عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - شیشه می
برف آمد و راه ما ببستست
بی می سردست تا بخانه
فضلی کن و اینزمان بفرما
یک شیشه می از شرابخانه
زان خم نه که پار داده بودی
کان بود ز چاه آب خانه
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - ابر کمانگیر
زهی ابری که شرق و غرب عالم
ز راه دیده در لولو گرفتی
ز بهر تیر باران زمین را
کمان سام در بازو گرفتی
چو دست رکن دین خواهی که باشی؟
که در بخشش طریق او گرفتی
ده انگشت چو ده دریاست او را
تو از یک عشراین نیرو گرفتی
تو آن دست گهر باران او را
قیاس از خویشتن نیکو گرفتی
که او خندان دهد خلعت چنان نغز
که تو سنجاب ازو ده تو گرفتی
تو زین ده قطره کز دیده براندی
هزار آژنگ در ابرو گرفتی
ازینت ریشخندی میدهد برق
که از شرم آستین بررو گرفتی
بطعنه رعد میگوید که احسنت
نکو الحق جهان درکو گرفتی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گلرا چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه کند سزد که زیباست
نرگس چو بدیده خاک روبد
نتوان گفتن که سخن رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وانخال سیاه چشم بدراست
تاخیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدرآی و شاد بنشین
کاین هستی ماست کافت ماست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بنام ایزد جهان همچون بهشتست
که خرم موسم اردیبهشتست
زمین از سبزه گوئی آسمانست
درخت از جامه پنداری فرشتست
بصحرا شو تماشا را سوی باغ
که روز بوستان و وقت کشتست
نه طوطی طرب را بال سستست
نه طاوس چمن را پای زشتست
حریفان همچو نرگس مست خفته
کلاه از زر ولی بالین زخشتست
فتاده مست عاشق در بر گل
قبا آنجا کلاه اینجا بهشتست
بهشت ار نیست جای او مخور غم
بنقد امروز باری در بهشتست
بنفشه در چمن مانند خطیست
که بنده در مدیح شه نبشتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چون بهشتست جهان می باید
ببهشت او که خوری می شاید
روز شادیست طرب باید کرد
کز دل خاک طرب میزاید
شاخ از رقص همی ننشیند
غنچه از خنده همی ناساید
لاله با آنهمه کم عمری او
لبش از خنده فرا هم ناید
میکند باد صبا جلوه گری
تا نقاب از رخ گل بگشاید
گر کند ناز بنفشه رسدش
کش صبا طره همی پیراید
بود بلبل همه شب در تکرار
تاچو من بود که ملک بستاید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بهار امسال بس خوش مینماید
چو روی یار دلکش مینماید
ز رنگ لاله های نو شکفته
همه صحرا منقش مینماید
مگر گل غافلست از عمر کوته
که چونین خرم و کش مینماید
بنفشه دوش می خوردست گوئی
که جعدش بس مشوش مینماید
دل لاله نگر همچون دل من
که در عشقش پرآتش مینماید
بعینه تاج نرگس همچو ماهست
که پروین گرد او شش مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
بوئی از بوستان همی آید
راحتی در روان همی آید
بنده باد گشته ام کز وی
بوی زلف فلان همی آید
باز دل بر فصول می پیچد
عشق بر بوی جان همی آید
پیش گلبرگ عارض تو ز شرم
غنچه بسته دهان همی آید
بزر و سیم غره شد نرگس
که چنین سرگران همی آید
رمقی مانده از دل و غم عشق
بتقاضای آن همی آید
غنچه ترتیب مهد می سازد
که صبا ناتوان همی آید
هم ز خنده خجل شود روزی
گل که خنده زنان همی آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ابر نوروز زغم روی جهان میشوید
باز هر دلشده دلبر خود میجوید
باد چون طبله عطار به مشک اندودست
هرکجا برگذرد خاک ازو میبوید
بربنا گوش چمن خط بنفشه بدمید
چشم بددور نبینی که چه خوش میروید
گل چو من مدح ملک گفت و دهن پرزر کرد
لاله بنگر به حسد روی به خون می شوید
هر شبی بلبل سرمست بگوید غزلی
تا چومن فردا در پیش ملک میگوید
شاه جان بخش جهانگیر حسام الدین آن
که سوی درگهش اقبال به سر می پوید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
باز عشقم کار بلبل میکند
بسکه او بر شاخ غلغل میکند
دیده نرگس نمی خسبد مگر
انتظار وعده گل میکند
جلوه خواهد کرد گل بر شاخ ازان
باغ ترتیب تجمل میکند
کرد پر لؤلؤ دهان لاله ابر
راستی باید، تفضل میکند
سر بپیش افکنده نرگس چونکسی
کو بکاری در تأمل میکند
نی ز روی صبر عاشق گشت دل
عشقبازی بر توکل میکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
در رخ یار خویشتن خندم
برگل و لاله و سمن خندم
هرگه آن سر و قد خرام کند
بر قد سرو در چمن خندم
گفتم از عشق خون همی گریم
گفت من بر چنین سخن خندم
تاکی ازدوست رغم دشمن را
چون بباید گریستن خندم
گوئی از ظن بیهده مگری
چون توی گریی چه سود، من خندم
تو بصد دیده میگری چو نشمع
تا چو گل من بصد دهن خندم
من مسکین بدست چو نتو حریف
گر نگریم بخویشتن خندم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای که در عشق صبر فرمائی
من ندارم سر شکیبائی
بی رخ آنکه جان بدو زنده ست
صبر را کی بود توانائی
لاله از شرم اوست سوخته دل
ماه از رشگ اوست سودائی
گفت با چشمش آفتاب که تیغ
من زنم یاتو، هان چه فرمائی
مه در آیینه فلک چو بدید
روی او گفت آه رسوائی
نخورم خار او که همچون گل
همه بد عهدی است و رعنائی
از تو حاصل چونیست جز غم دل
از تو دوری به ارچه زیبائی
چون محالست صحبت خورشید
ماه را نیست به ز تنهائی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دوش در گلستان سحرگاهی
پرده برداشت غنچه ناگاهی
چشم بلبل بر او فتاد از دور
کرد ربی و ربک اللهی
گل بصد لطف گفت خندانش
برگ مهمان بساز یک ماهی
گفت نرگس فدای مقدم گل
شکل این شش ستاره و ماهی
بهر گل دارم این ببار آری
چه کند سیم؟ عمر کوتاهی
بر نرگس دوید بلبل و گفت
که تو بر لشگر چمن شاهی
عاشقی مفلسم حریف بدست
وجه یک ماه چاره راهی
منم امروز از زر و سیمت
وامخواهی برای دلخواهی
تا بآن عاشقیت آموزم
تا کنم مطربیت گه گاهی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
سر آن داری با ما که بصحرا آیی
ساعتی سوی گلستان بتماشا آیی
پرده کج ندهی وعده بفردا نکنی
که تو امروزدهی وعده و فردا آیی
از سردست باین پای اگر آیی بربام
پس یکی شرط دگر هست که تنها آیی
تو بدین نرگس بیمار چو پوئی سوی باغ
بعیادت بسوی نرگس رعنا آبی
از شکوفه چو ثریاست مرصع همه شاخ
ای مه چارده آخر بثریا آیی؟
بهمه حال چنین هم بنماند بازآ
بروم صبر کنم تن بزنم تا آیی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
باسبلت سبز یارب آن لب چه لبست
یاقوت شکر طعم زمرد سلبست
بر روی منست چشمه آب روان
گرد لب او سبزه دمید این عجبست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
شبهای جهان مگر بهم پیوستند
و اختر همگی چو خفتگان مستند
ای صبح بزن نفس، دمت بربستند؟
وی چرخ بگرد، چنبرت بشکستند؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
آن ماه که آفتاب نامست رخش
وندر ره عقل و هوش دامست رخش
دیدم رخ اوی و عکس خورشید در آب
معلوم نمیشد که کدامست رخش
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
زلفی که همه سال دل و جان برد او
هرگز بوفا سوی کسی ننگرد او
گویند که سرخ است و سیه بایستی
چون سرخ نباشد که همه خون خورد او
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
در باغ شدم قصد سوی می کرده
جام می لعل را پیاپی کرده
گل را دیدم ز آب رعنائی خویش
از شرم تو سرخ گشته و خوی کرده
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
رویت همه آتشست و آبست
مویت همه حلقه است و تابست
فصل گل و وقت صبح برخیز
ای چشم دلم چه وقت خوابست
بگشای ز هم هلال ابروی
در جام میی چو آفتابست
بنشسته ببارگاه گلبن
گل خسرو مالک الرقابست
با هر که درین سراست بلبل
از اول صبح در خطابست
کای تشنه خفته در بیابان
برخیز که هر چه هست آبست
آبست و سراب نیست غافل
لب تشنه خفته در سرابست
ای دل ز جناب عشق مگریز
جبریل مقیم آن جنابست
گر پرده برافکنند از کار
بینند که یار بی نقابست
خورشید بدین تجلی و تاب
در دیده بسته در حجابست
هر دیده که باز شد بتوحید
از گونه وصل نور یابست
آن شاه بود بخانه فقر
گنجینه بمنزل خرابست
یکحرف ز درس آشنائی
بهتر ز هزار من کتابست
گر دفتر عشق را بخوانی
یک نقطه او هزار بابست
پیرست صفا بمسلک عشق
با آنکه هنوز در شبابست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند
هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ
نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم
گلی بود که منزه ز زخم خار بماند
بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت
چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند
طربسرای مرا بود سروی از قد یار
بلند و دلکش و سرسبز و پایدار بماند
بدار عشق چه منصورهاست بر سر دار
گمان مبر تو که منصور رفت و دار بماند
هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق
درید و راز درون من آشکار بماند
ببرد سیل سرشکم هزار کوه ز جای
غم تو بود که چون کوه استوار بماند
ثبات کوه و قرار زمین و دور سپهر
نماند و میکده عشق بر قرار بماند
نماند شعری و چندین هزار شعر بلند
ز عشق روی تو از من بیادگار بماند
ز عقل پیر ضیا و ز نفس نور بدهر؟
ز طبع من سخن نغز آبدار بماند
بکوی یار پریشان بسی رسید و گذشت
بجز حکایت من کاندرین دیار بماند
چه غم که دولت دنیی نماند بهر صفا
خزائن گهر پاک شاهوار بماند