یکی
زهی نگاه سبک سیر و شرم دوراندیش
یکی به دزدی دل رفت و پرده دار یکی
قماش هستی من یکسر آتش ست آتش
مرا چو شعله بود پشت و روی کار یکی
چه شد که ریخت زبان رنگ صد هزار سخن؟
به خون سرشته نوایی ز دل برآر یکی
دم از ریاست دهلی نمی زنم غالب
منم ز خاک نشینان آن دیار یکی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳