عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
مخمور سروریم کجائی می غم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
الا ایکه داری طمع پادشاهی
نیائی چرا بر در دل گدائی
از این چار گوهر چه دیدی حکیما
بجز تندی و پستی و بد هوائی
زاوراق دفتر چه خواندی معلم
بآتش بسوز این کتاب ریائی
بدل طرح کردند اکسیر اعظم
که خاک در دل کند کیمیائی
نه هردل بود مخزن گنج حکمت
نه هر دل در او تافت نور خدائی
دل جوی بیگانه از دین و دانش
دلی جو که با عشق کرد آشنائی
شکسته دلی خسته مستمندی
که درمان نخواهد بجز بی دوائی
از آن دل مراد دل خویشتن جوی
که دستت بگیرد به بی دست و پائی
زدوران گرت عقده ای مانده در دل
بود گریه مفتاح مشگل گشائی
چه عشق است آشفته عشقی که ایزد
کند وصف الکبریاء و ردائی
کجا بار باشد بگلزار عشقت
زدام هوس تا نیابی رهائی
بسر داری ار شوق گلگشت جانان
تو ایمرغ جان از قفس کن جدائی
دلا خون شو از غم که خون است اول
در آخر شود نافه مشک ختائی
نه ای نی که پیوسته نالی بمحفل
نوا عاشقان را بود بی نوائی
وصی نبی اصل شاخ ولایت
علی زینت مسند کبریائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
غم حورت از چه باشد که تو این غلام داری
زبهشت خاص برخورده هوای عام داری
نکنی بزخم ناسور دل از چه رو رعایت
تو که زلف عنبرین بو خط مشکفام داری
زشکر لبت چه حاصل که جواب تلخ گوید
چکنم بسیم سینه که دل از رخام داری
بهوای روز اضحی بمنای نورسیده
من و گوسفند قربان تو سر کدام داری
نه عسل نه شکر است این نه فرات و کوثر است این
چه حلاوت است یا رب که تو در کلام داری
نه همین زآهوی چین تو عبیر میفروشی
تو هلال غالیه سا بمه تمام داری
به نیام تیغ ابرو و کشیده تیر مژگان
زکه باز یا رب امشب سر انتقام داری
ندهد اگر که نامش بنگین تو فروغی
زنگینی ای سلیمان تو چه احتشام داری
چه هراس باشد آشفته تو را زحول محشر
که علی و یازده تن بجهان امام داری
تو که تن بعشق دادی و شدی نشان طعنه
چه غمت زننگ باشد چو هوای نام داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
تو را چه رفت که پیمان دوستان بشکستی
برون شدی زسر عهد و برخلاف نشستی
بدام دانه و خال و خطم بدام فکندی
برنگ و حیله و افسون مرا زقید بجستی
دو چشم وقف بروی تو بود باز ببستی
دلم که مخزن مهر رخ تو بود شکستی
زدامن ارچه بری دستم وز در چه برانی
بیا بیا که بپای تو سر نهم بدرستی
بیار ساقی مجلس زآب میکده جامی
بجرعه ای بنشانم غبار چهره هستی
اگر بزخم درونها نمک زنی زلبانت
بکن علاج دل اول که خود نخست بخستی
زفیض مستی رستی زننگ هوش رهیدی
بدام عشق درافتادی و زخویشتن تو برستی
بت خلیل شکن زیب کعبه دل ما شد
بهرزه از چه بتان رخام را بپرستی
خلیل بت شکن کعبه وجود علی شد
که عقل و حکمت افزاید از شراب بمستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
در چنگل بازی نکند خانه حمامی
یا آهوی وحشی نشود رام بدامی
مألوف بدامی نشنیدم که شنود مرغ
جز دل که بآن زلف سیه کرده دوامی
آغوش سلامت همه مأوای رقیبان
سازد دل عاشق بپیامی و سلامی
جام دل بشکسته می عشق نریزد
گو محتسب شهر زند سنگ بجامی
ظلمتکده تن بنه ای جان و سفر کن
تا چند در این خانه بسازم بظلامی
چون شمع ببوی نفس صبح بمیرم
گر باد سحر آورد از دوست پیامی
از خاک در دوست بشمشیر اعادی
گر سر برود برننهم گام زگامی
در بحر چو در هست اگر بیم نهنگ است
در کام نهنگان بروم من پی کامی
آشفته چرا درد دلت بر قلم آمد
از سوخته دودی نشنیدم که تو خامی
تثلیث بنه شرک مکن سر احد جوی
جز حیدر واولاد مگو هست امامی
آخر بدر آید زپس پرده شود روز
گر پرده فروبسته بخورشید غمامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
که گفت ای سرو سیمین تن بطرف باغ و بستان آی
گل افشان کن زرخسار و بتاراج گلستان آی
غلامت تا شود غلمان بهشتی را مشرف کن
برای خجلت حوران بطوف باغ رضوان آی
گرت از چشم بدبینان گزندی پیش میآید
پری وش پرده ای بر بند و شب از خلق پنهان آی
سکندر گو مساز آئینه بنگر ماه رخسارش
خضر را گو بنوش آنلب برون از آب حیوان آی
برای دوستان بربند روز از مردمان پرده
خلاف مدعی بی پرده شب در بزم یاران آی
سرای دل بسی تار است و منزلگاه اغیار است
تو ایشمع شبستان ازل در خلوت جان آی
تو راهست ار گنه بیمر مترس آشفته از محشر
اگر حب علی داری شتابان سوی میزان آی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
ای جنت جاوید زرخسار تو بابی
دلداری و خوبی زصفات تو کتابی
گلبرگ چمن آب زرخسار تو بگرفت
سنبل خورد از حلقه گیسوی تو تابی
ای نرگس بیمار بخوانی تو و سحرت
نگذاشته در دیده مستان تو خوابی
دل زد زمژه چشمک و جویای لب تست
جوید نمکی مست چو شد پخته کبابی
در سر هوس کوثر و تسنیم ندارد
هر کس خورد از میکده عشق شرابی
احباب بجز وصل نخواهند بهشتی
عشاق بجز هجر ندارند عذابی
لب بر لب من نه تو پس از مرگ که چون نی
هر بند من از عشق تو گوید بجوابی
جز زهد گنه هیچ ندیدیم و نکردیم
جز عشق بتان هیچ در آفاق ثوابی
این شعر تر از خامه بدفتر به چه ماند
کاندر چمن از ابر سیه میچکد آبی
روزی بنمائی بدل شب زخم زلف
گر نیم شبان برکشی از چهره نقابی
جز مدح علی هیچ نگفتیم و نگوئیم
جز نام علی چون نشنیدیم جوابی
آشفته فراتش بنظر موج سرابست
آنرا که بسر میرود از عشق تو آبی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
عمری بکعبه و دیر بردیم انتظاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی
که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی
گذرد چو تیر آرش زکسان بیک گشادن
بسحر اگر برآید زدل شکسته آهی
چو حکیم نخشب امشب زچه درون بحکمت
بدر آور از گریبان بفروغ قرص ماهی
تو بچاه نفس تاریک چو یوسفی بمحبس
مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهی
بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئی
بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهی
اگرت سرشگ رخسار نشویدت سحرگاه
بصباح روز محشر زگناه روسیاهی
بگدائی در دوست بیا در این دل شب
که چو بامدادت آید بیقین که پادشاهی
همه توبه شکسته است چو آبگینه در ره
با چه حیله میتوان جست در این میانه راهی
مگر از ولای حیدر بکف آوری رکیبی
بنشینی ار بکشتی تو بموجه تباهی
زگناه خویش آشفته بگوی و مهر حیدر
چه محل که پیش صرصر بنهند برک کاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
بود زمین و آسمان از دم مرتضی علی
سود تمام کن فکان از دم مرتضی علی
نقش زمین و آسمان رنگ نداشت از ازل
بود بنای این و آن از دم مرتضی علی
لاجرم آب و خاک را این همه منزلت نبود
آدم از او شده عیان از دم مرتضی علی
صورتی ار بود عیان معنی ار بود نهان
هست عیان و هم نهان از دم مرتضی علی
سنگ و کلوخ و جانور برگ گیاه و هم شجر
جمله بذکر حق زبان از دم مرتضی علی
عیش بمحشر ار بسی میکند از عمل کسی
آشفته عیش شیعیان از دم مرتضی علی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
بی غیر میسر شودت گر لب کشتی
با غیر از آن به که برندت به بهشتی
غلمان چو ندیم است بهر گوشه بهشت است
بی دوست بگوئید چه حور و چه بهشتی
ناچار بود منزل تو روضه رضوان
آن دم که در آغوش کشی حور سرشتی
مقصود زیاری است که هر خانه تجلی است
چون ره بحرم نیست کنم طوف کنشتی
ای کنگره کاخ تو رفته بثریا
فردات بایوان که ببستند که خشتی
زآئینه صافی چه کدورت بری ایدل
کای زنگی بد روی زآغاز تو زشتی
ای دست خدا دست بدامان تو دارم
تا نامه آشفته ات از سر بنوشتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
پیر مغان گشود زرحمت در سرای
زاهد بعذر توبه تو در این سرا درآی
جغدی اگر مجاور دیر مغان بود
کسب شرف زسایه او میکند همای
ساقی چو می بجام سفالین تو میکنی
از جم که یاد آرد و جام جهان نمای
خاک در سرای مغان آب زندگیست ‏
هم آتشش چو باد مسیحاست جان فزای
ساقی مکن زمرده دلان منع آب خضر
مشگل گشا توئی زدلم عقده برگشای
جز روی تو که غالیه سا شد زموی تو
خورشید را که دیده در آفاق مشگسای
با سر بشوق جذبه عشق تو میروم
گر ببینی این رواق معلق بود بپای
آشفته جا گرفت در آن زلف پیچ پیچ ‏
دیوانه ای بسلسله خوش کرده است جای
گمگشتگان دشت هوائیم از کرم
ما را بسوی کعبه برای خضر رهنمای
کعبه کدام ودیر مغان کوی مرتضی
کاوراست عرش کرسی و گردون بود سرای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
بده ساقی از آن می ساتکینی
که اندر شیشه مانده اربعینی
خورم صد نیش از زنبور ناچار
ببوی آنکه نوشم انگبینی
خرد را با تو کی دعویست ای عشق
که تو استاد بر روح الامینی
بکویت تشنه جان دادند عشاق
عجب تر آنکه تو ماء معینی
بتابد بر زمین هر روز خورشید
که تا برپای تو ساید جبینی
نشاید گفت کاندر آسمانی
نمی زیبد که گویم در زمینی
گرفتاری بزندان تعلق
چو عیسی گر بچرخ چارمینی
نباشد حق پرستی در گل ای دل
بدیر و کعبه افشان آستینی
عمل چون نیست آشفته به ناچار
بدرویشی بسازد خوشه چینی
در آن صحرا که کشته حب حیدر
شهی کش نیست جز قرآن قرینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
متحیریم یا رب بکجاست خضر راهی
که چو کور در شب تار فتاده ایم بچاهی
چه کمست باغبانا زتو و زبوستانت
که بپای گلبن تو خورد آب هم گیاهی
همه خلق در گمانند زنقطه دهانت
سخنی بگو خدا را پی رفع اشتباهی
همه عمر بر جمالت نگران و منتظر من
نظری بحالتم کن بنوازم از نگاهی
مژه ات چو جنبشی کرد دل من طپید و گفتا
بخرابی حصاری شده متفق سپاهی
به که داوری توان برد و جز از دعا چه گوید
بگدای ره نشینی چو ستم رسد زشاهی
همه کشتگان چو بینند جمال تو بمحشر
نزند زخون بها دم بحساب دادخواهی
نشنیدم آفتابی بجز از تو سرو گلروی
که برآرد از گریبان بشبان تیره ماهی
برسان بمستحقان تو زکوة حسن رویت
که مباد خرمنت را شرری رسد زآهی
زچه رانیم خدا را تو زمیکده که خامی
که جز این سرا مرا نیست دگر گریزگاهی
بجز از نجف تو آشفته مبر پناه هرگز
که بهر دو کون نبود بجز از علی پناهی
بر کوه رحمت اوست چو کاه جرمت ایدل
بعبث کسی نسنجد بر کوه برگ کاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
هر کجا انجمن برافروزی
همچو پروانه یکجهان سوزی
آن دم آتش بجان برافروزم
کاز می غیر رخ برافروزی
آندمت دوست چهره بنماید
کازدو عالم دو دیده بردوزی
برق صهبا بسوخت خرمن زهد
خرمن ای شیخ از چه اندوزی
نوبهاران زابر در بستان
خیمه ای زد بفر فیروزی
گو بپوشند شاهدان چمن
زین شعف رختهای نوروزی
سوخت پروانه و ببست نفس
گفتن بلبل از نوآموزی
هر شبت زلف چون بدست کسیست
غم آشفته گشته هر روزی
من و مهر علی و این همه جرم
گر نوازی مرا و گر سوزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
چه غمت اگر ای خم زلف که زنگی و سیاهی
که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی
منمای دست مخضوب بعرصه قیامت
که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی
نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی
زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا
که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی
تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل
چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی
چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد
که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی
بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند ‏
بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی
زکرامت کم البته کریم عار دارد
من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی
تو امین و پرده داری و ولی کردگاری
زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
بوصل تو نرسد کس بهیچ تقریبی
بوهم نیز نگنجیده ای به ترکیبی
دریغ و درد که کردی تغافل اندر بزم
رقیب کرد بقتلم اگر چه تقریبی
مرا از ناصیه پیداست صدق خدمت عشق
اگر که مدعیانم کنند تکذیبی
مزن تو لاف ادب ای حکیم یونانی
ادیب عشق نکرده تو را چو تأدیبی
زحسن خلق و زتهذیب نفس دم چه زنی
اگر ریاضت عشق نکرده تهذیبی
برو بباغ ولای علی تو آشفته
که بر درش نبرد راه هیچ آسیبی
بتیه ظلمت نفس اوفتاده بودم دوش
مرا بکوی تو میکرد خضر ترغیبی
چه رتبه ات بود ای عشق و منزلت بکجاست
نه در فراز مکان داری ونه در شیبی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
توئی آن گل که معروفی بهر گلشن به بیرنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
تو را سزاست ببالا لباس دارائی
بکوب نوبت وحدت بکاخ یکتائی
تو حسن داری و خوبان بخویش مغرورند
تو گنج بخشی و قارون بلاف دارائی
بصیرت از تو در این پرده دید مردم چشم
وگرنه کس نشنیده زپیه بینائی
اگر که قدرت تو پشه ای برانگیزد
فتد زهیبت او پیل از توانائی
اگر زحسن خود او را نه بسته ای زیور
چگونه یوسف مصری کند خودآرائی
بکنه ذات تو هرگز نبرده ره امکان
بگو حکیم بنه فکر خام سودائی
پی شناختنت معترف بعجز احمد
مگر تو در صفت خویش خود بفرمائی
مظاهر تو نبی و علی و اولادش
از این ظهور مگر در میان ما آئی
پناه میبرد آشفته بر در حیدر
که از کرم در رحمت بر اوی بگشائی
مدر تو پرده آشفته را بپنجه عدل
روا مدار زدرویش خویش رسوائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
زاهد زآب میکده پرهیز میکنی
تیغ ریا بسنگ فسون تیز میکنی
رطل گران زباده چو لبریز میکنی
دلرا زموج فتنه سبکخیز میکنی
دل میکنی شکار بمژگان جان شکاف
جانرا اسیر زلف دلاویز میکنی
مطرب بزن بپرده عشاق ناخنی
گر ساز نغمه طرب انگیز میکنی
از زلف یار میرسی ای باده مشکبوی
ناسور دل بنفخه گلبیز میکنی
نام رقیب زآن لب شیرین چو میبری
زهریست از فسون شکرآمیز میکنی
آویخته بزلف تو آشفته سرنگون
تحقیق گر زمرغ شب آویز میکنی
خون عراق و فارس بیک غمزه ریختی
آهنگ ترک من سوی تبریز میکنی
آشفته گرچه وصف بتان است کار تو
مدح علی وآل علی نیز میکنی
مدح علی چگونه کنی با زبان لال
کی وصف بحر قطره ناچیز میکنی