عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
از چشم کم مبین به تن ناتوان ما
سنگین بود بسان گهر استخوان ما
جز خویش با که شکوهٔ درد تو سر کنیم
پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما
ای آسمان زقامت خم گشته ام بترس
دست تو نیست در خور زور کمان ما
تا ازوفور تنگدلی غنچه گشته ایم
بی بهره اند خلق زفیض نهان ما
کردم ز بس بدل به شنیدن مقال را
جویا چو غنچه گوش شد آخر دهان ما
سنگین بود بسان گهر استخوان ما
جز خویش با که شکوهٔ درد تو سر کنیم
پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما
ای آسمان زقامت خم گشته ام بترس
دست تو نیست در خور زور کمان ما
تا ازوفور تنگدلی غنچه گشته ایم
بی بهره اند خلق زفیض نهان ما
کردم ز بس بدل به شنیدن مقال را
جویا چو غنچه گوش شد آخر دهان ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
گل با سر بازار بسنجد چو چمن را
بازر به ترازو ننهد خاک وطن را
بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند
بنگر به گلستان دم طاووس چمن را
ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است
دور از گل آن رو چه کنم سرو و سمن را
کو دل که کس اندیشهٔ گلگشت نماید
کو دیده که یک ره بتوان دید چمن را
عریان نشوی همچو گهر در همهٔ عمر
از گرد یتیمی کنی ارجامهٔ تن را
جویا بر هر کس نتوان نکته سرا بود
بر خاک میفکن در نایاب سخن را
بازر به ترازو ننهد خاک وطن را
بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند
بنگر به گلستان دم طاووس چمن را
ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است
دور از گل آن رو چه کنم سرو و سمن را
کو دل که کس اندیشهٔ گلگشت نماید
کو دیده که یک ره بتوان دید چمن را
عریان نشوی همچو گهر در همهٔ عمر
از گرد یتیمی کنی ارجامهٔ تن را
جویا بر هر کس نتوان نکته سرا بود
بر خاک میفکن در نایاب سخن را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بود دو نرگس آن شوخ بی تحاشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشی ما
مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
دل از خیال تسلی نمی شود جویا
به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشی ما
مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
دل از خیال تسلی نمی شود جویا
به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
دل ندارد تاب صحبت های نامانوس را
ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را
در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند
حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را
جوش شوخی معنی آزرم از یاد تو برد
مانده ای بر طاق نیسان شیشهٔ ناموس را
از صفای طینتم در تنگنای سینه، دل
سخت مانند است شمع خلوت فانوس را
گردد از فیض ندامت کامیاب نشأتین
هر که او دست دعا سازد کف افسوس را
از وصال او کسی جویا نگشته کامیاب
جز لب بامش که دارد رخصت پابوس را؟
ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را
در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند
حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را
جوش شوخی معنی آزرم از یاد تو برد
مانده ای بر طاق نیسان شیشهٔ ناموس را
از صفای طینتم در تنگنای سینه، دل
سخت مانند است شمع خلوت فانوس را
گردد از فیض ندامت کامیاب نشأتین
هر که او دست دعا سازد کف افسوس را
از وصال او کسی جویا نگشته کامیاب
جز لب بامش که دارد رخصت پابوس را؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دل ز پهلوی تن خاکی است گر بیدار نیست
دانه را نشو و نما در سایهٔ دیوار نیست
در حریم سینهٔ عاشق هوس را بار نیست
هر فضولی محرم خلوتگه اسرار نیست
دیده ها بیگانه دیدند، مستوری زکیست؟
شهرکوران است عالم، پرده ای در کار نیست
تا به کی عصیان؟ نوای توبه ای هم ساز کن
گرچه عفوش گوش بر آواز استغفار نیست
با درشتی دولت دنیا میسر کی شود
رشته محروم از گهر ماند اگر هموار نیست
مجلس آرایی نمی باشد به غیر از شمع حسن
گرمیی با بزمها بی شعلهٔ دیدار نیست
بی بلد جویا به مقصد قوت ضعفم رساند
رهنمایی کاروان مور را در کار نیست
دانه را نشو و نما در سایهٔ دیوار نیست
در حریم سینهٔ عاشق هوس را بار نیست
هر فضولی محرم خلوتگه اسرار نیست
دیده ها بیگانه دیدند، مستوری زکیست؟
شهرکوران است عالم، پرده ای در کار نیست
تا به کی عصیان؟ نوای توبه ای هم ساز کن
گرچه عفوش گوش بر آواز استغفار نیست
با درشتی دولت دنیا میسر کی شود
رشته محروم از گهر ماند اگر هموار نیست
مجلس آرایی نمی باشد به غیر از شمع حسن
گرمیی با بزمها بی شعلهٔ دیدار نیست
بی بلد جویا به مقصد قوت ضعفم رساند
رهنمایی کاروان مور را در کار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بزم ارباب ریا را ساغری در کار نیست
زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست
از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می
تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست
هست چون بحر توکل سیرگه درویش را
کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست
بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!
عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست
خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست
از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج
در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست
غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم
نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست
زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست
از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می
تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست
هست چون بحر توکل سیرگه درویش را
کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست
بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!
عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست
خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست
از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج
در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست
غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم
نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دل افروخته را آفت افسردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر
کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست
بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند
ستمی سخت تر از معنی کس بردن نیست
این بساطی که زامید فروچیده دلت
پیش ارباب نظر قابل گستردن نیست
هوسم دست به پستان تو یکبار نیافت
این اناریست که در پنجه افشردن نیست
غافلان را نبود فکر مآلی جویا
گل تصویر در اندیشهٔ پژمردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر
کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست
بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند
ستمی سخت تر از معنی کس بردن نیست
این بساطی که زامید فروچیده دلت
پیش ارباب نظر قابل گستردن نیست
هوسم دست به پستان تو یکبار نیافت
این اناریست که در پنجه افشردن نیست
غافلان را نبود فکر مآلی جویا
گل تصویر در اندیشهٔ پژمردن نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
جنس آسایش متاع کشور بیگانگی است
گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است
هر که راه آشنایی را زهر سوبسته است
اختلاط خلق با او از در بیگانگی است
تن به جان بهر بریدن آشنایی می کند
این صدف گنجینه دار گوهر بیگانگی است
اطلس در خون طپیدن بالش آمیزش است
مخمل خواب فراغت بستر بیگانگی است
جام صاف وحشت از در کدورتها بریست
لالهٔ بی داغ در بوم و بر بیگانگی است
آشنای مردم دنیا گرفتار خود است
راه بیرون آمدن از خود در بیگانگی است
از دکان آشنایی جنس آسایش مجوی
این گهر جویا متاع بندر بیگانگی است
گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است
هر که راه آشنایی را زهر سوبسته است
اختلاط خلق با او از در بیگانگی است
تن به جان بهر بریدن آشنایی می کند
این صدف گنجینه دار گوهر بیگانگی است
اطلس در خون طپیدن بالش آمیزش است
مخمل خواب فراغت بستر بیگانگی است
جام صاف وحشت از در کدورتها بریست
لالهٔ بی داغ در بوم و بر بیگانگی است
آشنای مردم دنیا گرفتار خود است
راه بیرون آمدن از خود در بیگانگی است
از دکان آشنایی جنس آسایش مجوی
این گهر جویا متاع بندر بیگانگی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مهربانی با خلایق پاسبان دولت است
در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است
بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین
سیری از چیزی که ممکن نیست نان دولت است
گر حقیقت بین شوی، خون دل خود می خوری
آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
باده نوشی را که باشد پادشاه وقت خویش
ابر عالم گیر بر سر سایبان دولت است
در به روی خلق بگشا تا ببینی فتح باب
راندن دربان ز درگه پاسبان دولت است
لقمهٔ بی شبه در کشکول فقر آماده است
خون دلها نعمت الوان خوان دولت است
کی رود جویا علم از سیلی پرچم زجای
بردباری با سبک مغزان نشان دولت است
در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است
بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین
سیری از چیزی که ممکن نیست نان دولت است
گر حقیقت بین شوی، خون دل خود می خوری
آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
باده نوشی را که باشد پادشاه وقت خویش
ابر عالم گیر بر سر سایبان دولت است
در به روی خلق بگشا تا ببینی فتح باب
راندن دربان ز درگه پاسبان دولت است
لقمهٔ بی شبه در کشکول فقر آماده است
خون دلها نعمت الوان خوان دولت است
کی رود جویا علم از سیلی پرچم زجای
بردباری با سبک مغزان نشان دولت است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
وقت خود را هر که بهر این و آن گم کرده است
دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است
نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار
این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است
گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر
خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است
از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست
ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
جز شکست ما ضعیفانش دمی آرام نیست
عشق جویا چون همای استخوان گم کرده است
دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است
نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار
این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است
گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر
خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است
از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست
ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
جز شکست ما ضعیفانش دمی آرام نیست
عشق جویا چون همای استخوان گم کرده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
شوخ بیدادگری همچو تو در عالم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
دل به زخم خنجر احسان کس بسمل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
نسبتی باشد بتان هند را با پان هند
حاصلی نبود بجز خون خوردن از سبزان هند
می کنند از بس زموی سر خودآرایی بجاست
گر به درد آید سر معشوقی مردان هند
در سواد هند دست از لذت دنیا بشوی
جز جگر خواری نباشد نعمتی بر خوان هند
از فریب وعدهٔ هندی نژادان غافلی
ضعف در پیمان این قوم است چون پیمان هند
کشت امیدش در این کشور نیابد خرمی
تا نریزد آبرو از مرد چون باران هند
هر کرا باشد گزافش بیش، بهتر می خرند
هست آری خودفروشی باب در دکان هند
کی غریب کشور هندیم ما جویا که هست
مجلس نواب ابراهیم خان ایران هند
حاصلی نبود بجز خون خوردن از سبزان هند
می کنند از بس زموی سر خودآرایی بجاست
گر به درد آید سر معشوقی مردان هند
در سواد هند دست از لذت دنیا بشوی
جز جگر خواری نباشد نعمتی بر خوان هند
از فریب وعدهٔ هندی نژادان غافلی
ضعف در پیمان این قوم است چون پیمان هند
کشت امیدش در این کشور نیابد خرمی
تا نریزد آبرو از مرد چون باران هند
هر کرا باشد گزافش بیش، بهتر می خرند
هست آری خودفروشی باب در دکان هند
کی غریب کشور هندیم ما جویا که هست
مجلس نواب ابراهیم خان ایران هند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
اهل عالم جب به سوز عشق دل افسرده اند
سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
نیست جویا دشمنی مانند خارا، شیشه را
دایم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
نیست جویا دشمنی مانند خارا، شیشه را
دایم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
اگر شه ور گدا کز مرگ دایم بر حذر باشد
بلند و پست دنیا رمزی از زیر و زبر باشد
مرا در شیشهٔ دل بادهٔ راز است می لرزم
که اینجا آمد و رفت نفس موج خطر باشد
مزن لاف محبت گر نداری همت شیران
به راه عشق دل بازی ز پهلوی جگر باشد
به راه نیستی زادی نباید صدق کیشان را
زبان حق سرا این قوم را برگ سفر باشد
اگر نادم نباشی ترک اظهار ندامت کن
ز گریه دامن اهل ریا پیوسته تر باشد
ز تیغ ابروی او بیش از شمشیر می ترسم
کزین سر را ود آفت بوزو دل را خطر باشد
کمالی نیست پیش اهل دل کس را نرنجاندن
بلی در کیش ما از کس ترنجیدن هنر باشد
خبر ار زخود ندارد او که در بزم قدح نوشی
تعجب چیست گر از حال جویا بی خبر باشد
بلند و پست دنیا رمزی از زیر و زبر باشد
مرا در شیشهٔ دل بادهٔ راز است می لرزم
که اینجا آمد و رفت نفس موج خطر باشد
مزن لاف محبت گر نداری همت شیران
به راه عشق دل بازی ز پهلوی جگر باشد
به راه نیستی زادی نباید صدق کیشان را
زبان حق سرا این قوم را برگ سفر باشد
اگر نادم نباشی ترک اظهار ندامت کن
ز گریه دامن اهل ریا پیوسته تر باشد
ز تیغ ابروی او بیش از شمشیر می ترسم
کزین سر را ود آفت بوزو دل را خطر باشد
کمالی نیست پیش اهل دل کس را نرنجاندن
بلی در کیش ما از کس ترنجیدن هنر باشد
خبر ار زخود ندارد او که در بزم قدح نوشی
تعجب چیست گر از حال جویا بی خبر باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از زمین و آسمان هرگز دلم آبی نخورد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
عشاق همچو دل به بر شیر خفته اند
این قوم زیر سایهٔ شمشیر خفته اند
از برق تیغبازی تقدیر بی خبر
خامان به ناز بالش تدبیر خفته اند
جمعی که غافلند ز حق با وجود علم
با دیده های باز چو زنجیر خفته اند
آنها که گشته اند همه محو سرخ و زرد
در جامه خواب رنگ چو تصویر خفته اند
جمعی که دل نهاده بر آن طاق ابروند
از سر گذشته بر دم شمشیر خفته اند
اشعار عاشقانهٔ جویا ز جوش درد
مانند ناله در بر تأثیر خفته اند
این قوم زیر سایهٔ شمشیر خفته اند
از برق تیغبازی تقدیر بی خبر
خامان به ناز بالش تدبیر خفته اند
جمعی که غافلند ز حق با وجود علم
با دیده های باز چو زنجیر خفته اند
آنها که گشته اند همه محو سرخ و زرد
در جامه خواب رنگ چو تصویر خفته اند
جمعی که دل نهاده بر آن طاق ابروند
از سر گذشته بر دم شمشیر خفته اند
اشعار عاشقانهٔ جویا ز جوش درد
مانند ناله در بر تأثیر خفته اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
صید خلق اهل ریا در گوشه گیری دیده اند
دامن خود را از آن چون دام ماهی چیده اند
مولوی پر تکیه بر علمت مکن پرگاروار
آهنین پایان در این ره بیشتر لغزیده اند
قدر خود بنگر به میزان تمیز اهل طبع
مردم موزون سراسر مردم سنجیده اند
گوشه گیران فارغند از حلقهٔ اهل ریا
خویش را مانند محراب از میان دزدیده اند
غم به دل باشند اسباب تعلق برده را
همچو گل تا بوده اند آزادگان خندیده اند
پیش اهل دید جویا خودستایان را بس است
لاف فهمیدن دلیل آنکه نافهمیده اند
دامن خود را از آن چون دام ماهی چیده اند
مولوی پر تکیه بر علمت مکن پرگاروار
آهنین پایان در این ره بیشتر لغزیده اند
قدر خود بنگر به میزان تمیز اهل طبع
مردم موزون سراسر مردم سنجیده اند
گوشه گیران فارغند از حلقهٔ اهل ریا
خویش را مانند محراب از میان دزدیده اند
غم به دل باشند اسباب تعلق برده را
همچو گل تا بوده اند آزادگان خندیده اند
پیش اهل دید جویا خودستایان را بس است
لاف فهمیدن دلیل آنکه نافهمیده اند