عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟
خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی
رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت
دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی
رخ می‌نمود از اول و اکنون همی نماید
از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی
احوال خود بگویم با زلفش آشکارا
اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی
تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟
هم بر زنیم ناگه این شیشه را به سنگی
تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف
ما را به دامن او گر می‌رسید چنگی
صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی
کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی
رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد
بیننده را نماند سامان هوش و هنگی
بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن
در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی
گردن به غم نهادم کز درد دوری او
شادی نمی‌نماید نزدیک من درنگی
از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ار نه
با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
ای دل پر هوش ما با همه فرزانگی
شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی
ما چو خراباتییم گر ننشیند رواست
پیش خراباتیان آن صنم خانگی
ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف
دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی
دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ
چشم توپروانه‌ایش داد به پروانگی
آینهٔ روی تو، تا که بدید آفتاب
جز به مدارا نکرد زلف ترا شانگی
تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا
با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی
اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد
گر چه بکار آوری غایت مردانگی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
نه بیگانه‌ای، ای بت خانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی به لطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پری‌زاده‌ای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد به پروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس می‌کند سنگ را شانگی
به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد به فرزانگی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی
چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن
ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی
ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد
زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی
میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم
از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی
روزی نبود روزی کان روی را ببینم
ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی
از آفتاب رویت من همچو سایه دورم
و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی
مشتاق آن دهان را صبری تمام باید
کان کام بر نیاید بی‌رنج احتمالی
با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم
دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی
از اوحدی بگردان بیداد شحنهٔ غم
تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
سرم بی‌دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟
که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی
خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو
که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی
نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت
بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بی‌مالی
نخواهد بود تا هستم دل من بی‌ولای تو
اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی
ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد
که همچون گل همی خندی و همچون سرو می‌بالی
بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی
بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی
چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده
نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی
پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین
که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی
نخواهد بود تحصیلی مرا بی‌روز وصل تو
اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی
بب دیده می‌گریم ز دستان تو هر ساعت
که آتش میزینی در جان و می‌گویی: چه مینالی؟
جهان پر شرح تست و نام اوحدی، لیکن
عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی
اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی
ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم
که شب روز گردانم بواویلاه و واویلی
اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو
ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی
به امید تو میباشم من شورید پسر، لیکن
کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟
به قتلم وعدها دادی و کشتن بیمها، آری
ز قتل چه من اندیشی؟ که چون کشته‌ای خیلی
به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من
شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی
گرفتم ز اوحدی یکروز جرمی در وجود آمد
ز احسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
ای داده بر وی تو قمر داو تمامی
پیش تو کمر بسته اسیران به غلامی
از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند
گر ماه ببیند که تو در گوشهٔ بامی
هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی
ای من به کمند تو، چه محتاج به دامی؟
گر عام شود قصهٔ ما در همه عالم
چون خاص تو باشیم چه اندیشه ز عامی؟
ای کشته مرا گفتن شیرین تو صدبار
خود روی تو یک بار نبینم که کدامی؟
چون یار گرامی ز در خانه درآید
شاید که کشی در قدمش جان گرامی
بی‌تو به مقامی ننشینم که ننالم
ای نالهٔ دلسوز من، اندر چه مقامی؟
با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان
در آتش این سینه نبینند ز خامی
از بخت به مقصود رسد اوحدی این بار
گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
شاد گردم که هر به ایامی
قامتت را ببینم از بامی
بی‌تو کارم به کام دشمن شد
وز دهانت نیافتم کامی
در جدایی تبم گرفت و تو خود
ننهادی به پرسشم گامی
دشمنان از شراب وصل تو مست
دوستان را نمیدهی جامی
خال را دانه ساختی وز زلف
بر سر دانه می‌کشی دامی
در دلم چون غمت قرار گرفت
گو: قرارم مباش و آرامی
چه تفاوت کند در آتش تو؟
گر بسوزد چو اوحدی خامی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی
رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی
تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی
بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی
گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی
آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی
آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی
گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی
دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی
چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس
که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟
چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهٔ وصلش؟
بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو
به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی
به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟
ازو، گر راست می‌پرسی، ندارم غیر او کامی
به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او
نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
اگر هزار یکی زان جمال داشتمی
رعایت دل مردم به فال داشتمی
مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی
چرا شکسته‌دلان را به حال داشتمی؟
در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی
به دوستی که ز جنت ملال داشتمی
مرا ز دست فراقت به جان رسیدی کار
اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی
اگر به بال قبولت پریدمی ز جهان
چه غم ز و زر و چه باک ازو بال داشتمی؟
به سال وعدهٔ کامم که می‌دهی نیکوست
اگر به عمر خود امید سال داشتمی
گرم حضور جمال تو دست می‌دادی
چو اوحدی چه سر قیل و قال داشتمی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمی
مراد خویشتن از روزگار بستدمی
کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟
که داد از آن سر زلف چو مار بستدمی
گر او نه با من بیچاره رستمی کردی
به زورش از کف اسفندیار بستدمی
اگر ز روی چو گل پرده بر گرفتی دوست
به خون لاله خطی از بهار بستدمی
لب چو شکر او گر شکار من گشتی
مراد خاطر ازو آشکار بستدمی
ز لعل اوستدم بوسه‌ای به طراری
و گر به طیره نرفتی هزار بستدمی
دلش بدادم و گفتم: شمار کن بوسه
بجست ورنه منش بی‌شمار بستدمی
اگر چه شرم همی داشت، من به بی‌شرمی
چه بوسها که از آن شرمسار بستدمی!
ز بهر بوسه در آورده بودمش به کنار
اگر چنانکه نکردی کنار، بستدمی
بر اوحدی اگر آن بی‌وفا نکردی زور
مراد این دل مسکین زار بستدمی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
ای تن و اندامت از گل خرمنی
عالمی حسنی تو در پیراهنی
دل که بالای تو و روی تو دید
کی فرود آید به سرو و سوسنی؟
بی‌دهان همچو چشم سوزنت
شد جهان بر من چو چشم سوزنی
آنکه ببرید از من بیدل ترا
جان شیرین را جدا کرد از تنی
بر دلم داغ جفا تا کی نهی؟
بار چندین برنتابد گردنی
دوش می‌گفتی که: پیش من بمیر
گر مجال افتد زهی خوش مردنی!
اوحدی مسکین به گیتی بی‌رخت
کی قراری داشتی در مسکنی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
سر بگذرانم از سر گردون به گردنی
گر بگذرد به خاطر او یاد چون منی
تا در دلم خیال رخ او قرار یافت
مسکین دلم قرار ندارد به مسکنی
میلم به باغ بود، دلم گفت: دیده گیر
سروی نشسته بر لب جویی و سوسنی
گر مرغ زیرکی به هوای دگر مرو
بهتر ز کوی دوست نباشد نشیمنی
ای مدعی، چو خوشه مرا سرزنش مکن
برده به باد عشق اگرت هست خرمنی
وی دل که سینه را سپر غصه کرده‌ای
پیکان عشق را به ازین ساز جوشنی
جانا، به خود نگاه کن و حال ما ببین
گر جان ندیده‌ای که جدا گردد از تنی
یک شهر دشمنند مرا وز بهر تست
گو: جوجرم کنید که بر من به ارزنی
گر داشتی دلم به زر و سیم دسترس
هر دم در آستین تو می‌ریخت دامنی
سیلی‌زنان سزد که برونش کنی ز در
گر پیشت آفتاب به تابد به روزنی
مرد اوحدی ز عشق و نگفتی: دریغ بود
ماتم، نگاه کن، که نیرزد به شیونی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
ای هر سر مویت را رویی به پریشانی
صد روی خراشیده موی تو به پیشانی
در سینه نهان کردم سودای تو مه، لیکن
بس درد که برخیزد زین آتش پنهانی
آن دیگ نبایستی پختن به نیستانها
اکنون که برفت آتش، با دست پشیمانی
انکار مکن ما را گر بی‌سر و پا بینی
کین کار هم از اول سر داشت به ویرانی
ای یار پری پیکر، دیوانه شدیم از تو
باز آی، که صد نوبت کردیم پری خوانی
یک روز نمی‌آیی، تا در غم خود بینی
صد خانهٔ چون دوزخ، صد دیدهٔ چون خانی
جوری که تو، ای کافر، کردی و پسندیدی
گر بر تو کنم گویی: ای وای مسلمانی!
زینسان که سراسیمه گشت اوحدی از مهرت
او باز کجا دارد دست از تو به آسانی؟
در وصف تو دیوانی از شعر چو پر کرد او
پر بر تو کند دعوی از شرعی و دیوانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟
که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی
نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن
مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟
ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته
که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی
تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت
که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی
مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟
گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی
ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن
غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی
اگر به کوی تو آییم ساعتی به تماشا
سبک مدو به شکایت، که میبرم گرانی
بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت
اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی
چو بر سفینهٔ دل‌نقش صورت تو نبشتم
بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی
به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد
حدیث من، که چو آبی همی رود ز روانی
شکسته شد تنت، ای اوحدی، ز بار غم او
نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
کاکل آن پسر ز پیشانی
کرد ما را بدین پریشانی
حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی
شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ویرانی
ای به رخسار آفتاب دوم
وی به دیدار یوسف ثانی
در کمند توییم و می‌بینی
مستمند توییم و می‌دانی
عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی
گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی
دل به دست تو بود، بشکستی
تن به حکم تو گشت و تو دانی
حالم از قاصدان نمی‌شنوی
نامم از نامه بر نمی‌خوانی
اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
قصهٔ شوق رها کردم و خاطر نگرانی
گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد
بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی
این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم
صورت حال نگه دار که معنیش ندانی
درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:
روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید
سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی
ای که بی‌یاد تویک روز نمی‌باشم و یک شب
چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی
کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی
مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته
نه گریزندهٔ وحشی، که به سنگم برمانی
اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد
ریش ناسور شد از بس که تو خون می‌بچکانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
حاصل از عشقت نمی‌بینم به جز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عف‌الله! نیک یاد آوردنی
سر ز شمشیرت نمی‌پیچم، که اندر دین من
دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی
گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی
از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟
ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین
هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی
دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک
راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی
اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری
ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو
با من خسته‌دل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟
ای که نمی‌زنم دمی جز به خیال لعل تو
گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟
شاد کجا شود ز تو این دل ناتوان من؟
چون تو به روز هجر خود این همه تیر غم زنی
بی‌تو دمی نمی‌شود خالی و فارغ، ای صنم
چهرهٔ من ز زرگری اشک من از درم زنی
بر سر و چشم خود نهی نامهٔ دشمنان من
چون که به نام من رسی بر سر آن قلم زنی
در حرم تو هر کسی محرم و از برای من
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی
کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا
با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی