عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
زخمها از شیخ و زاهد بی حد و مر خورده ام
تا شکایت بر در پیر مغان آورده ام
گو منه تا جم بسر ای مدعی کاندر ازل
سر بجز بر آستان میکشان نسپرده ام
آگهی ای پیر میخانه تو از اسرار من
گرچه من از درد دل از صد یکی نشمرده ام
فقر تو فخر من است و بندگیت خواجگی
نیستم درویش غیر از تو طلب گر کرده ام
نشکفم جز از نسیم نوبهار وصل دوست
کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام
خضر میخانه توئی ساقی عیسی دم کجاست
گو بده جامی که از جور زمان دل مرده ام
گر نمک سائی تو بر زخمم خنک داغ برون
ور کشم مرهم زخمیست از نو خورده ام
از عنایات بزرگان جهان آشفته وار
التجا بر درگه شاه ولایت برده ام
ساقی میخانه وحدت علی پیر طریق
کاز همه کون و مکان و بر درش آورده ام
تا شکایت بر در پیر مغان آورده ام
گو منه تا جم بسر ای مدعی کاندر ازل
سر بجز بر آستان میکشان نسپرده ام
آگهی ای پیر میخانه تو از اسرار من
گرچه من از درد دل از صد یکی نشمرده ام
فقر تو فخر من است و بندگیت خواجگی
نیستم درویش غیر از تو طلب گر کرده ام
نشکفم جز از نسیم نوبهار وصل دوست
کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام
خضر میخانه توئی ساقی عیسی دم کجاست
گو بده جامی که از جور زمان دل مرده ام
گر نمک سائی تو بر زخمم خنک داغ برون
ور کشم مرهم زخمیست از نو خورده ام
از عنایات بزرگان جهان آشفته وار
التجا بر درگه شاه ولایت برده ام
ساقی میخانه وحدت علی پیر طریق
کاز همه کون و مکان و بر درش آورده ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
تا کرد ادیب عشق یک نکته مرا تعلیم
در راه وفا کردم جان و سرو دل تسلیم
ای شاهد هر جائی وی دلبر یغمائی
کاندر بر ما نائی دارای زکه این تعلیم
گفتی زخط و رخسار اینک کنمت اظهار
یک دایره از سیم است وز مشگ ختن بکنیم
ایشیخ تو و جنت ماو در میخانه
عیبی نبود ما را بالله در این تقسیم
افتاد گذاری دوش در دیر خراباتم
دیدم که حرم میکرد بر خاک درش تعظیم
گر شوق کشیشت هست این ساقی و این باده
ور میل بهشتت هست آن حوری و آن تسنیم
اندر قدمم گفتی جان و دل و دین برنه
فرمان برمت جانا خدمت کنمت تقدیم
خواندند سحر مستان آشفته سگ خویشم
کردند گدائی را در دیر مغان تکریم
آن میکده رحمت آن بارگه سطوت
کز جان گنه کاران شورند در آنجا بیم
گر زاد سفر نبود ور مرکب تازی نیست
باسر روم این ره را وزجان کنمش تصمیم
آن روز که بگشودند این دفتر هستی را
بر لوح دل و جانم شد نام علی ترسیم
در راه وفا کردم جان و سرو دل تسلیم
ای شاهد هر جائی وی دلبر یغمائی
کاندر بر ما نائی دارای زکه این تعلیم
گفتی زخط و رخسار اینک کنمت اظهار
یک دایره از سیم است وز مشگ ختن بکنیم
ایشیخ تو و جنت ماو در میخانه
عیبی نبود ما را بالله در این تقسیم
افتاد گذاری دوش در دیر خراباتم
دیدم که حرم میکرد بر خاک درش تعظیم
گر شوق کشیشت هست این ساقی و این باده
ور میل بهشتت هست آن حوری و آن تسنیم
اندر قدمم گفتی جان و دل و دین برنه
فرمان برمت جانا خدمت کنمت تقدیم
خواندند سحر مستان آشفته سگ خویشم
کردند گدائی را در دیر مغان تکریم
آن میکده رحمت آن بارگه سطوت
کز جان گنه کاران شورند در آنجا بیم
گر زاد سفر نبود ور مرکب تازی نیست
باسر روم این ره را وزجان کنمش تصمیم
آن روز که بگشودند این دفتر هستی را
بر لوح دل و جانم شد نام علی ترسیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
من به بیداری شبهای غمت معروفم
بصفات سگ کویت صنما موصوفم
نیست محروم تر از وصل تو کس چون من زار
گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم
بامیدی که دم قتل ببینم رویت
جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم
تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد
از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم
گفتم آشفته برو از خم زلفش بیرون
گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم
منکه وقف است زبانم بمدیح حیدر
حاش لله که کس این کار کند موقوفم
یار در پرده و ساقی بده آن جام صفا
شاید از لطف تو این پرده شود مکشوفم
بصفات سگ کویت صنما موصوفم
نیست محروم تر از وصل تو کس چون من زار
گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم
بامیدی که دم قتل ببینم رویت
جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم
تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد
از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم
گفتم آشفته برو از خم زلفش بیرون
گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم
منکه وقف است زبانم بمدیح حیدر
حاش لله که کس این کار کند موقوفم
یار در پرده و ساقی بده آن جام صفا
شاید از لطف تو این پرده شود مکشوفم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم
شاید ار لیلی ایام شود مفتونم
یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر
خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم
غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست
تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم
شایدم کس نستاند زگرو تا صف حشر
منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم
گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان
گفت از دایره کون و مکان بیرونم
چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد
تا رهائی دهد از منت دهر دونم
شاید ار لیلی ایام شود مفتونم
یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر
خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم
غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست
تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم
شایدم کس نستاند زگرو تا صف حشر
منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم
گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان
گفت از دایره کون و مکان بیرونم
چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد
تا رهائی دهد از منت دهر دونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ما زسودای گل و از بوستان آسوده ایم
نوبهاری جسته ایم و از خزان آسوده ایم
اصل جانان هست گو یکسر جهان فانی بود
یکجهان جان برده ایم و از جهان آسوده ایم
گر بهشت نسیه ای دارند وقتی زاهدان
ما بنقد از همت پیر مغان آسوده ایم
گر بلا پیوسته بارد زآسمان ما را چه غم
زآنکه اندر سایه دارالامان آسوده ایم
ما بخاک میکده جستیم آب زندگی
خضر را گو کز حیات جاودان آسوده ایم
مژده کامد آن پری کاندر میان مردمان
ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ایم
یوسفی در مصر دل جستم عزیز ایدوستان
از تمنای بشیر و کاروان آسوده ایم
ما متاع دین و دل دادیم بر تاراج عشق
از خطرهای ره وز رهزنان آسوده ایم
برده عشقت از دل پیر و جوان تاب و توان
خوش زتیر طعنه پیر و جوان آسوده ایم
آن زره موی کمان ابرو که اندر خیل ماست
ما زتیغ تیز وز تیر و کمان آسوده ایم
تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان
از بلای فتنه آخر زمان آسوده ایم
نوبهاری جسته ایم و از خزان آسوده ایم
اصل جانان هست گو یکسر جهان فانی بود
یکجهان جان برده ایم و از جهان آسوده ایم
گر بهشت نسیه ای دارند وقتی زاهدان
ما بنقد از همت پیر مغان آسوده ایم
گر بلا پیوسته بارد زآسمان ما را چه غم
زآنکه اندر سایه دارالامان آسوده ایم
ما بخاک میکده جستیم آب زندگی
خضر را گو کز حیات جاودان آسوده ایم
مژده کامد آن پری کاندر میان مردمان
ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ایم
یوسفی در مصر دل جستم عزیز ایدوستان
از تمنای بشیر و کاروان آسوده ایم
ما متاع دین و دل دادیم بر تاراج عشق
از خطرهای ره وز رهزنان آسوده ایم
برده عشقت از دل پیر و جوان تاب و توان
خوش زتیر طعنه پیر و جوان آسوده ایم
آن زره موی کمان ابرو که اندر خیل ماست
ما زتیغ تیز وز تیر و کمان آسوده ایم
تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان
از بلای فتنه آخر زمان آسوده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
روزگاریست بمیخانه گذاری دارم
با سگان در آن خانه قراری دارم
هر کرا حصن حصینی است بربع مسکون
من هم از دیر خرابات حصاری دارم
ساکن خطه عشقیم که اقلیم بقاست
بی سرو پایم اگر شهر و دیاری دارم
باغ ما حسن نکویان و بهارش عشق است
لوحش الله است که عجب باغ و بهاری دارم
زلف او گفت اگر عقل شود بختی مست
من بیکموی به بینیش مهاری دارم
شب و روزم چه بود زلف و بناگوش بتان
خارج از رسم جهان لیل و نهاری دارم
خنده زد گفت که ضحاکم و باور نکنی
به بر دوش ببین ریسه ماری دارم
چشم او گفت که آهوی ختا راست منم
که بهر نافه مو چین و تتاری دارم
عنکبوتش نکند صید مگس نیست دلم
گرچه نخجیر شدم شیر شکاری دارم
هر کرا پیشه و کاریست برای گذران
من بجز عشق مپندار که کاری دارم
هر کس آشفته شعاری بودش در اسلام
من بمدح علی و آل شعاری دارم
گر زند تیغ حوادث بدو عالم پهلو
تا مرا جای بجودیست کناری دارم
گرچه تار است شب کور من نامه سیاه
وه که از مهر علی شمع مزاری دارم
با سگان در آن خانه قراری دارم
هر کرا حصن حصینی است بربع مسکون
من هم از دیر خرابات حصاری دارم
ساکن خطه عشقیم که اقلیم بقاست
بی سرو پایم اگر شهر و دیاری دارم
باغ ما حسن نکویان و بهارش عشق است
لوحش الله است که عجب باغ و بهاری دارم
زلف او گفت اگر عقل شود بختی مست
من بیکموی به بینیش مهاری دارم
شب و روزم چه بود زلف و بناگوش بتان
خارج از رسم جهان لیل و نهاری دارم
خنده زد گفت که ضحاکم و باور نکنی
به بر دوش ببین ریسه ماری دارم
چشم او گفت که آهوی ختا راست منم
که بهر نافه مو چین و تتاری دارم
عنکبوتش نکند صید مگس نیست دلم
گرچه نخجیر شدم شیر شکاری دارم
هر کرا پیشه و کاریست برای گذران
من بجز عشق مپندار که کاری دارم
هر کس آشفته شعاری بودش در اسلام
من بمدح علی و آل شعاری دارم
گر زند تیغ حوادث بدو عالم پهلو
تا مرا جای بجودیست کناری دارم
گرچه تار است شب کور من نامه سیاه
وه که از مهر علی شمع مزاری دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
عشق چوپان بود و ما همه عالم گله ایم
حسن قصاب و بکشتن همگی یکدله ایم
وسعت حوصله کون و مکان یکنفس است
تا نگویند بماخلق که بی حوصله ایم
زلف تو سبحه مسلم شد و زنار مغان
چون نکو مینگرم جمله زیک سلسله ایم
اندر این خانه بجز پرتو شمعی نبود
ما همه پنجره سان روشن از آن مشعله ایم
همه مجنون و یکی محمل لیلی نشناخت
چون جرس بیهده شور افکن این قافله ایم
رحمی ای خضر که شب آمد و دزدان از بر
همرهان رفته و ما مانده در این مرحله ایم
قاسم جنت و دوزخ چو توئی غم نبود
همچو آشفته گر آویخته در سلسله ایم
عملی نیست بجز نامه سیاهی یا رب
چون مدیح علی آورده بیاد صله ایم
مرتع ماست محبت علیش مهر و گیاست
گر جز این خواب و خوری هست برون زین گله ایم
حسن قصاب و بکشتن همگی یکدله ایم
وسعت حوصله کون و مکان یکنفس است
تا نگویند بماخلق که بی حوصله ایم
زلف تو سبحه مسلم شد و زنار مغان
چون نکو مینگرم جمله زیک سلسله ایم
اندر این خانه بجز پرتو شمعی نبود
ما همه پنجره سان روشن از آن مشعله ایم
همه مجنون و یکی محمل لیلی نشناخت
چون جرس بیهده شور افکن این قافله ایم
رحمی ای خضر که شب آمد و دزدان از بر
همرهان رفته و ما مانده در این مرحله ایم
قاسم جنت و دوزخ چو توئی غم نبود
همچو آشفته گر آویخته در سلسله ایم
عملی نیست بجز نامه سیاهی یا رب
چون مدیح علی آورده بیاد صله ایم
مرتع ماست محبت علیش مهر و گیاست
گر جز این خواب و خوری هست برون زین گله ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
بجانت ای جوان کز جان خویشت دوست تر دارم
نپنداری که سر با تیغ از پای تو بردارم
من ای شیرین پسر رو از تو بردارم غلط حاشا
برنج باد زن سازم که سودای شکر دارم
مرا منع نظر ناصح مکن از منظر خوبان
که من این دین و دل را وقف بر تیر نظر دارم
اگر چه صد خطر اندر بیابان حجاز آمد
بشوق طوف کعبه زآن خطرها کی حذر دارم
خبر از من چه میگیری که در هجرش چها دیدی
که من مستغرق اویم کجا از خود خبر دارم
تو خفته شب همه شب سرخوش اندر بستر راحت
ببالینت چو شمع اتش بجان من تا سحر دارم
چو با موی میانت دست خود خواهم کمر سازم
همه شب با خیال خویش دستی در کمر دارم
تو خورشید جهانتابی و بر هر جای میتابی
منم حربا کجا غیر از تو خورشید دگر دارم
مزن دستم بدل ترسم بسوزد آستین تو
که همچون سنگ آتش زن شررها در جگر دارم
مکن وحشی غزالم دوری از من رحم کن بر خود
که از آه سحر بس تیرهای کارگر دارم
گره شد در دلم آهی که گر آید برون ناگه
زتأثیرش همه کون و مکان از جای بردارم
بزن تو نوبت صلح و بنه جنگ و جدل یکسو
که بهر دادخواهی رو بشاه دادگر دارم
امیر مشرق و مغرب علی ابن ابیطالب
که پیش تیغ فتنه از ولای او سپر دارم
نخواهم خفتن آشفته زسودای سر زلفش
که شب از خار مژگان بردو دیده نیشتر دارم
نپنداری که سر با تیغ از پای تو بردارم
من ای شیرین پسر رو از تو بردارم غلط حاشا
برنج باد زن سازم که سودای شکر دارم
مرا منع نظر ناصح مکن از منظر خوبان
که من این دین و دل را وقف بر تیر نظر دارم
اگر چه صد خطر اندر بیابان حجاز آمد
بشوق طوف کعبه زآن خطرها کی حذر دارم
خبر از من چه میگیری که در هجرش چها دیدی
که من مستغرق اویم کجا از خود خبر دارم
تو خفته شب همه شب سرخوش اندر بستر راحت
ببالینت چو شمع اتش بجان من تا سحر دارم
چو با موی میانت دست خود خواهم کمر سازم
همه شب با خیال خویش دستی در کمر دارم
تو خورشید جهانتابی و بر هر جای میتابی
منم حربا کجا غیر از تو خورشید دگر دارم
مزن دستم بدل ترسم بسوزد آستین تو
که همچون سنگ آتش زن شررها در جگر دارم
مکن وحشی غزالم دوری از من رحم کن بر خود
که از آه سحر بس تیرهای کارگر دارم
گره شد در دلم آهی که گر آید برون ناگه
زتأثیرش همه کون و مکان از جای بردارم
بزن تو نوبت صلح و بنه جنگ و جدل یکسو
که بهر دادخواهی رو بشاه دادگر دارم
امیر مشرق و مغرب علی ابن ابیطالب
که پیش تیغ فتنه از ولای او سپر دارم
نخواهم خفتن آشفته زسودای سر زلفش
که شب از خار مژگان بردو دیده نیشتر دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
آنروز که از خواب عدم دیده گشودیم
جز دوست ندیدیم و دگر باره غنودیم
بیدار دل آن کاو که بیاد تو کند خواب
ما چشم بغوغای رقیب از چه گشودیم
سرگشته چو گوئیم از آن در خم چوگان
کز روز ازل گوی زمیدان بربودیم
از رهزنی دیو طبیعت بود عاری
بر خاک در میکده گر جبهه نسودیم
زین آمدن و رفتن ما تا چه اثر ماند
رفتیم چو از دایره گوئی که نبودیم
ما همچو حبابیم در این قلزم مواج
یعنی همگی فرع بر آن اصل وجودیم
جامی بده ای ساقی مستان که بمستی
گوئیم کیانیم و که هستیم و که بودیم
خاریم از آن گلشن انباشته از گل
در آتش افروخته طور چو دودیم
در آئینه دل بجز از عین علی نیست
آشفته تو هشدار که در عین شهودیم
ما غیر بدی هیچ نکردیم ولیکن
از هر طرفی وصف عطای تو شنودیم
سرمایه نداریم جز امید بعفوت
خورسند باین توشه نه از آنچه درودیم
جز دوست ندیدیم و دگر باره غنودیم
بیدار دل آن کاو که بیاد تو کند خواب
ما چشم بغوغای رقیب از چه گشودیم
سرگشته چو گوئیم از آن در خم چوگان
کز روز ازل گوی زمیدان بربودیم
از رهزنی دیو طبیعت بود عاری
بر خاک در میکده گر جبهه نسودیم
زین آمدن و رفتن ما تا چه اثر ماند
رفتیم چو از دایره گوئی که نبودیم
ما همچو حبابیم در این قلزم مواج
یعنی همگی فرع بر آن اصل وجودیم
جامی بده ای ساقی مستان که بمستی
گوئیم کیانیم و که هستیم و که بودیم
خاریم از آن گلشن انباشته از گل
در آتش افروخته طور چو دودیم
در آئینه دل بجز از عین علی نیست
آشفته تو هشدار که در عین شهودیم
ما غیر بدی هیچ نکردیم ولیکن
از هر طرفی وصف عطای تو شنودیم
سرمایه نداریم جز امید بعفوت
خورسند باین توشه نه از آنچه درودیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
سر قدم کردم زشوق و دست از پا میکشم
در رهت ای کعبه کی منت زاینها میکشم
منکه از بحرین دیده دامن پر گوهر است
کی کجا منت زغواص و زدریا میکشم
ذره ام اما برقص اندر هوای آفتاب
نیستم خفاش تا حسرت زحربا میکشم
ای نسیم صبح اگر از آن سر کو میرسی
خاک راهت سرمه وش در چشم مینا میکشم
نیستم دیوانه تا نشناسم از اغیار یار
خویش را مجنون صفت در کوی لیلا میکشم
تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سودای عشق
رخت خود آخر از این سودا بصحرا میکشم
آنچه وامق دیده و فرهاد و مجنون در جهان
من بدوش اندر غمت این بار تنها میکشم
گفت لعلت روح بخشم از تبسم چون مسیح
گفت خطت من بخون خلق طغرا میکشم
لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ
تا نگوئی من زعشقت ناله بیجا میکشم
هر که تخم افشاند امروز و کند فردا درو
من ندارم تخمی و خجلت زفردا میکشم
لاجرم آشفته ام درویش مداح علی
خویش را در سایه ایوان مولا میکشم
در رهت ای کعبه کی منت زاینها میکشم
منکه از بحرین دیده دامن پر گوهر است
کی کجا منت زغواص و زدریا میکشم
ذره ام اما برقص اندر هوای آفتاب
نیستم خفاش تا حسرت زحربا میکشم
ای نسیم صبح اگر از آن سر کو میرسی
خاک راهت سرمه وش در چشم مینا میکشم
نیستم دیوانه تا نشناسم از اغیار یار
خویش را مجنون صفت در کوی لیلا میکشم
تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سودای عشق
رخت خود آخر از این سودا بصحرا میکشم
آنچه وامق دیده و فرهاد و مجنون در جهان
من بدوش اندر غمت این بار تنها میکشم
گفت لعلت روح بخشم از تبسم چون مسیح
گفت خطت من بخون خلق طغرا میکشم
لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ
تا نگوئی من زعشقت ناله بیجا میکشم
هر که تخم افشاند امروز و کند فردا درو
من ندارم تخمی و خجلت زفردا میکشم
لاجرم آشفته ام درویش مداح علی
خویش را در سایه ایوان مولا میکشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
نار ابراهیم شد نور کلیم
کرد حادث یار اطوار قدیم
عرش شد لوح و قلم کرسی وامر
کن رقم زد شد عیان نار و نعیم
نقطه شد وانگه الف بر صفحه راست
باشد و تا دال و ذال خاوجیم
زر شد اندر کان و گوهر در صدف
جلوگر شد باز در سیمای سیم
بتکده شد سجده گاه برهمن
کعبه و زمزم شده رکن حطیم
علم الاسماء بر آدم بخواند
پس شهابی گشت بر دیو رجیم
بحر طوفان خیز شد عالم گرفت
نوح کشتی ساز شد بر رفع بیم
روح شد اندر دم عیسی دمید
تا روان بخشید بر عظم رمیم
جبرئیل و حامل اسرار شد
تا باحمد برد پیغام رحیم
احمد مرسل شد و معراج یافت
شد بخلوتگاه اوادنی مقیم
مرتضی شد پرده دار سر حق
با نبی هم کاسه بر خوان کریم
هفت اگر شد کوکب افلاکیان
چارده شد کوکب عرش عظیم
جمله را فرمان برد از جان و دل
هر که باشد بر صراط مستقیم
خاصه مهدی قائم آخر زمان
کز وجود اوست چار ارکان قویم
ای ولی حق امام راستان
داد تو داده مرا طبع سلیم
وارهان آشفته ات را از سؤال
تا بتابد رخ از این مشتی لئیم
مظهر اللهی و عبداللهیم
غیر از این استغفرالله العظیم
کرد حادث یار اطوار قدیم
عرش شد لوح و قلم کرسی وامر
کن رقم زد شد عیان نار و نعیم
نقطه شد وانگه الف بر صفحه راست
باشد و تا دال و ذال خاوجیم
زر شد اندر کان و گوهر در صدف
جلوگر شد باز در سیمای سیم
بتکده شد سجده گاه برهمن
کعبه و زمزم شده رکن حطیم
علم الاسماء بر آدم بخواند
پس شهابی گشت بر دیو رجیم
بحر طوفان خیز شد عالم گرفت
نوح کشتی ساز شد بر رفع بیم
روح شد اندر دم عیسی دمید
تا روان بخشید بر عظم رمیم
جبرئیل و حامل اسرار شد
تا باحمد برد پیغام رحیم
احمد مرسل شد و معراج یافت
شد بخلوتگاه اوادنی مقیم
مرتضی شد پرده دار سر حق
با نبی هم کاسه بر خوان کریم
هفت اگر شد کوکب افلاکیان
چارده شد کوکب عرش عظیم
جمله را فرمان برد از جان و دل
هر که باشد بر صراط مستقیم
خاصه مهدی قائم آخر زمان
کز وجود اوست چار ارکان قویم
ای ولی حق امام راستان
داد تو داده مرا طبع سلیم
وارهان آشفته ات را از سؤال
تا بتابد رخ از این مشتی لئیم
مظهر اللهی و عبداللهیم
غیر از این استغفرالله العظیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
ما زآزادگان پادشهیم
پادشه را مقیم بارگهیم
ملک گیریم گرچه بی سپهیم
تاج بخشیم گرچه بی کلهیم
رشک بر ماه اوج اونبریم
ماکه با یوسفی چنین بچهیم
سود بر مه کلاه گوشه فقر
روشنی بخش آفتاب و مهیم
پیش ارباب صنعت اکسیریم
در نظرها اگر چه خاک رهیم
بر بساط جم است تکیه ما
گرچه بر باد داده دستگهیم
تو زاغماض عفو خود آگاه
ما بتقصیر خویشتن گوهیم
زده بر چهره آب مهر علی
گرچه زاعمال خویش روسیهیم
عشق آشفته گر گناه بود
ما بفتوای عشق بی گنهیم
پادشه را مقیم بارگهیم
ملک گیریم گرچه بی سپهیم
تاج بخشیم گرچه بی کلهیم
رشک بر ماه اوج اونبریم
ماکه با یوسفی چنین بچهیم
سود بر مه کلاه گوشه فقر
روشنی بخش آفتاب و مهیم
پیش ارباب صنعت اکسیریم
در نظرها اگر چه خاک رهیم
بر بساط جم است تکیه ما
گرچه بر باد داده دستگهیم
تو زاغماض عفو خود آگاه
ما بتقصیر خویشتن گوهیم
زده بر چهره آب مهر علی
گرچه زاعمال خویش روسیهیم
عشق آشفته گر گناه بود
ما بفتوای عشق بی گنهیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
شک نیست که شکر لب و بسته دهن است آن
اما نه سزای لب و دندان من است آن
رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است
بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن
نرمی تن اوست دلیل دل مسکین
هشدار که آهن دل و سیمین بدن است آن
ای غیر مبادا که شوی همسفر دوست
گرگی تو و خود یوسف گل پیرهن است آن
خدین تو بر قامت رعنا به چه ماند
بر سرو سهی رسته دو برگ سمن است آن
برخیز ززلفش که نیفتی سلاسل
بگریز از آن چشم که ذات الفتن است آن
زین نیست گریزم که درو دل شده مفتون
زآنست گریزم که شکن در شکن است آن
جانان نگذارم که بها جان بستاند
یوسف نفروشم که محقر ثمن است آن
منصور اگر گفت انا لحق منکش عیب
زیرا که در آن زمزمه بی خویشتن است آن
هر دل که در او نیست ولای شه مردان
مردش بحقیقت مشماری که زن است آن
شاهنشه آفاق علی بحر ولایت
کش گوهر بحرین حسین و حسن است آن
گر رستم و روئین تنت آمد بصف رزم
هر درع که پوشید برزمت کفن است آن
تا خاتم مدح تو شدش زینت انگشت
آشفته سلیمان شده گر اهرمن است آن
بی دوست گرت جنت فردوس ببخشند
بالله نه بهشت است که بیت الحزن است آن
اما نه سزای لب و دندان من است آن
رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است
بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن
نرمی تن اوست دلیل دل مسکین
هشدار که آهن دل و سیمین بدن است آن
ای غیر مبادا که شوی همسفر دوست
گرگی تو و خود یوسف گل پیرهن است آن
خدین تو بر قامت رعنا به چه ماند
بر سرو سهی رسته دو برگ سمن است آن
برخیز ززلفش که نیفتی سلاسل
بگریز از آن چشم که ذات الفتن است آن
زین نیست گریزم که درو دل شده مفتون
زآنست گریزم که شکن در شکن است آن
جانان نگذارم که بها جان بستاند
یوسف نفروشم که محقر ثمن است آن
منصور اگر گفت انا لحق منکش عیب
زیرا که در آن زمزمه بی خویشتن است آن
هر دل که در او نیست ولای شه مردان
مردش بحقیقت مشماری که زن است آن
شاهنشه آفاق علی بحر ولایت
کش گوهر بحرین حسین و حسن است آن
گر رستم و روئین تنت آمد بصف رزم
هر درع که پوشید برزمت کفن است آن
تا خاتم مدح تو شدش زینت انگشت
آشفته سلیمان شده گر اهرمن است آن
بی دوست گرت جنت فردوس ببخشند
بالله نه بهشت است که بیت الحزن است آن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
نیمه شب ای برق آه من شرری زن
شعله ببالا و پست و خشک و تری زن
از تو چو پروانه شمع چهره نهان کرد
جهد کن و خویش را تو بر شرری زن
تا بکی ایجان به بند جسم اسیری
از قفس ای مرغ بسته بال پری زن
عقرب جراره تو ای خم گیسو
تکیه که گفته تو را که بر قمری زن
ای خم مو خون بناف آهوی چین کن
طعنه ای ای لب به بسته شکری زن
آن لب شکرفشان بکام رقیب است
همچو مگس دست حسرتی بسری زن
با لب او گفت دل که هیچ کدام است
گفت برو این لطیفه بر دگری زن
حالت یوسف مگو مگر بر یعقوب
شکوه برو از پسر تو بر پدری زن
حاجت تیر و کمان بکشتن من نیست
بسمل خود را بناوک نظری کن
عاشق بی سیم و زر بهیچ نیرزد
جهد کن آشفته خود بسیم و زری زن
گر زر و سیمت بود نثار کن و خیز
دست بدامان سرو سیمبری زن
سیم تنان گر کشند سر زتو آنگاه
شکوه از ایشان برو بدادگری زن
شاه ولایت علی وصی پیمبر
بر در او چهره ای بسای سری زن
شعله ببالا و پست و خشک و تری زن
از تو چو پروانه شمع چهره نهان کرد
جهد کن و خویش را تو بر شرری زن
تا بکی ایجان به بند جسم اسیری
از قفس ای مرغ بسته بال پری زن
عقرب جراره تو ای خم گیسو
تکیه که گفته تو را که بر قمری زن
ای خم مو خون بناف آهوی چین کن
طعنه ای ای لب به بسته شکری زن
آن لب شکرفشان بکام رقیب است
همچو مگس دست حسرتی بسری زن
با لب او گفت دل که هیچ کدام است
گفت برو این لطیفه بر دگری زن
حالت یوسف مگو مگر بر یعقوب
شکوه برو از پسر تو بر پدری زن
حاجت تیر و کمان بکشتن من نیست
بسمل خود را بناوک نظری کن
عاشق بی سیم و زر بهیچ نیرزد
جهد کن آشفته خود بسیم و زری زن
گر زر و سیمت بود نثار کن و خیز
دست بدامان سرو سیمبری زن
سیم تنان گر کشند سر زتو آنگاه
شکوه از ایشان برو بدادگری زن
شاه ولایت علی وصی پیمبر
بر در او چهره ای بسای سری زن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
چون دست رس نداری ای دل بوصل جانان
برخیز جان فدا کن در پای پاسبانان
گفتم که کفر بر دین چربید و عشق بر عقل
زین کار مشگل من خندند کار دانان
گفتم بدل که پیمان با گلرخان نبندی
پیمان شکن چو دیدم این خیل دلستانان
گر کشتگان عشقت آیند در قیامت
محشر تمام گیرد غوغای دادخواهان
بر تیر طعن دشمن مشتاق دوست سازد
سازم بجور اینان از بهر مهر آنان
با خار خار هجران تن داده ایم از جان
منت بریم تا چند ای گل زباغبانان
گرگان برند ناچار زین گله شب پیاپی
غافل زگوسفندان خسبند اگر شبانان
با تن گرفته ای خو در رنگ غرقی و بو
محروم ماندی ای جان آخر زمهر جانان
صوفی که در سماع است از وجد حال در بزم
بینی بهر دو کونش خوش آستین فشانان
نام علی بیاور ای طوطی مغنی
کاشفته تلخ کام است از این شکر دهانان
برخیز جان فدا کن در پای پاسبانان
گفتم که کفر بر دین چربید و عشق بر عقل
زین کار مشگل من خندند کار دانان
گفتم بدل که پیمان با گلرخان نبندی
پیمان شکن چو دیدم این خیل دلستانان
گر کشتگان عشقت آیند در قیامت
محشر تمام گیرد غوغای دادخواهان
بر تیر طعن دشمن مشتاق دوست سازد
سازم بجور اینان از بهر مهر آنان
با خار خار هجران تن داده ایم از جان
منت بریم تا چند ای گل زباغبانان
گرگان برند ناچار زین گله شب پیاپی
غافل زگوسفندان خسبند اگر شبانان
با تن گرفته ای خو در رنگ غرقی و بو
محروم ماندی ای جان آخر زمهر جانان
صوفی که در سماع است از وجد حال در بزم
بینی بهر دو کونش خوش آستین فشانان
نام علی بیاور ای طوطی مغنی
کاشفته تلخ کام است از این شکر دهانان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
ای ز سنبل پرده بسته بر سمن
وی رطب آورده از سرو چمن
از سمن هرگز بنفشه سرزده
یا شکر داد است سرو سیمتن
موسی ار پروانهات گردد رواست
شمع طور آوردهای در انجمن
طالب کعبه نداند پا ز سر
عاشق صادق نخواند جان و تن
چون بشیر از مصر میآید مرا
بشکنم امشب در بیتالحزن
آب آتشگون بده پرده بسوز
از تن خاکی حجابی برفکن
در ره عاشق نگنجد بحر و بر
در حدیث عشق نبود ما و من
چیست آن لعل لبان عین الحیان
چیست چشمان سیه امالفتن
دیدهای بلبل به رنگ و بوی گل
گل شنیدی صاحب صوت حسن
با چنین آواز دلکش بذلهسنج
در مدیح پردهدار ذوالمنن
شاه مردان شیر یزدان مرتضی
میر اژدر در شه خیبرشکن
مرده از شوقش برآید از لحد
رستم از بیمش بدراند کفن
داورا امکان خدایا حیدرا
وارهان آشفته را از قید تن
تا پذیرد عذر عصیان مرا
آورم پیشت حسین و هم حسن
وی رطب آورده از سرو چمن
از سمن هرگز بنفشه سرزده
یا شکر داد است سرو سیمتن
موسی ار پروانهات گردد رواست
شمع طور آوردهای در انجمن
طالب کعبه نداند پا ز سر
عاشق صادق نخواند جان و تن
چون بشیر از مصر میآید مرا
بشکنم امشب در بیتالحزن
آب آتشگون بده پرده بسوز
از تن خاکی حجابی برفکن
در ره عاشق نگنجد بحر و بر
در حدیث عشق نبود ما و من
چیست آن لعل لبان عین الحیان
چیست چشمان سیه امالفتن
دیدهای بلبل به رنگ و بوی گل
گل شنیدی صاحب صوت حسن
با چنین آواز دلکش بذلهسنج
در مدیح پردهدار ذوالمنن
شاه مردان شیر یزدان مرتضی
میر اژدر در شه خیبرشکن
مرده از شوقش برآید از لحد
رستم از بیمش بدراند کفن
داورا امکان خدایا حیدرا
وارهان آشفته را از قید تن
تا پذیرد عذر عصیان مرا
آورم پیشت حسین و هم حسن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
ندیدم دشمنان گشته حبیبان
فغان از گل دریغ از عندلیبان
نه چندانم کشد هجران احباب
که اندر وصل غوغای رقیبان
تو با اغیار چون بادام توام
چو پسته چاک شد ما را گریبان
لب شکرفروشت خان یغماست
همه در کام ما از بی نصیبان
تو سرگرم تماشائی عزیزا
چو یوسف مانده ای در چنگ ذئبان
حدیث عشق از مطرب کنم گوش
اگر صد خطبه خوانند این خطیبان
تو خون آشنایان خورده چون آب
چه غم داری زقتل این غریبان
حکیم از نقطه موهوم غافل
لبت آموخت لبی بر لبیبان
مرا تا عشق استاد سخن شد
فرامش کرده ام درس ادیبان
علاج ماست وصل آشفته ورنه
شکیبا کی شوند این ناشکیبان
مگو جز با علی و آل او درد
شفا رنجور جوید از طبیبان
فغان از گل دریغ از عندلیبان
نه چندانم کشد هجران احباب
که اندر وصل غوغای رقیبان
تو با اغیار چون بادام توام
چو پسته چاک شد ما را گریبان
لب شکرفروشت خان یغماست
همه در کام ما از بی نصیبان
تو سرگرم تماشائی عزیزا
چو یوسف مانده ای در چنگ ذئبان
حدیث عشق از مطرب کنم گوش
اگر صد خطبه خوانند این خطیبان
تو خون آشنایان خورده چون آب
چه غم داری زقتل این غریبان
حکیم از نقطه موهوم غافل
لبت آموخت لبی بر لبیبان
مرا تا عشق استاد سخن شد
فرامش کرده ام درس ادیبان
علاج ماست وصل آشفته ورنه
شکیبا کی شوند این ناشکیبان
مگو جز با علی و آل او درد
شفا رنجور جوید از طبیبان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
مبند الفت دلا با ماه رویان
که بی قیدند این زنجیر مویان
فکنده هر طرف صیدی و از حرص
بدنبال دگر صیدند پویان
ازین سودا ندیده جز زیان کس
منه دل را بسودای نکویان
نه ناسور است زخمت ایدل من
نه پرهیزی چرا زین مشک بویان
بشویم چشم اگر از اشک زارم
چو نصرانی بعید خارج شویان
مجو آشفته مهر از خیل ترکان
چو خو کردی تو با این تندخوبان
چو بلبل عندلیب طبعم امشب
بمدح مرتضی گردید گویان
که بی قیدند این زنجیر مویان
فکنده هر طرف صیدی و از حرص
بدنبال دگر صیدند پویان
ازین سودا ندیده جز زیان کس
منه دل را بسودای نکویان
نه ناسور است زخمت ایدل من
نه پرهیزی چرا زین مشک بویان
بشویم چشم اگر از اشک زارم
چو نصرانی بعید خارج شویان
مجو آشفته مهر از خیل ترکان
چو خو کردی تو با این تندخوبان
چو بلبل عندلیب طبعم امشب
بمدح مرتضی گردید گویان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
بدرد خوی گرفته دل از پی درمان
ببوی عید توان صبر کرد بر رمضان
بیاد یوسف کنعان بگرگ هم سفرم
ببوی الفت رحمان جلیس با شیطان
ببوی اینکه در این خانه بوده جای پری
بریم زحمت بیجا زصحبت دیوان
بشوق روز بسازیم با شبان دراز
که مدغمست بظلمات چشمه حیوان
مکن ملامت بلبل که ساخته برقیب
بذوق گل شده با خار یار در بستان
تو در بلای محبت چه دعویت از صبر
ببین بحالت ایوب و محنت کرمان
اگر خلیل نمیکرد صبر بر آتش
چگونه بهره ی او میشدی گل و ریحان
بوصل دوست زلیخا اگر عجول نبود
عزیز او زچه میشد مجاور زندان
بیاد یوسف و رحمت به پیر کنعان گفت
که نیست غیر ملالش زصحبت اخوان
عجب مدار که غواص در بدامن کرد
که موجهای عجب خورده است از عمان
زلاله زار کنارم عجب مدار که هست
زاشک ابر چمن پرشقایق نعمان
مرا زآتش عشق است التهاب درون
طبیب شهر عبث صرع خواند و خفقان
اگرچه ساغر پیمانه بشکند زاهد
ببوی ساغر و پیمانه بشکند پیمان
ببر تو نام علی را بمقطع عزلت
زحسن خاتمه اش ساز زیب بر نوان
اگر چه خاطر آشفته را پریشان کرد
شکنج زلف تو بازش برد سوی سامان
ببوی عید توان صبر کرد بر رمضان
بیاد یوسف کنعان بگرگ هم سفرم
ببوی الفت رحمان جلیس با شیطان
ببوی اینکه در این خانه بوده جای پری
بریم زحمت بیجا زصحبت دیوان
بشوق روز بسازیم با شبان دراز
که مدغمست بظلمات چشمه حیوان
مکن ملامت بلبل که ساخته برقیب
بذوق گل شده با خار یار در بستان
تو در بلای محبت چه دعویت از صبر
ببین بحالت ایوب و محنت کرمان
اگر خلیل نمیکرد صبر بر آتش
چگونه بهره ی او میشدی گل و ریحان
بوصل دوست زلیخا اگر عجول نبود
عزیز او زچه میشد مجاور زندان
بیاد یوسف و رحمت به پیر کنعان گفت
که نیست غیر ملالش زصحبت اخوان
عجب مدار که غواص در بدامن کرد
که موجهای عجب خورده است از عمان
زلاله زار کنارم عجب مدار که هست
زاشک ابر چمن پرشقایق نعمان
مرا زآتش عشق است التهاب درون
طبیب شهر عبث صرع خواند و خفقان
اگرچه ساغر پیمانه بشکند زاهد
ببوی ساغر و پیمانه بشکند پیمان
ببر تو نام علی را بمقطع عزلت
زحسن خاتمه اش ساز زیب بر نوان
اگر چه خاطر آشفته را پریشان کرد
شکنج زلف تو بازش برد سوی سامان