عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
ای در غم عشقت مرا اندیشهٔ بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه
از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان می‌دهیم و هم‌چنان از ما دلت خشنود نه
تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان
از چشم من بی‌روی تو جز خون دل پالود؟ نه
از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا
شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه
از آتش سوزان دل دودم به سر بر می‌شود
ای ذوق حلوای لبت بی‌آتش و بی‌دود نه
تا لاف عشقت می‌زنند آشفته حالان جهان
چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ای شهر شگرفان را غیر از تو امیری نه
بی‌یاد تو در عالم ذهنی و ضمیری نه
شهری به مراد تو گردیده مرید، آنگه
این جمله مریدان را جز عشق تو پیری نه
من نامه نبشتن را دربسته میان، لیکن
خود لایق این معنی در شهر دبیری نه
خلقی به خیال تو، مشتاق جمال تو
وز صورت حال تو داننده خبیری نه
جز روی تو در عالم من خوب نمی‌دانم
ای از همه خوبانت مثلی و نظیری نه
تا غمزهٔ شوخت را دیدم، ز دلم دایم
خون می‌چکد و در وی پیکانی و تیری نه
گشت اوحدی از مهرت خشنود به درویشی
وانگاه به غیر از تو رویش به امیری نه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه
و آن تن که کشیدی به کمنمدش جذبوه
و آن دیدهٔ دریا شده را درد و غم او
صد بار به دستان مصیبت صلبوه
و آن سینهٔ آتشکده را غمزهٔ چشمش
ناگاه به شمشیر جدایی ضربوه
اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش
ترکانه به یک تاختن اندر نهبوه
من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدین رخ
از خون دل و دیده چه روشن کتبوه!
گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان
بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه
با او ز پدر یاد نکردیم وز مادر
کورا به فدا باد ابونا وابوه!
گویند: به دل صبر کن از یار و ندارم
آن صبر که ایشان ز دل من طلبوه
با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی
یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
ببر، ای باد صبح‌دم، بده ای پیک نیک‌پی
سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی
ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:
عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!
چو دف آن خسته را مزن، که دمی بی‌حضور تو
نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی
بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن
ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی
ز برم تا برفته‌ای تو، زمانی نمی‌شود
نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می
سخن بوسه گفته‌ای، بنگویی که: چند و چون؟
خبر وصل داده‌ای، ننموده‌ای که: کو و کی؟
مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین
که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی
ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشه‌ای
من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟
اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟
به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
ز لعلش بوسه‌ای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی
بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟
لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو
رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی
به کام خود چو پیش آمد ببوسیدم به کام دل
لبی چون لاله در بستان، رخی چون آتش اندر دی
رقیب آن دید و با من گفت: هی! هی! چیست این عادت
در آن حال، ای مسلمانان، کرا غم دارد از هی‌هی؟
نسیم زلف او یابم چو بر آتش نهم عنبر
نشان لعل او بینم چو اندر دست گیرم می
اگر چون نی کنی زاری مه و سال از فراق او
عجب نبود، که سال و مه دم او می‌خورم چون نی
بسان اوحدی باید جفا بین و بلا ورزی
کسی کش رای آن باشد که پیوندی کند با وی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
ثوابست پرسیدن خسته‌ای
که دور افتد از وصل پیوسته‌ای
سواران چابک سرد، گردمی
بسازند با پای آهسته‌ای
نمی‌دانم از زورمندان درست
جلادت نمودن بر اشکسته‌ای
به پایش فرو رفته خار جفا
ز دستش درافتاده گل دسته‌ای
چه داند که بر من چها می‌رود؟
ز دام محبت برون جسته‌ای
کجا غصهٔ دل تواند نهفت؟
چو من رخ به خون جگر شسته‌ای
بگو، ای صبا، قصهٔ اوحدی
چو پرسندت از حال پابسته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
بر گل از عنبر کمندی بسته‌ای
گرد ماه از مشک بندی بسته‌ای
از لب لعل و دهان تنگ، خوش
شکرش بگشوده، قندی بسته‌ای
از سر زلف پریشان هر نفس
دست و پای مستمندی بسته‌ای
هر دم از بهر شکار خاطری
زین شوخی بر سمندی بسته‌ای
بیدلانی کز تو می‌جستند کام
چند را کشتی و چندی بسته‌ای
میوهٔ وصلت به ما مشکل رسد
زانکه بر شاخ بلندی بسته‌ای
نیست عیبی گر بسوزانی مرا
که آتشی اندر سپندی بسته‌ای
اوحدی را کی پسندی بعد ازین؟
چون دل اندر ناپسندی بسته‌ای
تا تو بستی بار تبریز، ای پسر
بر دلم کوه سهندی بسته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
آن خط عنبرین که چو آبش نبشته‌ای
مشک ختاست، گر چه صوابش نبشته‌ای
هر نامهٔ جمال که در باب حسن تست
زان خط مشک رنگ جوابش نبشته‌ای
از دور چشم بد به رخت نامه‌ای نبشت
بر لب از « ان یکاد» جوابش نبشته‌ای
آورده‌ای به دیدهٔ من خط خون و مست
حکمت روان، اگر چه بر آتش نبشته‌ای
خود نام بوسه نیست درو، آنچه اصل بود
بگذاشتی، مگر بشتابش نبشته‌ای؟
سحرست گرد عارضت آن خط مشکبوی
چون سحر از آن به مشک و گلابش نبشته‌ای
راضی مشو که: بوسه زند هر کسی بر آن
آخر نه از برای ثوابش نبشته‌ای؟
در بست باز خط خوشت خواب اوحدی
گویی مگر ز بستن خوابش نبشته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
باز به رسم سرکشان راه جفا گرفته‌ای
تیغ ستم کشیده‌ای، ترک وفا گرفته‌ای
من طلب تو چون کنم؟ چون به تو در رسم؟ که تو
شیر ز دام جسته‌ای، مرغ هوا گرفته‌ای
نیست در اندرون من جای خیال دیگری
جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفته‌ای
ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخورده‌ای، هم کم ما گرفته‌ای
چیست گناه ما؟ که تو بار دگر به رغم ما
یار دگر گزیده‌ای، خانه جدا گرفته ای
جز به دعا نمیرسد دست من از غمت، ولی
راه نفس ببسته‌ای، دست دعا گرفته‌ای
هر گرهی ز زلف او باز کنی تو، اوحدی
کشور چین گشوده‌ای، ملک ختا گرفته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
باز به تنها چنین عزم کجا کرده‌ای؟
وعدهٔ وصل که بود اینکه وفا کرده‌ای؟
سخت به جوش اندری، تا چه هوس میپزی؟
بس به هوس میروی، تا چه هوا کرده‌ای؟
رفتی و ما همچنین بر سر یاری و مهر
گر چه تو یاری دگر بر سر ما کرده‌ای
میل به ما میکنی، تا بخوری خون ما
خوردن خون سهل اگر میل بما کرده‌ای
صید که از دام تو گشت رها، دیگرش
زود بگیردی ولی خود چه رها کرده‌ای؟
چشم تو تیری فگند، گفت: خطا شد دریغ!
تیر تو در دل نشست، گو که: خطا کرده‌ای
کی سخنی گفته‌ای با دلم از زیر لب؟
یا به مثل پرسشی از سر پا کرده‌ای؟
کرده زبان بارها با من مسکین گرو
پس دگری را ز لب کام‌روا کرده‌ای
چون همه را داده‌ای خلعت وصل، ای پسر
پیرهن اوحدی از چه قبا کرده‌ای؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
دلبرا، روز جدایی یاد ما می‌کرده‌ای
یا چو از ما دور گشتی دل جدا می‌کرده‌ای
اندرین مدت که روی اندر کشیدی زین دیار
با که می‌بودی؟ بگو: عشرت کجا می‌کرده‌ای؟
چون سلامت می‌فرستادم به دست باد صبح
راست گو: دشنام دادی؟ یا دعا می‌کرده‌ای؟
همچنین بیگانه بودی، یا چنان کت عادتست
هر زمان بیگانه‌ای را آشنا می‌کرده‌ای؟
گر گرفتی دوستان نو روا باشد، ولی
ترک یاران قدیم آخر چرا می‌کرده‌ای؟
از بهای بوسه گنج آورده باشی زین سفر
هم‌برین صورت که می‌بینم بها می‌کرده‌ای
هر چه میکردی صوابست، اینکه پیش اوحدی
نامه‌ای ننوشته‌ای هرگز، خطا می‌کرده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
همچو گل صد گونه رنگ آورده‌ای
غنچه‌وارم دل به تنگ آورده‌ای
سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر به جنگ آورده‌ای
در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم به چنگ آورده‌ای
چون تو آهو زاده‌ای حیفست حیف!
کآنچنان خوی پلنگ آورده‌ای
بی‌گناهم کشته‌ای صدبار و باز
رفته‌ای، صد عذر لنگ آورده‌ای
بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آورده‌ای
اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آورده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای
ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای
ما بارکرده رخت و طلب‌گار روی تو
وانگه نهفته خود تو درین بار بوده‌ای
چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای؟
گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر
چونم فروختی که خریدار بوده‌ای؟
آنی که یک زمان ز تو ما را گزیر نیست
هر جا که بوده‌ایم تو ناچار بوده‌ای
گر بوده‌ای به حلقهٔ خمارمان شبی
مانند حلقه بر در و دیوار بوده‌ای
گه در میانه نقط صفت گشته‌ای پدید
گاه از کنار دایره کردار بوده‌ای
دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست
یا عهده بر تو بود که بیدار بوده‌ای
ما را مکن به رفتن بازار سرزنش
با ما تو نیز بر سر بازار بوده‌ای
با ما چو یک شراب ز یک جام خورده‌ای
ما مست چون شدیم و تو هشیار بوده‌ای؟
نوش دلست اگر شکر، ار زهر داده‌ای
هوش روان، اگر گل، اگر خار بوده‌ای
روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی
منت منه، که با دگران یار بوده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای که دیگر بی‌گناه از من عنان پیچیده‌ای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیده‌ای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیده‌ای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیده‌ای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیده‌ای
نامه‌ای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیده‌ای
التماس بوسه‌ای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیده‌ای
زلف و رویت جانب ما گوش می‌دارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیده‌ای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسه‌ای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسه‌ای
چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها
یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسه‌ای
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه‌ای
جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو
با او به بازی بعد ازین می‌ده قرار بوسه‌ای
روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسه‌ای
آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما
تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسه‌ای؟
روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کم‌گیر بار بوسه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
آشنایی جمله را، با من چرا بیگانه‌ای؟
خانه‌پرداز من و با دیگران هم‌خانه‌ای
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمی‌گویی که هستی در دو عالم یا نه‌ای؟
شد دلم ویران ز سنگ‌انداز هجرانت، ولی
شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانه‌ای
گر دل سختت نمی‌ماند به سنگ، ای سیم تن
پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانه‌ای؟
شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوری، اگر دردانه‌ای؟
ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:
چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانه‌ای؟
اوحدی، چون عشق بازی می‌کنی دوری مجوی
همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانه‌ای
بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر
صید آن زلف چو دام و خال همچون دانه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای
حاجی چه التفات نمودی به خانه‌ای؟
مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟
تا در میان دام نبینند دانه‌ای
بویی ز وصل اگر به مشامش نمی‌رسید
رغبت به هیچ موی نمی‌کرد شانه‌ای
این کوشش و کشش همه بی‌کار چون بود؟
عاقل چگونه دل بنهد بر فسانه‌ای؟
تا عشق آتشی نزند در درون دل
از راه سینه کی بدر افتد زبانه‌ای؟
محتاج پیک و نامه نباشد مرید را
کانجا کفایتست سر تازیانه‌ای
خیز، ای رفیق خفته، که صوت نشیدخوان
آتش فگند در شتران از ترانه‌ای
ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق
کو می‌کند ز خار مغیلان کرانه‌ای
گر راستست، هر چه طلب می‌کنم تویی
وین راه دور نیست بغیر از بهانه‌ای
با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود
هرگز در آن یگانه رسد جز یگانه‌ای
ما را اگر محال نباشد به پیشگاه
این فخر بس که: بوسه دهیم آستانه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
ای ماه و مشتری ز جمالت قرینه‌ای
وز گیسوی تو هر شکنی عنبرینه‌ای
گر می‌زنی به تیغ، نداریم سر دریغ
سر چون توان کشید ز مهری به کینه‌ای؟
مرغ دلم به داغ غمت تن فرو دهد
گر باشدش ز دانهٔ خال تو چینه‌ای
هر لحظه آن دو ساعد سیمین نهان کنند
در جان من به دست محبت دفینه‌ای؟
دل در خمار هجر تو می‌میرد، ای نگار
بفرست ازان شراب تعطف قنینه‌ای
ساکن نمی‌شود غم عشقت ز جان ما
یارب، فرو فرست به دلها سکینه‌ای
قاصد نبرد نامه، که از آب چشم خلق
پیش تو آمدن نتوان بی‌سفینه‌ای
پیغام ما چگونه رسد نزد آن حرم؟
چندان رسولش آمده از هر مدینه‌ای
چشمت ز فتنه بین که: به پیش من آورد
در معرضی که زلف تو باشد پسینه‌ای
اشکم چو سیم دیدی و زر خواستی ز من
پنداشتی که باشد از آنم خزینه‌ای؟
گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمینه‌ای
روزی نشد که غمزهٔ مست تو سنگدل
بر راه اوحدی نشکست آبگینه‌ای
صافی کجا شود دل او زین عتابها؟
تا با تو سینه‌ای نرساند به سینه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی
راضی شدم که: بینم روی تو را به خوابی
صد نامه مشق کردم در شرح مهربانی
نادیده از تو هرگز یک نامه را جوابی
هر گه که بر در تو من آب روی جویم
خون مرا بریزی بر خاک در چو آبی
اندر غم تو رازم رمزی دو بود و اکنون
هر حرف از آن شکایت فصلی شدست و بابی
جز سر صورت تو چیزی دگر ندارم
مقصود هر حدیثی، مضمون هر کتابی
چندان نمک لبت را در پسته بسته آخر
کی بی‌نمک بماند بر آتشت کبابی؟
در غیرتیم لیکن مقدور نیست کس را
با چشم چون تو شوخی آغاز احتسابی
یک تن کجا تواند؟ پوشید از نظرها
روی تو را، که این جا شهریست و آفتابی
در غصه اوحدی را موقوف چند داری؟
یا کشتن خطایی، یا گفتن صوابی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی
زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی
نقاب طرهٔ شبرنگ زیر چهره چه سود؟
که چون ستارهٔ روشن ز زیر می‌تابی
دلم ز پستهٔ تنگ تو چون براندیشد
به چهر زرد و دم اشکهای عنابی
بقای حسن چو گل چند روز می‌باشد
بکوش تا مگر این چند روز دریابی
کشیده‌ای چو کمان دشمن مرا در بر
مرا ز پیش میفگن چو تیر پرتابی
منت ز تافتن زلف منع می‌کردم
چنان شدی که کنون روی نیز می‌تابی
بیا، که مردمک چشم اوحدی بی‌تو
به اشک دیده فروشد چو مردم آبی