عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
ای جهان را به حضرت تو نیاز
در جاه تو تا قیامت باز
درگهت قبله‌ای که در که و مه
خدمت او فریضه شد چو نماز
گره ابروی سیاست تو
آشتی داده کبک را با باز
نظر رحمت و رعایت تو
ایمنی داده آز را ز نیاز
در زوایای سایهٔ عدلت
فتنه در خواب کرده پای دراز
گر جهان را بود ز حزم تو سد
مرگ حیران ز دهر گردد باز
ور فلک را بود ز رای تو مهر
در شب تا ابد کنند فراز
آن حقیقت کمال تست که نیست
آسمان را درو محال مجاز
وان سعادت وجود تست که نیست
حدثان را برو امید جواز
ای ز جاهت شب ستم در سنگ
خرمت باد روز سنگ‌انداز
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن
زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن
زانجا که روی کارست خورشید آسمان را
با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن
بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند
آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن
در دولت تو آخر ما را شبی بباید
زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
احسنت والله الحق داری رخان زیبا
کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن
گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد
فرمان تراست آری نتوان برین فزودن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
سهل می‌گیرم چو با ما کرده‌ای
گرچه می‌گیرم که عمدا کرده‌ای
من خود از سودای تو سرگشته‌ام
هر زمان با من چه صفرا کرده‌ای
کشتی صبرم شکسته از غمت
چشمم از خونابه دریا کرده‌ای
جان نخواهم برد امروز از تو من
وصل را چون وعده فردا کرده‌ای
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی
شادباش احسنت زیبا کرده‌ای
روی خوبت را بسی پشتی ز موست
این دلیریها از آنجا کرده‌ای
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا کرده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
گر ترا طبع داوری بودی
در تو وصف پیمبری بودی
آلت دلبری جمالت هست
طبع دربار بر سری بودی
گفتن اندر همه مسلمانی
چون تویی هست کافری بودی
مشتری گر به تو رسیدی هیچ
به دل و جانت مشتری بود
با همه زهد گر اویس ترا
دیده بودی قلندری بودی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
الحق نه دروغ محتشم یاری
نازت بکشم که جان آن داری
ناز چو تویی توان کشید ای جان
با این همه چابکی و عیاری
با روی تو در تفکرم کایزد
از رحمتت آفرید پنداری
در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همی ز جباری
گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسی چو من فرود آری
چون عاشق زار تو شدم باری
از من مستان به خیره بیزاری
مفروش مرا چو کردم ای دلبر
غمهای ترا به جان خریداری
نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بی‌سببی مرا تو نگذاری
گر برگردم نه انوری باشم
از تو بدو صد ملامت و خواری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
بنامیزد به چشم من چنانی
که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دی
بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد
چه می‌گویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بی‌تو نیم من
عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نیز این ماه‌گر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم
مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم
تو گر برگردی از من آن تو دانی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح علاء الدین ابوعلی الحسن الشریف
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
علاء دین که سپهریست از سنا و علا
خلاصهٔ همه اولاد خاندان نظام
خلاصهٔ به حقیقت خلاصهٔ به سزا
نظام داد مقامات ملک را به سخن
چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا
خدایگان وزیران که در مراتب قدر
برش سپهر بود چون بر سپهر سها
شکسته طاعت او قامت صبی و مسن
ببسته قدرت او گردن صباح و مسا
سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر
درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا
ز باد صولت او خاک خواهد استعفا
ز تف هیبت او آب گیرد استسقا
نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد
دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا
اگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودی
چه بود فایده در عقد آدم و حوا
زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین
زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب
به جانب تو قضا را نظر به عین رضا
به زیر سایهٔ عدل تو فتنها پنهان
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
نواهی تو ببندد همی گذار قدر
اوامر تو بتابد همی عنان قضا
تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام
تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا
ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب
گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا
صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است
ز شرم نطق تو وز رشک لؤلؤی لالا
ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر
وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا
تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت
مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما
تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود
اجل برون نتواند شدن ز موج فنا
به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو
ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا
به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او
به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا
تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب
به سیر باد رود چون برآید از بالا
زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب
ز دیده مهرهٔ افعی برون کشد ز قفا
مگر به سایهٔ او برنشاندش تقدیر
وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا
به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد
کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی
به عالمی بردت کاندرو بود فردا
بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست
که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا
جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات
چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا
به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد
همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا
مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات
چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا
سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز
همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا
اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود
تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا
به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش
سزای مدح تویی وتراست مدح سزا
به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند
زمانه نیک شناسد زمرد از مینا
خدای داند کز خجلت تو با دل ریش
که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان
همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما
همیشه تا که بود در بقای عالم کون
امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا
حساب عمر تو در عافیت چنان بادا
که چون ابد ز کمیت برون شود احصا
به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان
به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا
بر استقامت حال تو بر بسیط زمین
بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح امیر اجل ابو علی علاء الدین حسن
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها
ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو
که آفتاب جلالست و آسمان سخا
به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام
به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا
کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر
نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا
همش به خطهٔ فرمان درون و حوش و طیور
همش به سایهٔ احسان درون رجال و نسا
ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف
و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا
خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون
غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا
به جنب رای تو منسوخ چشمهٔ خورشید
به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا
به زیر دامن امن تو فتنها پنهان
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
بر درنگ رکاب تو بی‌درنگ زمین
بر شتاب عنان تو بی‌شتاب صبا
سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد
حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما
سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد
شهاب‌وار ببرد زحل ز روی سما
تبارک‌الله از آن آب سیر آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار
گه شتاب به باد هوا نموده قفا
به رفتن اندر بحرش برابر خشکی
به جستن اندر کوهش مقابل صحرا
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش
نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا
همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان
مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا
گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین
بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا
گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون
نهاده با تو هر امروز وعدهٔ فردا
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح وزیر
ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را
وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را
از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست
گر کار گذاریست قلم را و کرم را
تقدیم تو جاییست که از پس روی آن
افلاک عنان باز کشیدند قدم را
دین عرب و ملک عجم از تو تمامست
یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را
اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند
گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را
بر جای عطارد بنشاند قلم تو
گر در سر منقار کشد جذر اصم را
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را
آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم
همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست
نشگفت که در خانه نشانند عدم را
با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند
چون ناف بریدند شفا را و الم را
تا خاک کف پای ترا نقش نبستند
اسباب تب لرزه ندادند قسم را
انصاف بده تا در انصاف تو بازست
غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را
سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست
تیزی نتواند که دهد خار ستم را
برتر نکشد قدر ترا دست وزارت
افزون نکند سعی شمر ساحت یم را
گر شاه‌نشان خواجه بود خواجگی اینست
روز است و درو شک نبود هیچ حکم را
از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع
از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را
زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم
آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را
امروز در ایام تو آن صیت ندارد
بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را
دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد
آماده‌تر از ابر بود زادن نم را
آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت
جز جغد زیارت نکند باغ ارم را
روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر
چون باد خورد شیر علم شیر اجم را
در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج
گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را
یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک
آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
با فایده‌تر زانکه همه سال و همه روز
از شست کمان ناله دهد پشت به خم را
در همت تو کس نرسد زانکه محالست
پیمودن آن پایه مقاییس همم را
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
تا می‌چکند بازوی بی‌دست علم را
بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال
گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را
بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی
صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را
حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست
ور هست چنان نیست که اصناف امم را
سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت
شریان عدوی تو و شریان بقم را
جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را
تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد
پرداخته و پر نکند پشت و شکم را
بر پشت زمین باد قرارت به سعادت
کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را
در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته
بهرام فلک نظم حواشی و خدم را
در بزمگهت چهره به عیوق نموده
ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را
خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست
کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح عمادالدین فیروز شاه
باز این چه جوانی و جمالست جهان را
وین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد
ناقص همه این را شد و زاید همه آن را
هم جمره برآورد فرو برده نفس را
هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
آری بدل خصم بگیرند ضمان را
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زان حال همی کم نشود سرو نوان را
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را
گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر
تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را
همچون ثمر بید کند نام و نشان گم
در سایهٔ او روز کنون نام و نشان را
بادام دو مغزست که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان به خم آورد کمان را
که بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سود
بینی که چه سودست مرین مایه زیان را
از غایت تری که هواراست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژهٔ ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را
ور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیست
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را
نی رمح بهارست که در معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را
پیروز شه عادل منصور معظم
کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را
آن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودش
بی‌وزن کند رغبت او حمل گران را
شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را
حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
جز خارج او نیز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
جز داخل او نیز ردیف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی‌چشم
در قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران را
ای ملک‌ستانی که به جز ملک‌سپاری
با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهری و بخواند به همین نام
خباز گه جلوه‌گری هیت نان را
جز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردون
هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
آن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیرد
عیسی نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد
آبستنی نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ
قهر تو گره‌وار ببندد خفقان را
از ناصیهٔ کاه‌ربا گرچه طبیعیست
سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده‌ران را
در گاز به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را
انصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیو
نظم از جهت محتسبی داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امین‌تر
در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
جاه تو جهانیست که سکان سوادش
در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند
چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را
روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشینند هزبران جولان را
از فتنه در این سوی فلک جای نبینند
پیکارپرستان نه امل را نه امان را
وز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و سنان را
وز عکس سنان و سلب لعل طراده
میدان هوا طعنه زند لاله‌ستان را
سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید
پر باز کند کرکس ترکش طیران را
گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم
گه نعره به لب درشکند پای فغان را
چشم زره اندر دل گردان بشمارد
بی‌واسطهٔ دیدن شریان ضربان را
در هیچ رکابی نکند پای کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد
چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی
از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان را
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت
یک طایفه میراث خور و مرثیه‌خوان را
تو در کنف حفظ خدایی و جهانی
طعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان را
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال
گیتی و به تدریج کند پیر جوان را
گیتی همه در دامن این ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چیز میان را
باقی به دوامی که در آحاد سنینش
ساعات شمارند الوف دوران را
قایم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را
صدری که به جز فتوی مفتی نفاذش
در ملک معین نکند آیت و شان را
در حال رضا روح فزاینده بدن را
در وقت سخط پای گشاینده روان را
آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش
در بندگی شاه کشد قیصر و خان را
دستور جلال‌الدین کز درگه عالیش
انصاف رسانند مر انصاف‌رسان را
آنجا که زبان قلمش در سخن آید
بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را
وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت
بر ابر کشد حاصل باران بنان را
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را
از مرتبه‌دانیست در آن مرتبه آری
یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه‌دان را
تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را
تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را
آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
یارب تو نگهدار مر این ناگزران را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح خواجه ناصرالدین طاهر
نصر فزاینده باد ناصر دین را
صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش
صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند
موی‌کشان گردن ینال و تگین را
وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش
نطق و نظر داده‌اند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخست‌اند
کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش
رغم اشارت‌کنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش
کفش نهان خانهاء غث وسمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش
در ثمین کرده اشک در ثمین را
بی‌شرف مهر خازنش ننهادست
در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بی‌مدد عزم قاهرش نگشادست
کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را
واهب روح ازپی طفیل وجودش
قابل ارواح کرده قالب طین را
جز به در جامه خانه کرم او
کسوت صورت نمی‌دهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند
شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بی‌دم لطفش به خاک در بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست
کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت
دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری
بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک
رایحهٔ صلح داد صرصر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان
بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش
مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک
سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش
سجده‌کنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست
خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود
رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه
چشمهٔ خون دید چشم حادثه‌بین را
دست به فتراک اصطناع تو در زد
معتصم ملک ساخت حبل متین را
شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر
روی‌سیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است
طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک
رشک فزاید نگارخانهٔ چین را
ملت و ملک از تو در لباس نظامند
بی‌تو نه آنرا نظام باد و نه این را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح صاحب مجدالدین ابوالحسن عمرانی
اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
آن منم یارب در این مجلس به کف جزو مدیح
وان تویی یارب در آن مسند به کف جام شراب
آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب
رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب
گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند
هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب
اشک چون باران ز کثرت دیده چون ابر از سرشک
نوحه چون رعد ازغریو و جان چو برق از اضطراب
حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر
حال رعد آری بتر باشد که باشد بی رباب
از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم
هرکه گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خاب
لایق حال خود از شعر معزی یک دوبیت
شاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواب
اندر آن مدت که بودستم ز دیدار تو فرد
جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب
بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح
ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب
تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود
یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب
در زوایای فلک با وسعت او هر شبی
ذره‌ای را گنج نی از بس دعای مستجاب
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آب
ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوت
دایم اندر عشرتی از خردبرگی چون سداب
انوری آخر نمی‌دانی چه می‌گویی خموش
گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب
شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد
تا نتیجهٔ حسن عهد او شد این حسن المب
ای سپهر ملک را اقبال تو صاحب‌قران
وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
آسمانی نی که ثابت رای نبود آسمان
آفتابی نی که زاید نور نبود آفتاب
سیر عزمت همچو سیر اختران بی‌ارتداد
دور حزمت چون قضای آسمان بی‌انقلاب
پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ
تاب حکم تو ندارد باد هنگام شتاب
ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد
ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب
قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار
لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب
گر نویسد نام باست بر در شهر تبت
خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب
در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان
دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب
تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار
گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب
جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل
کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب
بخشش بی‌منت و احسان بی‌لافت کنند
ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب
بالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد
فی‌المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب
ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر
کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب
کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم
یک سؤالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتاب
جلوهٔ احسان خود در عمر کردستی تو نه
گر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیاب
قطرهٔ باران از او بر روی آبی کی چکید
کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب
خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک
گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب
آسمان‌قدرا زمین‌حلما خداوندا مکن
با کسی کز تو گزیرش نیست بی‌جرمی عتاب
خود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم
حق همی داند بری الساحتم من کل باب
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
آن مثل نشنیده‌ای باری اذا کان الغراب
چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف
روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب
داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو
وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب
لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار
قهر تو هر لحظه‌ام گوید که هان الاجتناب
من میان هر دو با جانی به غرغر آمده
در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب
خود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن به تست
هرشبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب
از فلک در بندگی تو سپر هم نفکنم
گر به خون من کند تیغ حوادث را خضاب
نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود
هست بر علمم گوا من عنده ام‌الکتاب
دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی
چون کنم برداشتم از روی این معنی نقاب
گر تو خواهی ور نخواهی بنده‌ام تا زنده‌ام
این سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصواب
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون
تا طناب صبح را نبود گره چونان که تاب
در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا
خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب
عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد
عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب
از بلندی پایگاه دولتت فوق الفلک
وز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح ناصرالدین طاهر
چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب
بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب
بنمود روی صورت صبح از کران شب
چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب
جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در
یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب
باشد که بینم از رخ نسرین او نشان
باشد که یابم از لب نوشین او جواب
کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم
والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب
اول دعا بگفتم برحسب حال خویش
گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب
کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیات
وی وصل دلربای تو چون دولت شباب
در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر
بر آتش شکیب دلم را مکن کباب
با دست بر لب من و آبست در دو چشم
از باد با نفیرم و از آب در عذاب
هر صبحدم که موج زند خون دل مرا
سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب
چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف
کف خضیب را کنم از خون دل خضاب
گر هیچ‌گونه از دلم آگه شوی یقین
داری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاب
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد
دلدار ماه‌روی من آن رشک آفتاب
در غمزه‌های نرگس او بی‌شمار سحر
در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب
چون والهان ز جای بجستم دوید پیش
بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب
آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش
بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب
طیره همی شدم که چنین میهمان مرا
کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب
چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط
چندان یسار نه که کنم پارهٔ جلاب
می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا
وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب
القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا
گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب
گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش
آورده‌ام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب
تا بی‌ملالت این را فردا ادا کنی
اندر حریم مجلس دستور کامیاب
آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح
بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب
کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد
وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب
از عدل کامل تو بود ملک را نصیب
وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب
شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک
گفت تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب
گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود
تا روز حشر ژالهٔ زرین دهد سحاب
بوسند اختران فلک مر ترا عنان
گیرند سروران زمان مر ترا رکاب
افلاک را زمانهٔ اقبال تو نصیب
و اشراف را ستانهٔ والای تو مب
اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق
ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب
تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع
زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب
بادا جهان حضرت تو مرجع حیات
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح صاحب ناصرالدین طاهر
گشت از دل من قرار غایب
کارم نشود به از نوایب
دل دم‌خور و دل‌فریب شادان
غم حاضر و غمگسار غایب
بر ضعف تنم قضا موکل
بر سوز دلم قدر مواظب
افلاک به رمح طعنه طاعن
ایام به سیف هجر ضارب
ماییم و شکایت احبا
ماییم و ملامت اقارب
آشفته دل از جهان جافی
آسیمه‌سر از سپهر غاضب
بر چهره دلیل شمع سوزان
بر دیده رسیل دمع ساکب
آسیب عوایق از چپ و راست
آشوب خلایق از جوانب
هر مستویی ز وصل مغلوب
هر ممتنعی ز هجر واجب
شاخ گل عیش با عوالی
برگ گل انس با قواضب
با این همه شوق فتنه مفتی
با این همه قصه عشق خاطب
معشوق بتی که هست پیوست
عشقش چو زمانه پر عجایب
با شمس و قمر به رخ مساعد
با شهد و شکر به لب مناسب
از نوش به مل درش لی
وز مشک به گل برش عقارب
چین کله بر عقیق چینی
تیر مژه بر کمان حاجب
رخساره چو گلستان خندان
زلفین چو زنگیان لاعب
با روح دو بسدش معاشر
با عقل دو نرگسش معاتب
از توبه برآمده ز حالش
هر روز هزار مرد تایب
جماش بدان دو چشم عیار
قلاش بدان دو زلف ناهب
شیرینی لطفش از نوادر
زیبایی وصفش از غرایب
زیبا بود آن سخن که باشد
دیباچهٔ آفرین صاحب
صدرالوزراء مؤیدالملک
دست و دل و دیدهٔ مراتب
دریای کرم نمای صافی
خورشید فرح‌فزای صائب
ممدوح ائمه و سلاطین
مشهور مشارق و مغارب
معمور به حشتمش اقالیم
منصور به دولتش کتایب
چون باد صبا به خلق نیکو
چون ابر سخی به دست واهب
از خون مخالفان طاغی
وز مغز محاربان حارب
آلوده هژبر را براثن
اندوده عقاب را مخالب
مکشوف به کوشش و به بخشش
مشعوف به قادم و به ذاهب
در قبضهٔ علم او مهمات
در سایهٔ صدق او تجارب
یک عالم و صدهزار جاهل
یک صادق و صدهزار کاذب
عقل و نظرش سر مساعی
جود و کرمش در مواهب
در مسکن علم و عدل ساکن
بر مرکب قدر و جاه راکب
مجموع مکارم و معالی
قانون مفاخر و مناقب
ای هر ملکی ترا مخاطب
وی هر ملکی ترا مخاطب
نام تو چو آفتاب معروف
کام تو چو روزگار غالب
درگاه تو عام را مطامع
ایوان تو خاص را مکاسب
گردون به ستایش تو مایل
اختر به پرستش تو راغب
گفتار ترا ائمه عاشق
دیدار ترا ملوک طالب
منشور تو درج پر جواهر
ایوان تو چرخ پر کواکب
چون ماه ترا هزار منهی
چون تیر ترا هزار کاتب
چالاک‌تر از عصای موسی
فرخ قلمت گه مرب
ای جود ترا بحار خازن
وی حلم ترا جبال نایب
آزادهٔ دهر و صدر اسلام
با درد نوایب و مصایب
زنده است به تو که زنده کردی
ادرار جهانیان و راتب
روشن به تو گشت شغل گیتی
شارق ز تو گشت شمس غارب
تا هست علوم را مبادی
تا هست امور را عواقب
حکم تو همیشه باد باقی
عزم تو همیشه باد ثاقب
با چرخ کمال تو مشارک
با دهر جمال تو مصاحب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
ای سخا را مسبب الاسباب
وی کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد
بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر
در تو باب بحر بی‌پایاب
عنف تو در لب اجل خنده
لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو
حرمت شیب یافتم به شباب
از حدیث و قدیم هست مرا
آستان مبارک تو مب
بارها عقل مر مرا می‌گفت
که از این بارگاه روی متاب
مایه گیرد صواب او ز خطا
گر درنگت شود بدل به شتاب
زود جنبش مباش همچو عنان
دیر آرام باش همچو رکاب
دوش با یار خویش می‌گفتم
سخنی دوست‌وار از هر باب
تا رسیدم بدین که عقل شریف
می‌نماید مرا طریق صواب
کرد در زیر لب تبسم و گفت
ای ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت علیک
نه سؤال ترا ز بخت جواب
طیره‌ای گاه سلوت از اعدا
خجلی وقت دعوی از احباب
تو چو هر غافلی و بی‌خبری
تن ز دستی درین وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات
سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حیات
نه ترا لذت طعام و شراب
رمضان آمد و همی سازند
کدخدایی سرا اولوالالباب
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب
هم غریو تو چون غریو غریب
هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بی‌قراری از غم و رنج
چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو
طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب
گرچه در بذل و جود بنماید
سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گیتی
هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دایم باد
از رخ ملک برگرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را
در یکی جام کی کند سیراب
در سمرقند و در بخارا هست
قدری ملک و اندکی اسباب
دخل آن در میان خرج فراخ
دیو آزرم را بود چو شهاب
محرم من تویی مرا هم تو
بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو این از ره حقیقت و صدق
مشنو این از ره حدیث و عتاب
یک مه از عشق خدمت صاحب
مکش از روی اضطراب نقاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب
دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد
پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب
فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان
صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب
پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ
پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب
از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام
وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب
رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد
در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب
کشتهٔ قهر ترا تقدیر ننماید نشور
چشمهٔ فضل ترا ایام ننماید سراب
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب
در جهان مصلحت با احتساب عدل تو
قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب
ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا
یک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خواب
دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر
لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب
همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را
گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب
برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود
کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب
ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت
عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب
در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر
در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب
شد قوی‌دل دولت و دین از وفاق هر دو آن
قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب
گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان
ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب
چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق
فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب
تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف
او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب
گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر
ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب
تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر
دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب
گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت
هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب
هم به اقبال تو می‌یابد ز سلطان جهان
اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب
گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود
تازگیش آخر صبا می‌بخشد و تری سحاب
ای زبان راست‌گویت هم حدیث غیب صرف
وی خیال راست‌بینت همنشین وحی ناب
تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر
تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب
پایهٔ قدرت مباد از گردش گردون فرود
عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب
عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد
سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب
بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر
نیک‌خواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است
وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهره تو که دارد ستاره‌بار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب
از چهره آفتابی و از بوسه شکری
بس لایق است با شکرت همبر آفتاب
انگیختست حسن تو گل با مه تمام
وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک
خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب
گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملک‌پرور و صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر
داد ز رای روشن او رهبر آفتاب
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست
از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب
لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان
فرمان‌دهی که هستش فرمانبر آفتاب
بر طالع قویش دعاگوی مشتری
بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او
مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب
کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی
قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب
بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را که کند بهر مدح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک
دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین
وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح
تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام
گویی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارند سرکشان
میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح
در بحر خون بتابد بی‌معبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بی‌زوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینه‌ای که جلوه‌گه روی تو بود
می‌زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری
بر روی روزگار به آب زر آفتاب
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لاله‌وار حسودت در آفتاب
در جشن آسمان‌وش تو ریخته به ناز
ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح خاقان اعظم کمال‌الدین
ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب
طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب
آنجا که راستیست ندارند در جمال
پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب
بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان
در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه
وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند
با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب
در صف نیکوان به مقام مفاخرت
خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو
در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب
خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک
از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب
محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او
گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب
بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار
در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بفزود عز و دولت او ملک و جاه را
چونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاب
از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت
وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب
بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر
کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب
آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست
جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب
شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر
بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب
تو ماه و آفتابی اگر در جبلت‌اند
محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب
بی‌عزم و بی‌لقای تو در سرعت و ضیاء
ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب
اندر ظلال موکب میمون عزم تو
دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب
بر قمع دشمنان تو هر لحظه می‌کشند
لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب
از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو
آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب
تا مانده‌اند سخرهٔ فرمان ایزدی
در قبضهٔ قضا و قدر ماه و آفتاب
بادا نگون لوای بقای عدوی تو
چونان که در میان شمر ماه و آفتاب
از روی و رای تست شب و روز بر فلک
دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب
از طارم سپهر به چشم مناصحت
در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح خاقان اعظم عمادالدین پیروزشاه
ای زمان شهریاری روزگارت
تا قیامت شهریاری باد کارت
ای ترا پیروزی و شاهی مسلم
باد ببر پیروزی و شاهی قرارت
ای به جایی کاسمان منت پذیرد
گر دهی جایش کجا اندر جوارت
هرکجا رای تو شد راضی به کاری
جنبش گردون طفیل اختیارست
هر کجا عزم تو شد جنبان به فتحی
بر سر ره نصرت اندر انتظارت
خندهٔ خنجر ز فتح بی‌قیاست
نالهٔ دریا ز بذل بی‌شمارت
داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت
مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت
در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان
شیر شادروان و شیر مرغزارت
حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان
حزم پنهان و نفاذ آشکارت
دی و فردا را به هم پیش تو آرد
بر در امروز امر کامکارت
هر مرادی کاسمان در جیب دارد
بازیابی گر بجویی در کنارت
نقش مقدوری نیارد بست گردون
جز به استصواب رای هوشیارت
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت
پردهٔ شب درگهت را پرده گشتی
گر اجازت یافتی از پرده‌دارت
بارهٔ در هم نیارد کرد گیتی
ثابت ارکان‌تر ز حزم استوارت
افعی پیچان نشد در صف هیجا
تیز دندان‌تر ز رمح خصم خوارت
از دل خارا نیامد هیچ آتش
فتنه‌سوزی را چو تیغ آبدارت
گنج را لاغر کند بذل سمینت
ملک را فربه کند کلک نزارت
کلک از دریا کمال خویش یابد
داند این معنی دل دریا عیارت
لازم دست چو دریای تو زان شد
کلک آبستن به در شاهوارت
تابش خورشید نتواند گرفتن
کشوری از ملک و جاه بی‌کنارت
چاوش اوهام نتواند رسیدن
تا کجا تا آخر صف روز بارت
در درون پره افتد از برون نی
شیرو و گاو آسمان روز شکارت
شهریارا بخت یارت باد نی نی
آنکه او یاری ندارد باد یارت
روز هیجا کاسمان سیارگان را
در تتق یابد ز گرد کارزارت
رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت
لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت
بر فلک دوزد به طنازی در آن دم
حکم بدرابیلک گردون گذارت
در عدد افزون نماید در عمل نی
گاه کوشش ده سوار و صد سوارت
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد
نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت
جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم
گر جدا افتد ز عفو بردبارت
سایه از قهر تو گر آگاه گردد
بگسلد حایل ز خصم خاکسارت
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر
کشته‌ای را کاید اندر زینهارت
پشته چون هامون کند هامون چو پشته
پویه و جولان ز رخش راهوارت
بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی
گر بدیدی در مصاف اسفندیارت
خسروا اینگونه شعر از بنده یابی
هم تو دانی ای سخندانی شعارت
شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد
می‌نگویم ای چو طوطی صدهزارت
گرچه از این بنده یادت می‌نیاید
باد صد دیوان سخن زو یادگارت
تا دوام روزگار از دور باشد
دور دولت باد دایم روزگارت
گشته هر امروزت از دی ملکت افزون
باد چون امروز و دی امسال و پارت
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت
اصل شادی جام باده بر یسارت
ای قوی بازو به حفظ دولت و دین
حرز بازو باد حفظ کردگارت