عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
دل غمین بستاند که جان شاد دهد
فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من
کسی نبود که ترم به باد دهد
زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد
که از جفای تو جور زمانه یاد دهد
اگر ننالم خرسند نیستم، ترسم
شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفید
خانه تاریک است و از مهر رخش روزن سفید
بس که هردم مینهم بر چشم گریان نامه ات
نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفید
گرچه گل گردد سفید از آفناب اما ز شرم
گر ترا بیند بخواهد کشت در گلشن سفید
نامد از بخت سیه کاری تو کردی تیغ ناز
سرخ از خونم که بادا رویت ای دشمن سفید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹
جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمی سوزد
برین آتش که دامن میزنی، دامن نمی سوزد
برگبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش
که پیش هرکه می سوزم، دلش برمن نمی سوزد
چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن
که گر آتش زنم بر خویش پیراهن نمی سوزد
مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه
چرا از گرمی خون منست دامن نمی سوزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰
کس چرا در قتل چون من بی کسی حیران بود
کشتن چون من کسی بر چون تویی آسان بود
باز درد رشک را از هجر درمان میکنم
درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود
یا تو پیش دیده یا اشک خونین در نظر
کاشکی این خانه یک دم خالی از طوفان بود
خانه ها از سیل ویران می شود، یارب چرا
خانه های چشم من بی سیل خون ویران بود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
مرا دلی ست که هرگز ندیدم او را شاد
دلی سیاه تر از بخت اهل استعداد
به خاک تیره هنرها نشانده اند مرا
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
ازین چه سود که قدم کلید وار خمید
که بخت هرگز در روی من دری نگشاد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴
دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر
نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر
سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم
که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر
کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من
جزای آن چه با من می کند خواهد کشید آخر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی
گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
چون شود رنگین به خونم دست ها در گردنش
چشم می پوشم کنون هرگاه می بینم ز روز
آن که روشن بود چشم از نکهت پیراهنش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
از تو ممنونم اگر از مژه خون میریزم
گر غمت نبود خون این همه چون میریزم
خورده ام زخمی و تا گم نکند صیادم
هر قدم قطره از خون درون میریزم
صبر کو تا جگرم خون شود و گریه کنم
لخت لختش زره دیده برون میریزم
دیده مشغول خیال است از آن امشب خون
از شکاف دل بی صبر و سکون میریزم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸
چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم
که گل ناچیده همچون گل ز دستم رفت دامانم
نه از بیم رقیبان امروز وصلش دیده می بندم
که نتواند ز بار سخت دل برخواست مژگانم
گرفتم آن که از چنگ غمش گیرم گریبان را
ز چنگ خویش آخر چون برون آید گریبانم
ز لاف عشق خوبان دگر در روز رخسارت
پشیمانی اگر سودی کند من خود پشیمانم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲
چاره داغ گرفتم که به مرهم سازم
غم دل را چه کنم، دل بچه خرّم سازم
شده از نقش رخت پرگل از آن دردم مرگ
دامن دیده نیارم که فراهم سازم
بس که هر لحظه شکست دگرم پیش آمد
صد مصیبت را یک حلقه ماتم سازم
گریه عادت شده در هجر توام ورنه مرا
گریه نیست کزو درد دلی کم سازم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴
سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من
که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من
تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد
باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من
آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد
بو که آن آب برد تیرگی از اختر من
در غمش ضعف رسید است به جایی که مرا
مرده دانند اگر دل بطپد در بر من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۵
نگذرد روزی که از اشک جهان پیمای من
نگذرد صد نیزه بالا آب از بالای من
چرخ چون خواهد به زنجیر غمم سازد اسیر
حلقه زنجیر سازد اول از بالای من
بهر آسایش شبی نگذاشت پهلو بر زمین
آسمان از بس که سرگرم است در ایذای من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
عقل می‌گوید به حرف عشق ترک دیدن مکن
عشق می‌گوید که حرف عقل را تمکین مکن
خواب بهتان است بر عشاق ای همدم مرا
چون نهی در خاک از خشت لحد بالین مکن
ای که داغم می‌نهی بر سینه دل را چاره کن
از قفس آزاد کن بلبل قفس رنگین مکن
گریه می‌گوید مکن وانگه دلم خون می‌کند
قدرتی کو تا بگویم آن بکن با این مکن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۷
تا به کی پنهان زما ای آب حیوان زیستن
گرچه رسم آب حیوان است پنهان زیستن
اتحادی هست با معشوق عاشق را به بین
از زلیخا عشق و از یوسف بزندان زیستن
بی تو رفتم در گلستان غنچه از من کسب کرد
در گلستان بودن و سر در گریبان زیستن
سوزم از غیرت که با جان ها غمت آمیخته
ورنه مردم از چه نتوانند بی جان زیستن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۴
دوش در بزم که بی روی تو خون بود شراب
کرد یاد دهنت شد دهن جام پر آب
بخت در خواب و ازو این همه آزار کشم
وای بر من اگرم بخت نمی بود به خواب
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۸
از تحمل های من بر من تغافل می کند
هرچه با من می کند صبر و تحمل می کند
دل درون سینه بهر داغ دارم باغبان
خدمت گلبن برای حاطر گل می کند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
نگویم حال خود از حال من گوبی خبر باشد
به بی دردان بیان درد دل درد دگر باشد
به محض این که گفتی خواهمت کشتن، مرا کشتی
دروغ ست این که کشتن دیگر و گردن دگر باشد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۳
عمریست که دل راه به دلدار ندارد
بار از دلم و دل خبر از یار ندارد
امروز کسی در پی دلجویی من نیست
این شیشه شکسته است خریدار ندارد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۴
بس که بر دیوار و در هر لحظه افتد عکس داغ
شب که شد در خانه ام صد جای می سوزد چراغ
داغ میکردم چو خون از داغ دل میریزدم
داغ گردد می کشی کش می بریزد از ایاغ
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
دور از رخت ای سروقد شکرلب
صبحم همه شام بود و روزم همه شب
چون روز نبود مدت عمر مرا
از روز فراق اگر ننالم چه عجب